کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
شبگیر پولادیان


آفتاب آواره در یک نگاه
 
 

 

 

داکتر حمیرا نکهت دستگیرزاده

 

 

 

داکتر حمیرا نگهت دستگیرزاده نه تنها نام آشنا و ماندگار در کنار بزرگ بانوان شعر فارسی دری از رابعۀ بلخی تا محجوبۀ هروی است؛ بلکه نام و نشان برجسته در تاریخ شعر معاصر فارسی دری در حوزۀ فرهنگی ما خواهد بود.

حمیرا همآوا با فروغ فرخزاد، سیمین بهبهانی ولیلاصراحت روشنی صدای روشن شعرمعاصراست که درخت بارورو همیشه بهار تلاش های ادبی و فرهنگی اش باغستان ادبیات سرگردان و پریشان ما را هماره شاداب و عطرآفرین کرده است.

انتشار دو دفتر شعری او به وسیلۀ بنیاد شاهمامه در کشورهالند، گواه برجسته و راستین این تلاش های گرانسنگ و ارجناک اند. برایند اثربخش و امید آفرین آفرینش های ادبی بانو حمیرا بدون شک  او را بار دیگر در جایگاه بانوی مطرح ادبیات معاصر می نشاند که تا کنون با پشتبار سنگینی از آثار ماندگار راه به جلو باز کرده و تازه به تازه و نو به نو به گنجینۀ ادبیات معاصر ما افزوده است.

پیش از هرسخن دیگردربارۀ این دفترها باید گفت که حمیرا نگهت در جایگاه یک زن فرهیخته حقوقدان، پژوهشگر و فعال نستوه مسایل اجتماعی زنان حضورمداوم  داشته و تلاش های چشمگیری را در این راستا به ثمر رسانیده است؛ اما پیش از همه اینها او یک شاعر است. بنابرین بی هیچ گفتگوی شعرهای او نقدحال خود او و نقد حال ماست در زمانۀ عسرت، دربدری، آواره گی وپریشان حالی .

تا چشم بکشایی شعرهای او آیینۀ روزگاراند؛ آیینه هایی که جاودانه گی را ماندگاراند.

او می شورد و می سراید. اینسو وآنسوی هستی از روان شاعرانه اش سرشاراند.

او همیشه و هنوز را مایۀ شعراست و دایۀ شعراست، آنسان که برای "هژیر" و "هریوا" می سراید برای ما می سراید.

او ماندگاراست با آوازهای " قناری هایی که دوباره می خوانند نغمه های بلند آزادی را" و "بند از تن خورشید می گشاید" سپیده دم فریادی را

او ماندگاراست چون مادروار" از درخت زندگی میوۀ عصیان می افشاند" مردان را و "برمی آشوبد خلوت رخوت بار زنان را. او از تبار دیگری است و "بر نمی تابد ایل و تبار تسلیم شده گان را".

" گیسو می افشاند " و"رو بر می گرداند خاموشی را" با واژه گان مصلوب و بر می افرازد " شیواترین فریادش" را بر بلندترین چکادهای آسمان کوب.

تا "از زبان جنگل لبیک می شنود" از کرانۀ  پرواز، "پر ازپریدن است" با بالی از ترانۀ پرواز.

پرواز را می تپد مانند ققنوس در آتشفشان پیکرش؛ تا پرندۀ دیگر بال بکشاید از" آتشین خاکسترش".

دست افشان و مست تر "از هر مستی" ،  ماندنی ترو "هست تر از هر هستی".

" پویا به جانش ذوق ها ـ زنده به نامش شوق ها" . بر شب روایت می شود خورشید سرخ باورش.

 

جانمایۀ نقد حال او فضای صمیمانه یی است چنین شاعرانه.

 

شرح این هجران و این خون جگر  

این زمان بگذار تا وقت دیگر

 

دفترهای "هیچ نتوان گفت در پنجاه سال" و "آفتاب آواره"، شعرهای دوران پخته گی و میوه افشانی های درختزازان سروده های حمیراست، صدای سبز وجاری برگ های زنده گی و آشیانه بستن های هنرمندانه او روی آواز قناری های سخن.

تاروپود واژه گان آفریده های او در این دفتر ها درهر شکلی با هستی اجتماعی او گره خورده اند. او گاهی از خویشتن خویش می گوید، از عاطفه ها و نیازهایی که با فردیت او پیوند دارند؛ از دردهای تنهایی وغربت از همه بالاتر از عشق، از مهرورزی و مدارا و گاهی از دردهای اجتماعی، از اهرم های فشار و سکوتی که سراسر اجتماع ما را فرا گرفته اند.

با آنکه ستایش از عشق و خضوع راهب وار او در برابر لحظه های عاشقانه مضمون همیشه گی شعر اواست؛ ولی همزمان شاعری است با تعهد اجتماعی در برابر سرنوشت دیگران به ویژه سامان ها و نابسامانی های جامعه اش به دلیل آنکه او خود عقده فریاد فروخفته زن محکوم جامعه ماست.

دردهای اجتماعی و انسانی حمیرا اصالت دارند، ساخته گی و از سر تفنن نیستند. ژرفای عاطفه های ویژه یک زن است. زن آگاهی که در متن این احساس دردها خود را نشان می دهد.

حمیرا از پایگاه یک زن،  یک مادر نه تنها "در این خانه عشق می کارد"، بلکه می بخشد خودرا به دیگرانی که با او در رابطه اند. و در این رابطه وجودش را درخت بارآوری می پندارد که " ریشه در باغ جان " دارد و شاخسار هستی را آیینۀ باورهاست." آتش و آب است باد وخاک را" . با واژه گان آتشین می سوزد، تا ققنوس وار خاکستر وجودش را "بستر تازه گی" ها سازد:

مرا در واژه گان آب

تا فرامرزهای ناشناخته بران

تا کویر را

به سبز شدن مژده شوم

پهنای دنیای مرا

با پر پروانه گان اندازه کن

و هوای بودن مرا

با آبی تمامی آب های جاری

مرا در شکسته گی آیینه ها

نگاه نکن

زنی

در من سرگردان است

وروزی بانک هستی خویش را

از سکوت می رهاند

 

حمیرااصالت  خویش و صمیمیت خویش را که " زنانه گی" او است،  صمیمانه احساس می کند به مثابۀ نیمۀ انسانی ذات انسان. همدوش و همگام با مرد، نه بیش چون خود برتربینی های فیمینستی و نه کم از مردانی که " با چشم های کرگسی شان در کوچه های شهر پرسه می زنند"، دستان شان "از دسیسه لبالب" و "شوق شرارت" را "انحطاط روح طراوت" اند. و زن را وسیلۀ می شناسند بر درگاه مردانه گی های جانوروار "خورو خواب و خشم و شهوت" شان. در برابر چنین مردانی است که هویت انسانی خود را باز می یابد و مانند "گردآفرید" کارزار می آراید با جنگ افزار عاطفی پرخاش و اعتراض.

در انتهای شهر

دستی به سوی پنجره آرام می خزد

صبحی درون خانه رها می شود سبک

آیینه های روز

 با قامت زنی می خورد گره

یک زن که از شکستن شب می دهد خبر

آیینه در بغل

شهر به غم نشسته تنها را

از تنگنای حادثه ها می دهد عبور

یک زن به نام عشق

مردان کارزار خشونت را

تا آب تا نوازش شیریی ماهتاب

پیوند می دهد

 

حمیرا بدون شک شاعر زمان خود است. همانگونه که شکل شعرش گرایش به نوگرایی هایی شعر مدرن دارد هم در تصویر سازی وهم در کاربرد زبان؛ درونمایه های آن در قالب محتوا، یعنی در پیام هایی که میتوان از شعرش بازیافت نیز تازه و امروزین اند.

تعهد اجتماعی در شعراو ازآنجایی می آغازد که او با حضور درصحنه، چونان سپیداری از"متن حادثه ها" قامت می افرازد و با حساسیت های شاعرانه خود با چشمان باز،  در برابر کنش های اجتماعی زمانه واکنش نشان می دهد. از همین جاست که "زمانه در او آشیانه می بندد " ولای انگشت ها" یش "تخم های سیاه و سپید می گذارد" و با " باروری و زنانه گی" در باورش " به فریاد می نشینند " :

اینک زمانه درمن فریاد می شود

در خون من می نشیند

با خون من می آغازد

فرصت های ترد بیداری را

به ظرافت ثانیه ها

 

این واکنش عاطفی در برابر رویداد های زمانه را با زبان عریان وطنزآلود در پارچه شعر "زمان من" نیز می  بینیم:

کفش برای پای مان گشاد است

ما همیشه لیلامی پوشیده ایم

و بیهوده نیست که لیلامی را همیشه امریکایی نامیده ایم

لیلامی اسم زمان است

کفش های امریکایی

دست های مارا به بندهایش

و پای مارا با پوسیده گی هایش

انطباق می دهد

امریکا

مدام به ما لیلامی می فرستد

کفش های کهنه اش را به ما ارزانی می دارد

و لباس های سربازان اش را

در یک مشتش

آدم هایی را مفت و رایگان به گوانتانامو می برد

آدم های لیلامی و دست دویی هم

به ما مفت و رایگان می بخشد

 

یاد میهن و درد های میهن صدایی شنیدنی دیگر شعرهای حمیراست. او خود را همواره وابسته به آن می داند؛ به میهنی که "ریشه های آبی آوازهای" او در بستر جغرافیای خونین و شوربخت اش کاشته شده اند. برای همین است، در کشنده ترین لحظه های خاموشی "غزل غریب غربت" را ساز می کند و سوکسرود " آفتاب آواره" را:

ترا به سنگ

به سوگند

به سوک بسته کسی

هزارچشمۀ خورشید زیر پایت خشک

و صد ترانه شهید گلوی خاموشت

نشد که شاد شوم از غریو رود هری

نشد که رود ترا آبروی خود بینم

مرا به پیرهن روز سرد بخیه مزن

هنوز در تن تار تو میل گلدوزیست

هنوز نغمۀ آوازهای من در تست

 

احساس های حمیرا در پیوند با زادبوم با موقعیت او در رابطه اند. هنگامی که در میهن بود با هراس "کژدم غربت" بیگانه بود. وجود و نام میهن تکیه گاه او بود که بذر "اوراد صیحگاهی پرواز نور را در امتداد رویش خورشید در طلوع"  به روی دست های مهربان اش می افشاند، و در روشنایی نام او ازخاک می رویید. میهن "نماد" و "نمود" او در آستان شکوه عشقی بود که یگانه تکیه گاه شادی ها و آبادی های او بودند. ولی زمانی که غربت ناخواسته که تبعیدی بیش نیست از راه رسید، این احساس ها دگرگونی پذیرفتند. احساس  تلخی عاشق دلباخته یی دربرابر معشوق که پنداری اورا از درگاه خود می راند و راه اورا به سوی بازگشت می بندد و دگر جز غم چیزی از او انتظار ندارد. هرچند او را " دوست دارد" و با  "یاد او زنده است"؛ ولی پیوسته از خود می پرسد: "اینگونه چرا به نام او در بند مانده است؟"

این شاید بدان دلیل است که هنوز ناصری وار صلیب پیوسته گی و باور به این "مشت خاک و گل" را به دوش می کشد؛ زیرا که اورا در هیچ جایی این کرۀ خاکی، جز با این شناسنامه نمی شناسند و داغ ابدی پیوند با این تاریخ و جغرافیا از جبین او شسته نمی شود. تاریخ و جغرافیایی که تا هنوز تداوم فاجعه ها، دردها و ناهمواری ها اند؛ آنچنان که گویی دیگر هیچ ستارۀ امیدی در افق خاکستری آن چشمک نمی زند که راهی به سوی او بکشایند.لاجرم حفره های تلخی ژرف تر و نومیدکننده تر می شوند؛ تا جایی که در شعری از سروده های سال های پسین او زیر عنوان " برون از جغرافیا" احساس دردآور بیزاری ازاین تاریخ و جغرافیای "نفرت تبار جنگ" و فاجعه بروز می کند.

اینجا میهن دگر آن مشت خاک وگلی که در چاردیوار تاریخ و جغرافیای معین موقعیت یافته است نیست؛ بلکه میهن آرمانی اواست که برون از افق های فاجعه در درون او قامت می فرازد. میهن آرمانی که دیگر در بند این نام های کلیشه شدۀ کوه ها و دریا ها و شهرها نیست. میهن آرمانی بدون شک "جغرافیای فارغ از غوغا" و برون از "دنیای پوشالی" قاره های "تاریک قابیل" و قاره های "قدرت و قارون" و شاهنشین های "فراعنه و سالاران دریایی" است. از سویی این وطن آرمانی که سرزمین "بیوطنی" های اواست؛  پاسخی است در برابر آن عشق به زادبوم حقیقی که هنوز در ژرفای قلب او زنده است و او را به "او" نسبت می دهد؛ به گفتۀ جاودانی مولانا آن نیستانی که وجود او را از زمین مینویی آن ببریده اند:

مرا جغرافیایت  بی وطن کرده

ترا جغرافبایت خالی از فریاد من کرده ست

مرا جغرافیایت بی نصیب از خویشتن  کرده ست

ترا جغرافیایت بی نصیب از عشق من کرده ست

 

بازتاب گوهراصیل شعر بزرگان فارسی دری درهمه دفترهای شعری حمیرا نگهت از جمله در این دو دفتر گرانسنگ وجود دارند: آغشتن عرفان با عشق و در آمیختن مظاهر زنده گی با این دو. آمیزش آزمون های این عناصر سه گانه (عرفان ـ عشق ـ زنده گی) برایند دیدگاه شعری او در بیشترینه برگ های این دو کتاب اند. بدین معنا  حمیرا عشق عرفانی را که مایۀ همآهنگی از خاک تا افلاک است، به عنوان میراث ارجناک آبایی با آزمون های فردی خود درونی می سازد و سپس آن را با شور و اشتیاق به سوی بازتاب های زنده گی در زمانه معاصر خود پرتاب می کند و آنگاه این نگاه ویژه تلفیق شده را با تارو پود عاطفه ها، خواسته ها و خاستگاه های این زنده گی می آمیزد.

به صورت نمونه در این سه بیت از یک غزل او از گزیده غزل ها:

ای رب فلق اینک این بار نشاط و شکر

برسینه تو بنهادی تا من به تو بنمایم

شاید که "لک صدرک" خود قصۀ عشقی بود

در عشق فرو رفتم کز عشق فرا آیم

این سینه سریری شد عشق آمد و شاهی کرد

زان است که می پویم زان است که می پایم

 

 آزمون های درخشان حمیرا در بستر سال ها طبع آزمایی، شکلی در خور پذیرش و متعادلی را در قالب های شعرش ایجاد کرده است که عنصر کاربرد زبان  در آن برجسته گی ویژه یی دارد. زبان صاف، هموار و درخشنده که جویبار واژه ها در بستر سیال و غوغاگر آن می خروشد و به سبک پایی پای آب به پیش می تازد. مثلا در قطعۀ بلیغ " راز آفرینش" که وزن و قافیه را در قالب چکامه وار آن کوه وکتلی نیست. گویی راهکوره یی را مانند نسیم به یک نفس دویده است و راه صد ساله را یکشبه پیموده است.

دلبسته گی های اش با طنین موسیقی  واژه ها به ویژه در دفتر" هیچ نتوان گفت در پنجاه سال" که گزینه غزل های او را دربر گرفته اند، هرگز کاستی نپذیرفته است. این شگرد، غزل های اورا با میراث ادبی شعرو شعور آبایی اش که ریشه های استوار اصالت فرهنگی اورا می سازند، گره زده اند. با آنکه توأمان با شعر نیمایی و شعر سپید همگام است، ولی سیمین وار غزل های اش پالایش یافته و هوای تازه شعر معاصر در رگ های آن جاری است.

 

به یک نمونه بسنده می کنم.

غزل زیبای "روی طناب صبح" گویی ساختارش غزل است. شعری است تمامیت یافته و یک دست که موضوع یگانه یی را دنبال می کند، به دور از حشو و زواید ازاین شاخه به آن شاخه پریدن های غزل های قدمایی. صمیمیت زنده گی و روزمره گی های یک خانم خانه، یک کدبانوی مهربان، بال وپر شعر می شوند و لطافت احساس و عاطفه را تا ژرفای معنا به تصویر می نشینند:

رخت شب را شسته ام بگذار آویزان کنم

بر طناب آفتابی، باز روگردان کنم

کف زدم با صبرهای پشت هم پیراهنش

آبکش از آبروی روز غم افشان کنم

جامه واری از تنش از پردۀ اشکی کنم

قامتش را در قبای دردها پنهان کنم

رخت شب روی طناب صبح می لرزد مباد

جان بگیرد،  باش تا دیوار گرد آن کنم

باز ترسی می وزد از چارسوی اعتماد

می شود باور به آن خورشید جاویدان کنم؟

جان بگیرد رخت شب حمله نیارد سوی من

مثل شبنم خویش را با یک نگه پران کنم

صبح بررخش طلوعی راهی اوجی شوم

وان طناب و رخش را از جنس شب عریان کنم

 

برشمردن ویژه گی ها و برجسته گی های این دفترهای شعری در خور مقاله مفصلی است که بدون شک در بدیهه سرایی ها و پراکنده گویی های این قلم نمی گنجد.

در پایان حضور حمیرای عزیز را  در این شب با شکوه شعر با زبان خود او( البته با اندک دستکاری) شادباش و آفرین می گویم. به آرزوی شگوفایی و گل دادن های پی درپی باغستان پدرام شعر و اندیشه او.

 

سبز در باغ ستاره

سبزه در جان کویر

دیدنت روشنی چشم من است

می رسی در تب پنهانی یک ریشه به خاک

می تپی در نفس روشن آب

باد در دامن یاد تو مرا می پیچد

بودنت بغض مرا می شکند

وقتی دیوار پر از دلتنگی است

تو همان پنجره یی

رو به ایوان طلوع خورشید

باز و بکشاده چو آغوش سحر

دست تو

وسعت آزادی من

دست تو

شاخ گل سرخ حمیرا!

دست تو نگهت آزادی من

 

 

شبگیر پولادیان 

فبروری/2012 هامبورگ

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۶٢       سال        هفتم             دلو/حـــوت    ۱۳٩٠     هجری خورشیدی         شانزدهم ٢٠۱٢ عیسوی