تذکار ضروری:

 

"فريادهای بيصدای تاريخ" طرح وشهکار نويسنده توانا يوسف کـــهزاد است، دست نويس اين اثر گرانسنگ حدود دو سال قبل به وسيله هنرمند محبوب واستاد موسيقی محمد حسين آرمان به خانواده ما وتوسط برادر ارشدم حميد برنا استاد پيشين پولی تخنيک کابل بدسترس من گذاشته شد.
 

اينک که گرداننده گان گرانقدر سايت های کابل ناتـهـ وآريائی وممکن بسا سايت های ديگر بمنـــاسبت پنجمين سالگرد تراژيدی تخريب پيکره های بی بديل بودا در باميان توسط تروريزم طالبانی ميخواهند مطالب ونوشته هائی را بازتاب دهند ودر حقيقت اين حادثه المناک وشرمناک را منکوب ومحکوم کنند،من هم ميخواستم به سهم خود مطلبی را تهيه وارسا ل دارم، هنگاميکه ملتفت شدم چنين گنجينه ای به دسترسم قرار دارد، به آن اکتفاء نموده وبه ارسا ل اش مبادرت ورزيدم.

پيکره های بودا که نزديک به دوهزار سا ل عمر داشت ويکی از مفــــــاخر بزرگ فرهنگ افغانستان وجزء گنجينه فرهنگ بشری محسوب ميشد در باميان اين قلب تپنده کشوربافــــتوای عالمان دين اسلام وفرمان گروه طالبان به خاک يکسان شدند.اگر از تبصره بيشتر بگذرم بايد روشن ساخت؛ چون "فريادهــــای بيصدای تاريخ" به شيوه درامه، که نويسنده آن دراين عرصه يد طولا دارند تهيه و داستان گونه بيان شده است، از نگاه من امکان آن ميسر است تا هــنرمندان، دائرکتران واهل خبره ما باالهام ازآن و ديالوگ های مربوط در تنظيم وترتيب درامه ها وحتا فلم های هنری استفاده وسيع نمايند.
از اينکه آدرس نويسنده را نداشتم ناگزير پيرامون چگونگی نشر کنونی آن مفصل تر پرداخـتــم تا ايشان با خوانش اين تذکار، مطلع شوند که اين اثر چگونه تا اينجا رسيده است.

علاوه برآن قابل تذکر ميدانم که در متن نوشته هيچگونه تصرفی بميــــــان نيامده است، بلکه با همـــــان طرز وشيوه ای که بيان شده رونويس شده است.

 

اميدوارم توانسته باشم در بازتاب يک اثر خوب و کمپــــــاين سالگشت انفجــــــــار وتخريب مجسمه های بودا سهم ناچيز گرفته باشم.    ص، وفا

 

 

فريادهای بيصدای تاريخ

نبشتهء يوسف کهزاد  

 

بيش از دو دهه اخيـــــر، کشور جنگزدهء ما فصل غارت انسان وتاريخ بود.همه اندوختــه های معنوی کشوردر آتش جنگ ذوب شدند واکثر مظــاهر فرهنگی وادبی وهنـــــــری به صليب کشيده شد.خونريزی هـــا کليد قدرت و تحصيل عظمت شده بود. چراغ کتابخانه ها خاموش شد وميراث های تاريخی در زيرسقف فرو افتاده موزيم ملی به اسارت گرفته شد.
روز بيستم فبروری 2001 روز عزای باميـــــان اعلام شد، روز اعدام پيکره های زيبا و پايان يک دورهء درخشان تاريخ! اينک بپاس علاقه شديدی که به تجليات گنجينه های تاريخی وفرهنگی دارم، يک روز قبل از روز موعود گفتگوئی با "بودا" داشتم که به پيشگاه همه علاقمندان تقديم ميگردد:

ساعت چهار بعد از ظـــهر است، خورشيد آخرين شعــاع کمرنگ خود را بسر تا پای بودا چسپانده است و چنين معلوم ميشود که نميخواهــــــد اين ماتمزده را به عنوان وداع بزودی ترک بگويد.

نامه نگار: باور کن کريستف کلمب، بخـــاطر کشف امريکا آنقدر زحمت نديده بود که من برای رسيدن تا دره باميان ديدم.

بـــودا: من شما را در ک ميکنم. زمان در حرکت خود، پيوسته شرايط سياسی- اجتماعی و فرهنگی را تغيير ميـــــدهد. سال ها بود که جهانگردان، از کشورهـــای مختلف، بدون کوچکترين موانع به تماشای من می آمدند وعکس های يادگاری برميداشتند. من پيش آنها يک سمبول قابل پرستش نبودم، تنهــا بحيث يک شهکار پيکر تراشی، توجه آنان را جلب کرده بودم، اما دريغ فراوان امروز شرايط تغيير کرده، حتی نزديک شدن در حــريم من، حکم مرگ را بخود گرفته است. تا ديروز سمبول روشنائی در تاريخ شما بودم وامروز بحيث يک سمبول گناه، محکوم به مرگ شده ام.

نامه نگار: پس اجــازه بده که با خشن ترين سئوال خود آغاز کنم، از چند روز باينطرف، داغ ترين خبر در امواج راديوها وتلويزيون هـــــا وصفحات نشرات دنيــــــــا، موضوع محکوميت به مرگ توست، آيا بعد از گذشت يک هزار وشصد سال، چه انگيزه ای باعث شد که هر چه زودتر دره زيبای باميان را ترک گوئی؟

بودا: اين سئوال شما، افکارا مرا به گذشته های دور می کشاند، به گذشته هــــائی که هنوز اکثر کشورهای امروز تولد نشده بودند. ازاينـــــکه يک روز به موجوديت من باقی مانده و فردا تاريخ اعـــــدام من قطعی شده است، ترجيع ميدهم جسارت بيشتر برای انديشه هايم داشته باشم...
شانرده قرن پيش يک مرد مقتدر تصميم گرفت که در ســـــاحه امپراتوری او، در دامنه ء سرسبز باميـــان که هنوز دست بشر آنرا آرايش نداده بود، تولد شوم، يک قرن کار بود که وجود من ازرگهــــــای اين صخره عظيم بيرون برآيد. تولد من، تولد قرن بود. مليون ها زاير چشم به راه من دوخته بودند، تا از نيستی هـــای تاريک پا به هستی هـــــــای روشن بگذارم، نياز تاريخ هم همين بود که آفرينش من رشتهء وصل بين عقيده و بی عقيدتی باشد اما امروز تقدير من با سرنوشت بدی پيوند خورده که بايد پاداش گناهان خود را به پردازم.

نامه نگار: تاريخ ميگويد زمانی که در رگهـــای سنگ جان گرفتی، لبان متبسمی داشتی و دست راست تو از ناحيه آرنج، به علامت صلح ودوستی بلند بود وچـهره ات را هاله ئی از نور احاطه کرده بود، آيا حقيقت دارد؟

بودا: (بعد از يک لحظه سکوت) معذرت ميـــخواهم اگر بی پرده تر صحبت کنم. انسان فطرتا ً موجود خود خواه و مــــاجراجوست، آرامش را تنها برای خود می خواهد وهميش دنبال حـــادثه ميگردد. دانه ها شطرنج پيوسته از دانه های حريف خود هراس دارند، عينا ً شبيه مردم دُنيا که در تلاش غارت کردن يکديگر خود استند. امروز به اکثر کشورهـا نظر بيندازيد که دقيقه بدقيــــــــقه در آفرينش حــادثه ومصيبت، از يکديگر پيش دستــی دارند، سالهاست که سر و کله نفرت از خم هر کوچهء کشور تان زبانه ميکشد و در بين خانواده ها فاصله های عميقی ايجــاد گرديده است. امروز اين عمل شعار زنده گی شما شده است. در قرن هائی که من شاهد جلال وشکوه خود بودم، تنها نياز تاريخ بود که لبان متبسمی داشته باشم و همه را به آرامش، برادری و وحدت دعوت کنم.
آتش در زير خاکستر تا دير زمانی نميتواند بازی کند، يا خــــــاموش ميشود، يا دُنيا را به آتش ميکشد، نيروی چنگيز، آتيلا وهتلر، نمادهائی زنده از زمره شما انسان های شريف بودند که با کار نامه های شرم آور خود، سير تاريخ انسانيت را تغيير دادند. فراموش نکنيد امروز هـــــم متاءسفانه، آن نوع جنايات به شکل ديگر وبا کيفيت وانديشه ديگر، در روی زمين ادامه دارد، چه کسی ميتواند جـــــــــلو اين زشتی ها را بگيرد؟ پاسخ روشن است، هيچکس. به علتی که همه با يک صدا در آفريدن مصيبت هــا، دست دارند، همين بُرهان است که غرور ملی جای خود را به شرم ملی داده است.

نامه نگار: آيا از ضرورت آفرينش خود، چه شعاری به مردم داشتی؟

بودا: گرچه من يک جستجوگر سکوت هستم، ولی ولی در پرده خاموشی هايم، فريادهای زياد نهفته است، شعار من دعوت به آرامش، فروتنی،رستگاری، صلح وعدم تشدد بود. امروز اين فلسفه در اين دُنيـــایُ مدرن حکم يک سکه قلب را بخود گرفته است، ولی نبايد فراموش کرد که اخلاق ونجابت، تجلی دهنده جوهــر انسانيت است. دنيای بی تعادل شما، پيش از تکنالوژی وکمپيوتر به "آدم" ضرورت دارد، نگاه کنيــــد با گذشت صد سال در پيکر تکيدهء من هنوز خون تاريخ جاريست، مرگ من سقوط پايه های آئين بوديزم نيست همين نيايش ها برای من، يک بحث تاريخی است. دراين دنيا پيروانی هستند که از عشق شان، از شادی شان ورنجهای شان واز خواستهای شان احساس لذت ميکنم.

نامه نگار: آيا با گذشت دوهزار سال که امروز در ظلمت ابدی جا داری واز هياهوی زنده گی شرم آور چشم پوشيده ای چه احساس داری؟

بودا: (ميخندد) احساس يک محکوم به مرگ. احساس من شبيه حبابی است که در چنگال امواج ديوانه، زنده گی کوتاه دارد، امروز زنده گی به يک دامگاه تزوير تبديل شده است که بيشتر تحمل ادامه دادن آنرا ندارم. همه احساس در من مرده است، تنها به فردای خود می انديشم که تاريخ باميان از نبود من، برای هميشه عزا دار خواهد بود.

نامه نگار: تو کتاب باز وآئينه ای تاريخ ماهستی، تاجائی که می بينم هنوز خون توخشک نشده است وهنوز اشک های تو، در برابر قبيح ترين برنامه های بشری، در حال چکيدن است.آيا با همه گذشته های درخشـــان، در زنده گی امروز، سکوت ابدی برايت رنج آور نيست؟

بودا: سکوت هم يک فرياد خاموش است که بعضی لحظات هم، پناهگاه مطمئن برای تاريخ زده هاست. سا لهـــــاست که من ضجه ها ونالش های مصيبت ديده ها را که بيرحمانه، شرافت و کرامت های انسانی شان لگدمـــــال شده است، در همين دره خوابيده باميان ميشنوم. شورش هــــائی را که در پرده سکوت ابدی خود دارم، جزء خودم هيچکس نمی تواند آنرا لمس کند.
امروز وجود من بار سنگينی بدوش کسانی شده است که حوصله برداشتن مرا ندارند. فردا بعد از يکهزار وششصد سال، روز آزادی من خواهد بود و فردا شراره عشق من وعشق دره ء باميان در دل های همه پيروان گرمتر ومهـــــربان تر زبانه خواهـــــــــد کشيد، ديگر حوصله اين ننگ تاريخی را ندارم، فردا سکوت ابدی من سرود آخرين وداع، با زادگاه دوست داشتنی ام خواهد بود، من در همين مدت دراز با شــــــهر غلغله، شهر ضحاک، هده، گندهارا، کابل و کاپيسا معنا ً رابطه هائی داشته ام. باميان، اولين و آخرين منزلگاه عشق وشکوه من بود، آفتاب وستاره گان، بر پيکر خـــاموش من می تابيدند، بهار ها وزمستانها با من اُنس گرفته بودند. وجود من آشيانه مهــــــربان برای پرنده ها بود و باميــان از بودن من صاحب جلال وشکوه شده بود.
"هيوان تسانگ" زاير چينی در روشنائی هزاران مشعل که به دورا دور من می درخشيدند، در برابر من خم شد ودر سروده های خود، از زيبائی واستعداد هـــنر آفرين من، ستايش کرد، اما امروزشبيه يک فانوس خاموش وخالی شده ام، که جزء گرکس ها، همه فراموشم کرده اند.

نامه نگار: من احساس ترا خوب در ک ميکنم، تويک مشعل فروزان در سينـــه تاريخ ما بودی، آيا فکر کرده ای که بعد از تو، باميان چه سرنوشتی خواهد داشت؟

بودا: ميدانم تنهائی زشت است، ولی باميان را مجبور خواهند کرد که تنهائی را به پذيرد. من از مرگ نمی ترسم، ولی از تنهائی باميـــــان می ترسم که فردا شاهد مرگ من خواهد بود، سکوت امروز من، فــــردا به فرياد تبديل خواهد شد و سنگپاره هــــای وجود من به گوش همه جهانيان قصه های ناگفته من را خواهنـــــد گفت، امروز می بينم که همه چيز با زور سرکوب ميشود و در اينجا يک آشفته گی واقعی فکری ويک چيره گی واقعی سفاهت وجود دارد، زور دستور ميدهد و کمزور اطاعت ميکند.

نامه نگار: آيا چه فکر ميکنی که بعد از رفتن از اين سر زمين، برپيکر تاريخ ما چه اثری خواهد گذاشت؟

بودا: بهتر است پاسخ اين سئوال رااز تاريخ فردای خود بجوئيد، چنـــد ساعتی به فنای من باقی نمانده است، شديداً احساس رها شده گی از تاريخ شما ميکنم، من ميروم، اما داغ من هميشه در سينه صخر ها، باقی خواهد ماند، از چند روز به اينطرف می بينم که طبعيت باميان باهمه زيبائی هايش بخاطر وداع آخرين من گريه ميکند، پرنده ها بی آشيانه ميشوند و پارچه سنگ های وجود من يک روزی دامن تاريخ را خواهند گرفت.

نامه نگار: تو ميدانی که دُنيا بالای ارزش های هنری وتاريخی تو،انديشه دارد توزيباترين شهــــــــکار دوره بوديزم در دنيــــــا بودی، آنان شب وروز در تلاش هستند که ترا ازاين محکوميت نجات بدهند، تا تاريخ بی هويت نگردد.

بودا: (می خندد) همه چيز را ميدانم، ولی نقش هائيکه روی صحنه بخــــــاطر نجات من بازی ميشود، خلاف سناريوئی ميبــــــــاشد که در پشت پرده نوشته شده است. بعضی از کشور ها که ظاهرا ً به فنــــای من احساس دلسوزی ميکنند، در باطن از تماشاگران صادق فردای من خواهند بود، شايد فرو ريختن پارچه های وجود من، به اعتبار بين المللی شان بيفزايد وآواز شان در فضای اين دنيا ديوانه رساتر شود.

نامه نگار: آيا برای پاداش مفکوره های تاريک خود نمی توانستند به غير از محکوميت تو راه ديگری جستجو کنند؟

بودا: البته راههای زياد وجود داشت،ولی موجوديت من گنـــــــــاه بزرکتر از همه گناهان تعبير شده است، دست هــــا به تنهائی صدا ندارند، ولی در پشت پرده بازی هـــــای خطر ناک می آفرينند. انسان ديروز شبيه انسان امروز نيست، من به همــــه يارانی که از دست رفته اند وبه همه يارانی که مانند من به نوبت به خط مرگ ايستاده اند، سر تعظيم واحترام خـــــم ميکنم. ميدانم که مرگ من يک جنايت هولناک در تاريخ معاصر است واين افسانه قرن ها، قصه ويران شدن کاخ يک مدنيت خواهد بود، از ســوی ديگر مردمی که احساس ميکنند انسان نيستند، از زمره برده گان بشمار ميروند که تنها در خدمت اربابان زاده شده اند.

نامه نگار: گفتار تو احساس مرابه يک آينده تاريک ميکشاند، تاريخ ما با نام تو گره خورده ووداع تو، برای ما وداع ساده نخواهد بود، رفتن نور از آشيـــانه تاريخ ماست، همين بی تفاوتی ها بود که يکدست مردانه برای نجات تو دراز نشد ودرين بازی تراتنها گذاشتند.

بودا: برخلاف، دست هـا دراز شدند، امادرقهر ظلمت ها، قابل ديد نبودند،بسياردير است اگر بخواهند يک شمع کاملا ً ّه آخر رسيده را دوباره روشن کنند.
زنده گی شکل يک نمايشنـــــامه را دارد که بازيگران در جــــريان تاريخ، عوض ميشوند وسوژه ها تراژيدی ترميگردند. اساسا ً من چراغی بودم که آغاز وانجام من برای سوختن بود.من شکوه وجلال خود را سالهـاست که گُم کرده ام ودر گردن تاريخ شما اويزان بودم.
بگذار اعتراف کنم که در مسير تاريخ، شاهد کشور کشائی هـــائی بودم که با هزارن نگاه ويران، روياهای مرا به ناقوس تعصبات آويخته وبا سنگپاره های لبريز از خشم، طبعيت رام نشدهءمرا، در کوهستان های غربال شده تعصب سنگسار کردند. برعکس تيمور لنگ که در تاريخ شرق سمبول وحشت وخون ريزی بود، در پای پيکر سالخورده من ايستاد وبه سربازان خود گفت: من حـــالا با دشمنی روبرو هستم که هيچ دفاع از خود کرده نميــتواند و با آرامش کامل در برابر من ايستاده است. کمال نامردی من خواهد بود که برضد او به مبارزه برخيزم وشهرت خود را با يک عمل نا جوانمردانه از دست بدهــم. اما دست های ناپاک ديگر، چشم های مرا کور کردند و روی مرا تراشيدند، هيچ افتخــاری نداشتند جزء اينکه خون بريزند وملت بيگناه را از برق شمشير خود بترسانند، آنها با وجود بزرگواری وشجاعت بيمارانی بودند که از برهم زدن آرامش ديگران، لذت ميبردند.

نامه نگار: آيا امروز هم فرزندان همان بيماران، در فنای ابدی تو دست از آستين کشيده اند ؟

بودا: مشکل است که دراين لحظه بتوانم پرسش شما راتائيد کنم. بدون شبهه رشته هـــــای زنده گی با هم وصل هستند، اما در راه خود گره های کور هم دارند که اين گره ها فاصله های عميق در بين يکديگر ايجاد ميکنند، هر جامعه در کنـــــــــار شخصيت های بزرگ، انسان های نفرين شده ومسخ شده هم دارد که به آسانی فروخته ميشوند و برده گی را شعار زنده گی خود ميسازند. تنها چيزی که مرا رنج ميـــــــدهد اينست که چنين پاداش جابرانه سزاوار گناهان من نبود.

نامه نگار: اميد است در جريان فرداهای نزديک، فرزندان صادق ووطنپرست، ارزش های تاريخی ترا دوباره در جدار کبير باميان تجليل کنند وبه آشيــــانه فرو ريخته تو ارج بگذارند، آيا عقيده تو دراين زمينه چيست؟

بودا: اين پرسش شما را آينده ها می تواند پاسخ گويد بطور مثال؛ اگر يک بوتل شکسته ای شراب قادر باشد که حيثيت وکيفيت خود را، روی ميز ميخــانه چی ها حفظ کند، من فردا حيثيت همان شيشه را در تاريخ شما خواهم داشت، اشکی که چکيد وشيشه ای که شکست، برداشتن آن از توده ء خاک کا رعاقلانه نيست، اين نکته را بايد علاوه کنم که بعد ازمرگ من، تاريخ باميان را از يا د نخواهند برد، باميــــان بستر فرو افتاده مرا با تمام ارزش های تاريخی اش حفظ خواهد کرد و به کسی اجــــازه نخواهد داد که لباس عاريتی، روی پيکر متلاشی شده من کشيده شود. دوهـــزار سال تاريخ مرا باهمين حالت پذيرفته است وخرابه های من نيز برای جهانگردان همان اصالت خود را خواهد داشت، در غير آن بازی کردن با تاريخ، بازی کردن باهويت ملی وفرهنگ است.

نامه نگار: آيا يک محکوم که روی خط اعدام ايستاده است، به چه بيشتر فکر ميکند؟

بودا: (بعد از لحظه ای تفکر) در آغاز احساس او متوجه گنــــاهانی است که مرتکب شده است، فکر ميکند جرائی که برايش تعيين شده با گنــــاهی که مرتکب شده است آيا عادلانه ومنطقی بوده است؟گذشته ها مانند برق از نظرش ميگذرد وآينده بالاتر از تصورش، زيباتر در ذهنش تجلی ميکند، اين انديشه های شوم ثانيه به ثانيه، ذهنش را متلاشی ميسازد، فکر ميکند لحظه به لحظه از هستی خود فاصله ميگيرد وبسوی نيستی نزديک تر ميــــگردد، خود را محکوم ميکند که بيهوده تولد شده است، همه جهان وبشريت را با تمام قضاوت هايش دشمن خود ميپندارد، وپيش بينی ميکند که هيأت اجتماع با او بسيار بيرحمــــانه رفتار کرده است،من اين حق را بخود ميدهم که همه شما را محکوم کنـــــم، که حالت سکوت من اينقدر اسباب ترس ونفرت را در برابر عقيده و انديشه های تان فراهم کرده است.
من کوچکترين علاقه به برائت خود ندارم، اما اگر قضاوت بااين خشونت در آينده ها ادامه پيدا کند، بنياد جامعه متزلزل خواهـــــــد شد. در همين لحظه، همه عشق ها در وجود من مرده است، به غريقی شبيه شده ام که بدون تلاش، در چنگال امواج ديوانه خود را تسليم کرده ام. من بخـــــاطر کسانی گريه ميکنم که فــــــــردا به سرنوشت من مواجه خواهند شد، بدون اينکه بدانند چه صدمه ئی بر پيکر جهان بشريت زده اند.

نامه نگار: آخرين پيام تو به دنيا چه خواهد بود؟

بودا: ُدنيــــــــا بايد با زبانی حرف بزند که برای همه قابل فهم باشد. من ميميرم، شما ميميريد، اما زنده گی ادامه خواهد داشت،به دنيا بفهمانيد که هيج چيز، مقــــــــدس تر از محبت و دوستی نيست، يتيمـــــان، نياز به نوازش دارند، گرسنه هـــا از شمـــــا جزء لقمهء نان چــيزی بيشتری نمی خواهند.به دنيا بگويد که سلاح، زبان رسای انسان شريف نيست. مردم دنيا بايد به کرامت های خود، ارج بگذارند و انسانيت را بخـــــــاطرانسان بودن احترام کنند، دست های تانرا به پاک کردن اشک هــــــــا عادت دهيد، وبخـــــاطر فشردن گلو ها دراز نکنيد، عشق تنها برای عشق کافيست، نفرت آهنگ دل انگيز در فضای دلهـــــا ندارد. اجازه دهيد که زنده گی برای همه،نفس بکشد، انسان باشيد تا دنيا را با وجدان آرام ترک بگويد.

نامه نگار: فردای آن روز در ميان وحشت وسکوت مرگبار جوامع بشری، بودا اعدام شد رفتن او رفتن نور از آشيانه ای تاريخ ما بود وتا امروز از پيــکر تاريخ وفرهنگ ما خون میچکد.
اين بود پايان کار !!!


 

*********

بالا

دروازهً کابل

سال دوم          شمارهً ٢٤         مارچ 2006