کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

شعر حرف‌های پراکندۀ یک دیوانه است


(گفتگوی گلنور بهمن با زبیر هجران)
 

 
 

 

زبیر هجران از شاعران موجِ‌نو شعر امروز افغانستان و از غزل‌سرایان دارای زبان و نگاه تازه و از جوانان پرسش‌گر و باخبر از سرگذشت دیرینۀ شعر فارسی است. من بسیاری از کارهای این شاعر نوآیین و نستوه را می‌پسندم و می‌خوانم. به باور من، اگر در افغانستان به شمار انگشتان دو دست غزل‌سرای قابل اعتنا از نسل جوان داشته باشیم، بی‌گمان یکی ازین چامه‌پردازان جدی و قابل اعتنا، زبیر هجران محسوب می‌شود.

چهار ماه پیش، این گفتگو را با زبیر هجران داشتم که تازه فرصت مرور دوباره‌اش را پیدا کردم.

گلنور بهمن

 

 

از چه زمانی به کارِ سرایش روی آوردید؟

از آغازین روزهایی که چشم گشودم، شعر در گوش‌هایم زمزمه شد. مادرم، زنی بافرهنگی است که شعر را دوست می‌دارد. حس می‌کنم شعر با شیر در گلویم ریخته شده است و از کودکی به‌جای شیرخواستن از مادرم، شعر را گریه کرده‌ام.

در بارۀ شمار و حجم سروده‌های‌تان گپ بزنید.

درست نمی‌دانم چه شمار شعر سروده‌ام. خوش‌بختانه همیشه با شعر بوده‌ام و خیلی زیاد نوشته‌ام. به زعم من، شعر بد گفتن، بهتر است از شعرنگفتن. این‌که همیشه شعر گفته‌ام هیچ شکی ندارم و امّا این‌که آیا همۀ‌شان شعر هستند یا نه، نمی‌دانم. چون باور دارم که سرایش­گر هرگز نمی‌تواند شعرهایش را مورد نقد قرار دهد و بگوید که این شمار شعرهایش خوب‌اند و آن شمار بد. برای من همۀ‌شان «خون جان» من‌اند.

تا هنوز دو مجموعه به نام‌های «سایۀ چراغ» و «ترانه‌تر از باران» از من به چاپ رسیده‌اند. با هیچ فرمی مخالفت و تعصبی ـ برخلاف دوستان شاعر که کم‌تر شاعر اند ـ ندارم. برای من بیش‌تر از هر چیز دیگر درون‌مایه و همان اساسات و عناصر اساسی شعر مهم و قابل ارزش است. حالا اگر سپید باشد یا سیاه و هر نام دیگری که رویش می‌گذارند، چندان مهم نیست. بسا شعرهای سپید‌اند که در ادبیات ما سیاه‌روی انگاشته می‌شوند و مردم عام را بگذارید که قابل قبول خود شاعران و نویسنده‌گان نیستند. بنابراین، شکل بیرون و یا همان فرم که همه‌گان می‌شناسند برای من همان ارزشی را دارد که محتوا دارد. اگر ما شاعران حرفی برای گفتن و دردی برای نشان‌دادن داشته باشیم، ضرور نیست تا در قالب بچسپیم و تمام داشته و نداشته‌های‌مان را منوط به قالب بدانیم و هی فریاد کنیم که در این قرن نمی‌شود غزل سرود و زمان غزل گذشته است. حالا به این بیت حسین منزوی توجه کنید که چه‌قدر شعر است و چه دردی جان‌کاهی را توانسته است برای مخاطب بیان کند: «چه سرنوشتی غم‌انگیز که کرم کوچک ابریشم/ تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود.»  حالا ببیند که چه احساس قشنگ و در عین حال غم‌انگیزی را می‌تواند برای مخاطب عرضه کند که ما در فکر بُریدن از غزل و طرد غزل باشیم. می‌خواهم بگویم که شعر اصلاً چیزی نیست که در قالب و غیره حرف‌هایی که بعضی‌ها در آن می‌چسپند بگنجد. شعر، بیش‌تر از هر چیزی دیگر نمایش احساس و عاطفه‌های درونی است و «من» شاعر می‌تواند «ما» همه‌گانی باشد. این‌جا است که قالب و ظرف معنایش را از دست می‌دهد. و برعکس، عناصر دیگری هستند که می‌توانند شعر را شعرتر بسازند. قابل یاد‌کرد می‌دانم که «وزن»، خود وسیله‌یی برای کشف در شعر است. یعنی همین ردیف و قافیه که پای بعضی‌ها در مسیر رفتن در کنار آن می‌لنگد و روی گلوی بعضی‌ها پا گذاشته است، خود وسیله است برای «کشف». یعنی می‌توانیم با استفاده از همین ردیف و قافیه و همین «وزن»، به کشف‌های دست‌نیافته‌یی دست یازیم . نمی‌خواهم از شعرهای «موزون» دفاع کنم و شعر را فقط منوط و مشروط به «وزن» بدانم . به نظر من، شعر می‌تواند یک کلمه باشد. یک جمله باشد و یا یک سطر کوتاه که اصلاً وزن ندارد و یا اگر فراتر برویم می تواند لبخندی زنی باشد و یا معصومیت کودک که دست به گدایی می زند و یا صدای افتادن برگ از درخت این ها همه شعر اند... مثلاً این شعر شمس لنگرودی:

«سیرم از این جهان/ اشتهای تو دارم»

و یا این تکۀ دریاباری

« من و تو

کوره به کوره  سوخته‌ایم

بی‌آنکه گرم بگیریم»

من از این گونه شعرها که تکانه‌های خطرناک دارند، خوشم می‌آید. این‌جا نه وزنی در کار است و نه ردیف و قافیه‌یی؛ امّا درد را می‌توان از واژه‌واژۀ آن شمید و دریافت کرد.

 

آیا زیر و بم‌های صدای  زمانۀ ما در حنجرۀ ظریف غزل می‌گنجد؟

این‌که می‌گویند حرف زمان ما در حنجرۀ ظریف غزل نمی‌گنجد، حرفی غیرموجه و بی‌معنا است. من در این مورد باربار اشاره کرده‌ام و نوشته‌ام که اگر شاعر حرفی برای فریاد و دردی برای نشان داشته باشد، می‌تواند غزل بگوید. غزل، ذاتاً تارهایی دارد که هنوز کشف نشده‌اند و راگ‌هایی دارد که هر حنجره را توان فریاد آن نیست. ما می‌توانیم در صدای حزن‌انگیزی که از این تارها بیرون می‌تازند، سال‌های سال غرق شویم و نه‌تنها حرف‌های زمان‌مان را که حرفِ قرن‌های بعدی را نیز می‌توانیم فریاد کنیم. می‌خواهم بگویم که غزل در هر زمانی مخاطب خودش را خواهد داشت.

امّا نکته‌یی که در این‌جا قابل یاد کرد می‌دانم این است که در کنار «چی گفتن»، «چه‌گونه‌گفتن» نیز به‌خاطر سرایش غزل خوب در نظر گرفته شود. یعنی باید غزل همان حال و هوایی را که شایستۀ درد و حرف امروز است در خود داشته باشد . غزل‌سرا باید درک کند که چه‌گونه حرف‌ها، دردها و انگیزه‌هایش را به نمایش بگذارد. باید غزل امروز شگردهای امروز را در خود را داشته باشد. حرف‌ها و دردهایی را که امروز همۀ انسان‌ها با آن دست و گریبان‌اند باید در غزل حل شده باشد.

 

غزل امروز افغانستان را در کدام رتبه‌یی قرار می‌دهید و پیشنهادتان برای دیگر شاعران چیست؟

غزل امروز افغانستان و به قول بعضی‌ ناجوانýها «غزل جوان»- که من به این اصطلاح چندان باور ندارم- غزلی است که دارد قدم‌های بسیار مستحکم را برای «شدن» برمی‌دارد .

و امّا در کنار این‌همه خوبی‌هایی‌که گفته آمدیم باید کمبودی‌هایی را که از نظر من می‌توانند غزل امروز افغانستان را با مشکلات مواجه کند در نظر داشته باشیم. مشکلی که دست در گریبان غزل امروز افغانستان برده است این است که سوگ‌مندانه کم‌تر غزل‌سرای ما توانسته است از دست‌آوردهای تازه در غزل‌سرایی، نوآوری‌های زبانی و شگردهای تازه‌یی که در زبان به وجود آمده‌اند بهرۀ خوبی ببرند و خودشان را و غزل‌شان را لباس امروزی بپوشانند و هم‌چنان هستند شاعران عزیزی که در نوآوری های‌شان آن‌قدر افراط می‌کنند که آدم حس می‌کند این غزل‌سرای عزیز ما یک گام پیش‌تر از پسامدرن زنده‌گی می‌کند و هیهات به چنین زندگی که پیش از حضورش خودت را در آن بپیچی. به بیانی دیگر، می‌خواهم بگویم که نداشتن تجربۀ کافی و تجربه‌نکردن زنده‌گی، یکی دیگر از مشکلات غزل امروز افغانستان به شمار می‌رود که در بعضی موارد باعث «افراط» و «تفریط» در غزل امروز افغانستان شده است.

چه کاستی‌ها وآسیب‌هایی دامن‌گیر شعر امروز افغانستان است؟

آسیب دیگری که من آن را «آفت شعر» می‌دانم، عاشقانه‌سرایی محض است که اکثر شاعران ما با آن دست و گریبان‌اند. البته این بحث تنها به غزل ارتباط نمی‌گیرد، بل شعر سپید امروز افغانستان نیز از این آفت نتوانسته است خودش را در امان نگهدارد. ما نمی‌توانیم عشق را از شعر بیرون کنیم. عشق، عاطفه و احساس‌، خواهی نخواهی عناصر اساسی شعر‌اند و شعر برخاسته از همین اصل‌ها است؛ امّا آن‌چه که مهم است این است که ما باید بیش‌تر از آن‌که عاشقانه‌سرایی کنیم، باید نگاه عاشقانه داشته باشیم. کار شاعر، بیش از آن‌که «گفتن» باشد، «نشان‌دادن» است و هر از گاهی که شاعری بتواند به این موهبت دست یازد، به قول الیوت «شعرا راست‌گوترین مخلوقات هستند، چون برخلاف همه‌گان آن‌چه را که می‌بینند نشان می‌دهند» پله‌های موفقیت برایش هموار خواهد شد. به زعم من، شاعرانی که از عشق می‌گویند عاشق نیستند، بل عاشق‌نماهای کم‌درد اند که خودشان را در پشت واژه‌ها پنهان می‌کنند و جمعی بزرگ مردم را آدم‌هایی می‌دانند که شعرشان را نمی‌توانند درک کنند. آفتی که ما شاعران امروز با آن دست و گریبان هستیم، همین است که شعر نتوانسته است در بین مردم راه باز کند و دلیل آن هم همین است که ما نتوانسته‌ایم خودمان را برای مردم معرفی کنیم. اگر غزل می‌گوییم بی‌مزه، اگر شعر سپید می‌گوییم نه جان در او موج می‌زند و نه جنون. این‌جا است که مردم می‌روند غزل‌های دیروز را می‌خواهند و می‌خوانند. چون عناصری که می‌توانند احساسات مردۀ مردم را به حرکت بیاورند، در شعر ما کم‌تر وجود دارد. شعر ما تا هنوز توانایی آن را پیدا نکرده است که به مخلوق زنده‌یی تبدیل شود و در بین مردم زنده‌گی کند؛ این‌جا است که ما مردم را بی‌سواد می‌انگاریم و دنبال مخاطبین خاص هستیم یعنی میخواهم چند تنی چون خود مان را پیدا کنیم و برای‌شان شعر بگوییم. حال آن‌که مشکل در خود ما است و در شعر ما است، نه در مردم. ما همیشه فریاد می‌کنیم که در افغانستان شاعر، مخاطب شاعر است؛ امّا دلیل برای این حرف نداریم. چرا شاعر مخاطب شاعر است؟ در این کشور، از بین چند ملیون جمعیت، خواهی نخواهی تعدادی هستند که شعر می‌دانند؛ امّا چرا ما کم‌مخاطبیم؟ دلیل همین است که ما نتوانسته‌ایم شعر درخور برای مردم تقدیم کنیم.

 

آیندۀ شعر جوان افغانستان را چه‌گونه می‌بینید؟

در بارۀ این‌که آیا شاعران جوان افغانستان را در بلندای خوبی می‌بینم یانه؟ پرسش خیلی دشوار است و می‌خواهم در این باره خیلی محتاطانه و با مسؤولیت حرف بزنم. به نظر من، بهترین منتقد و بهترین کسی که می‌تواند شعر خوب را از بد و شاعر خوب را از شاعر بد، متمایز سازد گذر زمان است و این زمان و تاریخ است که می‌تواند منتقد خوب و بی‌طرف باشد . چنان‌که شما می‌دانید این روزها حتّا شعر و شاعر هم سوگ‌مندانه سمتی شده است؛ یعنی یک شاعر که در یک حوزۀ هنری بزرگ می‌شود، منتقدان آن حوزه اگر خوشش‌شان بیاید آن شاعر را آن‌قدر بزرگ می‌سازند که آدم حس می‌کند با «مولانای زمان» طرف است و همین‌که کتابش را ورق می‌زند با یک ببر کاغذی روبه‌رو می‌شود. این طور حرف‌ها، در جامعه‌یی که ما زنده‌گی می‌کنیم حرف‌هایی هستند که همیشه تکرار شده‌اند و باربار تکرار شده‌اند و هنوز هم تکرار می‌شوند. این روزها، آنانی که از مجامع زیادی جایزه‌های خیلی خوب می‌آورند شاید در آینده اصلاً کسی به عنوان شاعر از آن‌ها نام نبرد. چنان‌که اگر دورۀ کمونیست‌ها را در نظر بگیریم، شاعران زیادی بودند که همیشه «جایزه‌های شعری» زیادی را به‌خاطر هم‌فکربودن با قدرت می‌توانستند از آن خود کنند؛ امّا آدم‌هایی که به معنای واقعی شاعر بودند، اصلاً سزاوار دریافت جایزه‌یی نمی‌شدند. به عنوان مثال، صوفی عشقری هرگز جایزۀ شعری دریافت نکرد و حتّا به‌خاطر این‌که اندیشۀ چپی نداشت، نه برایش محفلی برگزار می‌شد و نه کسی حاضر بود که  کتابش را چاپ کند. امّا امروز چنان‌که گفته‌اند طلا اگر هزار سال زیر خاک بخسپد، باز هم طلا است. امروز صوفی عشقری به عنوان شاعر مردمی شناخته می‌شود. چون به کسی که می‌خواهد مردمی شود باید با مردم باشد و با آن‌ها نفس بکشد. امّا برخلاف آن‌هایی که به اصطلاح «شاعران جایزه بگیر» آن زمان بودند، پیش از خودشان اثرهای‌شان مُرد. به این معنا که این گذر زمان است که قدرت و توانایی ذاتی یک شاعر را به معنای واقعی آن نقد می‌کند. شعر امروز افغانستان در موقعیت خوبی قرار دارد. شاعرانی وجود دارند که در کوچه‌های شعر نفس می‌کشند و حرف‌های‌شان را فریاد می‌کنند و خواننده‌گان و خواهنده‌گان نیز دارند.

شعر از نظر شما چه تعریفی دارد و واپسین حرف شما برای خوانندگان و خواهندگان‌تان چیست؟

شعر از نظر من حرف‌های پراکندۀ یک دیوانه است که با خودش می‌نشینید و آن‌چه را که می‌بیند برای دیگران ابراز می‌کند. گاهی دیگران را حس می‌کند و حرف‌های شان را انعکاس می‌دهد و گاهی گره‌های ناگشوده را می‌خواهد که بگشاید و این‌که می‌تواند یا نه کار او نیست. شعر به‌تصویرکشیدنِ حرف‌هایی است که دیگران می‌خواهند آن را بیان کنند. شعر، «گفتن» نیست، «تصویر کردن» است و نشان‌دادن دردها به واسطۀ کلمات. کلمات، خشت و گِل شاعراند و شاعر معمار است که از این ابزار به صورت درست آن استفاده می‌برد. برای شاعر، واژه‌گان خوب و بد وجود ندارد و همه دارای روح و جان و نفس هستند. برای شاعر، کلمات مخلوقات‌اند که  در هر زمانی نفس می‌کشند و با انسان‌ها زنده‌گی می‌کنند. کوچک هستند، جوان می‌شوند و بزرگ می‌شوند و می‌میرند و دوباره زنده می‌شوند و بزرگ می‌شوند. و در فرجام، بهترین شعرهای جهان هنوز سروده نشده‌اند.

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۷۲،          سال    هشتم،        سرطان/اسد   ۱۳۹۱ هجری خورشیدی                    ۱۶ جولای ۲۰۱۲ عیسوی