کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

قسمت اول

 

 

 

قسمت دوم

 

 
 
   
گاندی یا چه گوارا
قسمت سوم :


زینت نور
  
 
 
 

 

...روی تكه كاغذ با توش سبز نوشته شده بود"كنار تصویر چگوارا".رفتم كنار تصویر و خواندم :مرد زندانی میخندید… شاید به زندانی بودن خویش و شاید به آزادی من…راستی…زندان كدام سوی میله هاست؟ "ارنستو چه گوارا"  جملات با رنگ سیاه و سبز به دستخط زیبایی او نوشته شده بود،"زندانی" دوم به رنگ سبز و" آزادی من" به رنگ سیاه.

 

 

قسمت سوم :

از مكتب كه برگشتم، راسا به طرف اتاق من و اسد که در آخر حویلی، كنار مهمانخانه بزرگی موقعیت داشت، دویدم.دلم گواهی بد میداد. چیزی های شبیه یك كابوس ا ز ذهنم میگذشت.احساس میكردم آسمان ظهر یکباره خاكستری و غبار آلود شده و درختان باغچه، نیمه های تابستان،از برگهای سبز شان تهی شده اند. همینكه به اتاق ما رسیدم تكان خوردم بجای پرده ی آبیی رنگ كه شبیه ی آسمان صاف بود. پرده ی خاكستری رنگی آویخته شده بود. پرده خاكستری با نقشهای سیاه رنگ، نقشهای كه بسیار شبیه ی تنه ی درختان برهنه ی پاییز بودند.شاخه های برهنه همه پنجه به پنجه هم داده بودند درست مثل اهریمنان كه قصد نابودی همدیگر را داشته باشند. جیغ كشیدم: ریشما، ریشما... ریشما...

طاقتم نیامد و دویدم بسوی آشپزخانه ... فریاد زدم : ریشما... ریشما...

ریشمادرحالیكه ظرفهای شسته شده را با صافی سپید، خشك و تمیز میكرد بی خیال مشغول خواندنی آهنگ هندی مورد علاقه اش بود چنان كه اگر دنیا هم  زیر و رو میشد خبرشدنی نبود. گفتم - ریشماجی ، ریشما!

-جانی او كیا لوگ تی، جنكو وفا كااااا پاس تا....دوسری كا دل پی كیا گوزری ،ای حساس تا...

رفتم و روبرویش استادم و جیغ زدم.

‌- ریشماااااااااا

 با لهجه گُجراتی سنگین پرسید: كیا هی جی....كچ تو بتا..و زمزمه کردنش را ادامه داد.. جانی او كیا لوگ تی،... دوسری كا دل پی كیا گوزری ،ای حساس...

‌-بس كن این آواز خوانی را به لحاظ خدا !

‌-چه گپ است؟ چه قیامت است؟..و با صدای باریكتر و پر شورتری زیر لب تكرار كرد.دوسری كا دل پی كیا گوزری ،ای حساس تا... باز سرت چه آمده؟

نفس نفس زنان گفتم : پرده ، پرده ی آبیی ، آسمان ، آسمان ... درخت ... خاكستری ... آبیی ، پرده ، پر .. پر .. ده .. آبیی..

ریشماچشمانش را گشاد تر كرد و پرسید: چه شده؟ چه شده... صافی را روی شانه اش انداخت و با من بسوی اتاق دوید. همینكه به اتاق رسیدیم. با دیدن پرده شروع كرد به خندیدن به شیوه ی احمقانانه خودش. چنان میخندید که شانه ها، پستانهای بزرگ و شکم برآمده اش با هم یکجا تکان میخوردند و  می جنبیدند، خندید و خندید آنقدر كه مجبور شدم دوباره جیغ بكشم: ریشما!

‌هی هی هی ، دورگا مادر مرا رو سپید نگه دارد. الهی توبه . دختر جان ، قندولك جان. من گفتم دیو سیاه بی سر به اتاقت آمده است. مه گفتم خی دیوار چین در بین این دو تا بلای كوچك آباد شده یا تاج محل از جایش كنده شده.

- ریشما! لطفا! شوخی کافیست.

ریشما گوشه های دهن گشادش را  با سرانگشتانش از مزه ی خنده مسخره اش پاک كرده گفت : ریشما صدقه هو چشمای پلنگ پلنگ تو شوه، بیگم امروز صبح به من گفت كه بستره های خواب ، پرده ها و رو جاهای تان را ببرم به دوبی خانه كه كثیف شده است من همه را بردم. جای پرده ی آبیی هم این پرده را نصب كردم. اینرا گفت و در حالیکه دوباره طرف آشپزخانه میرفت،شروع کرد به آوازخوانی.صدایش از دور می آمد ... جانی او كیا لوگ تی، جنكو وفا كااااا پاس تا.....

بطرف پرده ی خاكستری رنگ رفتم. لمسش كردم، درشت و ضخیم و خشن بود. مثل یك دیوار سیاه، درست مثل جنگ و مبارزه بود نهابت بیرحم و سنگدل. نمیدانم چرا شروع کردم به زمزمه همان آهنگ آزار دهنده ی ریشما. جبهی جی چاهی نی دنیا بسا لیتی هی لوگ ..... فضاي غمانگيز آهنگ تسكينم ميكرد. ؟ اصلا این آهنگ با پرده آبیی و خاكستری چه رابطه ی داشت. اصلا چرا این پرده ی خاكستری آزارم میدهد؟ چشم از پرده برداشتم.روی چپركتم دراز كشیدم و به سقف زل زدم. پرده آمد روی سقف دراز کشید، پرده رفتنی نبود حضورش همچنان آزارم میداد، رنگش آزارم میداد. شاخه های عریان درختانش كه همدیگر را خفه میكردند، آزارم میدادند. فكر میكردم تنه ی هر یک ازدرختانش مثل تنه یی چه گوارا استاده، تیرباران شده و خون سیاهی از تن هریک شان جاریست. چشمانم را بستم هنوز پرده را میدیدم، چه گوارا را میدیدم، دیدم كه كه "ماریو ترآن" آمد. با همان لباس عسكریش اینسو چپركت من مست ایستاده شد. سرش گیج میرفت، چشمانش خمار و نیمه باز بود، دستانش میلرزد.سعی كرد دهانش را باز كند و دشنام بدهد ولی نتوانست. حتا نتواست چشم در چشم چه گوارا نگاه كند. شروع كرد به فیر كردن بسوی پاهای درختی و مجروح چه گوارا. انگشتانش روی ماشه مسلسل نیمه خودكارش  لرزلرزان کشیده شد. او ترسیده بود ولی گلو له ها نه. برای گلوله های مسلسل، چه گوارا و ماریو تران هیچ فرقی با هم نداشتند هر دو هدف بودند فقط هدف. گلوله ها بی هراس بسوی فرمانده پریدند. صدای شبیه صدای راج از دهان ماریو بلند شد: بمیر... بمیر، بچه ی افغانی.. بمیر لنگ ... بمیر....حالا می فرستمت كابل .... پرده لرزید..پرده هنوز ایستاده بود میان من و خواب و بیداری... مثل درخت خاكستری  بی برگی كه از باد پاییزی هی میلرزید..به پرده نگاه کردم. چه گوارا هنوز آنجاست میان آن نقشها با پاهای زخمی و بدن خونین .صدای از دهن نقشها برون پرید شبیه ی صدای چه گوارا .. شبیه صدای  اسد:

من می دانم برا ی چه آمده ای بزدل. من آماده ام.شلیك كن . نترس...بدان كه یك مرد را می كشی.. شلیك كن . نترس... شلیك كن . نترس... شلیك ک ک ک ک... كن . ن ...ترس س س س س ....

چشمانم را باز كردم، پرده میلرزد. ازجایم بلند شدم، سرم دورخورد، چهار طرفم را نگاه کردم. بابا مثل همیشه لبخند میزد دستش را در دستان من رها كرده بود گویا هرگز بفكر پرده خاكستری نبود. شاید برای او هنوز این پرده همان پرده آبیی بود. به عكس كوچك كنار عكس بابا نگاه میكنم. دخترك باز روبرو دوربین كمره میان زمین و آسمان تنها آویزان شده بود و از مرد و زن جوان خبری نبود. عكس آزارم میداد.

با خود گفتم هیچ نمیدانم چه وقت این كابوس خاكستری را از اینجا خواهند برد و آن بند سفید را از دستان ما، از دست تو، مکث کردم و گفتم از دست من باز خواهند كرد تا زیر آسمان آبیی، دست به دست هم كوچه ها را پر بزنیم و هوای گرم و تشنه ی دهلی را ببلعیم. نمیدانم آسمان آبیی ما را چه وقت دوباره خواهند آویخت.لعنت به دوبی خانه...لعنت به خاکستری. آسمان خاكستری شوم چه گوارا برایم مثل بالیوی پر از بوی خون دمه شده یی چریكهای بیشه ها شده بود كه روی هم در زیر درختانی با شاخه های اهریمنی برهنه خوابیده اند. ..باز از خودم می پرسم پس چه وقت آسمان آبیی را می آورند... شاید تا یك هفته دیگر....

هفته سوم:

صبح روز بعد كه از خواب بیدار شدم.یادداشت كوچكی لای انگشتانم مانده شده بود، درست لای انگشتانم. دستخط اسد است. نوشته: كنار دستشویی! رفتم كنار دستشویی. چیزی نبود دست و رویم را  شستم و رو پاك را بر داشتم تا رویم را خشك كنم تكه كاغذی دیگری ازلایی آن پیش پایم  افتد.كاغذ را برداشتم، نوشته بود: در الماری لباسهایت! بسوی الماری لباسها رفتم اینسو و آنسو گشتم چیزی پیدا نكردم. یونیفورم مكتبم را  پوشیدم، همین كه چادرم را روی شانه هایم جابجا كردم. كاغذی پیش پایم افتاد. نوشته بود : كنار عكس چه گوارای عزیز:

به عكس رسیدم با بغض به چهره ی رقیبم نگاه كردم. جملاتی که روی دیوار،كنارعكس "چه گوارا" نصب شده بود بلند، بلند خواندم:

مرد زندانی میخندید… شاید به زندانی بودن خویش و شاید به آزادی من…راستی…زندان كدام سوی میله هاست؟ "ارنستو چه گوارا"  جملات با رنگ سیاه و سبز به دستخط زیبایی او نوشته شده بود. زندانی دوم به رنگ سبز و آزادی من به رنگ سیاه.

زیرلب تكرار كردم مرد زندانی ، مرد زندانی میخندید.... به من چه كه مرد زندانی میخندد یا میگرید. صدای خنده ی اسد از پشت سرم بلند شد.

‌سلام! گلی جان سر چه گوارا قار هستی یا سر مه.

‌سر هیچكس . فكر كدم به من چیزی نوشتی. از این جه به اون جه برو ، از اون جه به اون جه . آخر هم چه گوارای عزیز....

‌اسد چهره ی جدی به خود گرفت كلاهش را بسر كرد. لبه آنرا با انگشتش بالا برد و گفت: این یك شیوه ی چریكی است كه درجنگهای چریكی از آن كار گرفته میشود.

می پرسم: مكتب نمیروی؟

پاسخ میدهد: نی

‌چرا؟ مكتب را هم ایلا كدی بخیر! اگر بابا خبر شوه ؟

‌خبر نمیشه . مكتب میروم ولی امروز نی . چاشت كه آمدی باز گپ میزنیم. حالا برو كه جیپ تان منتظر حضور شاهدخت بانو گلی جان است هاااااا.

...

چاشت همین كه آمدم. روی لباسهایم یك تكه كاغذ دیگر را یافتم . روی آن نوشته شده بود. دست شویی. رفتم دست شویی ، دست و رویم را شستم . زیر دست پاك یك یادداشت بود. روی آن نوشته شده بود." پتنوس نانخوری..." رفتم دیدم ریشما نان را آورده و روی میز گذاشته است. پتنوس را نگاه كردم هیچ کاغذی اینسو و آنسویش نبود. نانم را خوردم و بشقابها را روی هم گذاشتم. دفعتا متوجه شدم که زیر یكی از بشقاب ها تكه كاغذی چسپیده و كاملا روغنی و چرب شده. به مشكل توانستم كلمات را بخوانم:" زیر چپركت خودت! "به سوی چپركت رفتم،خم شدم زیر چپركت یك خریطه ی كاغذی دیده میشد. خریطه را كش كردم و برون آوردم، بازش كردم. در درون خریطه یك كمربند زنانه ی آبیی رنگ و  چند متر ریسمان و یك چنگگ كوچك كه دو طرف آن حلقه های كوچكی داشت جابجا شده بود. نمیدانستم اینها چیست و چرا آنها را خریده؟ در همین خیال ها غرق بودم كه سنگینی سایه ی كسیی را پشت سرم احساس كردم برنگشته، جیغ زدم.

 صدای خنده قهقهه یی اسد همه جا را پُر كرد.

‌گفتم: چه میكنی؟ نی که مرا پیش از راج میكشی ؟ شیربچه؟!

‌گفت :- گلی جان! نترس.... چریكی صدای پای دارند. او باید قسمی داخل محل عملیات شود كه حتا شرفه پایش را هم دشمن نشنود.

‌زاره كفك كدی بخدا!

‌بیا! كه نقشه اولین عملیات ره برت نشان بتم.

كنار هم نشستیم و او یك تخته كاغذ لوله شده را كه با تاری بسته شده بود به آرامی و محتاطانه باز كرد. آنرا روی چپركت هموار كرد. چند تا توش رنگه هم كنار آن گذاشت.بعد یكی از توشها را باز كرد به دست چپش كه با آن می نوشت گرفت و گفت: این نقشه ی خندق و اطراف خندق پشت مكتب ما ست. فردا میرویم و خود خندق را از نزدیك می بینیم. بعد سرتوش سرخ را باز كرد و بدست چپ من داد و گفت: هر جایی را که من گفتم با این توش یك دایره ی كوچك رسم كن ولی قبل از ترسیم دایره باید محل را خوب به حافظ ات بسپاری. اول محل را می پرسم بعد اجازه داری دایره را رسم كنی .من موقعیت خودم را با توش سیاه نشانی میكنم . تو باید آنها را نیز به حافظه بسپری. فهمیدی؟

نگاهش كردم اصلا نمیدانستم به چه زبانی حرف میزند.

‌فامیدی؟ خانمك!

‌گریه ام گرفت براستی چه بسر او آمده بود؟

‌چه را فامیدم... چه را بفهم؟ این چیست؟

‌گفت : همه را میگویم. نترس؟ گدی هایت را نمی كشم. صندوق چوری های شکسته ات را نمی دزدم...

‌گفتم- خوب اول بگو كه چرا نقشه خندق را كشیدی؟ من از آن خندق می ترسم. میدانی كه چقدر اطفال سالانه در آن غرق میشوند و هیچكسی نجات شان داده نمیتواند.

گفت:- بلی! میدانم. من چندین بار در همین یک هفته به تنهایی آنجا رفته ام و آنرا تا مكتب عبور كرده ام بدون آنكه به خندق بیفتیم. برای همین میخواهم اینبار سمت چپ خندق كه راه دشوارتراست  و به میدان فوتبال میرسد با هم برویم.

‌برویم!

‌بلی ، من و تو

‌چرا؟

-چرا كه هی اولین جنگ مه با راج و بچه ی خاله اش است.

‌با جگدیش؟

‌هان با جگدیش. جگدیش ده تیم ملی فوتبال مكتب است و هر سال راج چاق را با گروپ كثیف اش از دروازه بنام رفیقا تیم تیر میكنه. باز راج با دوستا خود در قطار اول در مسابقه ی فوتبال می نشیند و تا آخر فوتبال، همه مسابقه را بخوبی سیل میكنه. مه و تو هیچ وقت نتانستیم حتا در قطار آخر جای پیدا كنیم.ما همیشه در بین بچه های خورد در پشت سیمهای ایستاده شدیم مثل چند ماه پیش  که چه قسم مسابقه فوتبال ره سیل كدیم. اصلا سیل نبود فقط خاک خوردیم وبس. آخر چرا ؟ ما هم حق داریم مثل راج اونجه باشیم ده خوده میدان.

‌گفتم- اما همه میگویند كه جگدیش با مادرش بمبی میرود و در مسابقات امسال شركت نمیتواند.راستی كه من هم خوش دارم كه مسابقه از نزدیك ببینیم. اسد كمی فكر كرد. كتابچه ی یادداشتش را از جیبش كشید . شروع کرد به علامت كشیدن بعد هم چند تا یك و دو نوشت و آنها را با تیرهای رو به بالا و پایین بهم ارتباط داد و زیر لب گفت : در صورت دوم اگر جگدیش نباشد...... پس! (؟) راج ♀- جگدیش = میدان – راج ͸ = راه دوم سوالیه ؟

بعد رو به من كرده، ادامه داد.خوب این پلانم را تغییر نمی دهد. اگر جگدیش نباشد در این صورت راج مجبوراست راه دیگری برای نشستن در قطار اول پیدا كند در هر صورت سر آنهم فكر میكنم، یادداشت گرفتم.

‌گفتم عجب علامه های می نویسی

‌گفت- این زبان چریکی است آمیزشی از حروف، اعداد و سمبولها. هیچکس باید نداند یک چریک چه پلانی دارد. همه نوشتجات روزی ممکنست سند شود یا بدست دشمن برسد. به هرصورت اگر خوش داری كه در قطار اول بنشینی. خوب گوش كن و به  این نقشه خوب ببین چهار چشمه! دو تا چشم ا ز گدیت قرض کن . همان گدیی که زیر تخت خواب لایی یک چادرک پنهانست. فکرت است ! نگاهم کرد و لبخند معنی داری زد. سرخ شدم و خاموشانه با سر هان هان کردم.

 گفت: جایهای كه جای توست، یك دایره گگ سرخ بكش. مگر وقتیكه من برایت اجازه این كار داده باشم. مه چریک اول هستم تو دوم. 

‌خو.  هان فکرم اس.

‌این ساحه را می بینی .این جاهایی  را كه  من با توش سیاه تیركا میزنم هی كل خندق است. می بینی ؟

‌هان!

اسد در طول و عرض خندق ترسیم شده كه به شكل یك مستطیل هندسی روی كاغذ بدقت رسامی و سیاه رنگ آمیزی شده بود با توش سیاه تیرك های كوچكی كشید. همچنان که به مستطیل سیاه نگاه میکردم. پرده در ذهنم دو باره جان میگرفت و گلهای سیاه آن در مستطیل خندق یکه یکه  چرخ میزنند.مثل برگهای سیاه که شکل جن های کوچکی را داشتند. اسد گفت: هوشت است؟ ببین! طول خندق دوازده متر و عرضش بیشتراز شش متر است. اگر ما آرام قدم برداریم. بیش ازچهل و هشت قدم نمیشود. فرض كنیم برای هر متر، ما چهار قدم برمیداریم.دوازه ضرب چهار؟ دو چهار هشت، یك چهار،چهار . چهل و هشت قدم. ما از هدف ما، فقط چهل و هشت قدم فاصله داریم.بعد شروع كرد به تقسیم كردن طول خندق با توش سبز به چهل و هشت حصه ی مساوی  و ادامه داد: دیدی؟! حالا ببین این خندق دیگر چه دارد؟ در كنار طولی آن دیواریست كه كوچه ی پشت سرک عمومی را از خندق جدا میكند. این دیوا ر پر از چنگگ های محكمی است كه با میخهای به ضخامتی دیوار به دیوار محكم شده اند. در تمام طول دیوار این چنگگ ها هر چند وجب بعد نصب است. متوجه هستی؟

‌هان

بعد شروع كرد به رسم كردن چنگگ در دیوارهای رسامی شده. تعجب میكردم كه اینها از كجا یاد گرفته و چگونه مثل یك فرمانده ی واقعی حرف میزند. با خودم میگفتم آیا در كتاب " خاطرات موتر سیكل" چه گوارا جزییات جنگهای چریكی نوشته شده است؟ اصلن چرا اسد اینروزها همیش كتابهای جنگهای چریكی و كتاب خاطرات موتر سیكل را با خود اینسو و آنسو می برد.

‌خوب ... دیدی .. حالا  از همین چنگگ ها در ارتفاع دیواره های چقورخندق نیز به تعداد زیاد وجود دارد. چنگگ ها به اندازه ی كافی محكم استند و میتوانند وزن یك آدم قوی را بردارند.

‌چطور ؟ مثلا اگر كسی  بیفتد؟

‌گفت:- مثلا اگر كسی بخواهد از كنار های باریك راه دو طرف خندق به آنطرف برود و پایش بلغزد یا لخش بخورد. فورا می افتد یا به دیواره ها كه كمی میلان دارند یا مستقیما به خندق. اگر وزن كمتر داشته باشد مثل من و تو شاید به دیوار ه ها. بعد به كمك چنگگ ها میتواند بالا شود ولی باید جسما قوی باشد و ورزش كرده باشد.

‌مثل تو؟ اما من چه؟ من كه بیفتم. دیگر در خندق جان خواهم داد. نه! بسیار تشكر شیربچه جان. مه را تیر از خندق و از فوتبال.

‌گفته بودی كه گوش میكنی؟ ده هیچ گپت استاد نیستی؟ از همین خاطر بدم میایه كه كت تو گپ بزنم. توش سرخ را از دستم گرفت و گفت: برو! كه نمیری. من خودم تنها می میرم

دلم گرفت و به شكل عجیبی فشرده شد. تصور مردنم آسانتر بود ازآنکه بدون او زندگی كنم. نگاهش كردم و گفتم .

‌گوش میكنم، بخدا گوش میكنم! بتی ، توشه .

توش را از دستش قاپیدم

اما او شروع كرد به جمع كردن نقشه و ساكت شد، حتا نگاهم نمی کرد.

چاره نبود باید آخرین راه را امتحان میكردم . سكه ی چانس را از جیبم برون كردم به هوا انداختم و جیغ كشیدم: گاندی جی!

جیغ كشید: فرمانده!...

گفتم : گورو جی........!

هر دو دویدیم سكه چرخی زد و رو شد. دعا كردم. ببرد، برد!

دوباره نقشه را باز كرد و به خوشحالی گفت: دیگر هیچ "نی و نخیر" نیست تا آخر اینكار تو فقط قبول میكنی و بس.

‌گفتم: خوب! بردی .. چه بگویم . باشد...

‌اینراه ی باریك را می بینی؟ ببین!

یك خط سبز در كنار طولی خندق رسم كرد و گفت :اینجا یك راه گگ باریكست. مثل یك كوچه ی تنگ. فقط یك نفر می تواند در یك وقت از آن عبور كند. من یا تو. تو پیش پیش میروی من پشت سرت می آیم ولی من زیاد به تو نزدیك نمیشوم كه زمین گلی و نرم سنگین نشود. تو آرام آرام میروی . من هم پشت سرت می آیم. باید هر دوی ما قسمی راه برویم كه سنگینی ما طرف پای راست كه نزدیك دیواراست. باشد و كمتر روی پای چپ لنگر بیندازیم. فهمیدی!

این برای من و تو كه هر دو چپ دست و احتمال چپ پا هم هستیم مشكل است ولی باید اینكار را كنیم. یادت باشد كه از چنگگهای که ده دیوار نصب است، محكم نگیری چون ممكنست مانع حركت آزاد و محتاطانه ات شود. فقط روی وزن خود آرام آرام با قدمهای شمرده شمرده راه برو.

‌ترس عجیبی در دلم مثل شعله یی زبانه میكشد.فكرمیكنم روی زمین نرم و گلی خندق وحشتناك هستم و با پایهای لرزان آنرا عبور میكنم. با ترس میگویمش:

‌اگر غلط خوردم؟

‌میگوید:- آفرین! منتظر همین سوال بودم. برو، بدو تیز ریسمان و كمر بند و چنگگ كه صبح دیدی بیار...

بر میخیزم چنگگ ، ریسمان و كمربند را می آورم.

او كمربند را دور كمرم بسته میكند و چنگگ رااز كمربند می آویزد و ریسمان را دور كمرم بالا تر از كمربند می پیچاند.

‌اینه! اینو میباشی وقتیكه غلط بخوری یا پایت بلخشه. من هم همین طور یك كمربند و یك ریسمان میداشته باشم. اگر تو افتادی كه اول خو نمی افتی. به كمك ریسمان وچنگگ پس بالا كش میكنمت و یا از چنگگ های خندق پایین میشوم و دستت ره میگیرم. اگر چقورتر افتاده بودی. ریسمان را در چنگگ دیوار گره میكنیم باز تو از ریسمان ماكم میگیری و من ترا بالا كش میكنم.

 بدون آنكه چیزی در مورد پایش بگویم به پای معیوبش نگاه كردم و گفتم: مطمین هستی كه مه ره كش كده میتوانی.

‌اول خو گلی جان! حالی این پای لنگ مه از پای جور راج چاق كده قوی تر شده. حالی مه می فهم كه كمی كوتاه بودن پای هیچ مهم نیست درست مثل یك پای سالم می توانه که قوی باشه حتا اگر كج كج و بدشكل راه بره. دوم كه ریسمان ره كناره های دیوار كش میكنیم و وزن تقسیم سه میشود.دوحصه را زمین و كناره ها به كمك  تقسیمات وزنی ریسمان میگیرد یك حصه را من. برعكس اگر من بیفتم و تو مجبور شوی كمك كنی فقط یك حصه را میگیری. هو هم اگر من كاملا بیچاره شده باشم و تو مجبور باشی ریسمان را در ارتفاع دیوار در چنگگ گره كنی و به مه پرتی پایین. ما هردو ما بری احتیاط ریسمان و چنگگ و کمربند داریم.

‌خدا كنه هیچ نیفتیم . من زیاد می ترسم.

‌هیچ نمی افتیم. بازم باید محتاط باشیم.

‌باز هو طرف كه رسیدیم چه میشه؟

‌هو طرف كه رسیدیم یك نل آبست . پاها و دست و روی خوده میشویم. باز من از دیوار سیمی كوتاه گگ بالا میشم و سیم پیچ میان دو بخش دیوار سیمی ره برای تو باز میكنم.دیوار های سیمی بسیار ارتجاعی ساخته شده اند. اگرمه یكی ره كمی كش بگیرم تو میتانی از بین شان فرت کده تیرشوی. ایلا که شوه مثل فنر ده جایش میایه.

‌باز

‌باز... باز چه؟ چقه لوده هستی بخدا؟!

‌باز چه میشه من خو هی داستان پولیسی نوشته نكدیم که بفامم آخرش چه میشه ؟

‌باز تو در آخر داستان یك بقه گگ میشی ؟ یك بقه سیاه ی بد قواره  کدی یك چوتی دراز كه خاكا ره جارو میكنه. اگه نی ریسمان كار نیست همی چوتی تو خودش ریسمان است. 

‌بگو! باز چه میشه .

‌گلی جان هو طرف ریاست جهموری بولیوی است. میدان فوتبال مكتب ....

‌واو. واوووووووووووو .

بلند شدم و در حالیكه ریسمان و كمربند بر تنم سنگینی میكرد. چرخ زدم و جیغ كشدم. زنده باد ... تیم بچه های لالی وار... زنده باد خودما.. زنده باد لالی وارهاااااااااا. لالی وارهای شجاع خودما.

‌ - دل راج و جگدیش و تمام دار و دسته اش سیاه میشه . مه و تو ده قطار اول نشسته باشیم   . برای اولین بار! فكرت اس.

بعد چشمانش را تنگ كرد گفت: "«ما هرگز نمی‌توانیم از داشتن چیزی برای زندگی مطمئن شویم مگر وقتی که برای داشتن آن مایل به مردن باشیم.»  ارنستو

پایان قسمت سوم

 

 

زینت نور – ۲۰۰۹

 

 

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۷۲،          سال    هشتم،        سرطان/اسد   ۱۳۹۱ هجری خورشیدی                    ۱۶ جولای ۲۰۱۲ عیسوی