کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خالد نویسا

 

داستان کوتاه

از چاپ دوم مجموعهء داستانی  فصل پنجم

کهنه یاد

 

 

از من خواسته‌اید شرح واقعة جالبی را بنگارم که من در زند‌گی با آن مواجه شده‌ام؟

دوستان من!

شما از من دور‌‌ استید و به این نحو خواسته‌اید از من یادی کنید. می‌دانم اگر چه از وطن خود دوراید، اما مثل من نمی‌توانید از این مردمان ساده، که هر لحظه از زند‌‌گی‌شان سازندة داستانی است، دل بر کنید. شما از وحشی‌های جزایر سلیمان و سواحل پایین استوا برایم می‌نویسید، اما من از مردم خودم برای‌تان می‌گویم، چیزی که در عین کهنه‌گی برایم روشن و مجسم شدنی است. از زمانی که مایلم از آن یاد کنم و پرده از یک رویداد کهنه بکشم دوازده سال داشتم. یک پسر حیران و سرخورده بودم، در اقلیمی که شما آن را بچه‌گی می‌نامید. پسری که یک پدر بی‌اعتنا‌ دارد. چنین بچه‌یی طبیعتاً سرد و خاموش می‌باشد، اما در مورد من چنین نبود. پدرم با چشمان ریز و کوچکش؛ مثل اینکه حشره‌یی باشم سویم می‌نگریست. گاهی نگاه‌های پدرم مرا جذب می‌کرد. نگاه‌های پدرم قسمی بود که یک شکارچی به صیدش بنگرد. کمی افتخار در آن بود، اما او نمی‌توانست به خود زحمت گفتنش را بدهد. پس از آن دانستم که کنجکاو هستم ـ چیزی که پدرم را متوجه من می‌کرد. باری یادم است، بدون اینکه چیزی بفهمم، کتابی را سه مرتبه خواندم و آخر سر نیز به دفعة چهارم آمادگی گرفتم و سوگند خوردم تا چیزی دستگیرم نشود آن را به زمین نگذارم. هیچ یادم نمی‌رود که باری به پدرم گفتم: «چرا آسمان را آتش، زمین را کتابچه و آب را بایسکل نامگذاری نکرده‌اند؟»

پدرم، که عادت داشت شرِ مرا از سرش دور کند و با جواب‌ها و کلمات یک سیلابة «‌ها» و «نه» پاسخ بدهد، این‌بار سویم خیره شد و گفت: «فرق نمی‌کند. تو‌‌ همان‌طور باش و بگو که موافق به طبعت است.»

این گونه افکار مرا به حیرت می‌انداخت، یعنی خلاف کسی که دو جمع دو برایش چهار می‌شود برای من باید سه و یا پنج می‌شد....

ما خانة یک طبقه‌یی با حویلی فراخی داشتیم که پنجره‌هایش رو به مشرق باز می‌شدند. رو به روی آن دو اتاق فرعی کاهگلی که دایم نمناک بودند و بوی موش از آن‌ها به مشام می‌رسید، قرار داشتند. این اتاق‌ها از چشم انداز اتاق‌های دیگر دور و مدت زیادی خالی بودند. اتاق‌ها سپر نخستین تیرهای اشعة آفتاب بر حویلی ما بودند و چنان نمناک بودند که من از لحظه‌یی درنگ و یا دیدن‌شان دلتنگ می‌شدم. صرف هنگامی که بالای بامش می‌برآمدم با پرتاب فرفره‌های کاغذی، که یکی از سرگرمی‌های آن دوران من بود، برایم جالب می‌شدند. درون اتاق‌ها برای پدرم، برای پنهان شدن از شر محصل‌های شاروالی که دایماً برای حصول مالیه و صفایی اماکن می‌آمدند، پناهگاه خوبی بود. هر بارکه آن‌ها نازل می‌شدند، پدرم یک پنجاهی کف دستم می‌گذاشت و با التماس می‌گفت: «این را بده و بگو که خانه نیست.»

دیگر من موظف بودم تا نخستین دروغ‌ها را سر به سر کنم و پدرم را از شر آن‌ها رهایی بخشم، زیرا پدرم از این بابت پنج سالی از دولت مقروض بود.

روزی پدرم به گونة جدی به اتاق‌ها رفت. تیرهای سقف را وارسی و زمینش را با لگد امتحان کرد. با جبین گشاده بشارتم داد که برای به د‌ست آوردن پول و نیز به خاطر حس همدردی حاضر شده است در این اتاق‌ها کرایه‌نشینی بنشاند.

برای من جالب بود که کرایه‌نشین نو می آید و اطفال قد و نیم‌قد شان برایم تفریح جدیدی می‌ شود. من در انتظار ورودشان لحظه‌شماری می‌کردم، اما با ورود آن‌ها همه حدس و گمانم مثل یخ با آتش آب شد. دیگر آن چه در کله داشتم، نبود. در عوض پدرم زن و شوهر پریشان خاطر و متفکری را برایم معرفی کرد که در آستانة دروازة حویلی ما ایستاده بودند و به سوی آسایشگاه‌شان خیره می‌نگریستند.

پدرم آستین مرا کشید و گفت: «برایت مهمان آورده‌ام، منشی و خانمش. شرم مکن، همراه‌شان دست بده! خوب می‌بینم که چشمانت آب زده و وحشی شده‌اند، اما این‌ها را نباید اذیت کنی.»

من خیره به آن‌ها نگاه می‌کردم. زن منشی راست ایستاده بود و به زمین رو‌به‌رویش می‌نگریست. با نزدیک شدنم چشم‌ها را به من دوخت و از لای چادر کتانش دست مرغی و بنددارش را بیرون کشید و مو‌هایم را نوازش کرده با لبخند گفت: «بچة با تربیه‌یی است.»

    در سرپنجه‌های سرد و استخوانی‌اش محبتی حس کردم که تا آن هنگام برایم نا‌آشنا بود. حس کردم که یک شور خلاف میل و اراده در وجودم جریان یافت که عاملش‌‌ همان انگشتان سرد و استخوانی بودند، اما خود منشی (او در حقیقت در جوانی‌اش کارگر یک سمنت‌فروشی بود که پدرم این نام را از روی احترام برایش داده بود.) به نظرم احمق و زرنگ آمد، یعنی نمی‌توانستم در یک محدودة خاص او را جا بدهم. نخست سرفة طویلی سر داد که تصور کردم می‌خندد. با صدا خلط سیاه سینه‌اش را دم پایش پاشید. دانستم که این عملش تاز‌گی ندارد. زن آهسته سوی من نگریست و نخستین آثار خجلت در نگاه‌هایش هویدا شد.

منشی بالاپوش بزرگ و گشادی پوشیده بود که مثل یک خرس بلند به نظر می‌رسید. بزرگی‌اش زیاد‌تر به خاطر پوشیدن بالاپوشش بود که معلوم می‌شد در میان آن استخوان‌های معمولی هیکل مردی جا دارد که از کم خوراکی و مرض مشرف به مرگ است. هنگام حرف زدن لب بالایش را طوری جمع می‌کرد که به هویت بینی‌اش صدمه می‌زد، یعنی بینی‌اش تا حد امکان یک چیز اضافی جلوه می‌کرد، در کرة ناموزونی که کله می‌نامندش. زنش دور‌تر ایستاد. نخست حرکتی کرد که معلوم می‌شد تظاهر به تشریفات می‌کند. آرام اما پر ملال حرف می‌زد. در مورد اتاق‌ها از پدرم معلومات خواست که با نگاه‌های برندة شوهرش همراهی می‌شد. من از آن نگاه‌ها دانستم که همه حرکات زنش ساختگی است. منشی حتی یک‌بار با اخطار گفت: «بس کن هما! دو اتاق چه حاجت به پرس‌و‌پال دارد؟»

هما با عجله به صورت نامرتبی گفت: «می‌خواستم بفهمم که آیا اتاق‌ها موش دارند یا نه؟»

منشی گفت: «فرض کن داشته باشند، ما که نواسه‌های افلاطون نیستیم!»

هما آرام پاسخ داد: «اما برای من تاریکی، موش‌ها و تنهایی ترسناک است.»

منشی سرفة طویلی سرداد و با اعتراض گفت: «تو همیشه از تنهایی می‌گویی، مگر ملامت منم؟»

هما دستپاچه شد و خواهش کرد اثاثیه را بیاورد و در حالی که چشمانش به هر سو می‌گشت، خواست خود را گم کند.

منشی با بی‌میلی بکس‌های آهن‌چادری و گلیم و صندوق‌ها را از گاری پایین کرد و به کمک زنش به مرتب نمودن اتاق‌ها برآمد.

من با ورود آن‌ها حس عجیبی به اتاق‌های نمناک پیدا کردم. خیال کردم که با موجودیت هما اتاق‌های نمناک جان تازه‌یی یافته‌اند.آرزو داشتم بی‌هیچ زحمتی بتوانم زند‌‌گی آن‌ها را زیر نظر داشته باشم.

 شب که شد مطابق رسم برای‌شان نان فرستادیم. هما با دیدنم مسرور شد و از تکلف ما قدردانی کرد. با خوشحالی گفت: «راستی مادرت کجاست، نان را کی پخته است؟»

گفتم: «تا گرم شدن هوا با خواهرم رفته است جلال‌آباد. رماتیزم دارد. آن جا زمستان گرم است، نان را پدرم پخته، بدمزه است؟»

هما خاموش شد و به دیوار سرد خانه نگریست.

منشی آن طرف‌تر نزدیک پنجره نشسته بود و قسمی مرا می‌پایید؛ مثل اینکه برایش تفریحی بودم. ناگهان متوجه چشمان شاریده و اشک‌آلود هما شدم. برق تیزی داشت. من که علاقه و کشش پنهانی به او ابراز می‌داشتم دچار تعجب شدم.

با دستپاچه‌گی پرسیدم: «چرا گریه کرده‌اید؟»

هما پاسخ نداد و از تیر سؤالم گریخت. در گوشة اتاق منشی مثل جغد مرا آرام می‌پایید. بهانه‌یی جستجو می‌کردم که به چه رنگی بتوانم صحبت را داغ و جالب کنم. نمی‌دانم کدام قوة نامرتب ذهنی مرا به پرسش دیگری راغب کرد: «شما بچه‌یی ندارید؟»

متوجه حرکت مشوش زن شدم. نگاهی سرسری به من و بعد به شوهرش دوخت و رنگ رخسارش سپید شد؛ متوجه کبودی سبزرنگ زیر چشمش شدم که در نخستین دیدار متوجه آن نشده بودم.

کسی پاسخم را نداد. در عوض منشی با طمطراق از جا برخاست. توضیح اینکه، با هر قدمش عواطف نابرابری را که بر او مستولی می‌شد ناشیانه پنهان می‌کرد. چنان با شدت راه افتاد که تصور کردم اشیای زینتی و کم‌بهای سر میز می‌افتند و می‌غلتند.

منشی در آخر اتاق ایستاد. سرش کوچک‌تر و ناسازگار‌تر با اندامش شده بود و ریش زیر زنخ و پره‌های بینی‌اش می‌لرزیدند. چشمانش مثل یخ می‌درخشیدند. من متوجه شدم که موزه‌های ساقدار سربازی به پا دارد که با تراق تراقش صدای سرفه‌های طنطنه‌دار او را پنهان می‌کرد. گفت: «جواب این سؤال برای او مشکل است. اما من بگویم؟ خوب فرق نمی‌کند. دو پانزده، یک سی می‌شود. زن من بچه به دنیا آورده نمی‌تواند. گاو بی‌شیر و گوشت است!»

منشی با دندان‌های کلید شده و مشت‌های فشرده رو‌به‌روی هما ایستاد و تصور جنجال عظیمی بین آن دو در مخیله‌ام خطور کرد، اما منشی دوباره سرجایش رفت.

دفعتاً حس انزجاری در دلم نسبت به این مرد پدید آمد. با چنین گپ منشی در نظرم کوچک شد، آن‌قدر خوردکه مجبور بودم برای دیدنش چشم‌ها را نزدیک ببرم؛ مثل اینکه کسی مورچه‌یی را در نقش و نگار یک قالین می‌نگرد. من افسانة وحشیان قبایل «پاپیو»‌ی گینی، که زنان بیوه و سترون را مثله می‌کردند و می‌سوزانیدند، را از پدرم شنیده بودم. به همین خاطر ترس در جانم خانه کرد.

هما تکانی نخورد. دست‌هایش را به هم گره زده بود و خاموش و پرتمکین مرا نظاره می‌کرد.

از آن جا برآمدم. هنگامی که به بستر رفتم، به عوض خواب هزاران «چرا» مرا غلاف کرد. دیگر خواب به چشمم نمی‌آمد و مرتب از یک پهلو به پهلوی دیگر می‌شدم. به این زن می‌اندیشیدم که به دست غول انسان‌نمایی افتاده بود. با خود می‌گفتم: «من نمی‌توانم به زودی کشفی کنم. این دو شاید خوشبخت‌ترین افراد باشند، مگر ممکن نیست؟»

پدرم متوجه بیتابی من شد و پرسید: «بچه جان، چه به جانت افتاده است؟»

گفتم: «سرفه‌های این مرد مرا به خواب نمی‌گذارد.»

پدرم با ترحم گفت: «بیچاره مثل اینکه سل باشد. شاید هم از سردی هواست.»

پرسیدم: «می‌میرد؟»

«نمی‌دانم.»

«پس چرا او را به خانه راه دادی؟»

پدرم گفت: «ما پول می‌گیریم.»

باز گفتم: «او زن خود را می‌زند. می‌فهمی؟»

«برای چی؟»

«نمی‌فهم. منشی می‌گوید که زنش اولادی به دنیا آورده نمی‌تواند.»

پدرم که تحت هجوم خواب رنگ می‌باخت با لحن جدی گفت: «به ما ربطی ندارد. برایت شرم‌آور است. تو را با آن‌ها چه کار؟»

من تظاهر به خوابیدن کردم، اما هیچ‌گاه نتوانستم بخوابم. تا صبح سرفه‌های خشک منشی را می‌شمردم، اما هرگز نمی‌توانم تشریح کنم که چه حالتی داشتم. امیدوارم در نیمه راه نمانم، زیرا انتخاب کلماتی که روشن کنندة احساسات نخستینم در برابر آن دو باشد، مشکل است. به کوره ‌راه عجیبی گام می‌نهادم. هما با سرپنجه‌های خشک و محبت‌آمیزش چیزی در روحم تزریق کرده بود که با آن ناآشنا بودم. من با بسیار وضاحت در برابر شوهرش به دشمنی برخاسته بودم. از فردا با او گپ نمی‌زدم و شب هنگام منظره‌های شومی در مخیله‌ام برایش تصویر می‌کردم. حاضر بودم این مرد را بکشم. مثل شهزادة افسانوی هما را نجات دهم. به همین خاطر بود که روز‌ها را در تفکر و شب‌ها را در تصورات مردانه می‌گذارنیدم.

یک شب که صدای خر و پف پدرم بلند شد، دیدم که هنوز چراغ اتاق آن‌ها روشن است. حالت رغبت‌انگیزی برایم دست داد تا ببینم هما و شوهرش تا آن وقت شب چرا بیدار‌‌ند؟ آهسته و بدون اینکه بدانم از ارادة خودم کار می‌گیرم از جا برخاستم و پا برهنه و وحشی دستگیره را با دستم لمس کردم. شب هنوز به نیمه نرسیده بود. هوای شبانگاهی کوچک‌ترین صدایی را وضاحت می‌بخشید. اما خودم صدای پا و نفسم را نمی‌شنیدم. با افت و خیز خود را عقب پنجرة آن‌ها کشانیدم. صدای آهستة گریه به گوش می‌رسید. با خود گفتم: «این صدای اوست.» سرم را بلند کردم و از لای درز پردة عقب پنجره به درون اتاق نظر انداختم. هما را دیدم که کف دستش را متکای گونه ساخته و با فشار و جبر از بروز هق‌هق گریه‌اش جلوگیری می‌کند. در آستانة دروازة اتاق موزه‌های سربازی منشی را دیدم که معلوم می‌شد آن‌ها را با عجله از پا‌هایش در‌آورده بود. جا پاهای خاک اندودی تا نزدیک هما به روی گلیم نقش شده بود. من حدس قاطعی زدم، بی‌شک منشی با موزه‌های سربازی به جان زنش افتاده بود. در یک لحظه تصویری در نزدیک چشمانم شکل گرفت. لت‌و‌کوب هما! اما زود به خود آمدم. تصمیم گرفتم که خود منشی را بیابم.

احساس گیچ‌کننده‌یی داشتم. بی‌درنگ و دزدانه به پنجرهء اتاق دیگر سر کشیدم. تک‌‌سرفه‌های منشی نفرت خفتة مرا بیدار کرد.‌‌ همان‌طور که خود را کج نگه داشته بودم، به استراق سمع پرداختم. بوی چرس به مشامم خورد. احساس غیر قابل وصفی در وجودم رخنه کرد. نگاهم را به درون اتاق بخیه کردم، اما چیزی دستگیرم نشد. با این شور و انگیزة تازه فکر می‌کردم در یک غلاف آتش محصورم. ناگهان صدای منشی را شنیدم که به هما خطاب کرد: «اگر آدم زن سلیطه‌یی مثل تو داشته باشد، همین‌طور می‌کند!»

هما با صدای نشسته‌یی توأم با گریه گفت: «الهی دستت خشک شود. خیر نبینی!»

«می‌خواهی باز کله و کاپوست را یکی کنم؟»

«‌ها! ‌ها! هرچه دلت می‌خواهد بکن، ولی من هیچ وقت پیشت نمی‌آیم!»

منشی برخاست. چلم سبک‌وزن و سفالینش را مثل تبر زینی در دست چرخاند. به هما حمله‌ور شد و داد زد: «خوب؟ تو زن من نیستی؟ مگر...»

هما در حرفش دوید: «اگر کس و کویی می‌داشتم یک دقیقه پیشت نمی‌نشستم و هیچ هم پیشت نمی‌آیم.»

منشی چلم را با شدت بر سر هما پرتاب کرد، اما چلم به دیوار خورد. کوزة چلم پارچه پارچه شد و نول باریک آن از بیخ شکست. منشی دو سیلی آبدار به پشت و بناگوش هما نواخت و با هم‌هم و هوهو دوباره به اتاقش رفت.

من زود برگشتم. می‌لرزیدم. پدرم هنوز در خواب بود. دلم بود داد بزنم که این مخلوق عجیب را از کجا یافته است؟ اما مثل سگی که بوی آشنایی به مشامش رسیده باشد مصمم شدم که خودم همه‌چیز را بدانم.

 فردا، نزدیک ظهر بود که از خواب برخاستم ، روحم متلاشی و کوفته بود. بی‌تصمیم پیش هما رفتم. او پیش از ظهر‌ها دستکش و جوراب زمستانی می‌بافت. نزدیک اُرسی نشسته بود. با زبان الکن گفتم: «اجازه می‌دهید بیایم؟»

هما لبخندی زد، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود. گفت: «تو می‌توانی هر وقت بیایی و بروی.»

دزدانه به او می‌نگریستم. در آستانة در بودم. اتاق شکل تازه‌یی یافته بود. هیچ به آن وضع خفه‌کنندة پیشین نبود. عطر ملایم سنجد از گل‌های مصنوعی برمی‌خاست. روی دیوار ساعت قدیمی بزرگی آویزان بود که شماطة آن مثل دست سربازی در هنگام تعلیم در نوسان بود. چنین رنگ تازه مرا متغیر ساخت. هما را دیدم که اطراف چشمش بهبود یافته بود. در عوض حلقه‌های سیاهی در زیر چشمانش افتاده بود. می‌کوشید خود را راضی و خونسرد وانمود کند، اما قیافة تکیده‌اش نشان می‌داد که به فسیلی مانند است که طبیعت به زحمت حفظش کرده است. از نگاه‌هایش چنان نفوذی می‌بارید که جرأ‌ت نمی‌کردم به درون چشمانش بنگرم. گفتم: «به من این‌طور نگویید. شما مردم عجیبی هستید. من نمی‌توانم بدون اجازه بیایم و بروم.»

قدری دستپاچه شد. از جا برخاست. رویش را از من گشتاند. با آواز موج دار و پرتپشی گفت: «بچه جان! این‌طور حرف نزن، مثل کلان‌ها!»

گفتم: «من خُرد هستم؟ من بچه هستم؟ من در یک روز فهمیدم که شما چه رنگی هستید.»

قدری سویم نگریست و گفت: «شاید این را دانسته‌ای که شوهرم مرا لت‌و‌کوب می‌کند؟ این چیز تازه‌یی نیست، تو زن نیستی تا بفهمی، بعضی وقت‌ها صبر و حوصله چقدر به نفع آدم است.»

او به این‌گونه به تسخیر ذهن و حواس من پرداخت و خواست که خودش را به کجراه بزند. من آب دهنم را قورت دادم و به روی بکس فلزی نشسته، گفتم: «نه، این چیز‌ها به من مربوط نیست.»

به بهانة اینکه برایم چای می‌آورد، بیرون رفت و من وقت یافتم جملات مرتبی در ذهن بسازم. هنگامی که بازگشت آغاز به سخن کردم. دلم خواست از شب گذشته یادآوری کنم: «امروز من به مکتب نرفته‌ام.»

گفت: «پدرت نیز سر کارش نرفته است؟»

«او رفته است.»

«پس تو نیز می‌رفتی!»

«من حالا از خواب برخاستم. چون شب شما مرا به خواب نگذاشتید.»

اگر من به جای او می‌بودم، بیدرنگ خود را می‌باختم؛ اما او مثل جنگجویی که جز پیروزی به چیز دیگری نمی‌اندیشد با حیله گفت: «خواب در بچگی شیرین است. من خودم در خردی همین‌طور بودم.»

دستی حرفش را بریده، گفتم: «من طفل نیستم و خواب نبودم، من شب از پس ارسی شما را دیدم که گریه می‌کردید و از اتاق صدای شوهرتان را شنیدم و بعد دیدم که شما را زد.»

رنگ از خسارش پرید و با دو دلی و تردید به سویم نگریست. خطوط چهره‌اش در‌هم رفت و پیشانی‌اش چین برداشت. هاله‌یی از تقدس که مخصوص زنان پارساست دور رخسارش را احاطه کرد. حالا وقتش بود که مرا به خاطر کنجکاوی خلاف نزاکتی، که در خصوص زندگی‌اش انجام داده بودم، سرزنش کند، اما وقت آن فرا رسید که چنین جنگجویی تسلیم شود. آهسته گفت:

«‌ها! او به من می‌گوید که من سلیطه و هرجایی هستم.»

     گفتم: «اگر می‌خواهی به پدرم می‌گویم!»

اشک در چشمانش جمع شد. حواشی لب‌هایش به پرش در آمد و با لحن پر تضرع گفت: «نه، اگر کمی هم به من احترام داری از این گپ‌ها بگذر. دیگر طاقت خانه به خانه گشتن را ندارم. بگذار چندی پهلوی‌تان بمانم و یا همین‌جا بمیرم. دیگر زند‌گی برای من ارزشی ندارد.»

 به آسانی رقت قلب مرا برانگیخت و ادامه داد: «یک عمر است که همین‌طور است.»

بی‌پرده گفتم: «شما بزدل هستید، مگر این حالت تا چه وقت ادامه خواهد یافت؟»

به زحمت از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کرد و گفت: «حالا باید بفهمی که تو یک طفل هستی، می‌خواهی چه کنم؟ ـ به طرفم نزدیک شد ـ من یک زن هستم، باید هر مشکل را بر خود قبول کنم. من سال‌هاست که نتوانسته‌ام بچه‌یی برایش به دنیا بیاورم. او یک مرد است. به غیرتش بر‌می‌خورد. این حالت تا وقتی ادامه می‌یابد که من برایش بچه‌یی به دنیا بیاورم.»

گفته‌هایش را با آه سردی بدرقه کرد.

برای پسری مثل من این حرف‌ها زیادی بود. دیگر حرفی نزدیم و من از آن جا برآمدم. به تدریج ازکنجکاوی‌ام دست کشیدم. با منشی رو‌به‌رو نمی‌شدم. منشی نیز با سردی گاهی با من رو‌به‌رو می‌شد. حتی شب‌ها که انعکاس صدا‌های فحش و دشنام‌های منشی بیشتر می‌شد، تأثراتم را در خود خفه می‌کردم. پدرم اصلاً خود را به کوچة حسن چپ می‌زد و همین برایش کافی بود که کرایه به تعویق نیفتد.

مقارن همین احوال رویداد تازه‌یی رخ داد که سررشتة بدبختی‌های جدیدی برای هما و ابهام برای من شد. یک روز که از بیرون به خانه آمدم، هما با رنگ پریده و لبان شوره گرفته به سوی من آمد. عجلة او تعجب مرا دوچند ساخت. بدون معطلی گفت: «امروز بر من مثل یک قرن گذشت.»

پرسیدم: «چرا؟»

گفت: «می‌فهمم که تو به من چقدر احترام داری، تو بچة هوشیاری هستی و من می‌توانم هرگپی را به تو بگویم.»

گفتم: «از من هیچ گپی را پنهان نکنید.»

کمی آسوده شد و گفت: «ببین، من یگانه انگشتری طلای خود را گم کرده‌ام.»

«یعنی اینکه شوهرتان موضوع نوی برای جنگ یافت؟»

«چقدر هوشیار هستی،انگشتری را او برایم خریده بود.»

با ژست سرد و مخصوص گفتم: «اما من چه کرده می‌توانم؟»

تغییر آنی در چهره‌اش مرا به شگفتی وا داشت. با لحن تضرع‌آمیزی گفت: «آخرین امیدم تو بودی. اگر او بفهمد مرا خواهد کشت.»

سرشکی را که با ملایمت از لای مژگانش فرو می‌لغزید با نوک چادرش سترد. من بدون اینکه او را به کمک بطلبم بیدرنگ به جست‌وجو پرداختم. از نیت من آگاه شد و در مدت کمی همه اتاق‌ها را زیر و رو کردیم. سوراخ‌های موش را نگریستیم و خاک و خاشاک حویلی را با نوک بوت‌ها لغزاندیم. آخرسر نومیدانه به هم نگاه کردیم. هما حالتی داشت، مثل اینکه تمام اراده‌اش در سر پنجه‌های من گیر کرده بود. سر‌های‌مان از هوا پر شده بود، ولی برای من یک سر سوزن تفکر لازم بود و من موفق شدم. با شتاب گفتم: «یافتم!»

لبریز از امید سویم نگریست.

گفتم: «اما نه انگشتری را، من راهی را یافتم.»

با تحیر گفت: «می‌خواهی چه بگویی؟»

پیروزمندانه توضیح دادم: «در نزدیکی خانة ما، دو کوچه آن طرف‌تر، فالبینی زندگی می‌کند که کف دست نیز می‌بیند. اگر می‌خواهی نزد او برویم. می‌شود برایم کاری کند.»

 بی‌وقفه توافق کرد و بی‌هیچ معطلی خانة فالبین رفتیم. در آن روز هوا سرد نبود، در عوض باد در پیکر کوچه‌های دنج مثل نای صدا می‌پراگند. در متن کوچه اطفال به ساعت‌تیری پرداخته بودند و در میان سر و صدا‌های‌شان الفاظ رکیک و دشنام‌های زننده‌یی به گوش می‌رسید.

ما به زودی در برابر دروازة دوپله‌یی که پهلویش فاضلاب‌ها و کنارآب‌های زیادی بر کوچه تعفن می‌پاشیدند، رسیدیم.

کوچه‌ها با آن خانه‌های مورب و تیرهای پوسیده حکم قبرستان کهنه‌یی را داشتند. فالبین خود به پیشواز ما آمد. از شروع طوری با ما رفتارکرد که گویی سال‌ها بود همدیگر را می‌شناختیم. من زبرجد را ندیده‌ام و نمی‌خواهم مثل شاعری نادیده از آن تعریف کنم، اما رنگ خاص چشم هایش مرا به این فکر انداخت که شاید زبرجد چنین چیزی باشد. گیرایی قابل وصفی داشت. ریش تنک و زیبایی داشت که برازند‌گی خاصی به او می‌بخشید. او ما را به اتاق خود رهنمایی کرد که دیوار‌هایش با تصاویری از مناظر طبیعت، با کوه‌های سیاه و دره‌های زیبا و رود‌ها و درختان هر رنگ، تزیین شده بود. به روی تاقچه‌ها، مرتبان‌های پر از آب شفاف با ماهیان کوچک و خوشرنگی جلب توجه می‌کردند. او مرا نادیده می‌انگاشت و با هما در اختلاط شد. نخست با وضع بی‌شایبه‌یی گفت: «هر باری که دروازه را باز می‌کنم، با زن و دختری رو‌به‌رو می‌شوم و این تعجب ندارد. مرد‌ها به کار من توجه نمی‌کنند!»

سوی هما نگاه کرد و خندید. هما با خنده گفت: «راست می‌گویی.»

سپس از انگشتری و مفقود شدن آن مختصری گفت. کف‌بین با هر چه در دسترس داشت قدری مصروف شد و بعد آهسته گفت که تا سه روز به‌‌ همان صورت غیر مترقبه پیدا خواهد شد و تشویشی در کار نیست.

هما با خوشحالی گفت: «خدا خیر و برکت بدهدت، مرا از غم‌‌ رها کردی.»

فالبین وضع متفکری به خود گرفته بود و مرتب گلویش را صاف می‌کرد. هما پولی پیشش گذاشت که فالبین مؤدبانه دستش را پس زده گفت: «کار من قسمی است که تا انگشتری یافت نشود پول نمی‌گیرم.»

هما از بزرگ‌منشی فالبین در شگفت ماند و گفت: «به راستی که آدم دانسته‌یی هستی.»‌

فالبین با آرامش گفت: «از من تعریف نکنید. تعریف انسان را خشک و تنبل می‌سازد.»

هما با تبسم گفت: «خوب، چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است. تو آدم خوب هستی.»

 «باز هم تعریف! من آدم منزویی هستم. کسی مرا نمی‌شناسد. من نیز علاقه ندارم که با مردم رو‌به‌رو شوم و همین است که مثل مار به درون غار خود در‌آمده‌ام. این درست است که آدم‌های منزوی مشهور نمی‌باشند و صاحب نان و نام نمی‌شوند. اما من پیشمان نیستم.»

تأثیر حرف‌های آن مرد، مثل هیپنوتیزم بر ما اثر می‌کرد. ندانستم از اثر لحن وکلامش چگونه تا دم دروازه رسیدیم، آخر سر گفت: «من دانیال نبی نیستم که دایم راست بگویم. در گفته‌ها و وعده‌هایم شاید خبط و خطا‌هایی باشد که شما را برمن قهر سازد. اما خداوند داناست.»

هما گفت: «ما به تو اعتماد داریم. درد ما را دوا کردی، خیر ببینی.»

فالبین چشم بر کف اتاق دوخته، گفت: «درد؟ کل طبیب شود سر خود را درمان کند، اما کمکی که از دستم برآید چرا دریغ کنم.»

هما پرسید: «چرا ناراضی هستی؟»

فالبین وضعی گرفت؛ مثل اینکه آه سوزانی را در سینه‌اش حبس می‌کرد و گفت: «من دایم تنها بوده‌ام و همدم و یاورم همین ماهیان کوچک هستند. با دیدن ماهیان و آبی که هر روز به دست خود آن را عوض می‌کنم به یاد دریا می‌افتم، تنها دریا را دوست دارم. من اشعار زیادی دربارة آب پاک و دریا در حافظه دارم. گاهی هم کارهای عجیبی می‌کنم. با دوستانم که رو‌به‌رو می‌شوم خوشی من از دیدن‌شان چند لحظه‌یی بیش دوام نمی‌کند و بعد از کمی یاوه‌گویی آن‌ها را از خود می‌رنجانم و این کار را قصداً می‌کنم. تنهایی عجیب است. یکان شب به یاد روز‌های خوشی که گذشتانده‌ام اشک می‌ریزم. کتاب هم می‌خوانم. اگر همه کس آدم را‌‌ رها کند، کتاب که با آدم می‌ماند.»

هما پاسخ داد: «تنهایی بد چیزی است. من هم بعضی وقت‌ها از تنهایی بیزار می‌شوم.»

فالبین یک‌باره به صدای تعجب‌آمیزی گفت: «شما نیز تنها هستید؟»

«نه، شوهر دارم، اما اولادی ندارم.»

«پس این پسرتان نیست؟»

با اشارة انگشت او دریافتم که مرا نشان می‌دهد. هما پاسخ رد داد و با اختصار و اجمال از زند‌‌گی رقتبار خود گفت و از اینکه اولادی داشته بوده نمی‌تواند و اینکه شوهرش از او ناراضی است و او را به خشم می‌آورد، اما او مهر سکوت بر لب می‌زند و علاوه کرد که اگر شوهرش بتواند و بخواهد او را به قشلاق ببرد تا از فیض زیارتی که در آن جا واقع است مستفیض گردد، شاید صاحب اولادی شود.»

فالبین سر تکان داد و گفت: «بله برای اینکه وضع رنج دهندةتان خاتمه یابد، باید شما حاضر به هر نوع فداکاری باشید. تولد طفلی در خانةتان به همه جنجال‌ها خاتمه می‌دهد و شوهرت را خشنود می‌سازد. خداوند بزرگ است. گاهی به دیدن من بیایید. من تعویذی برایت خواهم داد که مؤثر خواهد بود.»

هنگامی که از او جدا می‌شدیم، هما از خوشی در لباس نمی‌گنجید و چند بار از بابت رهنمایی من با چنین موجود پرلطفی تشکر کرد.

 گذشت روز‌ها، امید را در وجودمان منجمد می‌کرد و نیز آثار احساسات گزنده‌یی در هما مشاهده می‌شد.

در سه روز اتفاقی نیفتاد و اثری از انگشتری مشاهده نشد. در عوض هما سه بار بدون اینکه مرا همراه خود سازد پیش فالبین رفته بود تا از انگشتری سراغی بیابد. هر گاهی که او از نزد فالبین بر‌می‌گشت، مغموم و رنگ‌باخته می‌بود، طوری که تصور می‌شد در زنجیر پردامنه‌یی از خیالات گنگ و پوشیده‌ گیر مانده است. نقاط ثابتی را برای نگریستن انتخاب می‌کرد. کار نمی‌کرد. روز‌ها پشت به آفتاب، دراز شدن حجم سایه‌اش را به روی خاک و ریگ حویلی نظاره می‌کرد.

من از پیدا نشدن انگشتری رنج می‌بردم و خواستم که رفت و آمد را با خانوادة آن‌ها قطع کنم، زیرا انتظار داشتم مرا دزد بدانند. هما نیز از من پذیرایی سردی می‌کرد. رنگش روز به روز تغییر می‌کرد و با دیدن من گاهی بی‌اختیار به گریه می‌افتاد. من در وجود او بحران‌های تازه‌یی می‌دیدم. گریه‌های مجال ندادنی و گریز از نگاه‌هایم او را در نظرم عجیب جلوه می‌داد. چند بار او را تسلی دادم که انگشتری یافت خواهد شد، اما او گویی زبانش را از کام بریده باشند یک و دو نمی‌گفت. مشاهده می‌کردم که رفتارش با من با گذشت هر روز سرد‌تر می‌شود. شب‌ها برایش غصه می‌خوردم. اگر انگشتری یافت نمی‌شد و منشی آگاه می‌شد آیا چه روزی بر سرش می‌آورد؟ تصاویر حاصله از تخیلاتم پیش از اینکه متوجه آن‌ها باشد مرا به ستوه آورده بود.

هما حالات از هم پاشیدة روح خود را به توسط حرکات خلاف انتظاری می‌نمایانید. روز‌ها از اتاق خارج نمی‌شد. من از دور وضع آن‌ها را می‌پاییدم. منشی گویی توان لت‌و‌کوب هما را نداشت؛ مثل اینکه در درونش قهر و غضب به ذراتی مبدل شده بود. در افکار پر طول و عرضی فرو می‌رفت و هما نیز با وضعیتی تازه؛ مثل اینکه موجودیت شوهرش را یک شیء اضافی می‌پنداشت، با او رفتار دست بالایی داشت.

باری به هما گفتم: «آیا لازم است، بازهم نزد فالبین برویم؟»

نگاه وحشی و لبریز از آشوبی، که نظیرش را ندیده بودم، به من دوخت؛ گویی روح در درون جسمش سنگینی می‌کرد، چنان آشفته به نظر می‌رسید که ترسیدم.

«خاک بر سر همه!»

این تنها جوابش بود. سرگشته و پریشان برگشتم و مصمم شدم که حس همدردی‌ام را برای خود نگاه کنم.

دو ماه بعد من شاهد رویداد عجیبی بودم. توضیح اینکه در یک روز سرد زمستان، که زمین یخ بسته بود و نفس در سینه منجمد می‌شد، در پناه دیوار شخصی را دیدم که مثل دستة بیل به دیوار تکیه داده بود. من مصروف کاغذ‌پران‌بازی بودم. هرگز منشی را آن‌قدر خرسند ندیده بودم. لبخند امیدواری دهنده‌یی به روی لبانش نشسته بود که از چین‌های پیشانی‌اش می‌کاست. من با انزجار لحظاتی به سویش نگریستم، اما زود رویم را گشتاندم. منشی حالت مرا درک کرد و پیش آمد. زود گفتم: «چه کاری داشتی؟»

گونه‌هایش را از هوا پر کرد و با فشار از دهان‌‌ رها ساخت. گفت: «من؟ مگر حق ندارم این جا بایستم؟»

«از این جا دور شو، برو!»

یخن‌های پهن بالا پوشش مثل گوش‌های فیل به روی سینه‌اش افتاده بودند. قدری به آن‌ها نگریست و گفت: «کجا بروم؟»

«نمی‌فهم که کجا باید بروی!»

این را که گفتم منشی یک بار خندید و با ژستی که راز مخصوص او را آشکار می‌کرد، گفت: «می‌خواهی از خانةتان بروم؟ اما من جای دیگری ندارم که بروم، دنیا برایم مثل مشت خودم کوچک است ـ مشت بسته‌اش را رو به روی من گرفت ـ برای من دنیا آن‌قدر کوچک است که می‌توانم با تف خود آن را‌ تر بسازم. نه با مردمانش کاری دارم و نه با خودش، در دنیا و زند‌گی شاشیدم!»

با کنایه و زهرخند گفتم: «مگر با هما نیز کاری نداری؟»

گفت: «او زن‌ خوبی است، با او نیز دیگر کاری ندارم.»

«هوم! از چه وقت این گپ را می‌زنی؟»

«دیگر با او کاری ندارم، او حامله است.»

    به چشمان ریز و سرخش که فروغ و اثر زیادی داشت خیره شدم و از این خوشبختی که هیچ مربوط به من نبود چنان هیجانی شدم که منشی درشگفتی ماند. دانستم که دیگر هما به ساحل خوشبختی و کامگاری رسیده است، منشی دیگر او را نخواهد زد.

منشی با تبسم گفت: «تعجب می‌کنی؟»

به سرفه افتاد و خلط سیاه سینه‌اش را به روی زمین افشاند.

«اگر بگویم که او زنی خوب است، تعجب می‌کنی؟»

به فکر فرو رفت؛ مثل اینکه می‌خواست قولی از یک شاعر بیاورد، اما چیزی نیافت.

«اگر او مرا قهر نسازد هیچ نمی‌زنمش.»

من گنگ و گیچ شدم و نظری به پا‌هایش انداختم. پوزة موزه‌هایش آرام به نظر می‌رسیدند؛ مثل یک برة کوچک با نگاه‌های فریبنده.

قدری در تردید ماندم، اما او مجالم نداد و ادامه داد: «می‌فهمی؟ من وادارت می‌سازم که مرا آدم خوبی بدانی. به خاطری که تو دایم با من بد بوده‌ای.»

من سر جنباندم و خواستم اراده و فکر طوری یاری‌ام کند که از مفقود شدن انگشتری، که او خریده بود، یادی کنم و خواست من همین بود تا او را اغوا کنم، اما او دستانش را در جیب‌های گشاد بالاپوشش فرو برد، گویی افکار مرا در صفحة چشمانم خواند، مشتش را گره زده بیرون آورد و گفت: «این را ببین، انگشتری او را! می‌خواستم آن را بفروشم و یک چلم برنجی برایم بخرم. من چلم خود را به خاطر او شکستاندم، اما این کار را نکردم. می‌خواستم آزارش کنم.»

دلم می‌خواست از روی ذوقزد‌گی به گونه‌ها و دستانش بوسه بزنم. در جریان بی‌پایانی از احساسات دست و پا می‌زدم، اما قدری در اندیشه ماندم. هیجانات گوناگونی که بی‌شبهه هر دوی‌مان را در برگرفته بود، شدید‌تر می‌شد. نفس در سینه‌ام بند افتاد. با آرامش ساختگی گفتم: «زود این را به او بده، او از این خاطر رنج زیادی کشیده است.»

 سرفهء دوامداری کرد و گفت: «او انگشتری را دور می‌اندازد و مرا دشنام می‌دهد. به همه همین‌طور و من آمدم که تو آن را برایش بدهی.»

تعجب در درونم ریشه دوانید. انگشتری را از منشی گرفتم و به جانب اتاق آن‌ها دویدم. هما با دیدن من رنگ باخت و از پیچش عصبی عضلات گونه‌هایش دانستم که به شدت دندان‌هایش را به هم فشرد. نگاه‌هایش عصبی و لب‌هایش سخت و کانگریتی به نظر می‌خوردند. با صدا گفت: «چه می‌خواهی؟»

من در حالیکه کمی می‌لرزیدم، گفتم: «من انگشتری را یافتم... یافتم!»

صدایی که مثل داس برنده بود در اتاق طنین انداخت: «حالا چه کنمش؟!»

گریه مجالش نداد و دندان‌های کلید شده‌اش از هم باز شدند. شراره‌یی از سرشک، که اندوه نهانی‌اش را بروز می‌داد، بر زمینة پر طاووسی پیراهنش افشانده شد.

من انگشتری را گذاشته خارج شدم و تنها توانستم بعد از مدتی تناسب نفس‌های ناهنجارم را به دست آورم. با خود گفتم: «او فکر غلطی کرده است، منشی که می‌داند من آن را ندزدیده‌ام.» این زن در نظرم مرموز‌تر از پیش شده بود. هرگز نمی‌توانستم به چنین موجودی که برای من نماد لطف و مودت بود، دیوانه خطاب کنم.

دیگر شب‌ها توجه می‌کردم، این منشی نیست که سبب جنگ و بدبختی می‌شود. صدای هما، که می‌خواست ماجرا برپا کند، بر همه‌جا گسترده می‌شد. روز و شب می‌گریست، بیخود می‌شد و پوست بدن خود را با دندان می‌خایید. تا جایی که دشنام و هذیان قی می‌کرد و شگفتی بار می‌آورد.

منشی متحیر، از هم وارفته و خاموش می‌ماند و با بالاپوش گشاد و بلندش، با آن پوست خاکی و زودتجزیه پذیرش، قیافة دهشتناکی به خود می‌گرفت. حالا هنگام آن بودکه همسایه‌های خانة ما به پدرم شکایت کنند که آن‌ها را از آن جا دور  کند.

هما با چنین وضع ماجرایی تازه برپا کرد. وضع هما چنان تباه‌کن و خشن بود که دیگر توانی به منشی باقی نماند.

یک روز که من و پدرم پا‌های‌مان را سوی بخاری زغالی دراز کرده بودیم، صدایی به گوش‌مان رسید. به دنبال آن منشی با افت و خیز خود را به ارسی ما رساند و از جنایتی خبر داد. منشی می‌لرزید، چهره‌اش را زردی و اندوه جیوه کرده بود. با صدایی پر تشنج گفت: «او را کشتم، من او را کشتم!»

ما به دو برآمدیم. هما را دیدم که به روی کف سرد اتاق افتاده بود و مو‌هایش مثل عشقه‌پیچان به گردنش تاب خورده بود. حرکت خفیفی کرد که حدس ما را مبنی بر اینکه او مرده است، زایل کرد.

من صدا زدم: «او زنده است!»

منشی که از چشمانش دلهرة خاصی می‌تراوید حرکاتی می‌کردکه یک میمون باغ وحش به ذوق احساسات اطفال تماشاچی اجرا می‌کند. به زودی دانستم که تحت فشار عواطف سختی قرار گرفته است. با انگشت سبابه‌اش شکم هما را نشان می‌داد و بی‌وقفه می‌گفت: «او زنده است نه!؟»

با آمدن زنان همسایه‌ دیگر ما جز تفکر و گردش در حواشی حویلی کاری نداشتیم. آن‌ها مثل بازجوهای جنایی داخل و خارج می‌شدند و آخر سر اعلام کردند، در نتیجهء ضربه بچه سقط شده، اما هما نجات یافته است.

منشی با شنیدن این خبر مثل یخ آب شد و با ترنم حزن‌آلودی به گریه افتاد. زیر لب، رو به هوا تکرار می‌کرد: «من او را کشتم، او مرا وادار کرد.»

و به خاطر نجات زنش وارفته، متردد و حیران بود. دیگر چیزی نگفت.

دو هفته بعد آن‌ها از خانة ما کوچیدند. در واقع پدرم به منشی خبر داد که دیگر حاضر نیست آن‌ها را در خانه جا بدهد. با شنیدن این خبر آن‌قدر اسف و اندوه بر من روی آورد که ناگفتنی‌ است. با رفتن آن‌ها تعمیر نیم‌کارة احساسم در برابر آن دو بی‌سقف ماند.

در آن دو هفتة پیش از رفتن‌شان هما آرام به نظر می‌رسید. چشم‌هایش در میان چربی‌های مخصوص، که با لاغری تنش جور نمی‌آمد، فرورفته بود و قیافة آرامی داشت. درست به کوه آتشفشان خاموشی می‌مانست. او در آن دو هفته به جز گریه‌های آرام و بی‌صدا به کاری نپرداخت. منشی نیز در بحر اسف و اندوه غرق شده بود. آن‌ها که رفتند، اتاق‌ها روح عاریتی خود را از دست دادند و باز بوی نم و موش از آن‌ها به مشام می‌رسید.

روز‌ها کوشیدم سراغی از ایشان بیابم. بالاخره آن‌ها را یافتم. در یک کوچة دور از شهر در نزدیک بالاحصار کابل خانه گرفته بودند و‌‌ همان‌طوری که یاد‌ها کهنه می‌شوند آن‌ها نیز به خاطره‌یی مبدل شدند، اما گره کوری که در کلة من به جا گذاشته بودند،‌‌ همان‌طور بازنشدنی باقی ماند.

پنج سال بعد، یک روز که جنازه‌یی را به قبرستان شهر مشایعت می‌کردم، بعد از تدفین گشتی به اطراف قبرستان شهر زدم. چند تا قبرکه تازه کنده شده بودند با دیوارهای نمدار و ‌تراشیده شده درست به شکل شهر نوپیدایی می‌مانستند که به دست باستان‌شناسان کشف شده باشد. باد وحشتزا طوغ‌ها را به پرش در آورده بود. هیچ‌کس غیر از ما در آن حوالی دیده نمی‌شد. ناگهان در چند قدمی‌ام قبری را مشاهده کردم که بر سر آن زنی نشسته بود و آرام سنگریزه‌ها را به روی قبر می‌پاشید. زن از مرده‌ها کمی نداشت. چین و چروک‌ها بر رویش بیداد می‌کرد و چهره‌اش را به نقشه‌یی مغلق مانند کرده بود. نگاه‌های بی‌رمق و منجمدش مرا به خاطره‌های دوری بازگشتاند. این هما بود که با چهرة بی‌حال و ترحم انگیزش پیش چشمم نشسته بود. هما زیر لب چیزی می‌خواند و از ظاهرش چنان معلوم می‌شد که بیست سال از عمرش پیر‌تر جلوه می‌کند.

بی‌اختیار گفتم: «این شما هستید؟!»

هما آهسته و با تأنی سویم نگریست. با لبخندی تلخ کنج لبش را جمع کرد.

«‌ها!»

با هیجان گفتم: «مرا شناختید،‌ ها!؟»

تکانی به سرش داده گفت: «‌ها، شناختم!»

پهلویش نشستم و از هیجان دستش را که از پوست و استخوان ترکیب یافته بود در دست گرفتم.

«شما چقدر تغییر کرده‌اید، شما از ما قهر هستید؟ کجا رفتید؟ آیا همه دوستی ما فراموش‌تان شد؟»

از جا برخاست. در دامنش سنگریزه‌های زیادی جمع کرده بود، همه را به روی قبر پاشید و گفت: «هیچ از یادم نرفته‌ای. چطور تو را که سبب بدبختی من شده‌ای از یاد ببرم؟!»

با تعجب وصف ناپذیری گفتم: «اشتباه می‌کنید، من... من هستم، دوست‌تان هستم!»

زهرخندی زد و با لحن تند و سریع پاسخ داد: «در دنیا دوستی نداشته‌ام، جز شوهرم ـ سوی قبر اشاره کرد ـ تنها او!»

«اما چرا موجب بدبختی‌تان مرا می‌دانید؟»

از آستینم کشید. نگاهش که مثل نوک سوزن در چشمانم می‌خلید مرا بی‌اختیار ساخت.

«می‌خواهی بفهمی؟ برایت می‌گویم، او ندانست ـ باز سوی قبر اشاره کرد ـ اما تو چیزی نمی‌فهمی؟»

با عجله گفتم: «شما دایم مرا حیران می‌ساختید، از این‌ها بگذرید و رک و راست گپ بزنید.»

قدم‌هایش با صدایش قوت کاذبی یافت و در حالی که مرا می‌نگریست، با صدایی دو رگه گفت: «حتماً از آن انگشتری چیزی به یاد داری؟ و روزی که مرا پیش فالبین نیرنگ‌بازی بردی. فالبین فریبکاری که تنها بود و به بی‌اولاد‌ها تعویذ می‌داد؟»

با هیجان گفتم: «همه‌اش در یادم است. این را که شوهرتان می‌فهمید!»

دوباره سست شد. گویی روحش با هر کلمه‌یی که می‌گفت از هم می‌گسیخت، با صدایی که گریة تلخی در قبال داشت، گفت: «نه. او نمی‌فهمید، حتی آن بیچاره نمی‌فهمید بچه یی را که با دست خود کشت، از او نبود.»

 

۱۳۷۴

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٩                       سال دوم                           نومبر ٢٠٠٦