پرتو نادری

 

 

خورشید سربریدهء خراسان

 

 

درین شب تاریک

با هیچ ستاره یی

مرا خیال گفتگو نمانده است

درین شب تاریک

هراس من از آن است

که ستاره گان

چنان سکه های زنگ زده خورده یی در مرداب

دیگر به هیچ نمی ارزند

 

«»«»«»«»

 

درین شب تاریک

هراس من از آن است

که خورشید را

در جزیرهء خراسان سر بریده اند

و ستاره گان چنان تف خشم آگینی

بی اعتنایی آماسیدهء آسمان را

نفرین می کنند

و ستاره گان گویی

روزنانی اند به سوی دوزخی

که من همیشه از آن ترسیده ام

 

«»«»«»«»

 

درین شب تاریک

هراس من از آن است

که کسی چنان زنگی بدمستی

در چهار مرگ می ایستاد

و مرا به آواردگاه فرا می خواند

هراس از آن کسی دارم

که دستان استخوانیش

چنان خنجر خون آلودی

در آستین پنهان است

 

«»«»«»«»

 

هراس از آن کسی دارم

که صدای خنده هایش

هیاهوی نخستین پیروزی شیطان است بر آدم

درین شب تاریک

آیا هنوز راهی به سوی بامداد مانده است

وقتی ک آفتاب در میانه نیست

 

 

کابل، 1993

*********

بالا

دروازهً کابل

سال دوم          شمارهً ٢۵         مارچ/فبروری 2006