کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 




 

کيست "در پي آهوي عشق"؟

 

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

(براي شنيدن آهنگ "آهوي عشق" ميتوانيد اينجا را کليک کنيد.)

 

 

کسي که به ادبيات فارسي سر و کار داشته باشد، مجيد روشنگر را هم ميشناسد. نميدانم چرا (راستش: ميدانم چرا) هر باري که به او مي انديشم، رشک ميبرم.

 

گرچه سالهاست کوتاههء "حسود نياسود" را شنيده ام، دوستي که وانمود ميکند عربي را بهتر از "ابن عربي" ميداند و مرا بيشتر از خودم ميشناسد، ميگويد اصل آن چنين است: "الحسود لايسود"!

 

پيش از آنکه به شکرانهء سر دوست دوم کلافه شوم، به ياد مي آورم که دوستداران فرهنگ در افغانستان از چهل سال به اينسو، با نام و نشان آن دوست نخست آشنايند. مجيد روشنگر از 1965 تا 1981 در ايران و پس از آن تا امروز در امريکا هرگز از چاپ "بررسي کتاب" روي برنتافته و شگفتا که اين نشريهء برازندهء "ويژهء هنر و ادبيات" را تنها دست پيش ميبرد. مي ارزد بر فراويز آستيني از اين دست، هزار بار با آب زر نوشت: مريزاد.

 

همينجا بايد بازگويم که رشک ورزيدن نهاني من ريشه در کارنامهء روشنگرانه و فرهنگي او در نقش بنيانگزار و گردانندهء سه ماهنامهء "بررسي کتاب" ندارد. حافظه، آگاهي و آمادگي درنگ ناپذيرش براي شتافتن در راه ادب و فرهنگ، مرا "کين_توزانه" شگفتزده ساخته است!

 

روز هفتم نوامبر 2006 برايش تلفون کردم و در ميان چندين گپ ديگر، پرسيدم: "آيا کسي را سراغ داريد که از روزگار کنوني و کارهاي چاپ نشدهء کارو آگاهي بيشتر داشته باشد و بتواند در نهايي ساختن "ويژه_نامه" اش کمکم کند؟" او گفت: "هان! خانم زويا هم خودش ميداند و هم دوستان و نزديکانش را ميشناسد." آنگاه، شمارهء تلفوني را به من داد و افزود: "براش بگو: از روشنگر گرفتم."

 

شماره چنان خوشبافت و يادماندني بود که نيازي به نوشته شدن نداشت.

 

زويا را بريشم بانوي يک پارچه خلوص و عاطفه يافتم. او در همان نخستين برخورد تلفوني چنان مهرباني نشان داد که گويي چهل و هشت سال است بدون پلي به نام مجيد روشنگر همديگر را ميشناسيم. هر چه سخنان او را زيادتر ميشنفتم، باورم به نادرستي انديشهء "پايان تاريخ" فرانسيس فوکوياما بيشتر ميگرديد.

 

زويا نشاني ايميل خودش و شمارهء تلفون زاون، دوست گرمابه و گلستان کارو، را به من داد، و به اينگونه مرا به گنجينهء بزرگي که در سه سال پسين از خود کارو و خانوادهء سرگردانتر از "نامه هاي سرگردان"ش به دست نياورده بودم، آشنا ساخت.

 

هنگامي که گوشي را گذاشتم، افزون بر آنچه در پيرامون کارو شنيدم، تکه هايي ديگري از زويا نيز در يادم نشستند، مثلاً اينکه بيست سال است در امريکا زندگي ميکند ولي دلش همچنان در کوچه هاي ايران ميتپد، مولانا جلال الدين، رودکي، مهدي اخوان ثالث و سهراب سپري را ميپسندد، در پيرامون سروده هاي شاملو دگرگونه مي انديشد، و دوست افغاني به نام فريد زلاند هم دارد. همين.

 

فرداي آن روز، به رسم سپاسگزاري براي آشنا ساختنم با بانو زويا و به کمک او با زاون، بار ديگر به مجيد روشنگر تلفون کردم. اين بار او گفت: "ميخواهم در يکي از شماره هاي ويژهء "بررسي کتاب" به کارهاي زويا هم بپردازم". پرسيدم: "به کارهاي خانم زويا"؟ گفت: "آري، به سروده ها و ترانه هايش و اگر شود به کار ترانه سرايان افغان نيز".

 

هر چه به خود فشار آوردم، يادم نيامد که زويا در گفت و شنود روز پيش، از شعرها و ترانه هايش چيزي گفته باشد. با کنجکاوي پرسيدم: "به سروده ها و ترانه هاي خانم زويا"؟ روشنگر گفت: "ترانه هاي زويا زاکاريان خيلي پرآوازه اند".

 

با شنيدن "زاکاريان" در نقش نام خانوادگي زويا چندين ناپرسيده ام نيز پاسخ يافتند. زويا زاکاريان را چه کسي، به ويژه اگر دوستدار موسيقي ايران باشد، نميشناسد؟

 

يادم آمد، دکتر ماندانا زنديان که خود سرودپرداز، نويسنده، پژوهشگر و پزشک نامور در لاس انجلس (امريکا) است، شماري از سروده ها و ترانه هاي زويا زاکاران را در گزينهء 120 برگي "طلوع از مغرب" (انتشارات پژوهه، 2002) گردآوري کرده بود.

 

ميترسم خم و پيچ فزوني گيرد، ورنه اين را هم مينوشتم که بار نخست با کارهاي چشمگير ماندانا زنديان چگونه و در کجا آشنا شدم و فريدون پورزند گرامي در شناسايي او چه نقشي داشت.

 

مجيد روشنگر و من درود را با پدرود گره زديم. همينکه او گوشي را گذاشت، زنگ زدم به آن شمارهء خوشبافت و يادماندني و از اينکه روز گذشته او را تنها با نام کوتاهش ياد کرده بودم و نميدانستم زويايي که آنسوي تلفون نشسته، همان زاکاريان پرآوازه است، پوزش خواستم. سپس گلايه آميز گفتم: "ديروز از شعرها و ترانه هاي تان چيزي نگفتيد، آن نشاني ايميل هم نام خانوادگي شما را در خود نداشت. از کجا ميدانستم که...."

 

او خنديد و گپ را به سوي ديگري برد. نگذاشتم که دورتر برود، پرسيدم: "با اين نشانيهاي نيمه نيمه، از کجا ميدانستم که آن صيادِ آواره "در پي آهوي عشق" شماييد"؟ او دوباره خنديد و چيزي نگفت.

 

گفتم: "اين ترانه را بار بار از زبان گوگوش در البوم "آخرين خبر" شنيده ام، سپاسگزار خواهم شد اگر يک بار دکلمهء آن را به آواز خود تان بشنوم."

 

گفت: "همه اش درست يادم نيست. بگذريم."

گفتم: "نگذريم. همه اش ياد من است. شما سر کنيد، هر جا نياز باشد، آغاز مصراع را مي آورم."

 

زويا زاکاريان دريافت که "ول" نميکنم. با خنده گفت: "خب!" و آنگاه بي هيچ ايست و درنگي خواند:

 

در پي آهوي عشق، صيادِ آواره شدم
تا کجا بايد دويد؟ يا رب بيچاره شدم

 

من عقابم، شاهپر قله نشين بي شکست
ريشخند بچه آهويي به يکباره شدم

 

بال من بي سايه شد از بس که افتادم به خاک
کنج خانه مرغ بي پرواز و بيکاره شدم
من که از سي پاره
ء قرآن نخواندم يک کلام
پرپر عشقم چنان کردي که سي پاره شدم

 

صد هزار رحمت به تير ناصواب دشمنم
اندکي مرهم، مداوا ميکند زخم تنم
تير بي انصاف عشق تو نشسته قلب من
کاريگر نيست هر چه مرهم من به اين زخم ميزنم

 

اين حواس و هوش من با تو چه آسان ميرود
پا به پاي سايه ات عمرم شتابان ميرود

 

در پي آهوي عشق، صيادِ آواره شدم
تا کجا بايد دويد يارب بيچاره شدم

 

نميدانستم چه بگويم. از کسي شنيده بودم شعر همان است که پس از شنيدنش نداني چه بگويي. هوشم را مصراعهاي هفتم و هشتم برده بود. از چگونگي شکار آهو با عقاب پرسيدم. او چيزهايي که هنوز کنجکاوانه به آن مي انديشم، گفت.

 

گفتم: "در شمارهء هشتم، دور دوم "قاصدک" (ماهنامهء دانشجويان دانشگاههاي تورنتو، جون 2004)، در نوشته يي از مهرآفرين حسيني خوانده ام: "آهوي عشق آهنگي افغاني است و گوگوش آن را با ياد ملت تاجيکستان و فارسي‌ زبانان افغان خوانده است." آيا ميشود در اين زمينه، روشني بيشتر اندازيد؟

 

گفت: "اين ترانه، عاشقانه است، و عشق هم که ميدانيم مرز نميشناسد. آهوي عشق چگونه ميتواند افغاني، تاجيکي يا حتا ايراني باشد؟ اينکه گوگوش هنگام اجراي ترانه به ببيندگان يا شنوندگانش چه و چگونه گفته، آگاهي ندارم. "آهوي عشق" ترانهء عشق است."

 

زويا در چند سطر

 

زندگينامهء فشردهء زويا زاکاريان نميشود کوتاهتر از اين باشد: در تهران از پدر و مادر هنرمند آذربايجاني زاده شده و ترانه سرايي را از سيزده سالگي آغاز کرده است. براي آموزش برتر در رشتهء پزشکي راهي دانشگاه شيراز گرديد. انگار آواي هنر او را واپس به تهران فراخواند تا بيايد و نزد استاد خليل موحد دلمقاني زانو زند.

 

از فرزان دلجو در برنامهء "روءياي نيمه تمام"، شبکهء تماشاي ايران، جنوري 2004، شنيده بودم که نخستين ترانهء زويا "چلچله"، بر روي آهنگي از حسن شماعي زاده، است.

 

در گسترهء ترانه سرايي در کنار نام آوراني چون ايرج جنتي، عطايي، اردلان سرفراز و شهيار قنبري (که ماهنامهء زيباي "قاصدک" چندين بار را به نادرستي شهريار قنبري نوشته) ميدرخشد. خودش به اين باور است که پرويز وکيلي، تورج نگهبان و ايرج جنتي عطايي در آغاز بر او اثر گذاشته اند.

 

زويا زاکاريان که در 1984 از ايران بيرون شد و پس از دوسال بود و باش در جرمني، تا امروز زمينگير ايالات متحده امريکاست، افزون بر ترانه سرايي، در زمينهء نمايشنامه نويسي نيز دستاوردهاي خوبي دارد. از دوستي شنيدم که نمايشنامهء "قصه هاي آقا جمال" بيشتر از نه ماه پيهم ببيننده داشت.

 

زويا در چند مصراع

 

دوستي که وانمود ميکند مرا بهتر از خودم ميشناسد، نام زادگاهم را ميگيرد و ميگويد "هوش باشندگان اين گوشهء افغانستان ديرتر مي آيد!" با آنکه هيچگاه زادگاه و نژادگاه را باور داشته ام، به خود ميگويم: ولو شوخي باشد، گفتهء دوست، دستکم اين بار در پيرامون ديردرنگي خودم درست افتاده است!

 

اگر اندکي پيش از نوشتن "زويا در چند سطر" يادم مي آمد که زويا زاکاريان خود شناسنامه اش را در سرود بلندي با سرنامهء "عاليجناب مغرب_زمين" سروده است، چه نيازي به آن فشرده سازيها از سوي من ميبود؟
 

 

عاليجناب مغرب زمين!

 

من نميدانم پدر همه ي پدرانم چه کسي بود

يا مادر همه ي مادرانم چه کس

 

من نميدانم پيرترين باب من

سربازي رومي بود گريخته از جنگ

که در دو راهي صلح ايران و ارمنستان

مام مرا به مهماني عشق برد

يا تاجري بود از خطه ي چين

که باروت جنگ مي برد به روم

از همان گذرگاه

 

در هند بود آغاز من يا ترکستان؟

بابل، بيت اللحم يا ايروان؟

 

هيچ نمي دانم

اين را فقط مي دانم

که در خانه ي مرد و زني از تيره ي "ارمن"

پاي به اين دنيا نهادم

در سرزميني به نام ايران

همانجا که "ميترا"

_ خداوندگار همه ي سرزمين ها_

زاده شد،

 

همانجا که سرداران شوشيانه

از سرهاي بريده ي فرزندان خود

ديوار و قلعه مي ساختند در برابر يورش بيگانه

همانجا که جوانک "انشاني"

جوانک صندل پوش "انشاني"

رعايت حقوق بشر را وصيت کرد براي شما

مهماندار خوب من،

عاليجناب "مغرب زمين"

 

من در آن سرزمين زاده شدم

سرزميني که سياوش وار

از آتش هشت هزاره حادثه و اتفاق گذشته است

سر سالم،

تا امروز

 

 سرزميني که "نيچه" ي کبير

ريزه خوار سفره ي فلسفه اش بود

 

سرزميني که از دامن "حافظ" و خيام" اش

" آندره ژيد" هاي شما به خشت افتادند

 

عاليجناب "مغرب زمين"!

کلاهتان را از سر برداريد در برابر من

من مسافر سرزميني هستم

که پيامبري مسلّم به نام حضرت "مولانا"

به دنياي بي عشق و بي روءياي شما هديه کرد

که تازه، تازه امروز

بعد از هفتصدسال تاءخير،

شنيده ام که به ضريح کلامش

دخيل ترجمه بسته ايد

 

چه خوب! چه خوب!...

چه خوب که مي خواهيد بارور شويد

چه خوب که مي خواهيد زيبا شويد، انسان شويد

مبارک است مهماندار خوب من

عاليجناب "مغرب زمين"!

 

من براي شما چشم روشني مي آورم

من براي شما چراغ خانه ي "عطار" را مي آورم

چاره ي دل کوري

 

من براي شما سبدهاي دست بافت "شمس تبريزي" را مي آورم

که در آن گلدانه ي شعر و شعور بچينيد

و ببريد به بازارهاي سياست

دواي تنگ نظري

 

من براي شما هرگز، هرگز،

زن سياه چشم و گربه ي سبز چشم و نفت سياه نمي آورم

من صداي دل سوخته ي دشتستاني هاي عاشق را مي آورم

که عريان شويد از تنهايي

پر شويد از گرما

خالي شويد از تاريکي

 

من مسافر سرزمين همه ي زيبايي ها هستم

که امروز پشت حجابي از قهر زشت

اصل و اصليت و معناي شما را برهنه مي کند

سرزميني که سده ها پيش از اين

حلاج اش را، نه براي پدر آسمان

که براي فرزندان زمين به صليب کشيد

تا انسانگرايي را به" ژان پل سارتر"هاي خواب و بيدار شما

بياموزد

 

کلامش را بنوشيد

جانش را بدوشيد

و گرد راهش را جاي خرقه ي "يوشع ناصري" بپوشيد

مهماندار خوب من

عاليجناب "مغرب زمين"!

 

من از خانه ي "حلاج" مي آيم

کلاه تان را برداريد از سر در برابر من

و نام ايران را نيکو تر از اين بر زبان آوريد، زين پس

در کاغذ پاره هاي شهري تان

که من فقط يک صداي کوتاه

از شصت ميليون آواز بلند آن خاتون خاوري ام

 

گل زاده مادري

که درلحظه ي سقوط همه ي لشکر هاي شما

تن نازکش را،

جان و مالش را

و حق فرزندانش را

پيش پاي شما پل پيروزي کرد

که امروز به سخره اش بگيريد؟

_ بعد از دو دهه ي کوتاه فراموشي؟_

 

غمي نيست حاليا، غمي نيست

ايران خاتون ما بي وفا از اين دست بسيار ديده است

دل به کينه نمي دهد اما

سر به تعصب طولاني نمي سپارد

 

عاشق است آخر بي بي خاور

ديوانه است

مام "عطار" است، مام "مولانا" ست

هان... هان... به راستي چه خوب است که مي خواهيد

"مولانا" بخوانيد

ميخواهيد انسان شويد

قد بکشيد، شاعر شويد

چه خوب، چه خوب...

 

من کلاهم را بر مي دارم از سر در برابر شما

عاليجناب "مغرب زمين"!

 

دير نيست گاه احترام

دير نيست گاه معرفت و تواضع

 

***

 

 

زمين لزره بم

 

سپيده دم بيست و ششم دسمبر 2003، خشم لرزنده و لرزانندهء زمين، بيشتر از هفتاد در صد شهر باستاني بم (ايران) را به خاک سياه نشاند. مردم ميگويند نزديک به هشتاد هزار کشته و پنجاه هزار زخمي، و رسانه ها ميگويند چهل و يک هزار کشته و به همين شمار زخمي، قربانيان همان سپيده دم اند.

 

زويا زاکاريان براي آن رويداد غم انگيز ترانهء يي به نام "من اگه خدا بودم..." دارد و پيشگفتاري که بايست پيش از ترانه شنيده شود: "از درون سوگوارم. از روزگار بم تا امروز سوگوارم. عزيزترين، نازنينترين بچه هاي بيگناه، پاکيزه و ساده روستاي بم زيرخاک رفتند، بدون اينکه "مفسد في الارض" باشند، بدون اينکه بد کرده باشند، بدون اينکه حرف بد سياسي زده باشند! نميدانم چه کسي آنها را محکوم به اعدام کرد." (از گفت و شنود با فرزان دلجو، برنامهء "روياي نيمه تمام"، شبکهء تماشاي ايران، جنوري 2004)

 

"من اگه خدا بودم" از ساخته هاي شوبرت آواکيان است و چنان رخشان که نيازي به روشني انداز ندارد. اين ترانه را ابراهيم حامدي "ابي" خوانده است.

 

من اگه خدا بودم

شهر بم هرگز نمي لرزيد
نيمه شب / اون غنچه نوزاد / از نگاه مرگ نمي ترسيد

 

من اگه خدا بودم
مادراي دجله خونين نمي مردند
از فرات سرخ آلوده / نوعروسان / ماهي مرده نمي خوردند

 

من اگه خدا بودم
دخترهاي اورشليم و غزه و صيدا
جاي حکم تير و نارنجک / ترانه مي نوشتن / روي ديوارا

 

هر کسي جاي خدا بود
شاهد اين روزگار و اين زمين زار

دست کم معجزه يي مي کرد / براي بچه هاي بي کس و بيمار

 

اگه کفره کلام من / يکي حرفي بگه بهتر
وگرنه در بازي واژه / نمي بازم من کافر

 

صداي زنگ بي رحمي / سر هر کوچه و برزن

به گريه مي رسه از درد / دل سنگ و دل آهن

 

اگه ديوار کژي ها / رفته بالا تا ثريا
دست معمار خدا بود / خشت اولِ من و ما

 

چه عيبي داشت / اگه فردا / جهان بهتر از اين مي شد
خدا مي رفت و يک مادر / پرستار زمين مي شد

 

من اگه خدا بودم
شهر بم هرگز نمي لرزيد

 

ترانه هاي ديگر

 

زويا زاکاريان اين ترانه ها را از بهترينهايش ميداند: "دوست و دشمن" به آواز مارتيک، "شب زده" به آواز ابي، "آذر آبادگان" به آواز داريوش، و "کيوکيو بنگ بنگ" به آواز گوگوش.

 

دوستدارانش نمونه هاي زيرين را بيشتر پسنديده اند: "خالي"، "گهواره"، "بانوي خاوري"، "حريق سبز"، "قصه"، "صحنه" و دو "نامه" که يکي را سياوش قميشي خوانده است و ديگرش را احمد رضا نبي زاده. اگر پاي سليقه و گرايش هم در ميان نباشد، باز هم خواهم گفت که نبي زاده بهتر از قميشي، روان آهنگ را دريافته و از همين رو در اجراي آن پيروزمندتر است.

 

متن شماري از ترانه هاي پيشگفته در پايان همين نوشته گذاشته شده اند.

 

زاون

 

پس از چاشت امروز که سرگرم نوشتن يادنامهء کنوني بودم، پسته رسان زنگ دروازه را فشرد و بستهء بزرگي را روي دستانم گذاشت. نخست چشمم به نام زاون افتاد. بسته را گشودم: چهارده عکس تازهء کارو، يک کست ويديويي که رويش نوشته بود: "ديدار دو ساعته با کارو در خانه اش"، هفت بريده از نشريهء "گپ" داراي هفت نوشته يا گفت و شنود با کارو

 

يکراست به سوي تلفون رفتم. پيش از آنکه هوشم ديرتر بيايد، بايد از ته دل، از زاون سپاسگزاري کنم و بگويم که بستهء گرانبهايش بي کم و کاست به من رسيده است.

 

از آن سو، آواز زويا آمد. نشد بگويم گناه من نيست، شمارهء تلفون تو يادماندني است. اگر چنان نميگفتم، چه ميگفتم؟ بي آنکه به رويم بياورم، نوشتهء "کيست در پي آهوي عشق؟" را بهانه آوردم و گفتم: "چيزکهايي نوشته ام به ياد زويا زاکاريان. ميخواهم نخستين خواننده اش شما باشيد. شايد اينجا و آنجا نادرستيهايي بيابيد يا پاره هايي که خوش تان نيايد..."

 

گفت: "نه! اگر نخستين خواننده اش من باشم و مثلاً بگويم که اين تکه باشد و آن تکه نباشد، يا اينجا چنين شود و آنجا چنان، آنگاه نوشته تو، نوشتهء من خواهد شد. بهتر آنکه هر آنچه تهيه شده، همان بماند و من خواننده چندمش باشم."

 

پس از شنيدن اين گفته، پاراگراف ديگري به "کيست در پي آهوي عشق" افزودم و به دنبالش نوشتم: با داشتن اين دوست هنرمند همزبان، همسايه و همآفتاب به خود ميبالم.

 

باز هم زاون

 

اين بار بايد شماره را درست گرفته باشم. زنگ ميگذرد. تنها يکي از چهارده عکس در کنار تلفون ميخندد. زنگ ميگذرد. کارو غمگينتر از سي چهل سال پيش است. زنگ ميگذرد. به ياد مجيد روشنگر مي افتم. زنگ ميگذرد. کافري از گلوي خودم ميخواند: پرپر عشقم چنان کردي که سي پاره شدم. زنگ ميگذرد. ريجاينا نخستين برف را خوش آمدي ميگويد. زنگ...؟ زاون گوشي را برميدارد.

 

[][]

 

ريجاينا (کانادا)

سوم دسمبر 2006

 

آويزه ها

 

1) ديدار کوتاهي با زويا:

http://www.googoosh.tv/coll/files/zoya.wmv

 

2) آهنگ "من اگه خدا بودم" به آواز ابي:

http://www.sharemation.com/ebilovers3/new.WMA

 

3) دکتر ماندانا زنديان سه گزينهء شعري با عنوانهاي "نگاه آبي"، "هزارتوي سکوت" و "وضعيت قرمز"، و پژوهشهاي بلندي در زمينهء بيماريهاي نوزادان دارد.

 

4) رونوشت چند ترانه

 

کيو کيو بنگ بنگ

 

هفت سالگي ها...

 

صلات ظهر مرداد / هواي پخته ي منگ
دوتا بچّه ي بي خواب / ته يه کوچه ي تنگ
با يه تفنگ چوبي / يه تير کمون يه مشت سنگ
ميرفتيم جنگ دشمن /
come on کيو کيو بنگ بنگ
چقدر سرخ پوست کشتيم / تو اون کوچه ي بن بست
چه فصل ساده اي بود / برادر خاطرت هست؟

همه سرگرم بازي / همه بي خبر و شاد
کسي از روز غصّه / خبر اصلاً نمي داد
هواي بچّگي ها / بهار مهربوني
گذشت و ما رسيديم / به فصل نوجووني

 

چهارده سالگي ها...

 

شباي خوش جمعه / شباي سينما بود
ستاره ي فرنگي / چراغ راه ما بود
يکي آواز مي خوند / مثه الويس پريسلي
يکي جيمز دين مي شد / واسه زهرا و ليلي
چه بوسه ها گرفتيم / تو اون کوچه ي بن بست
کتک هم خوب خورديم / برادر خاطرت هست؟

بهار بود و هنوزم / شب جيک جيک مستون
هنوز هم پرده ها بود / رو صورت زمستون
گذشت اون شب روشن / شب ستاره و ماه
رسيد نسل من و تو / به اوّلين بزنگاه

 

بيست سالگي ها...


بزنگاه بدي بود / چهل سوي پر آشوب
نه يک همدرس دانا / نه يک همسفر خوب
يکيو باد مي برد / پي ميراث شرقي
يکيو آب مي برد / به مغرب ترقي
چقدر ممنوعه خونديم / تو زير زمين بد بو
همش بحث و جدل بود / سر پيام شاملو
تو پيچ پيچ شب ما / قيامت بود و غوغا
يکي خمار انگلز / يکي نشئه ي بودا
تو مسجد شاعر چپ / تو کافه مؤمن مست
عجب سرگيجه اي بود / برادر خاطرت هست؟

 

وسال هاي بعد از آن...


هنوز شباي جمعه / شباي سينما بود
تب تند گوزنها / تو کوچه هاي ما بود

(گنجيشکک اشي مشي / لب بوم ما نشين)
به يادم هست که يک روز / همه جسور و شير دل
شديم آرتيست اوّل / تو فيلم حقّ و باطل
موتور، شبنامه، چاقو / رفيق مترقي
زن نيمه برهنه / توي حجاب شرقي
هواي شور و شر بود / تو اون کوچه ي بن بست
يکي گلوله مي خورد / يکي قدّاره مي بست
همه شيفته و سر مست / تو رؤيا مونده در بست
چه خوابها که نديديم / برادر خاطرت هست؟

 

و عاقبت کار...


ديگه يادي ندارم / از اون جيک جيک مستون
بهار مرد و زمين رفت / به رؤيت زمستون
شکست کشتي مهتاب / تو گلموج هيولا
ستاره بود که مي رفت / به قعر شب دريا
ديگه سکوت تار و / کمونچه ي شبانه
حقيقت بود حقيقت / نه فيلم بود نه ترانه

(کوچه ها باريکن / دکونا بستست ....)
تفنگهاي حقيقي / برادرهاي دلتنگ
ببين گردش چرخو / باز هم کيو کيو بنگ بنگ
شبي صد دفعه مرديم / تو اون کوچه ي بن بست
چه فصل وحشتي بود / برادر خاطرت هست؟

گذشت اون فصل و ما هم / گذشتيم با دل سرد
مثه غبار اندوه / سوار باد ولگرد
از اين گودال / به اون گود / از اين چاله به اون چاه
سفر کرديم رسيديم / به آخرين بزنگاه
رو خاک سست غربت / نشستيم تلخ و سنگين
يکي افتاده از دل / يکي افتاده از دين
تو اين غربت بيمار / تو اين بي راهه ي تار
نه يک راه بلدي بود / نه يک قافله سالار
گم و گور رفته از دست / تو اين بهشت سرمست
چه دوزخي چشيديم / برادر خاطرت هست؟

صلات ظهر مرداد / هواي پختهء منگ
دو بچّهء مهاجر / تو يک اتاقک تنگ


با يه دگمه يه مشت سيم / يه جعبه نور خوشرنگ
نشستن گرم بازي /
come on کيو کيو بنگ بنگ
باز هم کيو کيو بنگ بنگ / هنوز کيو کيو بنگ بنگ / کيو کيو بنگ بنگ . . .

 

حريق سبز

 

بيا کنارم سرو ناز بي تاب / بيا کنارم زير طاق مهتاب

عطش ببازيم به نسيم دريا / غزل برقصيم تا طلوع فردا

 

بيا کنارم ساقه ي بهاره / رو فرش برگ و پولک ستاره

خمار شعرم مي شکنه پيش تو / عجب شرابي نفس تو داره

 

تن حريرت جوي عطر جاري/ صداي گرمت حيرت قناري

بذار بگيرم مثل تور دريا / تو رو در آغوش ماهي فراري

 

اگه بدونن ابر و باد و بارون / چه دلنوازه اين شب مهربون

هجوم ميارن روي چرت کوچه / صداي شهرو مي برن آسمون

غروب گذشت و شب رسيد به نيمه / تب تو مي خواد گل سرخ هيمه

بگو بخوابن همه اهل دنيا / هنوز يه نيمه مونده از شب ما

 

گل بهارم، در انتظارم / حريق سبزي، بيا کنارم

بيا کنارم سرو ناز بي تاب / بيا کنارم زير طاق مهتاب

 

شبزده

 

عزيز بومي اي هم قبيله / رو اسب غربت چه خوش نشستي
تو اين ولايت اي با اصالت / تو مونده بودي تو هم شکستي

تشنه و مومن به تشنه موندن/ غرور اسم ديار ما بود
اون که سپردي به باد حسرت / تمام دار و ندار ما بود

کدوم خزون خوش آواز / تو رو صدا کرد اي عاشق
که پر کشيدي بي پروا / به جستجوي شقايق

کنار ما باش که محزون / به انتظار بهاريم
کنار ما باش که با هم / خورشيد و بيرون بياريم

هزار پرنده مثل تو عاشق/ گذشتن از شب به نيت روز
رفتن و رفتن صادق و ساده / نيامدن باز اما تا امروز

خدا به همراه اي خسته از شب / اما سفر نيست علاج اين درد
راهي که رفتي رو به غروبه / رو به سحر نيست شب زده برگرد

 

نامهء نخست

 

پاکت بي تمبر و تاريخ / نامه بي اسم و امضاء

کوچه دلواپسي ها / برسه به دست بابا

 

با سلام خدمت بابا / عرض کنم که غربت ما

آنقدم بد نيست که ميگن/ راضيم الحمدلله

يادمون دادن که اينجا / زندگي رو سخت نگيريم

از غم ويروني تو / روزي صد دفعه نميريم

ياد مون دادن که ياد/ سوختن خونه نيفتيم

خواب بود هر چي که ديديم / باد بود هر چي شنفتيم

راستي چند وقته که رفتم/ بي غم و غزل سر کار

روزگارم اي يدک نيست / شکر غربت گرم بازار

قلم و دفتر شعرم / توي گنجه کنج ديوار

عکس سهراب روي طاقچه / غزلش گوشه انبار

توي نامه گفته بودي / بي چراغه دل مادر

براتون نور مي فرستم / جنس اعلا طرح آخر

 

من ستاره بردم اينجا / با بليطاي برنده

راستي اونجا نور فانوس / يه شبش کرايه چنده؟

 

نامهء دوم

 

پاکت بي تمبر و تاريخ / نامه بي اسم و امضاء

کوچه دلواپسي ها / برسه به دست بابا

 

با سلام خدمت بابا / پير و پشتم، پدر ماه

نامه اول بنده / مونده انگار وسط راه

نه يه خطي اومد از تو / نه پيامي، نه جوابي

نکنه از غصه ما / باز پريشون و خرابي؟

من که گفتم و نوشتم / وضع من توپ شده اينجا

نه غم گذشته دارم / نه ديگه اندوه فردا

بگي اصلا ياد من هست / کجا اومدم به دنيا

پاک شده ام بي رگ و ريشه / بگو بارک الله بابا!

زن خارجي گرفتم / متمدن، سطح بالا

مي گه اسم بچه هامو / نذارم "آذر" و "دارا"

يه هوا دلم گرفته / ولي گور پدر دل

ما رو بعد از اين صدا کن: / "جک" و "جيم" و "جين" و " مايکل"!

گاهي از دوري خونه / دل من مي پوکه از تو

زن من مي گه بلند شو / گريه تو ببر تو پستو

 

مي گه بي خيال "اروند" و "خليج" و "خزر" و

"چاه بهار" تا مرز "ماکو"

 

قصه

 

قصه که تموم ميشه / وقت بيدار شدنه
آخر خوش باوري / اول شکستنه

شب افسانه گذشت / رويا به انتها رسيد
دختر شاه پريون / از خواب قصه ها پريد
ديد نه از کفش بلوري / اثري مانده براش
نه رو سرش تاح گله / نه فرش مخمل زير پاش
هرچي نگاه کرد طفلکي / دور و برش هيچي نديد
نه قلعه و قصر طلا / نه جاده و اسب سفيد

يه بيابون روبرو / يه خرابه پشت سر
پري ناز بينوا / شد غريب و در به در
از بخت و اقبال سياه / گذر اون پاره ماه
افتاد به شهر آدما / بين ما ميون ما

دختر شاه پريون / مسافر افسانه ها
دلت مبادا بشکنه / تو شهر بي قصه ما

تو شهر ما جاي بهار / بارون و برف و گرگ مياد
پشت شب يلداي ما / هفت چله بزرگ مياد

اين دور و بر هيچ خبري / از عاشق دلخسته نيست
قصه ما حقيقته / افسانه سربسته نيست

اين دور و بر هيچ خبري / از عاشق دلخسته نيست
قصه ما حقيقته / افسانه سربسته نيست

 

بانوي خاوري

 

اي طلا بانوي ناب خاوري / بسه تن دادن به نابرابري

چه کسي گفته من از تو بيشترم؟ / چه کسي گفته تو از من کمتري؟

 

شرم قصه ي منه، سکوت من / بي سبب هرگز نبود غروب تو

من شريک جرم آزار تو ام / در لباس ياور و محبوب تو

 

زخمي باغ عدن / جفت من نيمه ي من

اسم پر شکوهتو / با غرور فرياد بزن

 

نازنين از قفس بيزار من / جاي تو گوشه ي خاموشي نبود

همدل و همراه من خونه ي تو / پشت پرده ي فراموشي نبود

 

قصه ي حوا رو بسپار دست باد / بذار اين افسانه رو باد ببره

گرچه باد از نفس افتاده هم / اين فريب کهنه رو نمي خره

 

تو هموني که به بيداري رسيد / وقتي باد اومد صدامو ببره

چه کسي گفته که تو سفره ي شب / سهم خورشيد من از تو بيشتره

 

من تموم کردم کلام دردتو / بعد از اين نوبت توست بانوي من

اين صدا و اين ترانه مال تو / بي گذشت از غفلت من حرف بزن

 

گهواره

 

دلم تنگه براي گريه کردن
کجاست؟ مادر! کجاست گهواره ي من؟


همون گهواره اي که خاطرم نيست همون امنيت حقيقي و راست
همون جايي که شاهزاده قصه هميشه دختر فقير و مي خواست


همون شهري که قد خود من بود
از اين دنيا / ولي خيلي بزرگتر نه ترس سايه بود نه وحشت باد
نه من گم مي شدم نه يه کبوتر

دلم تنگه براي گريه کردن
کجاست؟ مادر! کجاست گهواره ي من؟

نگو بزرگ شدم / نگو که تلخه / نگو گريه ديگه به من نمي ياد
بيا منو ببر نوازشم کن / دلم آغوش بي دغدغه ميخواد
تو اين بستر پاييزي مدفون که هر چي نفس سبزه بريده
نميدونه کسي چه سخت موندن مثل برگ روي شاخه ي تکيده

دلم تنگه براي گريه کردن
کجاست؟ مادر! کجاست گهواره ي من؟
ببين شکوفه ي دل بستگي هام چه قدر آسون تو ذهن باد ميميره
کجاست آن دست نوراني و معجز؟ بگو بياد و دستمو بگيره

کجاست مريم ناجي، مريم پاک؟
چرا به ياد اين شکسته تن نيست
تو رگبار هراس و بي پناهي / چرا دامن سبزش چتر من نيست

دلم تنگه براي گريه کردن
کجاست؟ مادر! کجاست گهواره ي من؟

 

 

[][]

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۱                       سال دوم                           دسمبر/جنوری ٢٠٠٦/۲۰۰۷