کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

بوم و مردم

داستان کوتاه

غلام حیدر یگانه

 
 

 بوم مي فهميد كه برفكوچ مي آيد. او مي خواست برود و پيشاپيش مردم را اطلاع بدهد. بوم هر طرف مي پريد تا راه نزديكتر را پيدا كند و همانطور که مشغول جستوجو بود، شانه سر پيدا شد. شانه سر، می خواست خبرِ آمدنِ بهار را به مردم برساند.

بوم خوشحال شد و گفت: خيلي خوب. تو خبر آمدن بهار را برسان و من هم باید آنها را از آمدن برفكوچ با خبر می سازم.

شانه سر جواب داد: بلي، خبر تو هم بسيار مهم است.

 

بوم و شانه‌سر پرواز كردند و بزودي به ده رسيدند. شانهسر از دور صدا زد: هاي مردم، مژده كه بهار بزودي می رسد!

مردم از شنيدن اين خبر خوشحال شدند. از شانه سر تشكر كردند. لباس قشنگ و رنگارنگي به او مژدگاني دادند و شانهسر با رضايت به سوي ده ديگر پرواز كرد.

بعد، مردم از بوم پرسيدند: تو چه خبر خوشي آورده اي؟

بوم گفت: خبر من هم خيلي مهم است. همين روزها در نزدیک ده، برفكوچ خواهد شد و آمدم كه پيشاپيش شما را از آن خبر بدهم.

مردم خبر بوم را نپسنديدند و با هم گفتند مرغي كه خبر بد مي آورد، شوم است. بوم را گرفتند و آنقدر گوشهايش را كشيدند كه دراز شدند و بعد، آنقدر او را خفه كردند كه چشمهايش از كاسة سر بيرون آمدند. آنها مي خواستند بوم را بيشتر جزا بدهند. اما خوشبختانه بوم يك بار از دست آنها رها شد و پريد. مردم از دنبالش دويدند، اما بوم كه خيلي ترسيده بود با سرعت از ده دور شد.

 

چند روز كه گذشت در نزديكي ده، برفكوج آمد و نزديك بود بعضي از گوسفندها كه از راهرو به سوي آب مي رفتند، زيرِ برف شوند. مردم به یادِ پيش بينيِ بوم افتادند؛ بيشتر به خشم آمدند و باز هم فكر كردند كه بوم، مرغ شومي مي باشد.

 

از آن زمان، خيلي سالها مي گذرد. تا حالا هم گوش هاي بوم دراز و چشمهايش كلان كلان مي باشند. ولي او تا حالا هم می خواهد دوست مردم بماند. او چند بار به سوی قریه ها هم آمده است تا مردم را قناعت بدهد؛ اما، مردم تا او را مي بينند، به سويش سنگ پرتاب مي كنند و او را مي رانند.

بوم، مي رود و در خانه هاي ويران قصه اش را به ديوارها مي گويد و حتي از غم، ناله مي كند؛ ولی مردم بیشتر به خشم می آیند و فکر می کنند که این خانه ها را اصلاً، بوم ویران کرده است.  بوم، راه دیگری ندارد؛ او انتظار می کشد که کودکان، بزودی بزرگ شوند و امیدوار است که آنان با این مرغ زیرک و صبور دوستی خواهند کرد.

 (پايان)

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤٠       سال        هفتم      حوت             ۱۳۸٩  خورشیدی       مارچ ٢٠۱۱