کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
بازخوانی مجموعه شعر «کفران»؛ سروده‌ی محمدکاظم کاظمی


نویسنده: میثم خالدیان
 
 
 


«این» اشاره به نزدیک است و «شاعر» هم که تعارف بردار نیست، «بشکوه بودن» امّا؛ مقام است. آن?گاه نصیب شاعری می?شود که در شعر نمود یابد. هرچه مجموعه شعر «کفران»[۱] را دوباره?خوانی می?کنم، باز به رگه?های پولادین و استوار تازه?تری بر می?خورم؛ که اسکلت بندی این مجموعه را برپا داشته و ابیاتِ – گاه – نه?چندان مستحکم را در خود نگاه می?دارد و از سقوط?شان باز می?دارد.

?حتا زمان، که در بررسی یک مجموعه شعر ارجمند است، در این گزیده از کارآیی باز می?ماند. به این معنا که؛ نمی?توان از این سِیرِ سرایش (از ۱۳۶۷ تا ۱۳۸۷)، شعری را به این گمان که سروده?ی سال?های پیشین است و شاید از انسجام سال?های اخیر برخوردار نباشد، کنار گذاشت. من، این?جا، می?خواهم از شکوهِ شعر حرف بزنم. و آیا چیست این شکوهی که از آن می?گویم؟ در دو ساحت اتفاق می?افتد. هم?جوار شدن واژه?هایی که خوش می?نشینند، به هم چفت و بست می?خورند، و هیچ نمی?گذارند از محتوا تهی شوند. یعنی نمی?گذارند کوهِ بی?دلیل باشند. دوم این‌که پشت این کوه?ها دریاچه?ای (ساحت اندیشه) ست. به سِیرِ زمان بازمی?گردیم. مقایسه کنید:

«صحبت از دشنه‌های شبگرد است

صحبت از امتداد یک درد است

فصل؛ فصلِ کشنده‌ی زخم است

خنده گر هست؛ خنده‌ی زخم است

هر چه بر باد می‌رود؛ برگی است

هر چه بر شانه می‌رود؛ مرگی است

هر چه خاکستر است؛ تن بوده

هر چه سرخ است؛ پیرهن بوده…»
 

تاریخ سرایش دی ۱۳۶۷ بوده. دیگر لابد لازم نیست تصویر انتزاعی «دشنه‌ی شب‌گَرد» را به تحلیل بنشینیم و درد را… این درد را – که چگونه امتداد می‌یابد – وارسی کنیم. عیان است؛ فصلی که شاعر در آن زندگی می‌کند، فصلی‌ست که باغِ زخم‌های پیش‌ازاین خورده‌اش را به ثمر می‌نشاند. «خنده‌ی زخم» را به نگاه کردن برخیزید! لبخند معشوق را دیده‌اید بی‌گمان. دو لبِ سرخ وا می‌شوند. زخم را چه؟ دو لبه‌ی سرخ بیرون می‌زنند. نه‌به‌آن شیرینی که از معشوق می‌چشند. این است؛ آن پارادوکسیکالی که جلوه می‌بخشد. حال، «بربادرفتن» را و «بر شانه رفتنِ یک مرگ» را دو سَمتِ یک معادله بگذارید و میان‌شان علامت تساوی بنشانید. بنگرید؛ آن‌چه که در عالمِ واقعیت بر شانه می‌رود «مُرده یا تابوت» است، حال‌آن‌که محمدکاظم کاظمی می‌گوید: مرگ است که بر شانه‌ها می‌رود. و این یعنی استفاده از لایه‌های پنهانِ زبان.

پس شاعر می‌بایست عادت‌های زبانی را کنار بگذارد و روی به اندیشه در ورطه‌ی انتزاع آرَد. نکته این‌جاست که شاعر نباید شرطی شده باشد. «رفتارگرایان، عموما، معتقدند که تمام دانش، عقاید، افکار، اعمال، و به طور کلی تمام آن‌چه رفتار برونی و تا حدی دنیای درونی انسان را تشکیل می‌دهد، محصول یادگیری است، و یادگیری خود نتیجه‌ی یک رشته پیوندهایی است که  بین یک دسته مُحرک و یک دسته پاسخ برقرار می‌شود، و در زبان عادی «عادت» نامیده می‌شوند.»[۲] و باید از عادت‌های زبانی گریخت، تا آن‌جا که جا دارد. شعری از اواخر مجموعه می‌خوانیم:

«این گلّه‌ی غزال به صحرا چه می‌کنند؟

گویا دویده‌اند به دنبالِ شعرِ من

ای عشق؛ ای مقلّبِ این قلبِ منجمد

ای درد؛ ای محوّلِ احوالِ شعرِ من»(کاظمی؛ کفران، ۲۱۲)
 

آری، هم‌چنان با همان شاعر روبه‌رو هستیم. می‌خواهم بگویم، اشعار قبلی شاعر دچار ناپختگی نیستند، و گاه اتفاقی در این اواخر می‌افتد که شاید در اوایل دفتر به آن برنخوریم. «گویا رسید‌ه‌اند به بنگال، شعر من»؛ مصراعی دیگر از این غزل است. «رسیده‌اند» فعلِ جمع است، حال آن‌که به «شعر» برمی‌گردد که واژه‌ای مفرد است. به راحتی می‌توان گفت: «گویا رسیده‌است به بنگال، شعر من». نه؟ امّا اگر مجموعه منتشر کرده باشید، می‌دانید این اشتباهات که غالبا شاعر از آن‌ها آگاه است (می‌شود، و خارج از علم او نیست)، اتفاق می‌افتد. زمان را رها و کتاب را تفأل‌گونه باز می‌کنم:

هر میوه‌ای که دست رساندیم، چوب شد

ما لایق بهار نبودیم، خوب شد

این گیر و دار ما و شما در میانِ راه

چون روزه باز کردن پیش از غروب شد

دردا، در این میانه درختی که داشتیم

قربانی لجوج‌ترین دارکوب شد…

غزلِ «دارکوب» نیز نمونه‌ای موفق از آثار محمدکاظم کاظمی است. این دست تصاویر سورئالِ شاعرانه زیبا نشسته است؛ که دست به سمت شئ‌ای بیازی و شئ دیگری شود. یا از آن عبور کند، زیباتر آن‌که میوه‌ای به چوب بدل شود. یا چنان‌که در قرآن آمده خشک شود. (دست فرعون مصر که خواست به زن ابراهیم علیه السلام تعدی کند.)

امّا حکایت روزه باز کردن پیش‌ازغروب، حکایت غریبی است. اتفاقِ پیش‌ازموعد، قصّه‌ایست که پیش‌ازاین نیز در شعرهای کاظمی به آن برخورده‌ام. آن‌چه الآن در خاطرم تداعی می‌شود، شعرِ شگفتِ اوست: «سحر آن است که بیدار شود اقیانوس / سحر آن است که خورشید بگوید، نه خروس» که البته در «کفران» نیست. آن‌چه صبح را به اثبات می‌رساند؛ خورشید است. گیرم که خواندن خروس یکی از نشانه‌ها باشد، امّا آیا می‌توان در نشانه چنگ زد و از اصل بازماند؟ واین تعبیر بی‌نظیر است به زعم من. که همان حکایتِ روزه باز کردن پبش از غروب است.

یکی دیگر از ویژگی‌های برجسته‌ی محمدکاظم کاظمی، حضورِ ممتد عنصری در شعر اوست، که نام‌اش را «غمِ سرزمین» می‌گذارم. برای این واژه‌ی مرکب هم دلیل دارم؛ که چرا مثلا نگفتم عِرقِ ملّی، یا بُروزهای ناسیونالیستی.

 

این ویژگی که خود نوعی هویت را برای این مجموعه تشکیل می‌دهد، در شعر «بازگشت»(صفحه ۸۱) تجلی پیدا می‌کند. شعر؛ هیبتِ مردی را به تصویر می‌کشد که جبر زمانه بر آن‌اش داشته، تا مهاجرِ سرزمین هم‌سایه باشد. این آمد، حضور و رفت بن‌مایه‌ی رواییِ «بازگشت» قرار می‌گیرد. به دور از انصاف است که چون مطلبی عِلمی درباره‌ی این مجموعه نوشته می‌شود اقرار نکنم؛ هربار این شعر را می‌خوانم، سخت تحت تاثیر قرار می‌گیرم. و آیا اصولا شعر چیزی جز این است؟

«غروب در نفسِ گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت…

و در حوالی شب‌های عید، همسایه!

صدای گریه نخواهی شنید همسایه

همان غریبه که قلّک نداشت، خواهد رفت

و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت…»

آغاز شعر چنین است و تصویر با همین انسجام ادامه پیدا می‌کند و روایت؛ مانند راوی، تمام افق را به رنج می‌گردد و مخاطب او را هم‌واره در گذر می‌بیند. به مصرعِ «من‌ام که هر که مرا دیده، در گذر دیده» دقت کنید. نکته؛ ایهامی است که در «گذر» وجود دارد. «گذر» را به دو معنا بگیرد. یک: عبور. دو: گذرگاه. حال بخوانید: هرکه مرا دیده در حال عبور دیده، یا هر که مرا دیده در گذرگاه (جاده) دیده. و هر دوی این معانی در کلّیت شعر معنای ویژه پیدا می‌کند.

از ایهام، جناس، مراعات نظیر و این دست آرایه‌های ادبی می‌گذرم، که خویش فصلی دیگر می‌طلبد. در ادامه، مَردِ مسافر؛ میان لطف و قهر به تعلیق می‌نشیند. چه از سَمت مهاجرین، چه انصار.

انصار:

اگر به لطف و اگر قهر، می‌شناسندم

تمامِ مردمِ این شهر می‌شناسندم

مهاجرین: (آن‌چه از شعر بر می‌آید نمود بیش‌تری دارد.)

اگر چه مزرعِ ما دانه‌های جو هم داشت

و چند بتّه‌ی مستوجب درو هم داشت

اگر چه تلخ شد آرامش همیشه‌یِ‌تان

اگر چه کودک من سنگ زد به شیشه‌یِ‌تان…

از این دست است که شعر را باید بازتاب دهنده‌ی مسایل اجتماعی نیز دانست. و این خود دغدغه‌ی همیشگیِ شاعر است. چگونه می‌شود این مصاریع را خواند و پی به جانِ دردمندِ شاعر نبرد. اگر شاعر باشید؛ می‌دانید. به قول نیما: «اگر تو شاعر نباشی، بسیاری از حرف‌های من برای تو بی‌فایده خواهد بود.»[۳]

آن‌چه که من «دغدغه‌مندی» نام‌اش نهاده‌ام، در جای‌جایِ کتاب دیده می‌شود. موضوع عوض می‌شود. حتا موضِع تغییر می‌یابد، امّا دغدغه‌مندی برجاست. شعر «بازگشت» با بیتِ «همیشه قلّکِ فرزندهای‌تان پُر باد / و نانِ دشمن‌تان – هر که هست – آجر باد» به انتها می‌رسد. موضِعِ دغدغه مندیِ آن دستیِ شاعر، به این دستِ عشق های کذایی می آید. در شعر «قصه» (صفحه­ی ۲۱۵)، حکایت «حسن» است که «تصادفا» با «هما» آشنا می شود. عاشق اش می شود. حال آن که «هما» به «رضا» – که پزشکِ بخش است – دل می بندد. «حسن» با ماشین اش می رود. شاید «تصادفی» دیگر… . این شعر که تنه به طنز نیز می زند، آغاز و پایان اش چنین است:

بیت اول: خدا همیشه به کارِ گره زدن بوده است

           به فکر ساختنِ کارِ مرد و زن بوده است

بیت آخر: حسن همیشه به دنبال رشته بافتن و

           خدا همیشه به کار گره زدن بوده است.

البته این شعر را از کارهای موفق محمدکاظم کاظمی نمی دانم. به عنوانِ نمونه آوردم تا همان دغدغه مندی را بررسی کنیم. همچنین از طنز جدی ای که در این شعر و دیگر اشعار او وجود دارد نمی توان گذشت. این اتفاق بیش‌تر با زبان گوشه و کنایه روی می‌دهد. اما نکته‌ی قابل توجه این‌جاست که هیچ‌گاه شعرِ با ابهّت‌اش را به ابتذال و لودگی نمی‌کشاند. بل‌که – آن‌چنان‌که روال کار است – به قرار نگرفتن اشیا در جای خود اشاره دارد. این بی‌قراری اشیا می‌شود؛ طنز. در شعر «از دهان تفنگ»(صفحه­ی ۸۷) چنین می‌خوانیم.

نگفته بودم و خشکیده‌سالی آمده بود

و ابر؛ ابر نبود. آسمان کپک زده بود…

بیت زیر از شعر «کفران»(صفحه­ی ۱۱۷) را بخوانید. آیا می‌توان گفت که طنز در ابیات وجود ندارد؟ حال، آیا می‌توانید با این ابیات بخندید؟

برف، چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت

این خدا کیست که در معرکه‌ی شیطان باخت؟

این خدا کیست که داغی به جبین‌اش زده‌اند؟

کودکان با فن اوّل به زمین‌اش زده‌اند…

و در شعر دوست‌داشتنیِ «روایت»(صفحه‌ی ۵۹) می‌خوانیم:

بس که خمیازه گران گشت، وضو باطل شد

جاده هم از نفس خسته‌ی ما منزل شد

خواب؛ یکی از مبطلات وضوست. شاعر می‌گوید؛ این کار که شما می‌کنید خوابیدن است، نه خمیازه کشیدن، تا آن جا که وضوتان باطل شده است. و آن‌قدر – به بهانه‌ی خستگی در کردن – در این جاده ماندید که دیگر نمی‌توان این‌جا را جاده نامید، که کاروان‌سرا (منزل) شده است. و من این را نصِ صریح معنای طنز می‌دانم. چند بیتِ گزیده از غزل­مثنویِ «روایت» را بازخوانی کنید:

سایه‌ها گزمه‌ی مرگ‌اند، زبان بربندید

بار – دزدان به کمین‌اند – سبک‌تر بندید…

(به دو دلیل در سفرهای خطیر بار را سبک‌تر می‌بستند. اول این‌که اگر دزد زد، کم‌تر خُسران دیده باشند، دوم؛ سریع‌تر طیِ طریق کنند.)

آن‌چه آن پیر فرو هِشت، جوانان خوردند

گَله را گرگ ندزید، شبانان خوردند…

(اگر به جای «ندزدید» می‌گفت: «ندرّید» با گرگ تناسب پیدا می‌کرد.)

خسته منشین که حدیبیه حُنینی دارد

عاقبت صلح حسن، جنگ حسینی دارد…

قضاوت خواهد شد؛ شعرهایی که رو به ابتذال ساختاری و معنایی آورده‌اند، در یادها خواهند ماند، یا اشعاری که خویش را گرفته‌اند تا استواری‌شان حفظ شود؟ محمدکاظم کاظمی، می‌داند و اقرار می‌کند که «تمایز» نبایست دست آویزی باشد، برای گریختن از ناتوانیِ سرودن. در «رصد صبح»اش چنین می‌نویسد: «دغدغه‌ی (متمایز بودن)، دغدغه‌ی بسیار ارجمندی نیست… بسیاری از غزل‌های حافظ با خواجو و سلمان قابل اشتباه‌اند. اصلا چرا آن قدر دور برویم؟ قیصر امین پور شاید کم‌تمایزترین شاعر نام‌آور سال‌های اخیر بود… .»[۴]

حرف درباه‌ی محمدکاظم کاظمی، کفران‌اش و دیگر آثار وی هم‌چنان هست. شاید، باید مجالی بلندتر و پژوهشی فراخ‌تر صورت گیرد، تا این شاعر، منتقد و پژوهش‌گر ارجمند، بیش‌تر و بهتر شناخته شود. با این حال، همه می‌دانیم و می‌مانیم به انتظار «زمان»؛ برجسته‌ترین قاضیِ جهان.


ـــــــــــــــــــــــــــ

[۱] . کاظمی؛ محمدکاظم، کفران، نشر تکا، تهران؛ ۱۳۸۸٫

[۲] . باطنی؛ محمد رضا، چهارده گفتار درباره زبان، نشر آگه، تهران؛ ۱۳۸۵، ص ۲۴٫

[۳] . یوسفی؛ ناصر، اگر تو شاعر نباشی، کتاب لوک، تهران؛ ۱۳۸۵، ص ۹٫

[۴] . کاظمی؛ محمدکاظم، رصد صبح، سوره­ی مهر، تهران؛ ۱۳۸۷، ص

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۶۸    سال       هشـــــــــتم         ثــور/جوزا   ۱۳٩۱   هجری خورشیدی        ۱۶ می     ٢٠۱٢ عیسوی