کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

بخش اول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

"مردم افغانستان وختي قدر بيلتون و قدر آواز شه ميفامن

که سر قبر مه درخت سنجد قد کشيده باشه." (پري جان)

 

 

 

زمزمه هاي بيلتون و کوه قاف غزني



(بخش دوم)

 صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

دلم لانهء هزار پرسش شده بود. نميدانستم از کجا آغاز کنم. ناگهان از دهانم برامد: "بي بي نبات! از پري جان چرا ايقه بد ميبرين؟ "بچه ماشي ماشي" چه قصه داره؟ کدام گپ اس که تمام مردم غزني ميفامن و مه نميفامم؟ باجه خانهء بيلتون چي مانا؟"

 

مادر بزرگ که در خشم خود ميجوشيد، گفت: "بشي، اي گلمورهء پري جان! ايطو کش کده کش کده پري جان ميگي مثلي که ماهانه بريت تنخاه مقرر کده باشه! از مه چي پرسان ميکني؟ برو از پدرجانت بپرس. اينه! شازاده! آمده، از مه پرسان ميکنه..."

 

نخستين بار نبود که سخنان نيشدار مادر بزرگ مرا زخم ميزد. او که اندوهگين ميبود، با هر پرسنده چنين رفتار ميکرد. اگر کسي در برابر بدبرخورديهايش واکنش نشان ميداد، ديگر بخشيده نميشد. کليد به دست آوردن دل مادربزرگ را از مادرم گرفته بودم. او ميگفت: "بي بي نبات کسي ره خوش داره که زخم زبان شه به پيشاني باز قبول کنه و اصلن به روي خود نياره."

 

گفتم: "بي بي نبات! والله همي قار تان هم خوشم ميايه. خفه که باشين سر فلک هم ري نميزنين. مگر شما ره به خدا اگه نگويين که از همي زن، همي ... پري، پري همسايه، چرا ايقه بد ميبرين؟ چرا قصهء پري ره از آغايم بپرسم. آغايم ده کابل اس. مه از شما پرسان کدم که چرا ازي زن بد تان ميايه. "بچه ماشي ماشي" چي قصه داره؟ بيلتون چي قصه داره؟ خير اس بي بي نبات! ايره هم بگويين که شما و حاجي بابه جان چرا از آغايم بد ميبرين؟"

 

مادر بزرگ گفت: "به مه چي؟ حاجي ميگه ده قات دامادايم، تنها همي يکيش کچه برامد. ميگه چشم بد داره، قدر زن خوده نميفامه. ميگه حيف مريم جان که گرفتم دست شه ده دست دو روپيه ره خورضابط بداخلاق دادم. از همو خاطرس شور بخوره ميگه هرکس که کلاه پيک داشت، منکرش باش. به قرآن عين تو سرش خوش نميخوري. ميگه عاقبت گرگ_زاده گرگ شوه، گرچي با آدمي بزرگ شوه"

 

گفتم: "خير باشه. بي بي نبات! مه شما ره دوست دارم. به خدا اينه. پيشتر هم گفتم که از قار تان بدم نميايه. شما بي بي نباتم استين. مادرم هر وخت مره ميگه که احترام شما بر ما فرض اس. مگر سوالاي مره جواب ندادين. نگفتين که از همي زن، همي ... پري، همي زن همسايه، چرا بد ميبرين؟ چرا قصهء پري ره از آغايم پرسان کنم. آغايم ده کابل اس. مه از شما ميخايم برم بگويين که چرا ازي زن بد تان ميايه. "بچه ماشي ماشي" و بيلتون چي قصه دارن؟ خير اس بي بي نبات! بگويين آغايم چي بدي کده که شما، شما ني، حاجي بابه جان ازش بد ميبره؟"

 

او گفت: "برو! بچه! خوده ديوانه ديوانه ننداز. سر تو چي اعتبارس؟ سبا مره هم ده توپ خات دادي خوده هم. برو! احترام داري هر چه داري، خانيت آباد. برو! پشت ازي گپا نگرد که پير ميشي..."

 

خاموش ماندم و گذاشتم که سخنانش دنباله يابند. او افزود: "توبه خدا توبه! ميگن بلا ده کجاس، ده پيش پاي خودت. ما از همسايه ميناليديم، سمارق ده خانه خود ما سر زد. يکدفه گفتم که اصل قصه پيش پدرجانت اس. کته بچه استي. گپه بفام. بس ديگه."

 

گفتم: "بي بي نبات! بي بي نبات! سيل کنين، مه چقه دوست تان دارم. خير اس! بگويين. به کس نميگم. اگه گپ شما از پيشم برايه، خدا جوانمرگم کنه. مه ايقه دوست تان دارم که هيچ اندازه نداره. خير اس! بگويين. به خدا و قرآن خدا، به همو زيارتا، به همو پير پيران به کس نميگم. خير اس بي بي نبات! يکدفه اعتماد کنين."

 

مادر بزرگ گفت: "بس بس! زياد قسم و قرآن نخو که گريبانگيرت نشه. برو، دروازه ره پيش کو، و مره به کار و بارم بان. بچيم! برو مره ده گپ نگي که که صد کار ضروري ديگه دارم. برو بچيم!"

 

با شتاب برخاستم، دروازه را بستم، آمدم واپس کنار مادر بزرگ و گفتم: "بي بي نبات! اينه دروازه هم بسته! اينالي بگويين! مه گوش استم."

 

مادر بزرگ که نتوانست جلو خنده اش را بگيرد، گفت: "مه ميگم ازينجه برو خانهء خود، مره به کارم بان و دروازه ره از پشت خود بسته کو، تو چار قدم خيز ميزني و بزغاله واري پس ميايي ده پيش کله خودم ميشيني. چي بلاستي تو!"

 

گفتم: "بي بي نبات! همي خندهء تانه که ديدم، فاميدم که خوش استين. خوشي تانه که ديدم فاميدم که سرم اعتماد هم ميکنين. بي بي نبات! سيل کنين، چقه بري تان زاري کدم. حالي بگويين ديگه..." و بدون اينکه بگذارم چيزي بگويد، افزودم: "يکدفه همو دست راس تانه به مه بتين. "

 

او به گمان اينکه دستش را خواهم بوسيد، پرسيد: "چي کار داري؟ چه ميکني؟ چرا ايقه شلگي داري؟" و پشت دست راستش را به آرامي به سوي دهانم بالا کرد.

 

دستش را گرفتم، بر سرم گذاشتم، و گفتم: "شما ره به سر نواسه گک تان..."

 

مادر بزرگ خنده اش را واپس چيد، و با چهره يي که در آن هنگام به خشم فرونشستهء حاجي بابه جان ميماند، گفت: "ميگم، مگر هوش کني که اگه سر سوزن گپ از پيشت خطا بخوره، باز لياظ ته نميکنم. مه بکنم، حاجي ره خو ميشناسي که لياظ سلطان سکندره هم نداره. ده يک مشت اسپ رستمه ده زمين چپه ميکنه. خودکت ميفامي که پيش ازو مرگ آدم و مرگ موش يکيس."

 

گفتم: "چشم. به سر هر دو چشم. اگه از امروز تا پنجاه سال، تا صد سال، تا هزار سال، گپاي شما از زبانم برايه، هر جزا که بگويين، عين غرغره هم که بکنين، مه قبول دارم. اينه دروازه هم بلکل بسته... از حاجي بابه جان کي نميترسه؟ (دلم بود از "زمرد" هم ياد کنم، يادم آمد که از اين نام بيشتر از پري جان بدش مي آيد. مبادا، خشمگين شود و مرا از خانه بيرون اندازد.) شما بگويين مه گوش استم."

 

و مادر بزرگ پس از خموشي کشنده، زبان باز کرد:

 

"بچيم اي زنکه ايطو يک غر زنکه اس که مسلمان نشنوه، کافر نبينه. اول خو بريت بگويم که نامش پري نيس. اي پري ره خودش ده جان خود سنجاق کده. نام اصليش "سايره" اس. ميگن از وختي که يک خاشه دخترک بوده، شوق دولک و دمبک ده سر داشته. خدا نشان نته، ميگن هنوز جوان نشده بود که ده مابين باغ مي شيشت و دايره ميزد که فکر مردا ره طرف خود کنه. ده کدام عاروسي بود که نميرفت و رقص نميکد؟ تا که نام ساز و سروده ميشنيد، جن ميگرفتش. زمين و زمانه يکي ميکد که بره و بشنوه و شانه گک و کمرک بزنه. ميگن عين ده سابقا، ده جشنا که باجه خانهء حکومتي ميامد، سايره ده منطقه ميرفت و گرد گرد سازندا و خانندا غمبر ميزد. ايطو ناز و نخره که حريفه از هوا قپ ميکد."

 

پرسيدم: "بي بي نبات! چي ميگين؟ ده اي سختگيري زمانه، ده غزني واري جاي، ننه و بابه چيزي نميگفتن که شرم اس، کجا ميري يا چرا ميري؟"

 

او گفت: "اوي بچيم! ننه يا بابه ميبود که ميگفت، نميبود کي ميگفت و چي ميگفت؟ اي ره چي ميکني، سايره کجا ده گپ بند و واز بود که کس ميگفت و او قبول ميکد؟ حالي خو از مه بدتر، پير و زهير شده و شکسته، ده او وختا لشکر پاچا دم نداشت که پيش رويش ايستاد شوه. شور ميخورد حلق بابه، استخان ننه و گور نيکهء مردمه برباد ميداد. چيزي ميگفت، چيزي ميگفت که ده زبان مرد جور نميايه، زبان زن که هيچ گفتن نداره. ننه و بابهء سايره که مردن، خوار خورد پيش بيادر کلان ماند. بيادر کلان که زن گرفت، سايره مزدورک خانه شد. از دوران خورترکي، وخت و ناوخت روانش ميکدن که از بيرون سرگين و پرخچه و هيزم جم کنه. همو کوچه گردي بود که هزار علم و هنر ديگه ره به سايره ياد داد. بچيم! اي سايرهء چشمپاره از دوران دخترياي خود هزار چشمه و کوچه ره چرخک و چشمک زده ...

 

بچيم! همطو بود که شورخوردني خوده سر يک مسلمان تپ کد. جشن بود. باز باجه خانه ده غزني آمده بود. سيل باجه خانه يک روز، دو روز، اينه آوازه شد که سايره شوي کد. کيس شويش؟ گفتن ضابط نيک ممد. وي! ضابط نيک ممد زندار نبود؟ گفتن بود خو مظلوم پايش ده ايطو دام بند ماند که ديگه نيکه و نيکه کلانش هم نميتانست خوده از چنگ سايره خلاص کنه. بيچاره نامراد زن کلان ضابط! جور و پاکيزه بود، زار و جوان سکته کد. برش جور کدن که از توبرکلوز مرد.

 

قصه کوتاه، بود بود بود که مشتبا و مصطفا پيدا شدن. اينه يکي به يکي آوازه افتاد که سايره "پري" شد. هر جاي ميرفتي، ده شار، ده بازار، ده مهمانيا، ده کوچه، ده سر بام و ديوال، قصه قصهء پري بود. غرغره شوه زنکه، گپ ده رسوايي و بيابي رسيد. گپ که ده رسوايي و بيابي کشيد، ضابط نيک ممد ده يک پيسه شد، بيچاره سر نداشت که ده کوچه بالا کنه، خلاصه، ده بزن و ده بزن، به هزار واسطه و وسيله خوده از غزني خلاص کد و رفت کابل. هر چه دل خوده خورد و زاري کد، سايره کتيش نرفت. ميگن سايره ميگفت که مه ده غزني کتي همي دو چوچه خوش استم. تو ميري برو، مه نميرم. نوکريت که پوره شد، بيا غزني. دلت هر ماه ميايي، هر سه ماه ميايي، شش ماه ميايي، نميايي. مه استم و همي دو بچه. مه از غزني شور نميخورم."

 

من که گويي اينهمه را خواب ميبينم، پرسيدم: "سايره چي کد که پري شد؟ رسوايي و بيابي چي؟ کاکا نيک ممد چي کده بود که ده يک پيسه شد. کدام قصه، چه قسمي ده زبان مردم افتاد؟"

 

مادر بزرگ گفت: "بچيم اصل گپ از همينجه سر ميشه. اگه سايره سايره ميماند، مردم خاکه ده سرش ميکدن. بلا ده پسش! چي کار داشتن کتيش. مرداري زنکه خو وختي بالا شد که گفت: خدا يکي و يگانه اس، شريک نداره، مه "پري" استم و سايره مايره ره نميشناسم."

 

گفتم: "بي بي نبات! مه صحي نفاميدم. سايره اي گپه چي رنگي گفت؟ گفت مه "پري" استم و سايره ره نميشناسم، يا ايکه نام اصلي مه "پري" اس و مردم ناق مره سايره ميگن؟"

 

او گفت: "قصه ايطو بود که يک خاننده از کابل آمده بود ده کدام عاروسي اينجه ده غزني. پس که رفت، ده راديو کابل يک بيت برامد که مچم "پري ده سر بام ايطو کده و پري ده سر بام اوطو کده"، ايره نگو که يکي به يکي سايره داد و واويلا ره انداخت و گفت: اونمو پري مه خودم استم. خدا يکيس، اي خاندن هم بري مه شده. پري نام خودم بود، نام خودم اس. يکي و کوتاه اي خاندن بري مه، بر خود مه شده. ميگين ني، برين از خود خاننده پرسان کنين."

 

پرسيدم: "بسته بيت ياد تان اس؟ خواننديش کي بود؟ خاننده خودش ازي گپ خبر داشت، نداشت؟ سايره يا پري، از روي چي ميگفت که همو بيت بر مه خانده شده؟"

 

گفت: "به خدا اينه دير سال شد، چندان ده ياد مام نمانده. فکرا خراب اس بچيم. چاشت نان بخورم، شو يادم نميمانه. به خيالم يک توته گکش ايطو بود که پريرو به سر بام، مچم چنين کده و چنان کده" ني والله بيتش يادم نمانده. گمشکو چي ميکني؟ بلا ده پسش. خاننديش خو همو کي استه ني، همو مردکه، چي بلاس؟ همو خاننده؟ پيشتر نام شه گرفتم اينالي يادم رفت. اونو خوب يک آواز بلند داره و هر وخت تنبور هم ميزنه؟ خو گمشکو! نامشه چي ميکني؟ اونو چي ...؟ وي خاک ده سرش کتي قواريش، ده دلم اس؛ ده زبانم نميايه ..."

 

گفتم: "پيشترک گفتين بيلتون..."

 

گفت: "ها صدقيت شوم بيلتون، بيلتون، بيلتون. خودش اس، بيلتون، بيلتون. ني بابا! چه ميگفتيم؟ فکرا خراب اس بچيم. يادم رفت که گپ ده کجا بود؟"

 

گفتم: "شما گفتين ده غزني يک عاروسي بود. بيلتون از کابل آمده بود و پس که رفت، ده راديو يک بيت برامد که نام پري ده مابينش ياد ميشد. و سايره پس از شنيدن همو خاندن گفت: اي خاندن بري مه شده. پري مه خودم استم. ميگين ني، برين از خود خاننده پرسان کنين. مه پرسان کدم که خود بيت ياد تان اس، شما گفتين "پريرو به سر بام ..." با ز پرسان کدم که بيلتون خودش ازي گپ خبر داشت؟ و سايره چرا و از روي چي ميگفت که اي بيت بر مه خانده شده؟"

 

مادر بزرگ گفت: "ني بچيم! بيلتون ده هر عاروسي از دمدماي شام تا الله صبح هزار خاندن داره. خي ده آخر، هزار نفر پشت دروازهء خانهء بيلتون کاروان بسته کده برن که بيا به خير اي بيته بري مه خاندي، او بيته بري مه خاندي؟ مردم نخات گفت: خيريت باشه! چي گپ اس؟ ني بابا! او بيچاره خاکه خبر داشت، چي ره خبر داشت؟ زن فسادي زن بود. بچيم! علم و هنر سايره دنيا ره حيران ميکنه."

 

آواز پايي از دهليز برخاست. مادر بزرگ ايستاد و با دستپاچگي گفت: "خوب! بچيم! بري نان نميشيني؟ ميري ديگه؟ دلت. برو، مادر ته از طرف مه حتمن سلام بگويي. يگان يگان وخت بيا، احوال ما ره بگي."



 

 

(دنباله دارد)

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٧                     سال دوم                               اکتوبر ٢٠٠٦