کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر اکرم عثمان

 

 

چه باید کرد؟

جنگ هنوز پایان نیافته است

 

 

 

در نسلی که من به آن مربوط هستم هرگز جنگی اتفاق نیفتاده بود و من اغلب جنگ را در فلمها میدیدم ویا در کتابهای تاريخ و رمانها میخواندم و اگر دروغ نگویم تا حدودی متحسس و برانگیخته میشدم و میپنداشتم که جنگ هم طعم مناسبی دارد و برای تمام انسانها، خاصه شجاعان و ماجراجویان، لازمست تا هرچند گاه یک باره خود را بیآزمایند و از رخوت، کرختی و یک نواختی زندگی بیرون شوند.


سی و دو سال پیش چنین جنگی در خانهء ما هم شروع شد و ما یک شبه ره صدساله رفتیم و استعداد شگرف مان را درین کار آزمودیم. آنقدر کشتیم و کشته دادیم که با مرگ و میر عادی شاید در نیم قرن ویا بیشتر میسر میبود، طرفه این درین جنگ ما با هم افتادیم و از قتل قوم و قریب، خواهر و برادر همشهری و همسایهء در به دیوار خویش نیز دریغی نداشتیم. یکی از قتلها را برای شما حکایه میکنم:

جنگجوی شبهنگام وارد منزل قاتل برادرش میشود و به جای قاتل، زن او را تنها می یابد، زن را محکم به درخت میبند و ترجیح میدهد عوض گلوله اسیر را با راکت بکشد. همین کار را میکند.

دیگر اینکه در آن سالها در کوچه سابق ما، دکانداری سه پسر جوانش را در انفجار بم نیرومندی از دست داد. اسم او قربان است وبه من قرض میداد و از این که بچه هایش مدرسه میرفتند و با سواد بودند خوشحال بود وبه خود میبالید. بازهم دکانش را باز کرد. اما بدون بچه هایش!!

من طی سالهای جنگ، متوجه پرنده ها هم بوده ام. برخی از آنها برای همیشه از شهر ما کوچیده اند و روز هایی که کودک بودم، «باز» ها فراز بامهای شهر ما در دایره های منظمی میچرخیدند و مرغابیها و لگ لگ ها در شبهای بارانی بهار قار قار کنان از بلندی بامها میگذشتند و در آبگیر ها فرود آمده دم میگرفتند. دیریست من صدای این مرغها را نشنیده ام و حتی پرستوها به ندرت جرئت می کنند در آسمان شهر های ما ظاهر شوند و بشارت بهار را باخود بیاورند.


وقتی در کابل بودم، سالها بود که من بهار ندیده بودم و دلم برای یک درخت سبز، یک جویبار جاری و یک بیشت حلوت پرمیزد اما میسرم نمیشد ما بر دروازه تمام باغها، دره ها، گلگشتها و گندمزارها قفل گرانی زده ایم و پشت حصارها و دیوارهای بیمناک و بلند کمین کرده ایم.


همسایهء ما بی خبر ناپدید شد و در ختهایش را تنها گذاشت من از پشت شیشه، شاهد مرگ تدریجی درختها بودم ما با درختها هم جفا کرده ایم. اکنون درخت های هرباغ را چون صلیبهای سنگین، خارایین و تیغ دار به دوش میکشیم و راهی "تپه جلجتا" هستیم. نمیدانم اطلاع دارید که سگها و گربه های روستاهای ما از بس گوشت آدم خورده اند دیگر به یاد ندارند که باری اهلی بودند و با آدمها میزیستند. ازینست که ما به آخرین مرز خصومت و خشونت رسیده ایم. برخی از ما دم از تکرار و تداوم جنگ می زنند و می گویند از راه بیروت و کمپ های صبرا و شتیلا حدیث اعراب دوزی، مارنونی فلانژیست به سوی صلح میرویم! اول تصفیه حساب ضروریست بعد از آن صلح مسلم!!


کسانی این جا و آنجا در کفش آنها ریگ میریزند و تشجیع شان می کنند که یک پیکار مقدس را باید تا آخرین فرد ادامه داد، ما در کنار شما هستیم.


برخی از ما مایل است در حمام خون، غسل «سونا» بگیرد و تطهیر شود و برخی از ما در اکثر جناحها طرفها میگوید: اگر همه باهم صلح کنند من صلح نمیکنم. من تا آخرین گلوله و اخرین مرد می جنگم.

شما چه میگویید به گفتهء او به چنین جنگی ادامه دهیم؟

 

میپندارم نفس جنگ مهم نیست و جنگهای بسیاری در تاریخ عادلانه بوده اند. آنچه قیمت دارد اینست که ما با این جنگ به جنگ ارزشها رفته ایم... نامدارترین شهید قدیس در کشور ما آن مفاهیم و ارزش های انسانیست که از هزاران سال بنیاد معنویت و مدنیت ما را می ساختند و اما قریب است به کلی از این سجایا خالی شویم


ما هیچگاه زن کش و کودک کش نبودیم، این کارها، دون شأن ما بود اما حالا هزاران شهید خردسال و معصوم و هزاران زن پاکباخته و خفته در خون داریم که بویی از صغرا ها وکبرا های روزگار نه بردند و هرگز وارد عرصه های سیاست نشده بودند.


ما هیچگاه حاضر نبودیم از پشتسر خنجر بیزنیم تا به خاطر منفعت و مصلحت های غنی، رقیب خویش راغافلگیر کنیم و کتف و کمرش را بشگافتیم. ازینجاست که من به سهم خودم سخت از جنگ متنفرم. با جنگ طنابهای اداره از سر ناگزیری کشده میشوند و حالت اضطرار به حالت اضطراب می انجامد. با جنگ نمیتوان از کسی نترسید و با فراغ خاطر به زنده گی و آزادی و عشق و معنویت و کار پرداخت.


گاندهی را به یاد آوریم که می گفت: انسان وقتی میتواند آزادانه زنده گی کند که حاضر باشد در صورت لزوم به دست برادرش کشته شود اما هرگز در فکر کشتن او نباشد. هر نوع کشتن یا هرنوع آزار دیگر که بردیگری تحمیل شود به هر عنوان که باشد جنایت برضد بشریت است... وقتی شمشیر را به دور افگنده ام دیگر جز جام محبت ندارم تا به آنان که با من مخالفت میکنند تقدیم بدارم و گورگی را به خاطر آوریم که در بحرانی ترین روزهای زنده گی ندا میداد: همه چیز در انسان است همه چیز به خاطر انسان است تنها انسان واقعیت دارد و بقیه چیزها، کار دست و مغز اوست. انسان چه با شکوه است! باید به انسان احترام گذاشت!

 

از این جاست که ناگزیریم غسل تطهیر بگیریم و به نام انسان به صلح و صفا و برادری و گذشت و همدلی اقتداء کنیم. اعتیاد به جنگ خطریست که اکنون جامعهء ما را تهدید میکند همانگونه که زمانی کشور هایی هانگانگ و سنگاپور و شانگهای تریاک صادر میکردند برخی از دولتها برای ما جنگ صادر میکنند تا آن را چون افیون دود کنیم و درسکرش چشمان اندوه بار وآغشته با خون خود را بر روی پیامد های فاجعه ببندیم و غرقتر شویم.

 

برخی از ما اکنون به سرحد بی بصری کامل رسیده و در نقشی که دیگران برایش تدارک می بیند ظاهر میشوند و برای هدف نامشخصی شمشیر میزنند، گفتی با لقطره برای جنگ آفریده شده است ازاینجاست که تراژیدی عمق بیشتری می یابد و از سطح درک عوام الناس و توده مردم فراتر میرود. به تعبیر دیگر بیش از هرچیزی استقلال رای و فردیت یک انسان مورد تهاجم واقع شده و فضای فکری و روحی تنگتر گردیده اند.

 

بنابراین باید سطح اطلاع تک تک مردم را از درامهء که طراح آن خودش نیست بالا ببریم و به آنها بفهمانیم که این ظرفیت بزرگ و نیروی عظیم را برای جنگ عاقلانه تری نگهدارد چه بی افتخارترین جنگها، برادرکشیست و ما داریم که تیشه به ریشهء خویش میزنیم. پایان

 

***********

بالا

دروازهً کابل

سال دوم          شمارهً ٢٦         اپریل 2006