کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
بابرنامه

برگردان حامد علیپور
 
 

 

 

حامد علی پور

مقدمه مترجم:  باغ بابر، صرف نظر از جنبۀ تاریخی آن، محلی است که بیشتر افغانها از آن خاطره های خوش از میله ها و دید و بازدید های شان دارند. هرچند برای یک غربت زدۀ غرب مانند من، باغ بابر جز یک رویا از سی و چند سال قبل چیز دیگری نیست، اما به پاس آن رویای دور، این مقاله را که یکسال قبل نوشته شده است ترجمۀ آزاد می کنم.

عکس مقبره بابر را بنده درینجا اضافه کرده ام. عکسهای دیگر از اصل مقاله نقل شده است.  قابل یادآوری است که دانشنمد گرامی محقق محمد اکبر امینی در سایت کابل ناتهه مقالۀ تحقیقی زیر نام پیشینۀ تاریخی باغ بابر در کابل نوشته بودند که برای دوستداران این موضوع می تواند مفید باشد. در ضمن، برای معلومات بیشتر نگاه کنید به دانشنامۀ آزاد آریانا به این آدرس:

 http://database-aryana-encyclopaedia.blogspot.com/2008/10/blog-post_10.html

دانشنامۀ آزاد ویکیپیدیا هم مضمونی دارد که درین لینک می توان آنرا یافت:

http://en.wikipedia.org/wiki/Bagh-e_Babur

بی بی سی 9 تصویر از باغ بابر دارد که درین لینک می توان آنها را مشاهده کرد:

http://news.bbc.co.uk/2/hi/in_depth/photo_gallery/3231731.stm

 

 بابر به فارسی و ترکی شعر هم می‌گفته‌است. چون ایام بهار است، این بیت زیبا از او را درینجا می آورم:

  نوروز و نو بهار و می و دلبری خوشست       بابر به عیش کوش که عالم دوباره نیست

 

 

ایکونومست،16 دسمبر 2010

بابر، اولین امپراتور مغول

شراب و لاله در کابل

مهاجمان خارجی همیشه با افغانستان رابطۀ مشکلی داشته اند. کتاب خاطرات بابر، اولین امپراتور مغول، یاد می دهد که چگونه می توان این سرزمین را اداره کرد و از بودن در آن لذت برد.

در یک صبحگاه روشن زمستانی در جایی که درختان و گلهای لاله به صفایی پرورش یافته اند، مردان روی قالین خم داده اند و جفت های دختر و پسر جوان با شرم و خجالت تا حدی که می توانند نزدیک همدیگر می نشینند. درختان و گلها توسط یک سیستم مرکزی مخصوص به باغ بابر آبیاری می شوند. در پایان شهر دودآلود کابل در فراسوی کوه های پُر برف در دور دیده می شود.

قسمت های از قبر بابر، اولین امپراتور مغول،  که در جنگهای خانگی سال های نود منفجر  شده بود، توسط مرکز حمایه فرهنگی آغا خان به صورت زیبایی بازسازی شده است. بعضی از مردم به خاطری اینجا می آیند که این محل آرامترین محل در شهر کابل است. بعضی دیگر  می آیند تا از بابر که به عنوان یک رهبر بعید ملی دوباره عرض وجود کرده است احترام کرده باشند.  مردم در پایان قبر که عادی به نظر می رسد و یک سنگ کوتاه دارد دعا می کنند. یکی از علاقمندان او هر ساله یک گاو را قربانی می کند و گوشت آنرا میان باغبانانی که ازین مکان مراقبت می کنند تقسیم می کند.

بابر در دور ترین نقطۀ شمالی افغانستان به دنیا آمده بود و به کابل فقط زمانی رفت که در تلاشش برای تسخیر آسیای میانه ناکام ماند. او آرزوی بدست آوردن سمرقند را داشت. اما وقتی مسئولیت های بنیاد یک امپراتوری او را به سمت جنوب کشانید، او هنوز هم آرزو داشت که روزی به کابل برگردد.

بابر هر چند در زندگی خود موفقیت های فراوان داشته است، اما در خارج از افغانستان به شکل عجیبی ناشناخته مانده است. او نه تنها یک امپراتوری را بنیاد نمود که از افغانستان تا مناطق جنوب هند می رسید و بهترین سرمایه های فرهنگی را به جهان داد، بلکه زندگینامۀ خود را نیز پنج صد سال قبل نوشت. این زندگینامه از بیشتر زندگینامه های سیاسی و تجارتی امروز  بهتر و آموزنده تر است.

بابرنامه داستان وحشیگری ها و مشکلات زندگی یک شاهزاده در یک دنیای پر از هرج و مرج را می گوید. این کتاب همچنان از واقعات خوش و حوادث انسانی مملو است. در مجموع، بابر درین کتاب  که گاه خودبزرگی می کند و گاه هم خود را به دیدۀ انتقادی می بیند، یک انسان واقعی معلوم می شود به صورتی که هیچ رهبر بزرگ جز چرچیل نتوانسته است نمایان شود. چون بابر آزادانه صحبت می کند و شیوۀ نوشتن او واضح و روشن است، کتاب به خواننده این فرصت را می دهد که با این دوران به شکل صمیمی و نزدیک آشنایی پیدا کند. و این کاری است که بدون این کتاب به سختی امکان پذیر خواهد بود. بامبر گسکوین (Bamber Gascoigne) در کتاب مغول های بزرگ می نویسد، "به ندرت دیده شده است که یک انسان خبره و ماهر داستان زندگی پر از هیجان خود را چنین به نوشتن گرفته باشد، زندگی که مملو از اعمال خوب و دوستانه و اعمال پست و هرزه هم بوده است. بابرنامه برای بار اول در سال 1922 توسط انیت بیوریج (Annette Beveridge) ترجمه شده بود. ترجمۀ آخری به نام باغ هشت بهشت (The Garden of the Eight Paradises) توسط ستیون دیل (Stephen Dale) شده است که با وصف آنکه کار بسیار پُر ارجی است ولی هنوز به قدر کافی شهرت نیافته است.

نسب و تبار بابر او را برای بزرگی و شهرت آماده ساخت. او از طرف پدری از نسل تیمور لنگ که امپراتوری او از قفقاز تا به دهلی می رسید بود. از طرف مادر او از نسل چنگیز خان بود که آسیا را از دریای سیاه (( Black Sea تا پکن (Beijing) فتح کرده بود.  ولی تا سال 1483 که بابر به دنیا می آید، این امپراتوری ها سقوط کرده اند و بازماندگان این پادشاهان، شاهزادگان متعددی شده اند که با همدیگر روی زمین و غارتهای جنگی رزم و دعوا می کنند.  البته  این مشکل منحصر به آسیای مرکزی نبود. همان طوریکه ای. ام فورستر (E.M. Forster) می گوید، " در زمانی که نظام ماکیاولی (Machiavelli) برای "شاهزاده" مواد جمع می کرد. یک پسرک دزد که سخت محتاج مشورت و مصلحت بود به سرعت به سمت آسیای مرکزی حرکت می کرد. فلورانس (Florentine) دوران به او توجه و علاقه گرفته بود. در آن زمان، پادشاه زیاد بود ولی تخت پادشاهی به قدر کافی نبود.  

 

مردم در آنروزها زندگی را با جدیت و به سرعت شروع می کردند. بابر یازده ساله بود که پدرش را از دست داد.  پدر در حالیکه از کبوترهایش مراقبت می کرد کبوترخانۀ محقر بر سر او ویران شد و در تهداوی قصر از دنیا رفت. بابر بعد از مرگ پدر مسئولیت ولایت کوچک فرغانه را به عهده گرفت. در سن 13 سالگی برای تسخیر سمرقند شتافت. سمرقند قبلاً پایتخت یک امپراتوری بود که تیمور آنرا در حمله هایش به هندوستان، فارس، و عربستان، تسخیر کرده و آباد ساخته بود. وقتی بابر به آنجا رسید، دید که چند عموزاده هایش قبلاً در آنجا آماده محاصرۀ شهر بودند. (هر چند یکی از پسران کاکایش در آنجا به خاطری بود که عاشق دختر یکی از خوانین شهر شده بود و به سمرقند آنقدر هم دلبستگی نداشت) جوان عاشق دل دختر را به دست آورد ولی بابر نتوانست سمرقند را بدست آورد.

سال آینده او باز به تسخیر سمرقند کوشید. برای مدت کوتاهی موفق شد ولی سه ماه بعد از آنجا اخراج شد. در عین حال، یکی از دشمنان مغول برادر 12 سالۀ خود را بر تخت فرغانه نشاند. بابر بیخانمان شد و بیشتر پیروانش او را رها کردند.  مشاور او را به شکل خاینانه ای به قتل رساندند. او می گوید، "برای من این دوران بسیار مشکل بود. قادر نبودم که بیشتر اوقات از گریه خودداری کنم." خوب، او درین زمان فقط 14 سال داشت.

ب      ابر برای مدتی در آسیای مرکزی طاقت آورد و مشکلات را تحمل کرد ولی بلاخره در میان آنهمه شاهزاده های ازبیک، مغول، و تیموری مغلوب شد.  بدترین حادثۀ زندگی او وقتی بود که او مجبور به فرار در کوه ها شده بود. دشمنانش او را گرفتار کردند. آنها می دانستند که بابر کی است و با این جایزه پُر ارزش خود محتاطانه رفتار می کردند. بابر می گوید، "زمستان سرد بود.  آنها برای من یک کرتی کهنه که از پوست گوسفند ساخته شده بود پیدا کردند. آنرا به تن کردم. یک کاسه کوچک شوربای ارزن برایم دادند که آنرا خوردم. من آرامش عجیبی پیدا کردم."  واضح نیست که او چگونه خود را ازین مشکلات نجات داد. ولی به زودی تصمیم گرفت که به سمت دیگری برود. او به فکر رفتن به سمت شرق به سوی خویشاوندان مغولی خود شد. ولی بابر آنها را وحشی و بدون تمدن می خواند (و حتماً سخت وحشت آور برایش می بود وقتی در می یافت که لغت فارسی مغل به سلسه و نسب او تا ابد پیوسته شده است.) بابر وقتی شنید که کابل آسیب پزیر و نابرجا است، به آنجا رفت.

بابر هر چند بی خانه بود ولی تنها نبود. درین سرزمینی که فقط در اواخر مردم در آن باشنده دایمی شده بودند، شاهزاده ها با عساکر، ملازمان، و قوم و قبیله خود گشت و گذار می کردند. گروه بابر بسیار کوچک بود. او حدود 200 الی 300 نفر با خود داشت که به گفتۀ خودش "معمولاً پیاده بودند، چوب به دست و کفش و لباس شان کهنه و درشت بود." فقط دو خیمه داشتند که در یکی از آن مادر بابر زندگی می کرد.

بخت بابر به زودی به شکل خارق العادۀ که در دنیای مدرن نمونۀ آن دیده نمی شود، عوض شد. او صاحب یک اردوی عظیم شد. قضیه به این شکل رٌخ داد: در کشاکش رقابت های آنروز یکی از خانهای منطقه به نام خسروشاه بود که آدم نهایت زشت و ظالمی بود. او در گذشته یکی از ملازمین یکی از خویشاوندان بابر بود. خسروشاه کندز را به دست آورده بود و یکی از پسران کاکای بابر را (بایسنقر میرزا که شاعر معروفی بود) به قتل رسانیده بود و دیگری را (عاشقی از سمرقند) کور ساخته بود. خسروشاه حتی در میان مردمان خود طرفدار نداشت. هزاران مردم وقتی خود را در مقابل حملات متدایم ازبیک ها می دیدند، از او کناره گیری کردند و به شهزاده ای که شهرت خوب داشت و نسبش به یک شکلی توجیه می کرد که کابل نصیب و قسمت او می باشد، روی آوردند. خسرو شاه توسط ازبیک ها سربریده شد. بابر و طرفدرانش به سادگی داخل کابل شدند.

بابر ازین قلمرو تازه متصرف شده چندان خوشش نیامده بود. به گفتۀ خودش اینجا "یک مکان بی ارزش" بود. ولی در حالیکه ازبیک ها و تیموری ها از هر سو او را تهدید می کردند، این مکان امتیازات خود را داشت. این مکان از هر سو به کوه های می رسید که قابل عبور نبودند و "مکانی بود که برای هر خارجی سخت مشکل بود پای خود را به آنجا برساند."

بابر برای اینکه قدرت خود را در آن منطقه جایگزین کند باید اول دشمنانش را از بین می برد. او به قندهار حمله کرد، مکانی که باشندگان قبلی کابل از آنجا آمده بودند.  او به سادگی آنها را شکست داد. بابر از مهارت قوماندانی جنگی خود بسیار خوشحال بود و نوشته است، "من یک قوای منظم و عالی را به وجود آوردم. در تمام زندگی خود اینقدر نظم و ترتیب را در یک قوا به وجود نیاورده بودم." بابر همچنان رعیت خود را هم باید محافظت می کرد، مخصوصاً از جانب عساکر خودش. بابر وقتی باخبر شد که یکی از فراریان مربوط به خسرو شاه که آدم بی کفایتی بود، مقداری روغن از یکی از مردان منطقه دزدیده بود، آن دزد را تا سرحد مرگ لت و کوب کرد. به گفتۀ خودش، "این سبقی بود که دیگران را به جایشان می نشاند." بابر در اوایل حکومت خود یک اشتباه بزرگ را مرتکب شد.  او برای خرچ و خوراک عساکر خود سی هزار مرکب را از غله بار کرد و از کابل به غزنی برد. ولی به زودی ازین کار خود پشیمان شد و به گفته خودش، "مالیات بسیار زیاد بود و به آن خاطر مملکت بسیار صدمه خورد." جای تعجب نیست که یک امیر تازه به دوران رسیده ملکی را که تسخیر کرده بود چنین به مشکل گرفتار کند. آنچه جای تعجب است اینست که بابر این صداقت را داشت که به اشتباه خود اقرار کند و از آن بیاموزد.

 

هر چند زراعت کابل زیاد خوب نبود، ولی شهر  پیشرفته و متمدن بود. بابر می گوید که به نظر او در مسیر کابل تا آسیای مرکزی و هند بیش از 11 یا 12 زبان تکلم می شود. او علاوه می کند، "از هندوستان ده، پانزده، بیست هزار کاروان آمد که با خود برده ها، لباسهای کتان، شکر خالص و غیر خالص، و عطر های متعدد آوردند. بیشتر تجاران حتی با 300 و 400 فیصد مفاد هم راضی نبودند." آقای دیل فکر می کند که بیشتر این تجاران قسمت عمدۀ مفاد خود را به بابر و سیستم پیچیدۀ مالیات او می پرداختند. آنها برای طلا 5 فیصد مالیه می دادند، برای نقره 2.5 فیصد.  برای کسانی که از خارج مال می آوردند، 5 یا 10 فیصد تعرفه وجود داشت و نظر به این بود که آیا تاجر مسلمان است یا خیر. محصولات زراعتی یک بر سه یا پنجاه فیصد مالیه داشتند و ثروت های دیگر یک نوع مالیۀ دیگر داشتند که هر چه سرمایه بالا می رفت نرخ مالیه هم بالا می رفت، برای هر رمۀ 120- 40 یک گوسفند و برای هر رمه بالاتر از 120 باید 2 گوسفند مالیه داده می شد.

ولی نظام منظم و مرتب بابر نتوانست مشکلی را که افغانستان سالیان متمادی است که از آن رنج می برد حل کند. این مشکل مسئله اقوام بود. آنها نه تنها مالیه نمی دادند بلکه راه کاروان تاجران را نیز می بستند و از پیشرفت کار آنها جلوگیری می کردند. همان کوههای که بابر را در مقابل مهاجمان خارجی محافظت می کرد این اقوام را در مقابل بابر نیز محافظت می کرد.  بابر ازین اقوام به هیچوجه خوشش نمی آمد. هر چند بیشتر عمرش در یک خیمه در شهرهای مختلف آسیای میانه گذشته بود، ولی بابر در دل خود یک بچه شهری بود.   او از حرفه های مدنی مثل ادبیات، ساینس، و موسیقی خوشش می آمد که در فضای شهری پرورش می یافت. او مردان دهات و قومی را "دهقان های ابله" می شمرد.

این برخورد بابر طبعاً با پدیدۀ مدرن حقوق بشر به هیچوجه جور نمی آمد. او به زودترین فرصت بعد از رسیدنش به کابل، به کوهات حمله کرد و صد ها انسان آن محل را کشت. بعضی از کسانی که زنده مانده بودند در دهان خود سبزه فرو کردند. به گفتۀ بعضی از مردم محل به بابر گفته بودند که این کار به این معنی است که "من مانند یک گاو برای شما استم." ولی بابر آنها را هم کشت و از کله های شان یک مناره ساخت. چندین حملۀ دیگر مانند آن صورت گرفت و چندین مناره از سر ها درست شد تا مردم به قدرت بابر تسلیم شوند.

بابر تنها در مورد مسایل مالی و سربریدن ها فکر نمی کرد. از زندگی خود هم لذت می برد. طبیعت را دوست داشت و  نباتات و حیوانات محلی را با جزئیات فراوان تشریح کرده است.  او می گوید، " درین کوه ها موش خرما پیدا می شود، حیوانی که کمی بزرگتر از خفاش است و مثل بال خفاش، میان بازوها و پاهای خود یک پرده دارد.... گلهای لاله رنگارنگ درین تپه ها دیده می شود. من خوم 32 یا 33 رقم آنرا شمار کردم." بابر تا آخر عمر خود به باغبانی و پرورش گل علاقمند ماند. او در استالف، در شمال کابل، مقداری زمین خرید. از استالف بسار خوشش آمده بود و در مورد آن گفته بود، "کمتر قریۀ به زیبایی استالف است، تاکها و باغها در هر دو سمت آن دیده می شود، آب آن صاف و سرد است." ولی نشیب کج و پیچ دریاچه به مذاق او خوش نخورده بود. بابر می گوید، "من دریاچه را مستقیم ساختم تا عادی معلوم شود. به نظرم زیباتر شده بود." نواسۀ بابر، اکبر، این صحنه را برای کتاب بابرنامه نقاشی کرده بود.  (به عکس آن نگاه کنید.)

استالف هنوز هم زیبا است. درختان با گلهای معطر در باغ آن می روید. ولی درین روز ها باغ بابر در منظر خود قوای هوایی بگرام را دارد، جایی که 40000 عسکر امریکایی زندگی می کنند. آنها از همبرگر تغذیه می کنند و مردمان محل را در آنجا بارها تا سرحد مرگ لت و کوب کرده اند. می بینیم که در ادارۀ مردمان قبیلوی، خشونت به تمام معنای آن هنوز از مٌد نیافتاده است.

برعکس مغول ها که مورد نفرت مردم بودند، تیموری ها مردمان بافرهنگی بودند. بابر بسیار آرزو داشت که یک شاعر باشد. او در مورد شهرت پسرکاکای که خود که متاسفانه عاقبت خوشی نداشت، با تحسین فراوان می نویسد. دفتر خاطرات بابر پر از اشعار خودش و دیگران است. اشعار خودش، متاسفانه، چندان خوب نیست ولی توصیه اش در مورد شیوه نوشتن نثر جالب و خوب است. او در یک نامه به پسرش همایون، از استفاده لغات او انتقاد می کند و می گوید، "در آینده بدون کلی گویی و اضافه روی بنویس. زبان ساده و لغات قابل فهم استفاده کن. اینکار هم برای خودت مشکل کمتر ایجاد می کند و هم برای خواننده ات."

همراه با ذوق شعری بابر یک علاقۀ دیگر هم در کابل پیدا کرد – علاقه به شراب.  او وقتی جوان بود، مشروب نمی نوشید. وقتی در یک سفرش به هرات، پسران کاکایش که مردمان شهری و متمدن بودند او را تشویق کردند که مشروب بنوشد، بابر می گوید، "تا آن زمان به گناه نوشیدن شراب مبتلا نشده بودم و لذت نشئه را نمی دانستم." او آماده بود که بنوشد، ولی نخست وزیرش که همسفر او بود، از پسران کاکا خواست که دست از خواهش شان بکشند و بابر را تنها بگذارند. در مدت 11 سالی که در کتاب خاطراتش چیزی نوشته نشده است (پسرش گویا این قسمت از کتاب را در جایی گٌم کرده است) بابر به نوشیدن شراب به شکل مفرطی آغاز کرد. شرابخواری او به میزانی بود که امروزه آن شخص را مستقیماً به مرکز معالجه اعتیاد ( rehab) می بردند. او تنها به مشروب علاقه پیدا نکرده بود بلکه از معجونی که چیزی شبیه به چرس افغانستان است هم استفاده می کرد.

زندگانی بابر بعد از آن خلاصه شده بود به خوشگذرانی و گاه و بیگاه جنگ و کمی هم اداره مملکت. در زندگی او موسیقی، شعر، زیبایی، و مقدار بیحد از مشروب وجود داشت. در اکتوبر 1519 بابر با دوستانش از استالف بیرون شد. او می گوید، "چمن های استالف پر از شبدر بودند، درختان پر از انارسرخ در زیر اشعه آفتاب خزانی می درخشیدند." بابر و همراهان شان چند روز متداوم مشروب نوشیدند. در یکی ازین مواقع یکی از همراهان چیزهای "نامناسبی" گفت و از فرط مستی به زمین غلتید. دیگران باید او را از زمین بلند می کردند. مرد دیگری نمی توانست که اسب خود را زین کند. در آنگاه، چند افغان به سمت آنها آمدند. کسی نظر داد که به جای اینکه این مرد مست لایعقل را در میان این مردمان قبیلوی رها کنیم، بهتر است که سر او را ببریم و به خانه اش برسانیم. بابر به خاطر می آورد که این شیوۀ مزاح قرن 16 بود. بلاخره، آنها مرد از حال رفته را روی اسب نشاندند و به طرف خانه روان شدند.  یکبار دیگر بابر آنقدر نشئه بود که مریض شده بود و به خاطر نمی آورد که اسبش را رانده است و به خانه آمده است.  جالب است که نواسه اش آن صحنه را ترسیم کرده است. (به عکس نگاه کنید). بابر تا حدی خواست اعتیادش را ترک کند، هرچند زیاد هم نکوشید. نوشته بود که در نظر داشت در سالروز 40 سالگی اش مشروبخواری را ترک خواهد کرد. بابر می نویسد، "حال که میدانستم کمتر از یکسال به این موعد مانده است، تا می توانستم مشروب می خوردم."

در یکی ازین شبهای مهمانی و خوشگذرانی، بابر صحنۀ را دید که قابل تعجب بود: زنی که شراب می نوشید. زن به بابر علاقمندی نشان داد. بابر به خانمها چندان علاقۀ نداشت و می گوید، "من مستی را بهانه کرده به او توجه نکردم." بابر می گوید که وقتی ازدواج کرد، سنش بسیار کم بود و به خانمش هیچگاه توجه درست نکرده بود. با استفاده ازین موضوع، بابر داستان علاقمندی وافرش را به یک بچه نوجوان به نام بابری بیان می کند که او را در بازار دیده بود. بابر می گوید تا آنروز "هیچگونه علاقۀ به هیچکس نداشتم و نمیدانستم تمنا و عشق چه است."  او به این پسر آنقدر علاقه پیدا می کند که زندگی اش خراب می شود. بابر خجالتی است و نمی تواند با پسر حرف بزند. او یک بیت شعر فارسی را نقل می کند که می گوید، "چون به دلدار می نگرم، خجالت می کشم. همراهانم به من می نگرند و من به سمت دگری می نگرم." (من ندانستم که این کدام شعر در فارسی است. مترجم)

اینکه او با بابری رابطه برقرار کرد یا خیر، واضح نیست.

اما، شعر و شاعری و محافل خوشگذرانی برای بابر کافی نبود. او مرد بلند طلب و آرزومندی بود و سلطۀ کابل با افغانهای که از او دیگر اطاعت نمی کردند برایش محدود شده بود. او باید قلمرو خود را گسترش می داد. یکبار دیگر کوشش کرد که سمرقند را به دست آورد ولی باز هم شکست خورد. سپس او به محلی که امروز به آن پاکستان می گویند، حمله کرد و مردمان آنجا را به مقایسۀ مردمان کوهی قبایل به مراتب به آسانی تسخیر کرد و تا سال 1523 تقریباً تمام لاهور را تسخیر کرد.

بابر به دهلی چشم داشت. لاهور چون زمانی زیر سلطۀ تیموری ها بود، به نظر بابر حالا حق و نصیب او بود. بابر به سلطان آنجا (از نسل لودی که اصلاً از افغانستان اند) نامه نوشت و گفت که لاهور مال بابر است. سلطان ابراهیم همانطوریکه انتظار می رفت، به حرف بابر اهمیتی نداد. بنابرین بابر به سمت جنوب تاخت و در جنگ پانی پت سلطان ابراهیم را شکست داد. سلطان همراه با 16000-15000 عسکر خود به قتل رسید.

بابر در دهلی ماند تا قدرت و حاکمیت خود را تثبیت کند ولی او از هند متنفر بود. او یک سلسه موادی را ذکر کرده بود که در هند به دلش نیچسپیده بود. این فهرست می تواند برای شناخت این امپراتور قرن 16 کمک کند:

 هندوستان چندان کشش و فریبایی ندارد. مردمان اینجا خوش چهره نیستند، دید و بازدید زیاد صورت نمی گیرد.  آداب معاشرت و هوش و فهم در بین مردم وجود ندارد. در صنایع دستی آنها هیچگونه کیفیت و تقارن دیده نمی شود. نه اسب خوب یافت می شود، نه سگ خوب. نه انگور خوب و نه خربوزه و میوه های اعلا. آب سرد وجود ندارد، نان خشک خوب نیست و در بازار غذای پخته یافت نمی شود. حمام نیست، دانشگاه وجود ندارد. شمع و مشعل و شمعدانی وجود ندارد.

یگانه چیزی که در هند خوش بابر آمد فراوانی طلا و نقره بود و هوای بعد از موسم بارندگی. او به خاطریکه به یاد کابل باشد، باغها ساخت ولی گلهای آن آنطوریکه در هوای شفاف افغانستان نمو میکرد، درینجا نمو نکرد. دوستان او هوای گرم آنجا را تحمل نتوانستند و به کابل برگشتند. او چون امیر بود مجبور بود در آنجا باشد و هوس روزهای قدیم را بخورد. در سال 1528 او در نامۀ به یکی از قدیمی ترین دوستانش، خواجه کلان، نوشت، "آدم همرای که می تواند صحبت کند؟ همرای که می تواند یک پیاله شراب بنوشد؟" (شعر بهار با این بیت شاید درینجا مناسب آید: می با که توان خورد غزل با که توان گفت/شیرین سخنان باده گساران همه رفتند. مترجم)
         بابر تنها به خاطر ندیدن دوستان خود دلتنگ نبود. او شراب خوردن را به خاطر مسایل صحی ترک کرده بود و اقرار کرده بود که "در مدت دو سال، گاه آنقدر دلم می خواست که یک محفل شرابخواری بر پا کنم که گریه می کردم." چون می دانست که نوشیدن شراب منع بود، او دنبال یک نوشابۀ دیگر که "مشروع باشد و از مزۀ خربوزه و انگور به دست آمده باشد" بود. این دو میوه در کابل به فراوانی کاشته می شد. یکبار وقتی او یک خربوزه را قاش کرد، گریه اش گرفت و گفت، "آدم چطور می تواند لذت های آن دیار را فراموش کند؟" وقتی تمام کارهایش در هند تمام شد، او نوشت که "به زودی ازینجا بیرون خواهم شد."

ولی هیچگاه این سفر صورت نگرفت. صحتش خوب نبود و دو سال بعد به سن 47 سالگی بابر وفات کرد. او در آگره دفن شد و در بین سالهای 1539 و 1544 قبر او را دوباره باز کردند. او از گمنامی بیرون شد و در تپه های سرسبزی که آبشاری از میان آنها عبور می کرد، دوباره دفن شد. کواسۀ او، شاه جهان که تاج محل را بنیاد کرده بود، در سر قبر او نوشت، "این قبر پُرنور شاه فرشتگان است".

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۳       سال        هفتم                ثــــور       ۱۳۸٩  خورشیدی                     می ٢٠۱۱