کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
چند سروده ی تازه

پرتو نادری
 
 

سفر هر روزه

 

اسبم را بر آخور بلند بسته ام

اسبم را در دریاچهء آب می دهم

که از توفان ندامت سر چشمه می گیرد

اسبم را هر شامگاه

وقتی که از سفر اهانتبار هر روزه بر می گردم

با سر پنجه های شیطانی غرایز

                          « خرخره» می کنم

و عرق جبینش

با مخمل سپید وجدان من خشک می شود

اسبم در بیشهء شیهه می کشد

که درختانش از سنگینی میوه های تو هین

سر بر زمین نهاده اند

اسبم را با پاشنهء فقر مهمیز می زنم

و در این سالهای فرسوده

کفلهای لاغرش

در زیر شلاق نا چاری من

                        آماس کرده است

بیچاره اسبم نمی تواند که شیوهء رفتار خود را عوض کند

سفر هر روزهء من

از سنگلاخی آغاز می شود که جای هر سنگ

                                سوسماری در آن خوابیده است

 

 

 

 

اندوه کوچک

 

نازنین!

غمگین تر از آنم که برای تو سرودی بخوانم

و نا امید تر از آن

که به وعدهء دیداری

                   دلشاد شوم

بگذار یک شب نا امیدانه صنوبر صدایم را

در باغچهء خزان زدهء تنهایی

                           قامت افرازم

تا قمریکان خاموشی بر آن لانه بیارایند

من،

افسانهء دراز تشنه گیهایم را

در گوش چشمه ساری زمزمه می کنم

که گرزه ماری در آن چنبر زده است

 

ناز نین!

شاید خاموشی من

یک روز اندوه کوچکی را

                          در تو بیدار کند

 

 

 

 

آن سوی پنجره

 

کنار پنجره یی

رو سوی افقهای دور نشسته ام

و می بینم

که جهیل کوچک خورشید

در ریگزار  تشنهء غروب

                     می خشکد

آن سان که رویا های دختری

در آستانهء سی ساله گی

 

کنار پنجره یی

رو سوی افقهای دور نشسته ام

و گردش خون روشنایی را

در رگهای سبز بامداد احساس می کنم

و می بینم که سردار جماعت ابتذال

بزرگواری دروغینش را

با تیشهء گزافه و نیرنگ

تندیسی بر می افرازد

                    از مرمر رسوایی

 

کنار پنجره یی نشسته ام

و دستانم – دو پرچم آزادی-

ستاره گان را به شهادتگاه فرا می خواند

روزگاریست که سیاهی با من مقابله می کند

 

 

 

 

 

روزنه های بسته

 

وقتی از من رنجید

ترانهء مشرق از یاد آفتاب رفت

و ماه چهرهء خراشیده اش را

در پشت ابر ها پنهان کرد

باران مهربای دستانش را

از باغچه من پس گرفت

و دیگر هیچ شگوفهء لبخند

                          به دیدار من نیامد

 و رود خانه های اعتماد

در ریگزار های توطئه خشکیدند

وقتی از من رنجید

« من در آیینه خود را نگاه می کردم»

و شکیبایی آیینه حیرانم کرده بود

که چگونه سنگی را در آغوش گرفته است

وقتی از من رنجید

ستارهء من از کهکشان همهمه های شاد

در ژرفنای چاهی فرو افتاد

که در آن سوی، در نهایت اندوه

با جهنم سوزان رابطه دارد

 

وقتی از من رنجید

مهربانیش را به دشمن من بخشید

 

دیروز مهربانی آن یار

« آن یگانه ترین یار»

پنجرهء گشوده یی بود

که مرا با افتاب پیوند می داد

امروز

گلبوته های عشق من

در خشکسال عاطفه

 در خشکسال عشق

شعر بلند سرخ شگفتن را

از یاد برده است

امروز هر چه هست

خشمش به جان عاشق من باد!

 

 

 

خلوت سرد تو

 

دستان تو سرد است

آن گونه که خلوت تو

چشمان تو آیینه های بی سر تصویر سرنوشت من است

توفانی در آن سوی گردنه

                         خمیازه می کشد

و در این بی پناهی مطلق

هیچ چیز

    هیچ چیز

حتی خلوت سرد تو نیز پناهم نمی دهد

 

خلوت سرد تو به انجیر زارانی می ماند

که چراغ شگوفه هایش را

باد های های سرد حادثه خاموش کرده است

 

 

 

در آن تنگ غروب

 

وقتی می گریم

چشمان تو به یادم می آید

که در آن تنگ غروب

که گریبان مرا از ستاره های دنباله دار

                                  لبریز کرده بود

 

وقتی می گریم شیطان در برابر من می گرید

وقتی می گریم

در آن سوی پنجره توفانی خمیازه می کشد

و پرنده گان عشق از پرواز می مانند

 

هیچ نمی دانم در روزگاری که عشق

با ریسمان عدالت تو طئه حلق آویز می شود

من چراغ گریه هایم را

در خرگاه تاریک چه ابری بر افروزم

 

 

 

درختان فاصله

 

میان من و تو

فاصله ییست

که با هیچ پیوندی نمی توان آن را پرکرد

میان من و تو، پل های رابطه

در آغوش ابدیت انفجار خوابیده است

میان من و تو حتی یک لبخند

رخنه یی نمی گشاید در این شب تاریک

وعشق

در پشت دیوار سنگی تعارف از نفس افتاده است

 

در این باغی که مرا به پاسبانی نشانده ای

درختان فاصله گل داده اند

در ختان فاصله میان من و تو

روزی هزاربار به برگ و بار می رسند

و تو هربار با های هوی سادهء فراموشی

انبوه

   انبوه

پرنده گان کوچک خاطرات مرا

به سوی درختان فاصله پرواز می دهی

در این باغی که مرا به پاسبانی نشانده ای

همه چیز مانند دستان تو سرد است

و هیچ چیز

مانند چشم های توزیبا نیست

 

 

در میان دو انفجار

 

 

به کوچه می برایم

به کوچهء بن بست

فریا دمی زنم

و مشت بر دیوار می کوبم

کوچه تاریک است

و چراغها در صدف دلتنگی خود پوسیده اند

چراغهای زبان الکنی دارند

چراغها شعر سپید روشنایی را

از یاد برده اند

چراغها مرده اند

و زنده گی

در فاصلهء کوتاهی در میان دو انفجار

دود و خاکستر شده است

می دانم

    می دانم

این پیراهن شرمساری کیست

که این سان چرکین و پاره پاره

روی ریسمان خمیدهء تاریخ تاب می خورد

 

 

 

در روزگاری که ماه

عمامهء سپیدش را

بر فرق سیاه شب می گذارد

و شب در وزن روشنایی قصیده می سراید

دیگر نمی توان حتی به آفتاب اعتماد کرد

که کاغذین نیست

 

 

  

 

بیگانه

 

هر بامداد

بر گلدان های کنار پنجره آب می ریزد

بی آن که بداند ، دستانش

چقدر با نوازش گلهای عشق

                            بیگانه است

 

 

 

تشنه گی

 

در آن یلدای نا امیدی

این چه صدایی بود

که مرا به سوی نور فرا خواند

و خود اما؛

پیش از آن که سیبی بر شاخهء بلند بامداد سرخ شود

در میان ابر های اضطراب پنهان شد

 

وقتی که چشمه ساران

در نخستین نفس شاد شگفتن

این گونه خاموش و بیدریغ می خشکد

من آب را در کدام کوهستان تشنه گی

                                     جستجو کنم

و از زبان کدام زاغ بشنوم که عشق

در سر زمین استوایی یک دروغ

زمستان گمشده ییست

که دیگر هیچگاهی بر نمی گردد

 

 

 

از تاریکی می ترسیم

 

خدای من

خدای من

در زمین تو خسته ام

در زمین تو خسته ام

در زمین تو مجالی برای شگفتن نیست

در زمین تو خورشید را پشت دیوار خانهء من سر بریده اند

در زمین تو تمام پنجره های انتظار

رو به سوی بامداد بسته است

و ما همه گی از تاریکی می ترسیم

و ما همه گی از تاریکی می ترسیم

 

 

 

قبلهء عالم

 

دیشب ستاره یی شگوفهء اندوهش را

روی دریاچهء کبود آسمان

                          رها کرده بود

دیشب ستاره یی در افق شرمساری می تابید

که قبلهء عالم آدمکی هست

که آقا می تواند آن را در جیب کوچک خویش حمل کند

قبلهء عالم آدمکی هست

که آقا می تواند آن را چنان داربازک« زریاب»

در بازار های مسخره گی بفروشد

 

قبلهء عالم آدمکی هست

که بی هیچ دغدغه یی می خندد

و بی هیچ دغدغه یی می خنداند

قبلهء عالم!

بخند و بخندان

که زنده گی تمسخر بزرگ آفرینش است

 

 

 

افسانه

 

من حقیقت زیبایی تورا

در نجوای عاشقانهء باران

در زمزمهء پرنده یی که در خولت جنگلی می خواند

                                                در هوای جفت خویش

در رقص لاله یی در دشت

وقتی که سمفونی باد نواخته می شود

                                     دریافته ام

وقتی می خندی

حقیقت زیبایی توبرهنه می شود

وقتی می خندی من به بامداد آفرینش ایمان می آورم

قامتت استوای زیباییست

و دستانت

           پلیست

                   که عشق و عاطفه را به هم پیوند می زند

دیشب شراب سبز رویای تورا

در ساغر تنهایی خود نوشیدم

وتمام هستی من بهار گردید

زیبایی تو

       حقیقتیست که در شعر های من

به افسانه بدل می شود                    

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۳       سال        هفتم                ثــــور       ۱۳۸٩  خورشیدی                     می ٢٠۱۱