کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرتونادری

 

 

سوی بی سویی

 

 

ای دو چشمانم ترا حيران شده

هستی آباد من ويران شده

جان من با جان تو آميخته

قطره يي گويي به توفان ريخته

از تو من يک لحظه بيرون نيستم

گرچه در چشم تو مجنون نيستم

حالتی دارم که بی گفتن  بود

کی توان گفتنش  در من  بود

کس نمی داند  زبان جان من

تا بداند  از غم پنهان من

شور دريا های  توفانی منم

بحر بی پايان که می  دانی منم

هرزمان  با خشم می پيچم دريغ

بی تو می دانم که من  هيچم دريغ

عمر ها شد  من به حيرت مانده ام

تا که  رازی  از نگاهت خوانده ام

ای نگاهايت  تمام زنده گی

ای شراب سبز جام زنده گی

 

رهروی لب تشنه ء دريای تو

تشنه مانده تشنه ء دريای تو

از توکی  سيراب گردد جان من

ای دريغ  از سينه ء  سوزان من

عرش جانم مقدم ناز تو باد

سرزمين پاگ اعجاز تو باد

ذره  را بر آفتابی می بری

تشنه جان را سوی آبی می بری

من کجا نالم که من ويران شدم

من از اين ويرانی آبادان شدم

با چنين  ويرانه گی ويران خوشم

بی خبر از خويش سرگردان خوشم

در روان من  خيالت چون چراغ

ذره های جان من گلهای باغ

از تو من هنگامه ء هنگامه ام

بر لب افسانه ها افسانه ام

عشق را نازم که رود آتش ا ست

ناخدای من در اين دريا خوش است

می برد  او سوی بی سويي مرا

من کجا و سوی بی سويي کجا

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣۸                  سال دوم                              نومبر ٢٠٠٦