کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

          دکتر حلیم تنویر
                                     در کوچه های خاطره       داستان کوتاه
 

 
 


نامش "شاه فتاح" بود. اکثر کوچه گی ها او را به همین نام صدا می کردند. بعضی او را "بابه فتاح" می گفتند و عدهء هم "کاکافتاح" ...ولی "شاه فتاح" نام اصلی اش بود. او دکاندار سرکوچهء ما بود.
از کودکی او را می شناختم... از زمانیکه تانستم راه بروم وبه کوچه برآیم. مادرم هم او را از کودکی اش می شناخت وبه "شاه فتاح" به دیده احترام می دید.
نمی دانم که او چند سال عمر داشت. ولی تارهای ریشش بکلی سپید شده بود. موهای سرش را هرگز ندیده بودم، زیرا همیشه لنگی به سرش می بود.
از "شاه فتاح" خوشم می آمد.از همان کودکی با او انس ومحبت داشتم...با ریش تنگ سپیدش، چشمان ریزه وخورد آبی و شیار های گره خورده پیشانی اش... همانند مادرم که "شاه فتاح" را بحیث بزرگ کوچه ما احترام داشت.
ما آن زمان در کوچهء "باغ علی مردان" زنده گی می کردیم...نزدیک مسجد "ازبک ها"...دکان "شاه فتاح" مقابل کوچهء ما قرار داشت. پیشروی مسجد میدانی بزرگی بود...و خانهء ما فاصلهء چندانی از مسجد نداشت.
روزهای که "شاه فتاح" بخاطر آوردن سودا دکانش را می بست و یا به دیدن دوستانش می رفت، بچه های کوچه در میدانی بساط قمار را فرش می کردند. تشله بازی، قتکان، شدومک وشیرخط...
بچه های کوچه از "شاه فتاح" ترس و دلهره عجیبی در دل داشتند. زیرا اونظم واداره کوچه را بدست گرفته بود. گاهی هم که یکی از بچه های کوچه را میدید که به قمار زدن مصروف است ویا سگرت دود میکند، مداخله کرده، گوش های بچه ها را به عنوان تنبیه پیچ وتاب داده، به موهایش چنگ زده وگاهی هم آنان را با چوب دراز "شیشمی" که داشت، لت وکوب می کرد...
همه کوچه گی ها به عملکرد ها و شخصیت "شاه فتاح" احترام داشتند. بچه های کوچه وقتی او را می دیدند، آرام می شدند وبا هم از گوشهء فرار می کردند. کوچه ما آرام تراز دیگر کوچه های شهر بود.
من از قمار بدم می آمد. ولی گاهی که "شاه فتاح" دردکان نمی بود، دزدکی از خانه برآمده و خوش داشتم تا بازی بچه ها را ببینم. به همین خاطر "شاه فتاح" هم مرا نسبت به دیگران بیشتر دوست داشته وبا من محبت می کرد.
هر زمانیکه مرا می دید، مقداری از نخود و سنجد را در مشتش گرفته می داد ومی گفت:
توبچهء خوب و با تربیت ای کوچه استی...بری ازیکه قمار نمی زنی... پدرت آدم خوب است...راست گفتند که "از سگ سگ میمانه واز آدم آدم"
او با بچه های کوچه بیشتر سروکار داشت وبه همین جهت آنها را خوبتر و بهتر می شناخت. صورت دکاندار کوچه ما سپید بود و چملکی های دور چشمانش وشیار های پیشانی اش به خوبی دیده نمی شد. زود عصبانی شده و گاهی هم زیر لب چیزهای می گفت که من درست نمی فهمیدم.
قدش اندکی خمیده بود. ولی همیشه استوار راه میرفت. روزهای که آفتابی می بود، قفس های "گل سر" و "سایره" اش را ازدکان بیرون کشیده ویگانه مرغ کلنگی اش را نیز به پایه زینهء دکانش می بست. دکان "شاه فتاح" اندکی بلند تر از سطح کوچه ما بود.
وقتی مادرم برایم پول می داد تا از بازار سودا بیاورم، پیش دکان "شاه فتاح" می ایستادم وبرای لحظه های "سایره" و "گل سر" او را تماشا می کردم واز آوازش لذت می بردم. زمانی هم که دیرتر به خانه بر می گشتم، مادرم قهر شده می پرسید:
-چرا ناوقت کردی..؟ روز را سرم شام کردی...
و من بهانه می آوردم، بهانه یی که برایش قابل قبول نمی بود.
دراخیر کوچه ما دکان پیرمرد دیگری نیز بود که به دکان "قلندرسود خور" مشهور شده بود.
"شاه فتاح" با او نظر نیکی نداشته واز عملکرد هایش بدش می آمد. کوچه گی ها هم به آن پیر مرد علاقه چندانی نداشتند. "شاه فتاح" هر زمانیکه قهر و عصبانی می شد می گفت:
-هر کسی که سود بخوره...شکمش مثل قلندر واری می پنده...گنده میشه..و آخرش هم میکفه...
و آهسته میگفت:
-توبه خدایا...! توبه..
"قلندر سودخور" ، خلاف "شاه فتاح" عمل می کرد. بچه های کوچه را به قمار زدن تشویق مینمود... به بچه ها زمینه قمار وکشیدن سگرت را مهیا کرده و به بهانه قرض دیگران را مدیون ودر پهلوی خود نگهمیداشت. تا از جانب مفادش را بدست آرد و از طرف دیگر نظم واداره کوچه را از "شاه فتاح" سلب کند.
اوبچه ها را ضد "شاه فتاح" بر انگیخته، جرئت میداد. و در مقابل آنها، به وی دشنام های رکیک می گفت تا دیگر بچه ها از اونترسند. خودش هم همیشه تکرار میکرد:
-هیچ ری نزنین...هرکه دلش قمار میزنه..یا سگرت میکشه...عملم ده بغلم..به کس دیگه چی...
وبراینکه مخالفت خود را بخواهد علنی اظهار نماید، میگفت:
-بازبه ای "شاه فتاح" چی که در هر چیز مگس هر دوغ میشه...
ولی با وجود این همه فتنه ها، بزرگان کوچه به "شاه فتاح" احترام ومحبت زیاد داشتند.
یادم می آید زمانیکه ملای مسجد آذان می داد، شاه فتاح با عجله پیزار های پت شده اش را بپا کرده، جانب مسجد روان میشد... دکانش همیشه باز میبود و هیچکسی هم جرئت دست زدن به اشیای داخل دکان را نداشتند.
بعضی از کوچه گی ها برای اینکه با "شاه فتاح" احساس خودی وهمنوایی نمایند، اشیای مورد نیاز خود را در غیاب وی از دکان گرفته وپولش را در پله ترازو می گذاشتند.
خودش نیز همین عقیده را داشت که هر کسی که دزدی کند و یا مال مردم را به ناحق غصب کند ویا امانت را خیانت نماید، جزای خود را در دنیا و آخرت خواهد دید. وبه همین خاطر هم دکانش را باز می گذاشت و دیگران هم به اندیشه و اخلاص وایمانش اعتماد داشتند...
گاهی که با پدرم به بیرون می رفتم، احساس بزرگی برایم دست می داد. همانند پدرم..."شاه فتاح" را می دیدم که با همان قهر وعتاب همیشه گی از جایش بر می خاست، دستش را روی سینه گرفته، احترامانه سلام داده می گفت:
-داکتر سلام برسه...
ولبخند نیمه تمام در گوشه لبانش نقش بسته می ماند، پدرم می پرسید:
-"بابه فتاح"...! چطور استی...مریضی ات چطور است..؟
بدون درنگ می گفت:
-داکتر صاحب کم نشوین...دستان تان برکت است...همو دواها را که پریشب داده بودی، درجانم مرهم واری تک و پتره افتاد...حالی بفضل الهی که درد از جانم کم شده...
وقتی پدرم احساس می کرد که دوای را که برای "شاه فتاح" داده بود، اثر مثبت نموده، پیشانی اش از هم باز شده وحالت متفکر را بخود گرفته وبرای اینکه دکاندار پیر کوچه ما به آواز بلند به تعریف وتمجیدش زبان بگشاید تا همه مردم کوچه بشنوند، می گفت:
-مقصد کوچی گی ها آرام باشند... مه برای همین هستم که خدمت تانرا بکنم.. اگر نی که بری پول پیدا کردن میتانستم در اطراف بروم و کار کنم....باز او وخت نانم در روغن بود.
"شاه فتاح" که به دقت حرفهای پدرم را تعقیب می نمود و آنرا تائید میکرد، میگفت:
-هان داکتر صاحب..! در اطراف براستی سرتان جان میتن...لیکن خدا سایه تانه از سرما کم نکند...اگر نی که روزگار ما مردم غریب بدتر میشد... مه از همایون جان همیشه پرسان تانرا میکنم.
وبعد با چشمان خورد آبی رنگش متوجه ام شده و می پرسید:
-همینطور نیست همایون بچیم...؟
و من گپ های دکاندار کوچه ما را تائید می کردم.
پدرم داکتر بود و علاوه از ماموریت رسمی اش، یگانه گاراج پهلوی خانه را معاینه خانه ساخته بود. تمام مردم محله به پدرم اخلاص داشته و برای معاینه، پیچکاری وپانسمان می آمدند.
پدرم از معاینه بیست، پیچکاری پنج و پانسمان ده و بیست افغانی می گرفت. گاهی هم مردم زیادتر برایش پول می دادند.
کوچه گی ها مرا به نام همایون بچه داکتر می شناختند. گاهی هم برایم متلک ساخته و یکجایی می خواندند:
همایون بچه داکتر بدستش جوره کفتر
کفتر هایش ملاقی بیادر هایش مذاقی
ومن سرم را خم انداخته، از نزدشان بدون دعوا گذشته وراه خانه را پیش می گرفتم.
اکثر شب ها که به بستر می رفتم، در همین فکر می بودم و آرزو می کردم که کاش داکتر می بودم همانند پدرم...مردم را تداوی می کردم...زخم های خون آلود را می شستم و در برابرش پول می گرفتم وهم مردم مرا احترام میکردند.
آرزو ها در برابرم جان می گرفتند و بزرگ و بزرگتر می شدند.
خوابم میبرد... درخواب می دیدم که همه کوچه گی ها مریض اند... با بدن های زخمی و خون آلود...ومن که چپن سپید را با لکه های خون آلود بر تن داشتم، در یک دستم کارد بزرگ و در دست دیگرم قیچی را میدیدم...از خوشی چشمانم برق می زد.
در معاینه خانه هم یک طرف پول های چملک و نوت های شاریده را می دیدم و به طرف دیگر زخم های بریده شده و قطره های خون دیده میشدند.
مردم محله را نیز می دیدم که پشت هم و یکه یکه نزدم می آمدند. چشمان همه شان پر اشک می بود و موهای ژولیده آنان مظهر یک وحشت درونی آنان بود که برمن نیز مستولی شده بود. همه شان تنها چند جمله مشابه بهم را میگفتند:
-مریض هستم... جانم درد میکند... داکتر صاحب چطور کنم، چاره ندارم...مره کمک کو..!
هر کدام شان ناله و ضجه سر میدادند ومن که با ناله های یکسان شان عادت نموده بودم، حرکات والتماس آنان برایم شادی می بخشید وگاهی هم می خندیدم...چشمانم درحالیکه رگ های وجود آنرا می پالید، بی توجه و یکنواخت به همه آنها می گفتم:
-فرق نمیکنه...انشا الله که خوب میشی...
وآنان باهمین جملهء امید بخش، روحآ تقویت شده و راضی به نظر می آمدند.
پیرزنی، با موهای ژولیده وچرکین در برابرم ایستاده بود، سرش را پائین خم نموده بود و از درد تمام جان می لرزید، پرسیدم:
-چه گپ است..."ننه"..؟
گفت:
-از درد میمیرم داکتر صاحب...! یک چاره بکو...بخاطریکه .... وای خدا...
خنده ام گرفت. ولی نخواستم بخندم.
گفتم: فرق نمیکنه...خوب میشی...
ومتوجه رگ های دستش شدم که در چملکی های پوست دستش خود را گم کرده بود.
پیر زن که از درد تمام جانش می لرزید...اوبا خود گاهی ناله و التماس داشته میگفت:
-خدایا...! سرما رحم بکو....
پرسیدم:
-"ننه"...پول وپیسه خو داری؟
زن بی توجه گفت:
-خاکه ندارم که سر خود باد کنم، پول وپیسه را خو بمان.
از خشم چشمانم را سوزشی عجیبی فرا گرفت. با کاردی که بر دست داشتم رگه های دستش را بریدم..
خون سیاه رنگ و تیرهء به آهسته گی بیرون ریخت وپیر زن رنگ صورتش را باخت و من از خوشی زیاد می خندیدم..
یکبار متوجه شدم که زن دیگر در برابرم نیست و تنها قطره های خون را می دیدم که از نوک کارد به زمین می چکد. سرم را بلند نمودم. "قلندر سود خور" دکاندار کوچهء ما را دیدم.
شکمش خیلی بلند آمده بود، با یک دست عصای چوبی اش را گرفته و دست دیگرش را بالای شکمش گذاشته بود و از درد به خود می پیچید..پرسیدمش:
-بابه قلندر..! کجایت درد می کند...؟
بی تحمل گفت:
-شکمم از درد می کفه...
گپ شاه فتاح یادم آمد که همیشه می گفت:
-هرکسی که سود بخوره... شکمش مثل "قلندر" واری می پنده....گنده میشه...و آخرش هم کی میکفه...
وباز متوجه "قلندرسودخور" شدم، به راستی که شکمش خیلی پندیده بود. تصور نمودم که در درون شکمش پول های سود انبار شده که از غریب ها و بیچاره گرفته است. نوت های شاریده و چملک پول.
برایم حالت تهوع دست داد...دیگر کارد و قیچی جراحی از دستم افتیده بود ودست هایم را بروی شکمم محکم گرفتم. "قلندر سودخور" در همان حالت پرسید:
-بچه داکتر توهم مریض هستی..؟
گفتم:
-نی...از حالتی که توداری، دلبد شدم...
پرسید:
-چرا..؟
گفتم:
-بخاطریکه تو بسیار سود خوردی...خون مردم غریب وبیچاره را مثل "جوک" میمکی...
پیرمرد دکاندار چیزی نگفت وتنها دستش را بالای یک قسمت شکمش سخت گرفته بود که بلندتر شده بود.
یکبار متوجه شدم که از لای انگشتانش، نوت های شاریده وچملک پول بیرون می ریزد. خودش را نیز گریه گرفته بود وقطره های اشک در لای رده های رویش می لغزیده و آهسته با خود می گفت:
-چه بد کردم...که سود خوردم... خدا گناه هایم ره ببخشه...
من از حالتی که پول های کثیف از شکم قلندر بیرون می ریخت، خوشحال بودم....دانستم که داکتر شدن هم خیلی بدرد بخور است وانسان را پولدار میسازد...با عجله پول های را که از شکمش بیرون می ا فتاد، می چیدم...پیش خود گفتم:
-امروز مریض های پولدار نصیبم شد... چقدر خوب...
سرم را بلند نمودم تا از "قلندر سودخور" که سالها این همه پول را جمع آوری نموده بود وامروز توان نگهداری اش را ندارد و همه را بدون مخالفتی تصاحب میکنم، تشکر نمایم. اما او خودش را بکلی باخته وبه زمین افتیده بود وبه خود می پیچید.
وجودم را ترس ناشناخته، فرا گرفت. پول های را که جمع آوری کرده بودم دوباره پیشروی "قلندرسودخور" ریختم تا شکمم مثل او روزی نپدد ونکفد... لحظهء بعد احساس کردم که آن مرد دیگر نفس نمی کشید.
از ترس تکانی خورده واز خواب بیدارشدم. عرق سرد تمام وجودم را تر کرده بود. قلبم تپش زود زود داشت. گپ "شاه فتاح" در ذهنم تداعی شده وبه خاطرم می گذشت:
-هرکسی که سود بخوره....شکمش مثل "قلندر" واری می پنده....گنده میشه و آخرش هم می کفه...
آنشب را تا به صبح بیداربودم و به تنها آرزویم نفرین می فرستادم ...آرزوی داکترشدن....
بیادم می آید که یک روز "شاه فتاح" قصه های زنده گی اش را با من کرد...قصه ها و خاطره های گذشته و دور را...آنروز مادرم مرا مثل همیشه پشت سودا فرستاده بود و من رفته بودم تا لحظهء مستی مرغ کلنگی "شاه فتاح" را ببینم، گفتم:
-"بابه فتاح"..! خوب جنگی مرغ اس..نی..؟
گفت:
-هان...! کاکه است...جوان است....شیمه داره....مثل آدم ها... باز که پیر شد... از کاکه گی میمانه..
لحظه در چرت های گذشته اش فرو رفت، دوباره متوجه مرغش شده ادامه داد:
-مام یک وقتی کاکه گی داشتم....جوان بودم...مثل همی مرغ...شیمه داشتم....نامش "پهلوان" می بود، پیشم نفس نداشت....
پرسیدم:
شما یک وقتی پهلوانی هم میکردی...هه..؟
گفت:
-در او وقت ها... درزمان های ما در "کابل" پهلوان ها "هرکاره" داشتند. وما در سر خاک نرم ورزش و پهلوانی خوده مشق وتمرین میکردیم... پهلوان "بهرام" ، "افضل دیو" ، "رستم کچالو"، عیسی سموارچی، نظام دول، از رفیق های مه بودند..
یک روز یکی از پهلوان های مشهور که از کاکه های کابل هم بود سرم صدا کرد...نامش "جان محمد" مشهور به "تراکتور" بود...
برای مه شرم وننگ بود که در پیشروی ایقدر مردم صدا کرده بود و مه تیر خود ره میاوردم و همرایش پنجه نرم نمی کردم. وعده ما در "شهدای صالحین" مانده شد. روز جمعه همگی مردم برای سیل و تماشای ما در میدانی زیر "بالاحصار" گرد آمده بودند. همه مردم میگفتند که :
-شاه فتاح، پیش پهلوان "جان محمد" جان نداره...دریک دقیقه زیرش میکنه.... وهیچ باور شان نمی آمد که مه او را "چت" کنم...وقتی هردو ما "شاخ ده شاخ" شدیم، قدش در آسمان بلند بود. مه هم خدای خود یاده کرده، یک "کوشک" که زدمش، پشت حریف در زمین خورد. مردم از خوشحالی مره سر شانه هایشان بالا کرده بودند.
"شاه فتاح" لحظه یی باز هم در چرت های گذشته اش فرو رفت.منهم به چشمان خورد ریزه آبی رنگش می دیدم که به دور د ست ها رفته بود. چیزی نگفته و خاموشانه انتظار کشیدم...آهی کشیده ادامه داد:
-ـآخرش آدم میمره....میشکنه...پشت آدم قات میشه... هی هی که جوانی هم چی نعمتی است....خو حالی خدا آخرت ما و شما را خراب نکند....
دلم به حال شاه فتاح سوخته بود. به نظرم می آمد که روزی منهم مانند دکاندار پیر کوچه ما از جوانی وکاکه گی شاید یاد های حسرت آمیزی را بنمایم.... شاید که روزی ناتوان و پیر شده، بر دوره جوانی وزنده گی شاد زمانه ها غبطه بخورم...
دلم به حال خودم به حال همه انسان ها که در سراشیبی زنده گی همیشه ناتوان شده و به روزگار قدرتمندی و جوانی شان به دیده پیشیمانی می نگرند... به راهی که دیگر باز نخواهد گشت..- سوخت.
زنده گی دنیا برایم پوچ و بی ارزش شکل گرفت....از زنده گی بدم آمد...باز هم حرفهای که "شاه فتاح" می گفت درخاطرم گذشت:
-ای زنده گی دنیا بی معنی است...آخرش آدم میمره...
******
سال ها گذشت....ما ازکوچهء " باغ علیمردان" کوچ کرده بودیم... دریکی از بخش های جدید شهر کابل...کوچه گی ها هم یکه یکه کوچ کرده بودند... خانه های کاهگلی با دیوار های فرو ریخته اش، خاطره های گذشته را در خود نگهداشته بود...
من هم بزرگ شده بودم....ولی داکتر نبودم....کارم تصویر خاطره ها وزنده گی آدم ها بود...یک نویسنده....
یک روز نمی دانم بخاطر چه کاری به آن کوچه رفتم. خاطره های دوباره در ذهنم زنده شدند. دکان "شاه فتاح" بسته بود. خانه های کاهگلی هم پیر شده بودند...یکی از کوچه گی ها را دیدم...او هم پیر شده بود...سلام دادم...مرا نشناخت. برایش گفتم:
-مه بچه داکتر هستم...همایون بچه داکتر...
و بعد با دست، خانه فروریخته گذشته ما را نشانش دادم، پیشانی چین خورده اش از هم باز شده گفت:
-هی هی...چی وقت های بود...او روز هاگذشت....دیگر پس نمیاید...همه کوچه گی ها هم از این جا رفتند... بجز مه هیچکس دیگری درین خرابه ها نمانده...
پرسیدم:
-"شاه فتاح" چی شد..؟
سکوت کرد. به چشمانم خیلی دقیق دید وپرسید:
-"شاه فتاح" یادت میاید...؟ مرده خاطره ها و...
گفتم:
آدم خوبی بود...
ادامه داد:
-هی... خدا ببخشیش...راستی که آدم خوب بود...سالهای آخر عمر خوده در ناتوانی و بیچاره گی گذشتاند... دو سال پیش مرد....
مرغ کلنگی و گپ های "شاه فتاح" یادم آمد:
-ای مرغ کاکه اس...جوان اس...شیمه داره...مثل آدم ها... باز که پیر شد از کاکه گی میمانه....میشکنه...پشت آدم قات میشه... و آخرش هم میمره.
اشک در چشمانم لانه کرد. خاطره های کودکی در ذهنم دوباره جان گرفتند. با قدم های سست کوچه ها را پشت سر گذاشتم، کوچهء که یاد آدم ها را با خود داشتند.
هوا گرد آلود و خفقان آور شده بود و من به آهستگی از کوچه های خاطره ام دور شدم...


تابستان1355ش/کارته پروان-کابل





1- در سالهای دههء چهل و پنجاه خورشیدی، ارزش پول افغانی بلند بوده وسکه های پول افغانی رایج بود.
2- خداوندا ! بگردان او را برای ما پیشکش و بگردان او را برای ما اجر وذخیره وبگردان او را برای ما سفارش کننده و سفارش قبول شده.
 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۶۸    سال       هشـــــــــتم         ثــور/جوزا   ۱۳٩۱   هجری خورشیدی        ۱۶ می     ٢٠۱٢ عیسوی