کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

                شعر های از دیروز و امروز؛

                          در ادامهء خط شکستهء زنده گی من

                                                              پرتونادری

 
 

 

 

 

آزادی

 

 

 

پرنده که می شوم

خورشید بر بالهای من بوسه می زند

و من،

 سینه در سینهء باد های کوهستان

آزادی را در آغوش می گیرم

 

شهر کابل

قوس 1389

 

 

 

 

تنهایی تا خدا

 

می گریزم از خویش

و تنهایی ام را

با خدا قسمت می کنم

 

جدی 1389

شهر کابل

 

 

 

 

هستی من

 

شب را با نام تو آغاز می کنم

و بامدادان با رویا های تو بر می خیزم

تمام هستی من

 یک حادثه تنهاییست

 

جدی 1389

شهر کابل

 

 

شرابی

 

 

 

شبانه ها

تاریکی چشمهایت را می نوشم

وبامدادان

افتاب در کف دستان من

                       تخم می گذارد

 

 

جدی 1389

شهر کابل

 

 

 

بیگانه گی

 

اگر مرا در آیینه یی دیدی

از من برای من سلامی برسان

روزگاریست

که از خویشتن گریخته ام

 

جدی 1389

شهر کابل

 

 

 

 

سلام سبز

 

 

کسی را در آن سوی زمانهای دور

هنوز دوست دارم

کسی که یک روز

 پرچم سبز سلام خویش بر افراشت

و کبوتران صبر من

دیگر هیچگاهی بر نگشتند

 

قوس 1389

شهر کابل

 

 

 

 

 

همیشه پاییز

 

در آن سوی سیم خاردار

تو یگانه نیسمی

 که از این باغ توفانزده می گذری

تمام رنگ و بوی خزانیت از من است

 

شهر کابل

قوس 1389

 

 

آفرینش

 

 تو می آیی

آب در جویبار آفرینش جاری می شود

و من سی ساله گی خود را

جشن می گیرم

 

شهر کابل

قوس 1389

 

 

 

سرگردانی

 

کبوتران پر بريده ء هشياريم را

ازبام بلند ديوانگی

               پرواز داده ام

و خود اما

    به دنبال ارزنی سرگردانم

که  درهيچ مزرعهء خدا نمی رويد

 

 

  دلو1382

شهرکابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بیکرانه گی

 

به کوه که می رسم

ترا به یاد می آورم

و گم می شوم در وسعت بیکرانهء هستی

و جاری  می شوم در حافظهء یک سنگ

 

قوس 1389

شهر کابل

 

 

رهایی

 

گلی را در گلدان

با ریسمان خاک بسته اند

ومن بته خاری را در بیابان

بیشتر دوست دارم                                               

 

قوس1389

شهر کابل

 

گنگ خشمگین

 

نامت

در گلوی من فریادیست

وقتی که واژه ها

تبعید می شوند

من گنگ خشمگین سرزمین خشونتم

 

قوس 1389

شهر کابل

 

پیشانی باز

 

با یک پیاله بوسهء داغ

ترا به مهمانی خورشید می برم

اگر قناعتی باشد

و پیشانی بازی

 

قوس 1389

شهر کابل

 

از تاریکی می ترسیم

 

خدای من

خدای من

در زمین تو خسته ام

در زمین تو خسته ام

در زمین تو مجالی برای شگفتن نیست

در زمین تو خورشید را پشت دیوار خانهء من سر بریده اند

در زمین تو تمام پنجره ها

رو به سوی بامداد بسته است

و ما همه گی از تاریکی می ترسیم

و ما همه گی از تاریکی می ترسیم

 

 

اپریل دو هزار و دو

شهر پشاور

 

 

آسمان گرسنه

 

شب ماه را بر کمر بسته است

و خورشید بی آسمان

تارکی نشخوار می کند

 

شهر کابل

قوس 1389

 

 

 

سرزمین سبزخدا

 

و قتی چشمهايت را  می گشايی  

جهان با تمامت  ابعاد آن سبز می گردد

من  نمی دانم

شايد چشمهايت

  درياچه هايی اند

که از سرزمين سبزخدا می آيند

 

شهر کابل

تابستان 1367

 

 

 

نسل سوخته

 

در شهر دود و آتش و باروت

دروازه های باغ تبسم را

آن گونه بسته اند

کاینجا تمام روز

یک نسل سوخته

بیگانه با تبسم و لبخند

نا بود می شود

 

شهر کابل

تابستان 1367

 

 

صدا

 

من از سرزمین غریب می آیم

با کوله بار بیگانه گیم بر دوش

و سرود خاموشیم بر لب

من یونس صدایم را

آن گاه که از رود بار حادثه می گذشتم

دیدم،

    در کام نهنگی فرو رفت

و تمام هستی من  در صدایم بود

 

زمستان 1367

شهر کابل

 

 

انتظار

 

وقتی در انتظار تو می مانم

گل های صبر من

يک يک به دست با د

                   در دشت های  فاصله تاراج می شوند

 

وقتی در انتظار تو می مانم

من با حضور خويش بيگانه می شوم

از خويش می روم

با جيوه ء خيال

            آيينه می شوم

 

شهر کابل

تابستان 1368

بیگانه ترین فریاد

 

 

با کسی سخن نمی گویم

تمام قصه هایم را در قفس کرده ام

من مسافر غریب شهر غربتم

و زبانم بیگانه ترین فریاد گمشده است

در انجماد سربی یک سکوت

 

شهر کابل

قوس 1389

 

 

آیینه

 

عمریست در آیینه های غربت

سرگرم تماشای خویشم

های،

من از معرکه های دور معرفت م آیم

من مفهوم هیچ را دریافته ام

 

بهار 1368

شهر کابل

 

خویشاوند

 

من زبان آیینه را می فهمم

حیرت من و حیرت آیینه

از یک نژا اند

و ریشه در قبیلهء دور حقیقت دارند

 

شهر کابل

حوت 1373 خورشید

 

 

طلوع آبله

 

من همزاد روشنایی ام

از تاریخ آفتاب خبر دارم

ستاره گان

آز آبلهء دستان من طلوع کرده اند

 

شهر کابل

حوت 1373 خورشید

بر گشت

 

تمام آفتاب عشق را

گرفته ام میان دست های خویش

گمان مبر که بعد از این

من این کبوتر سپید را

رها کنم به بام تو

 

شهر کابل

خزان 1374

 

 

دلتنگی

 

بر خطوط قرمز دستانت

سرنوشت آفتاب را نوشته اند

بر خیز و دستی بر افشان

که حضور شب نفسم را تنگ ساخته است

 

شهر کابل

تابستان 1374

 

شبنامه

 

در امتداد فصل شب

سالهاست که روزنامه یی نخوانده ام

من بی سوادم

چشمهای من

نمی شناسند         را   الفبای ابتذال

 

 

حوت 1373

شهر کابل

 

سر نوشت

 

ستاره یی درآن سوی غروب

بامداد می شود

و مرگ

 روسیاهی بزرگش را

               طبل می کوبد

 

جدی 1388

قرغه- کابل

زیبایی

 

صدایت به دختری می ماند

در سبز ترین دهکدهء دور

که آزادی قامتش را

 تنها کاجهای بلند کوه می دانند

 

صدایت به دختری می ماند

که شامگاهان

در زیر چتر ماه

در شفافترین چشمهء بهشت

آب تنی می کند

و بامدان از دریچه های فلق

کوزهء از نور خلوص به خانه می آورد

و از زمزم آفتاب جرعه جرعه می نوشد

 

صدایت به دختری می ماند

در سبز ترین دهکدهء دور

که از ترانهء جویبار

پای زیبی به پا می کند

و از نجوای باران گوشواره یی در گوش

 

 

و از رشتهء آبشار

 گلوبندی بر گردن

تا گلخانهء خورشید را

با رنگینترین گلهای عشق بیاراید

و تو به اندازهء صدای خویش زیبایی

 

خزان 1373

شهر کابل

 

 

 

 

سیب سرخ

 

دلتنگم

و سرم چنان سیب سرخی

روی زانوانم پوسیده است

بهارچقدر زود می گذرد

 

قوس 1389

شهر کابل

 

 

بابه  نوروز

 

 

درمن

 شگوفه یی را شور شگفتن

وسبزه یی را امید رستن نیست

وقتی که« بابه نوروز»

جای هفت سین

هفت انفجار روی دستم می گذارد

 

بهار 1373

شهر کابل

 

 

 

 

بدتر از شلاق

 

 

 

کار های تازه ء خود را

در لای  روز های کهنه

                       می پیچم 

 

به گذشته بر می گردم

و در گوشهای من

صدای ضربهء شلاق طالبان

کم آزار تر از آواز کرزی است

 

ثور 1387

شهرکابل

 

 

سرنوشت

 

در کدام جویبار خونین

تصویر تقدیر خویش را تما شا کنم

روزگاریست در شهر

آیینه ها سرنوشت را

با جوهر خون جیوه بسته اند

 

 شهر کابل

میزان 1374

 

نام من

 

چنان ستاره یی

از مدار شکیبایی خویش رها شده ام

سرگردانیم در هیچ منظومه یی نمی گنجد

هرچند دور نام من خطی کشیده اند

نام من، اما

هستهء تلخ  یک بادام کوهیست

که هیچگاهی کام دشمن

                        از آن شیرین نخواهد شد

 

اکست دو هزار

شهر پشاور

 

 

 

ستاره گان عاشق

 

 

خورشید من ماتم گرفته است

خورشید من چشم آن ندارد

تا انقراض نسل ستاره گان عاشق را تماشا کند

خورشید من در آن سوی ابر های فاجعه

گردونهء بامداد را

دو اسبه می راند

شاید در جستجوی مشرق تازه ییست

 

خورشید من یک روز هستی بزرگش را

با حنجرهء کهکشانی فریاد می زند

که با غروب بیگانه است

 

اگست دو هزار و دو

شهر پشاور

 

دایرهء سیاه

 

گفتند دورنامت دایره یی کشیدند

دایرهء سیاه

شاید هم دایرهء سرخ

آن سان که مرگ قربانیانش را

                              نشانی می کند

کودک بودم

مانند پسرم « علی سینا»

که از پدرم شنیدم

« زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد»

 

اگست دو هزار و دو

شهر پشاور

 

سپاس

 

 

جام شرابی به من داد

و لقمه نانی

آن جام زهر مار بود

وآن لقمه در گلویم گرفت

سالهاست که از بیماری تهوع

                                رنج می برم

 

اگست دو هزار و دو

شهر پشاور

بر گشت

 

نگاه کن که پیشوای من

همان که روزگاری همچو ماکیان پیر

به روی بیضهء طلایی ستاره گان نشسته بود

کنون چراغ ماه را

به دست باد داده است

 

زمستان 1373

شهر کابل

 

 

بیگانه

 

هر بامداد

بر گلدان های کنار پنجره آب می ریزد

بی آن که بداند ، دستانش

چقدر با نوازش گلهای عشق

                            بیگانه است

 

فیبروری دوهزارو دو

شهر پشاور

 

 

تردید

 

هرشب خروس شب

از برجهای ظلمت پیروز

آن جفت های یاوه ء خود را

                         فریاد می زند

آیا برای بار ابد ماکیان صبح

با بیضه ء طلایی  خورشید

                         بدرود گفته است !

 

 

شهر کابل

میزان1376 خورشیدی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زندانی

 

پنجرهء کوچک خانهء من

رو به سوی خانهء همسایه باز می شود

من آسمانی ندارم

و قتی تمام آسمان

و تمام خورشید

در خانهء همسایهء من زندانیست

 

شهر کابل

ثور 1369

 

 

 

زنده گی

 

تمام زنده گی من

کوله بار کوچکی بود

که از خانه یی به خانه یی می بردم

و عاقبت آن را

در کوچه های کهنهء شهر

                       گم کردم

 

ثور 1369

شهر کابل ، خیر خانه

 

 

تنهایی

 

ابر ها در تمامی شب باریدند

ابر ها در تمامی شب باریدند

ابر ها با دل من خویشاوندند

آه چه لذتی دارد گریستن

وقتی که دست هایت را بر گردن یک دوست می آویزی

و بغض دلت را خالی می سازی

های با تو ام تنهایی

من دستهایم را بر گردن چه کسی آویزم

من دستهایم را بر گردن چه کسی آویزم

 

شهر کابل

جوزا-1368

 

افراسیاب حادثه

 

در امتداد دهشت تاریخ

روزی من از کرانهء دوری

افراسیاب حادثه را دیدم

همراه با جماعت انبوه

از آبهای تیره گذر کرد

                      اما دگر مباد

کز های های گریهء رستم

کاووس را به خنده لبی آشنا شود

 

شهر کابل

تابستان 1364

 

 

غنیمت

 

همسایهء ما دیروز

پرواز سیمرغ را در افق دید

و  کارت نان گرفت

کارتش را دیدم

رنگ شبز داشت

و بوی امپر یالیزم می داد

 

 

همسایه دست افشان می گفت

تا دوماه دیگر شب درمیان ، خدا مهربان

بیچاره نمی دانست که مهربانی خدا را

دیریست

تفنگداران سر زمین غنیمت

                        تاراج کرده اند

 

شهر کابل

سنبله 1376

 

 

 

 

 

 

 

 

 مصیبت هشیار

 

باده می نوشم

و بد مستی می کنم

و بر دیوار هشیاری سنگ می زنم

در سرزمینی که آب های دیوانه گی

 در رود خانه هایش جاریست

من چرا مصیبت هشیاریم را

چنان پوستین کهنه یی

از میخ بلند بد مستی نیاویزم

 

چرا همرنگ جماعت نباشم

چرا همرنگ جماعت نباش

رسوا شده حوصلهء بزرگ می خواهد

 

 اگست 2002

شهر پشاور

 

 

تشنه گی

 

دستانت،

در بر ج بلند یک غرور

کبوتران مهربانی را زندانی کرده اند

دستانت دو موج گریزان اند

که از ساحل سنگی دستان من می گریزند

 

شهر کابل

تابستان 1374

 

 

لاله

 

 آفتابی را در بغل گرفته ام

بی آن که آسمانی باشم

دیرگاهیست که چشمهایم را

فانوسی ساخته ام

تا شب از کوچهء پندار های عاشقانهء تو عبور نکند

 

نامت را با نام خدا پیوند می زنم

و چشمانت را با ستاره گان سر نوشت خویش

شمیم لاله های تو از کوهستانی جاری می شود

که خدا به نام عشق آفریده است

 

 

تو از عشق آغاز می شوی

و من از آفتابی که در بغل دارم

ما آسمان و خورشید همیم

بگذار باد های دیوانه

در فاصلهء آیینه و هیچ

دیوانه گی خود را هو بکشند

 

جدی 1388

قرغه- کابل

 

خشکسالی

 

صدای باران

در ناودان نمی پیچد

و چشم های من،

 در سرگردانی یک انتظار

                         گم شده اند

 

شهر کابل

قوس 1389

 

حقارت سرخ

 

آن دم که مرغ حادثه در باغ لحظه ها می خواند

و استقامت و تسلیم

در میان انسانها

             فاصله می انداخت

او را شناختم

در باغهای سرخ حقارت

گلهای ابتذال را دسته بندی می کرد

و گل فروشی او خود فروشی بود

 

زمستان 1359

شهر شبرغان

 

عشق

می گریم،

می گریم  ،

و تصویر تو

قطره  ، قطره ،   قطره

روی دستانم می ریزد

من یک آسمان انار خونینم

جدی 1389

شهر کابل

و سر انجام...

 

 

 

امشب گلوی باغ لبالب ز گریه است

این چشم های داغ لبالب ز گریه است

از این فضای تلخ چه ابری گذشته است

یک آسمان چراغ لبالب زگریه است

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵۵       سال        ه