کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بشير سخاورز

 

 

با كاروان حله

 

           راه قديمی ابريشم   بلخ

 

جادهء ابريشم در حقيقت ساده ساختن نام شبكه راه هاى پيچيدهء تجارت باستان است. در اصل تنها يك جاده وجود نداشت، بلكه متشكل از چند جاده بود كه يك سر آنها در غرب به سواحل مديترانه و مرز اروپا مي رسيد و از شهر هاى مهم آن زمان مانند سمرقند، ختلان، كورينا و ديگر شهر هاى آسياى ميانه و چين ميگذشت و سر ديگر آنها به چين مركزى در شرق مينجاميد. در طول اين راه تجارتِ اموال مختلف ادامه داشت، مانند ابريشم چين، لاژورد افغانستان، عطريات هند و چين  چاشنى غذا از هند، شيشه و كاغذ از ايران و بسا چيز هاى ديگر.

 

نبايد جادهء ابريشم را تنها حاملی برای داد و ستد اموال تجاری كرد، زيرا كه اين جاده در عين حال حامل فرهنگ ها، زبان هاى مختلف، اديان و باز انديشه هاى متعدد بوده است.

 

در طول زمان، آسياى ميانه به سبب اهميت تجارى و باز سوق الجيشى آن مورد توجه امپراتورى هاى بزرگ مانند ترك، عرب، تبت، چين و روسيه بوده است، اما آنچه در اوايل سدهء پيش اهميت آسياى ميانه را بيشتر ساخت، رقابت دو امپراتورى بزرگ اروپا  بريتانيا و روسيه است كه مجريان بازى بزرگ هستند و تا همين امروز اگر هر يكی از پرده های اين نمايشنامه را بنگريم هيجان برانگيز است و در خواننده اثر ژرف می گذارد. اما نمي توان اهميت آسياى ميانه و جادهء ابريشم را تنها به زمان باستان مربوط دانست، زيرا كه امروز يك بار ديگر سخن بر سر لولهء نفت كسپين است كه از آسيای ميانه می گذرد و مي تواند جانشينى براى نفت شرق ميانه باشد.

 

 

 

خرابه های قلعهء بزرگ تاشقرغان كه بر مسير راه ابريشم قرار داشت

 

 

آوريل شتاين

 

آوريل شتاين محقق، نويسنده، باستان شناس و جهانگرد كشور مجارستان كه بين سال هاى ١٨٦٢-١٩٤٣ ميلادى مي زيست از اولين كسانى بود كه غبار چندين سده را از چهرهء اين جاده پاك كرد و در طول اين راه به كشف هاي شگرفی دست يافت  مانند يافتن ذخيرهء آب بزرگ در ميان دشت،  يافتن آثارى از آيين مانى (ارژنگ مانى)، نبشته هاى تأريخى بر پوست حيوانات و بسا چيز هاى ديگر مانند شهر هاى باستانى،  نقاشى هاى مربوط به آيين بودا، پيكره هاى بودا و در مجموع بيشتر از دو صد و پنجاه هزار سند مهم تأريخى و باستانى.

 

شتاين در جوانى سند دكتوراى خود را به دست آورد و هم قادر به آموختن چند زبان مهم گرديد، اما او نمي خواست كه تنها محقق باقى بماند و خودش را در ميان انبوه كتاب هاى كتابخانه ها مخفى سازد. او مصمم بود تا كه اسرار راه ابريشم را با گام نهادن بر تمامی شبكه هاى اين جاده دريابد  كاری كه در آن زمان بس دشوار بود. او كاوشش را از سواحل مديترانه - دورترين قسمت اين جاده در غرب شروع كرد و تا شرق چين كه نقطهء نهايى اين جاده در شرق است ادامه داد، تا بتواند شهر ها و محلات مهم تأريخى را يكى بعد از ديگرى از زير خاك بيرون آورد. او  به كاوش در شهر هاى تأريخى ايران باستان كه قدمت آنها به پنج هزار سال مي رسيد پرداخت و همچنان شهر هاى قديمی چين را كه دو هزار سال سابقهء تأريخى دارند، يكى بعد از ديگرى پيدا كرد و پيش از آنكه بميرد هشت بار تمامی راه هاى ابريشم را پيمود. كار دشواری كه تنها از يك انسان خارق العاده بر ميآيد. شتاين مؤرخ و باستان شناس دقيقى بود كه با تلاش پيگير  مى خواست اسرار راه ابريشم را دريابد.

 Silk Road Picture 1

اين ريگزار به ريگزار آواز خوان معروف است و در منطقه ای بنام مينگششان  بر مسير راه ابريشم قرار دارد.

 

نه تنها راه های پر پيچ و طولانی جادهء ابريشم كه بيش از 6400 كيلومتر طول داشت و از ايتاليا شروع می شد و به چين می انجاميد  چالش  بزرگی برای اشتاين به حساب می رفت  بلكه بی امنی و خطر های ناشی از آن مانند خطر شكارچيان برده و دزدان هم جان او را تهديد می كرد. در آن روز ها شكار برده تقريبأ در تمام آسيای ميانه رايج بود. شكارچيان و رهزنان به كاروان های تجاری حمله می بردند و بعد از اين كه تمام اموال را سرقت می كردند  مردمانی را كه با كاروان در حركت بودند اسير می گرفتند و در بازار برده فروشان به فروش می رساندند.

 

 

دسته  بندی راه های ابريشم

 

مجبوريم برای ساده ساختن و دسته بندی راه های ابريشم كه بيش از يك صد جاده بود  جاده ها ی ابريشم را به دو دسته تقسيم كنيم: راه ابريشم شمالی و راه ابريشم جنوبی. راه ابريشم شمالی از شهر های مرو  بخارا  سمرقند تاشكند  خوقند  كاشغر  شورچك  ترفان و آستانه می گذشت و به چين می رسيد. همين طور راه جنوبی از مرو شروع می شد و از بلخ  باميان  كابل  هده  تكسيلا  گيلگت  يارقند  ختن   ميران می گذشت و به مركز چين می رسيد.

 

جادهء ابريشم مانند زنجيری فرهنگ ها و اديان را با هم پيوند داده بود. از طريق همين جاده است كه اسلام به چين غربی آمد و زبان فارسی هم به آن جا رسيد  چنانكه ابن بطوطه جهانگرد و تأريخ نويس معروف تونس كه چند سده پيش از طريق كشور ما به چين رفت  در سينكيانگ چين گروهی را ديد كه به زبان فارسی آواز می خواندند و او گمان برده بود كه اين گروه شعر سعدی را می خواندند.

 

 Silk Road Picture 1

مسجد عيدگاه در كاشغر. اسلام در شمار فرهنگ های وارد شده به حساب می رود
  كه از طريق راه ابريشم به چين آمده است.

 

از شهر های مهمی كه در مسير جادهء ابريشم قرار داشتند سه شهر را می توان بام برد:

 

1- كابل

2- ختن

3- سمرقند

 

كابل

 

 کابل آن روز بر سر راه تجارت هندوستان و خراسان قرار داشت وامتعهء مختلف و متنوع از اين دو منطقه به اين شهر می آمد  که گاهی در كابل به فروش می رسيد  و يا گاهی راهش را به بازار های مهم کشور های ديگر می يافت. در آن زمان بازار های بزرگی در شهر کابل وجود داشت و تجار کابل با منفعت 3 تا4  برابر راضی نبوده اند. هر سال در حدود ده هزار اسب حامل امتعه به کابل می آمد. متاع تجاری از هندوستان عبارت بود از بَرده (غلام)، انواع البسه، گُر، شکر و چاشنی غذا. اما امتعهء ديگر کشور ها به شمول چين، عراق و ترکيه هم در بازار های کابل يافت می شد. شرح مفصلی در مورد کابلستان آن روز به طور مثال طرز زندگی مردم، وضع اجتماعی و اقتصادی،  طبيعت، صنعت معماری،  امور کشاورزی،  دامداری،  باغداری،  موسيقی و طرح شهر سازی،  در يادداشت های بابر آمده است.

مردمان يهودی مذهب كه سكن در كابل داشتند بيشتر از ديگران به تجارت مشغول بودند و همين مردم با كاروان ابريشم از كابل به چين و حتا ايتاليا می رفتند و متاع تجاری به كابل می آوردند. برنس سفير انگليس كه در بالاحصار كابل توسط افعانها كشته شد و از نويسندگان توانايی هم است نگاشته است كه وقتی به كابل آمد و در بازار چارچته به گشت و گذار پرداخت  متوجه شد كه در همان بازار مردم به چند زبان مهم جهان حرف می زنند و  خريد و فروخت با استفاده از چند زبان صورت می گرفته است. بديهی است كه چارچته در آن روز ها از بازار های مهم جهانی بود  اما با دريغ كه بعد از كشتن برنس  انگليس ها برای انتقام گرفتن از مردم كابل اين بازار زيبا را آتش زدند  مگر پيش از آتش زدن اين بازار به چور و چپاول پرداختند  چنان كه خود مينگارند كه از همين بازار و خانه های ساكنين دور و بر آن زيور ها  نسخ خطی قديمی و ديگر اشيای باستانی به دست آمد كه آن را به موزيم بريتانيا فرستادند.

  

سمرقند

 

سمرقند از شهر های مهم باستانی است  شهری كه ظهيرالدين محمد بابر برای گرفتنش پيش از آمدن به كابل تلاش زياد كرد. او در بابرنامه اش سمرقند را با كابل مقايسه می كند و می گويد که: "هردو جای چهار فصل مشخص و جداگانه دارند. در سمرقند و کابل برف به وفرت می بارد. هر دو مناطق زيبا هستند، اما آب و هوای کابل به تناسب سمرقند بهتر است." سمرقند افزون بر زيبايی طبيعی اش ارزش مهم تجاری داشت. مركز سمرقند در گذشته های دور افراسياب ناميده می شد و به قول تأريخ نويسان  اسكندر يونانی در فتح آن تلاش زياد كرد و بعد از فتح هند (328 ميلادی) از مهم ترین فتوحات اسكندر به حساب می آيد.

 

سمرقند در نيمهء راه ابريشم قرار داشت و بازار های تجاری آن پر از امتعهء شرق و غرب بود.

 

ختن

 

در ادبيات ما ملك ختن بيشتر به خاطر آهوی آن معروف است كه مشك ختن دارد  اما ختن در اسطورهء تجارت ابريشم هم جا يافته است. پيوند ختن با اسطوره و ابريشم داستان جالبی دارد كه از اين قرار است. "شاهدخت چين عاشق پادشاه ختن می شود و پادشاه ختن پيش از عروسی با شاهدخت از او می خواهد كه پيلهء ابريشم را از چين با خود بياورد تا ابريشم در ختن هم پيدا شود و نيازی برای خريدن آن از چين نباشد   اما پادشاه چين به جد تلاس می كند كه هيچ كشور ديگری به جز از چين پيلهء ابريشم را به دست نياورد  زيرا كه او می خواهد تنها چين قادر به صادر كردن ابريشم به كشور های ديگر باشد. با وصف اين  شاه ختن  شاهدخت چين را كه سخت به او دلباخته  است وادار می سازد كه در خفا بدون آن كه شاه چين و جاسوسانش پی ببرند  پيله را در برگ توتی گذاشته با خود  به ختن بياورد. شاهدخت اين كار را می كند و از آن به بعد  ابريشم در ختن هم يافت می شود."

 

 Silk Road Picture 1

نيايشگاه بودايی در دامنهء كوهی بنام كوه مشتعل در ترفان. اين نيايشگاه توسط
مهاجمان اسلامی ويران  و مجسمه های بودای آن از بين برده شده است.
آنچه باقی مانده بود بعد ها توسط دزدان آثار باستانی به غارت رفت.

 

 

 

پانوشت ها:

 

در نوشتن اين مطلب از مأخذ زير استفاده شده است:

 

1- تزك بابری  ظهيرالدين محمد بابر  ترجمهء خان خانان

2- سفرنامهء بخارا  الكساندر برنس

3- سفرنامهء ابن بطوطه  تأليف ابن بطوطه

4- استفاده از اسناد نمايشگاهی كه در سال 2003 به مناسبت راه ابريشم  در كتابخانهء بزرگ بريتانيا  به راه انداخته شده بود.

 

 

در رابطه به راه ابريشم مطلبی را به زبان انگليسی  از همين قلم می توانيد بخوانيد:

 

The Silk Rout of Poetry in Octavio Paz

 

 

((())) ((())) ((()))

 

 

 

Bashir Sakhawarz

London

 

 

 

http://www.africaontheroad.it/Pensieri%20e%20parole.htm

 

The silk route of Poetry in Octavio Paz

 

A poetic description of Paz, India and Afghanistan

 

It is a full moon and I am walking in Lodi Garden in the footsteps of Octavio Paz.  The night has mixed fragrances of Raat Ke Raani (the queen of the night) and the two stars shining from above in the clear sky of Delhi, one is Octavio Paz and the other is Pablo Neruda.

 

It was a year ago when my wife took me to the rooftop of our house in Delhi and poured me the wine of poetry. She was reciting Ocavio Paz and Pablo Neruda.  I was intoxicated, the power of wine was taking me higher and higher until I reached the two shining stars of Octavio Paz and Pablo Neruda.

 

I had come to India, the dreamland of poets and writers, after much anticipation. India had always been to me my image of motherland.  I was at home from the moment the plane touched the ground.   Now, walking in the Lodi garden I was inviting the stars and the moon to join me in the celebration of life, with the melody of birds, the perfume of raat ke raani and the stillness of quiet moments.

 

The black, pensive, dense

domes of the mausoleums

suddenly shot birds

into the unanimous blue (P179)

 

Octavio let me just address you the way a poet addresses a poet. We are people of the same skin, drinking the same wine and living in the same house. Many nights when I felt far away from friends and family you have been there watching me from the top of the book shelve, waiting to be asked to join me.

 

 Octavio you have been to my country, Afghanistan, and you have written poems about a country of mystery and mystiques.   You read Hafiz, the Lisanul Ghaib and Maulana Jaluldin Bakhi and now I am here in the very place walking the routes of the great poets in Lodi Garden.   A garden built by an Afghan king, as a monument of thanksgiving to India.  A gift from a cultured king who must also have thought of India as his motherland.

 

Lodi road is a home to artists and writers alike.  Some evenings I encounter Mrs Rajan, an elderly lady and gifted poet who lives not far from Lodi Garden and sometimes my friend, the ambassador of Mexico, invites me for a night of cultural experience.  His house was once home to you.   The Mexican Ambassador to India’s residence is always frequented by writers, poets and musicians.   He is also himself an elegant poet with excellent taste. His evenings of poetry are dedicated to you Octavio with introductory memoirs such as “friends, this huge tree under which we are sitting is named after Octavio Paz and I recite his poetry and mine under this very poetic tree”. The tree is huge and its magnificent leaves and branches provide shelter to many poets and writers.  The Ambassador recites poetry and I watch the moon through the leaves and towards those shining stars.

 

 

Stillness

in the middle of the night

not adrift from centuries

not a spreading out

                              nailed

like a fixed idea

to the centre of incandescence

Delhi

        Two tall syllables

 

Lying on the green grass of the Lodi garden I listen attentively to the soft and gentle sound of the sitar played by my friend Khalil Gudaz.  He is a student of Ustad Amjad Ali khan.  My eyes wonder the silky patches of clouds and I imagine one patch of cloud resembling the map of the great India, the motherland, the India of Ashoka.   I desire the cloud to produce gentle raindrops over Afghanistan and India.   I want only one sky over the two countries.  My friend Khalil says: “you know sarood was developed from the rubab musical instrument of Afghanistan”.   I feel that Afghanistan and India play the same music.  We have always played the same music until a man called Mahmood of Ghazna divided us.  I dislike his savageness of destroying Somnat and yet I am proud of Lodi who has created this wonderful garden to become a sanctuary for poets, writers and musicians.

 

Talking about poets and music I remember when you met Amir Khusru in his white marbles. His soul was piercing the cold stone and reaching your soul. Next to him lies the soul of souls, Abdullah Kabuli, today known as Nezamuldin Aulia. It was Nezamuldin the great Sufi who prevented khusru from serving the king and advised him to serve the people. A simple Sufi was challenging the most glorious kingdom of the world the Mughal emperor, showing that there was another court at the heart of muddy houses.

 

Trees heavy with birds hold

the afternoon up with their hands.

Arches and patios. A tank of water,

poison green between red walls.

A corridor leads to the sanctuary:

beggars, flowers, leprosy, marble.

 

Tombs, two names, their stories:

Nizam Uddin, the wondering theologian,

Amir Khusru, the parrot’s tongue.

The saint and the poet. A grim

star sprouts from a cupola.

Slim sparkles in the pool.

 

Amir Khusru, parrot or mocking bird

the two haves of each moment,

muddy sorrow, voice light.

Syllables, wondering fires,

Vagabond architectures:

every poem is time, and burns. (P174)

 

It was the monuments of Delhi built by the Afghans, including the Qutab Minar which influenced you to go to Afghanistan and see this land of mystic and mysterious by himself.   However, you must have been disappointed to see the diminishment, for even in those days very little was remaining of the glorious civilisations of the different eras and religions that had existed.   Afghanistan of the Zorastrians, Afghanistan of the Buddhists, Afghanistan of the Hindus and Afghanistan of the Muslims.  Some of our cities destroyed by the barbarians of the times such as, Chengiz Khan and Timor the Limb.  They were never rebuilt even after the passage of a thousand years.  There is no sign of Shahre Ghulghuleh (the city of sound and light), in Bamyan.   It was in this city that under the eyes of its great Buddha, in Bamyan, Chengiz decided to destroy the entire city of Ghulghuleh and not only that but to kill all its habitants.  And to make it even worse killing all the animals, including the dogs, cats and mice.   History recalls that after the complete destruction of the city, Chengiz went to inspect the damage, his happiness of the loss of life and destruction of the buildings was momentarily spoiled when he spotted a mouse running amongst the ruins.  He told his soldiers “I want life to be completely eradicated from this country”.   And the truth is that life and respect for civilisation within the Afghans stopped after being invaded by the Arabs in the name of Islam, the Mongols in the name of barbarism and the British in the name of acquiring their share of the Eastern Wealth.   It was the British, the civilised invader, that finally destroyed whatever remained of Kabul.   But the culture of destruction also has been adopted by the Afghans themselves.   Alaudin Jahan Soz , set Ghazni on fire and extinguished its civilisation completely and he was not the only one because the trend continued.  Only recently the communists, the Mujahideen and the Taliban all have had their fair share in the destruction of their own country.   When nothing remained they put their own symbol of history and pride to death.   They turned their guns toward peaceful faces of Buddha.  Bang.   Let there be darkness.

 

Octavio you must have been deeply disappointed after reading the poetry of Amir Khusraw, the sweet parrot of Persian poetry, about the country of old civilisation and a country of enormous wealth of history, Afghanistan.   You could not find many historical evidences of that when you were there.   You did not have time to dig the ground but you smelled the soil even when you could not find Abu Sina the Alchemist.  You saw the desert of Bagwa carpeted with red tulips to welcome the great poet.   You expressed “as long as this soil produce such flowers, it will also produce poets, writers, philosophers and alchemists”.   Maybe you were right but it has been years since great poets and writers of Afghanistan made an impression.   Poets and writers need to be supported by governments and their people.   For the past 400 years there hasn’t been a cultured Afghan king who loved books.   Whatever Poets and writers wrote became dust.  The kings were simple warlords and the people were taking shelter running to the mountains for safety of their lives from the warlords and invaders.   Enemies within and enemies from without.

 

The present is motionless

The mountains are of the bone and of snow

They have been here since the beginning

The wind has just been borne

                                                Ageless

As the light and the dust

                                    A windmill of sounds

The bazaar spins its colours

                                    Bells, motors, radios

The stony trot of dark donkeys

Songs and complaints intangled

The tall light chiselled with hammer-strokes

In the clearance of silence

                                        Boy’s circles

Explode

Princess in tattered clothes

On the bank of the tortured river

Pray                 pee                   mediate

                                                            The present is motionless

The floodgates of the years open

                                                            Days flash out

Agate

*********

 

The present is motionless

                                    June 21st

Today is the beginning of summer

                                                Two or three birds

Invents a garden

 

**********

 

The present is motionless

                                    The mountains

                        quartered suns

petrified storms earth-yellow

                                    The wind whips

                                                            it hurts to see

The sky is another deeper abyss

                                    Gorge of the Salang Pass

black cloud over black rock

Fists of blood strikes

                        gate of stone

Only the water is human

in these precipitous solitudes

Only your eyes of human water

 

Afghanistan is a traveller like you and me. It has travelled through the course of history. Through happy period when it was touched by Buddha, when it was lit by the light of Ahura Mazda (the ultimate truth), when its temples mushroomed in the hills, mountains and deserts, when it woke up with the recitation of Khayam, with the beat of Sufi soul on drams, with people in the farms growing food of love. Afghanistan invented a face for itself, travelling deep into history:

 

He invented a face for himself.

                                                Behind it,

he lived died and resurrected

many times.

                   His face now

has the wrinkles from the face.

His wrinkle have no face (P187)

 

 

On the road to Kabul and then Balhk there was nothing but the natural and stunning beauty of the country in front of you and you were too late by many years to see the magnificence of the caravansaras of the silk rout.   I too wish I had lived in that era. Perhaps Octovio, myself and Ibne Batuta would have become friends travelling together. We would have gone to Kabul on the silk route, where we would have passed the Kabulis in the market speaking at least four different main languages in order to facilitate their business.   We would have seen the Charbaghs, the copies of the Mughuls gardens built in India.   We would have listened to the sound of music coming from the streets of Kabul.   Kabul was full of professional musicians, dancers and storytellers, but today there is nothing left but just a footprint on the few surviving history books. 

 

Now here in the Lodi garden I am thinking about you and my country and I come to conclusion that at least India has kept its charms and beauty.   It is a country of many religions and many sects and it is a country of tolerance.   It is here that I can discover my own motherland, by walking the Qutab Minar, walking in the Charbaghs or simply the Lodi Gardens.   Here I discovered you and poetry.

 

 

 

 

Reference

 

All poems are taken from the collected poems 1957-1987, Edited by Eliot Weinberger, HarperCollins Publishers, India

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٢                      سال دوم                          جنوری ۲۰۰۷