کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نعمت حسینی

داستان کوتاه

زن

 

 

    اهداء به زنان سرزمینم که گریسته بودند، وهنوز هم می گریند

 

 

 

 

مادر برات، برات را که سینه وبغل است، درست درپهلویش خوابانده و خود درزیر صندلی سرد نشسته است.

مادر برات دستها را زیر الاشه گذاشته است وبه اندیشه فرو رفته است. با آن که خواب سنگین زیر پلکهای خسته وافسرده اش سایه افگنده است، اما ترس نمی گذاردش تا او بخوابد. اواز چند روز بدین سو، همین که می نگرد آفتاب ، نورش را از نوک بام همسایه می چیند وجایش را آرام آرام به تاریکی شب می دهد، تپش به دلش راه می افتد ، ترس ووحشت ، وجودش را چون کابوسی چنگ می زند و دلش گواهی بد می دهد.

یک باردیگر نیز چنان شده بود. چند سال پیش بود، درآن هنگام نیز همین که فضا، سرمه ای رنگ می گردید و شب فراه می زسید، دلش به شدت درصندوق سینه اش می زد، ترس وجودش راچون تار عنکبوت ، در خود می پیچید ورنگش می پرید. شوهرش که اورا درچنان حالت می دید، می پرسید:

ترا چه شده است!؟ چرا پریشان هستی؟

و، او هرچه در ذهن ذخمی اش به جسجو می پرداخت، جوابی به پرسش شوهرش نمی یافت. درست درچنان شبها بود، که شبی ، چند تفگ به دست و واژه گانی برلب ــ واژه گانی ، که نه در انجیل ونه در تورات ونه درقرآن ونه در هیچ اسطوره ای ، آن را نمی خواندی ــ از درو دیوار آنها، طاعون وار فرو ریختند وپس از تلاشی خانه و کاشانه ای آنها، شوهر اورا با چند کتابش باخودبردند. واو در آن لحظه مویه کرده بود. به سر ورویش با مشت کوفته بود. وناله اش را به آخرین شاخ  ِ یگانه درخت اکاسی حویلی شان رسانیده بود.

 

* * *

 

مادر برات زنی بود نیمه شهری نیمه روستایی. با آن که راه و چاه شهررا درست بلد نبود، اما از فردای آن شب ، از صبخ ملا آذان تا نماز شام، از خانه بیرون می شد، از این سو به آن سو و ازاین در به آن در، هی سرگردن می رفت و می رفت، تا مگر سراغی واخمالی لز شوهرش را بیابد. او یگان بار، گلثوم زن  ِ همسایه راتا نیمه راه ها، باخود راهبلد می برد.

گلثوم زن چاق و چِله ای بود. هنگام راه رفتن، گوشتهای اضافی بدنش شور می خورند. اوشکم برآمده ای داشت وچنان می نمود، که گویی حامله است . اما او حامله نبود، چربی های اضافی زیرپوست شکم اش زیاد بودند، واو به همین خاطر ، خیلی آهسته راه می رفت. هنگام راه رفتن یکبار به طرف راست و بار دیگر به طرف چپ ، خودرا اندکی کچ می نمود. ودرست مانند مرغابی راه می رفت. اوکالا شوی بود ودرخانه بعضی از مقامات رفت وآمد داشت. گاهی اوقات هم ، اطلاعات ومعلومات تازه ونو رااز خانه های آنها می آورد و سرگوشی کنان به دهن ها تیت می کرد. در روزهای اول گلثوم، مادر برات راتا قسمت هایی ار راه همراهی

می نمود، اما پسانترها، مخصوصا" از هنگامی که شوهرش برایش گفت:

او زنکه! مارا در جنجال نینداز، خدا می داند، که شوهر اوزن چه گناهی کرده است! چه جرم دارد! چرا سربی درد مارا به درد می اندازی !؟ دیگر اجازه نداری که با او بروی فهمیدی !؟

به همین سبب ، پس از آن گلثوم کار خانه وبیماری شوهرش را بهانه می آورد واز رفتن با وسر، باز می زدو یگان بارهم که تصادفا" در راه با هم یکجا می شدند، هنوز چند قدمی رفته نمی بودند، که گلثوم فش فش کنان می گفت :

ــ خواهرک! می بینی که خدا مرا زده است و به خاطر این پای دردی لعنتی تیز راه رفته نمی توانم، خودت برو که از کارت نمانی . اگر همراه من این طور آهسته بروی تا شام هم به مقصد نمی رسی!

ومادر برات با دل ناامید از او جداشده به سوئ مقصدش روان می گردید.روزها پیهم می گذشتند، اما مادر برات، درهیچ جااثری ازشوهرش نمی یافت. به هر دری که سرمی زد ناامیدبرمی گشت. بالاخره پایش به زیارتها کشانیده شد. چهارشنبه ها از صبح به سوی زیارتها روان می گردید، از زیارت شاه دوشمشیره گرفته تا زیارت عاشقان وعارفان واززیارت بابای خودی گرفته تا چهارده معصوم وپیر بلندو دیگر زیارتهای شهر می رفت ودرجمع دیگر داغددیده گان ودلسوخته گان صف می بست. آن گاه، یخن می درید، ناله فریاد سر می  داد، شمع روشن می نمود، بند بسته می کرد ومرادمی خواست، تا مگر سراغی ازگمشده اش را بیابد. اما او مرادش را نمی یافت واحوالی لز شوهرش برایش نمی رسید. گاهی او چنان کم حوصله می گردید، که به خود ناسزا داده می گفت :

ــ چه روز بدی بود که مادر، مرا زایید!کاش به عوض من یک سنگ را می زایید، بعددستانش را به سوی آسمان بلند می نمود وچنین ادامه می داد:

ــ خدایا! اول سیاه سر( زن) را خلق نکن و اگر کردی، این طور مثل من در به درش نساز!

وبعد زار زار می گریست ودل پُر دردش رابه تنهایی وباخود خالی می ساخت.

 

* * *

آن روز بازهم چهارشنبه بود. مادر برات مثل همیشه ، صبح وقت از خوابلندشد تابازهم برود زیارت وبار دیگردرجمع دلسوخته گان وداغدیده گان قرار گیرد. اودرحالی که یگانه کودکش برات را دربغل داشت، از خانه بدر شد. هنوز از تنگی کوچه نگذشته بود، که از دور گلثوم را دید.گلثوم ، مثل همیشه، مرغابی وار به سوی جاده روان بود. مادر برات، گلثوم را که دید به شدت قدمهایش افزود، تا خودرا به اوبرساند.گلثوم که صدای قدمها رااز عقبش شنید، در جایش ایستاد وروئش را عقب دور داد، که چشمش به مادر برات افتاد. مادر برات تبسم  ِ کوتاهی برلبان  ِ خشکیده و ترکیده اش نمودارساخته ، به او سلام داد.

گلثوم  به جواب سلام مادر برات گفت:

ــ والیکم (وعلیکم) چطور هستی مادر برات جان!؟ چقدر دیرشده است ، که ترا ندیده ام! کجا هستی!؟ از بابه بچه ات خبر داری یا نی ؟

مادر برات پس از شنیدن حرفهای او آهی از سینه اش کشیده گفت:

ــ نی گلثوم جان ، احوال چی ؟ احوال مرگم! به خدا کم مانده دیوانه شوم . بگویی زمین ترکیده وبابه برات در زمین درآمد!

وبا نوک چادرش ، دانه های اشک را که از چشمهایش در حال چکیدن بود، پاک نمود. گلثوم اورا دلداری داده گفت :

ــ خیر است خواهرک، خدامهربان است، اینقدرغصه نکن . آخررنگت راببین! رنگت چنان زرد شده است، که بگویی یک قطره خون در جانت پیدا نمی شود. ببین تارهای موهایت دراین جوانی بکلی سفید شده اند، اگر خودت را چیزی شود؟! اگر کدام گپ سرخودت بیاید، این طفل معصوم را کی نگاه می کند؟ خیر است ، پس از هر تاریکی ، روشنی است.

و گویی این که اونیز اشک می ریزد،نوک چادرش را نزدیک چشمهایش خشکش برده و چشمهایش را چند بارمالید و به گفتارش ادادمه داد:

ــ اگر از من می شنوی ، پشت اورا دیگررهاکن، بگذار که خدا چی می کند. پناه اش را به خدا کن.

ودر حالی که چند بار باپشت دست بر پیشانی اش زد ، افزود:

ــ چیزی که دراین تقدیر باشد دور دادنی نیست .

با شنیدن حرفهای گلثوم، مادر برات دگرگون شد، در حالی که گوشه لبانش چون دلش به پرش افتاده بود، گفت:

ــ نی، چی می گویی خواهرک!آخر اوشوهرم است . بعد از خدا اوبرایم است . تا دم درجانم و شیمه در پاهایم است می روم واورا می پالم. باز که از پای ماندم، دل من درد ندارد.

ــ پس این طور که است، یک گپ برایت می گویم، اما هوش کن ازطرف من به کسی چیزی نگویی! فامیدی ها! گپ این است:

برو دست ودامن ملای کوچه پایین را بگیر، خدا مهربان است که کارت شود. او تا حال چند نفر راخلاص نموده است . باز شرینی اش را پسان می گیرد.

او وقتی که، حرفهایش را تمام می نماید، چادرش را پایین نموده خداحافظ می گویدو می رود.

مادربرات ، برای لحظه یی متردد، درجایش می ایستد. اول باورش نمی شود، اماچون می داندکه گلثوم به خانه ها رفت وآمد دارد واز بسیارخرفها و گپها ی حتاپنهانی خبروبوی بر می شود، لذا بر میگرددوباشتاب به سوی کوچه یی که مسجد درآن قراردارد، روان می گردد. اواز تنگی کوچه ودالانی می گذرد به مسجد می رسد.

دربالای مسجد، به یک لوحه کوچک، باخط خوش وزیبای نستعلیق نوشته شده است: « مسجد شریف».

مادربرات دروازه  ِ مسجد را بی صدا وآرام باز می نماید وبا ترس ودلهره داخل حویلی نه چندان بزرگ مسجد می شود. نخست اینسو وآنسورا بادقت می نگرد، اماکسی را درآن جا نمی بیند. با آنکه ترسیده بود، اما جرءت رااز دست نمی دهد وبه سوی دهلیز می رود. بوتهایش را درکفش کن می کشد وداخل مسجد می شود. در داخل مسجد در نوربسیارکمرنگ ، ملادر قسمت بالانشسته درحالی که به بسیار عجله وشتاب ، دانه های تسبح را یکی بعد دیگر از میان انگشتانش رها می سازد، مصروف عبادت و خواندن « ورد» و « اوراد» خویش است. در پهلوی او پسر جوانی که دستار تنک داکه به سردراد نشسته و کتاب کوچکی، که درآن افسانه های « دیو» و « پری » و « کوه قاف» نوشته شده است ، باشوق فراوان می خواند، آنها همین که صدای پای مادر برات را می شنوند ، هردوی شان سرهای شانرا بلند می نموده وبه سوی مادر برات با تعجب می نگرند.

ملا پس از اندکی درنگ، بدون آن که خم به ابرو بیاورد، چشمانش را از مادر برات برمی گیرد ودوباره به خواندن « ورد» و « اوراد» وعبادتش مشغول می شود. اماآن جوان کتابش را رها نموده ، باچشمهایی که درآن شهوت و شرارت زبانه می کشد به سوی مادر برات تری تری می نگرد. ومادربرات که از نگاههای پیوسته وشرارت بار او غرق در عرق می گردد و خجالت می کشد، در همان لخک دروازه ، درحالی که کودکش را دربغل دراد، می نشیند وسرش را پایین می اندازد. پس از چند دقیقه ملا دستانش را به حالت دعا گرفته وبه کف دستانش جُف نموده وبعددستانش رابه رخساروریش خینه نموده اش می کشد وبسیار آهسته وآرام، اول به شانه راستش وبعد به شانه چپش سرش را دور داده چندبار چُف می کند، وآن گاه روبه مادر برات می پرسد:

ــ خوهمشیره ! نگفتی خیرت بود؟ چه کار داشتی؟

مادر برات، که از یکسو تحت تاثیر عبادت و« ورد» و « اوراد» خواندن ملا قرارگرفته بود واز سو دیگر خجل از نگاه های پیهم و شهوت انگیز آن جوان شده بود، بریده بریده، درحالی که زبانش چون چوب ِ خشک گردیده ودر کامش می چسپید، می گوید:

ــ ملا صاحب! یک کارم پیش تان است.

ملا برشیطان لعنت فرستاده می پرسد:

ــ خدا خیرکند ! بگو ، چه کارت پیش من بند است؟

ــ ملا صاحب ، چند شب پیش آمدند وبابه بچه ام را بردند. بکلی درکش گم است. هر طرف می روم احواش را نمی یابم، کسی برایم گفت که پیش شما بیایم و از شما کمک بگیرم.

ملا از شنیدن حرفهای مادر برات اندکی ، رنگ می بازد. دست پاچه شده می گوید:

ــ نی ، غلط است . من چیزی کرده نمی توانم او همشیره !

مادر برات که ناامید می شود، التماس کنان می گوید:

ــ ملا صاحب، دست من ودامن شما، شمارا به خداقسم که یک چاره کنید. یک سیاه سر تک وتنها هستم. غیر همین طفلم در اینجا کسی را ندارم. به خدا باور کنید بکلی دیوانه زن شده ام .

در تمام لحظه های که مادر برات حرف می زد، آن جوان باهمان نگاههای شهوت انگیزش او را می نگریست ویک لحظه هم چشمانش رااز اوبر نمی گرفت. ولی ملا باشنیدن حرفهای او اندکی به رحم آمده قلم خود رنگش را که بر آن باخط نه چندان خوانا، نوشته شده بود : « تورپن» وآن را از کسی تحفه گویا، امل نه چندان به رضا ورغبت صاحبش گرفته بود، از جیب واسکتش بیرون کشید وروبه آن جوان نموده گفت :

ــ بچیم، از تاقچه یک ورق کاغذ بیاور.

وبعد ملا رویش را طرف مادر برات دورداد:

ــ همشیره ، نام بابه بچه ات را به کسی می دهم، تا احوالش را معلوم کند، اما به کسی چیزی نگویی وگپ پیش خودت باشد.

وافزود:

ــ راستی ، باز شیرینی ملا یادت نرود.

مادربرات سوگندیاد می نماید که به کسی چیزی نگوید وشیرنی اورا بیاورد وبعد خدا حافظی می نمایدو با دلی شاد به سوی خانه روان می شود.

روز موعود فرا می رسدومادر برات با هزاران امید به سوی مسجد روان می شود.این بار بدون درنگف یکراست می رودبه دهلیز، بوتهایش راکشیده وداخل مسجد می شود. می بیند، بازهم ملامصروف انداختن تسبع و عبادت و« ورد» و « اوراد» خوانی است وآن جوان نیز مثل گذشته پاینتر از ملا نشسته مشغول خواندن همان کتاب اقسانه وی « دیو» و « پری» و « کوه قاف» است . اوباردیگر به دهن دروازه می نشیند ومنتظر می ماند، تاملا از خواندن وظیفه فارغ شود. پس از دقایقی ، بار دیگر، ملا کار آن روزش را تکرار می نماید، نخست دستهارا به حالت دعا گرفته،به کف دستهایش چُف نموده وبعد دستهایش رابه رخساروریش

خینه کرده اش می کشد وبسیار آهسته وآرام، اول به شانه چپش سرش رادور داده، چندبار چُف چُف می کند وبعد به مادربرات می گوید:

ــ همشیره، از خاطرشوهرات به بچه کلانم گفتم، دوروز بعد ، پیش اوبرو، فامیدی ، دوروز بعد، وقتی احوال گرفتی، هوش کنی چپن ولُنگی ملا یادت نرود. وبعد روبه آن جوان نموده می گوید:

ــ تویک پرزه کاغذ بده، که آدرس برادرت را به این همشیره نوشته کنم.

ملا کاغذ را از آن جوان می گیرد وانم وآدرس دفتر پسر کلانش را روی آن می نویسد .

 

* * *

آن دو روز بالای مادر برات به بسیار دُشواری گذشت. مانند سالی ، آن دوروز گذشت. روز تیین شده ، اوصبح وقت ، که هنوز آفتاب ، درست از پس کوههای شهر سرش رابلند نکرده بود، از خانه بدرشده ، به آدرس که ملا داده بودروان گردید.درراه از فرط خوشی گاهی می گریست وگاهی تبسم برلبانش نقش می بست . او قبلا" نیز یکی دوباربه آن آدرس رفته بود، ولی برایش گفته بودند، که شوهرش درآنجا نیست.

مادر برات سرانجام باهزاران فکر وسودا و امید وناامیدی به آدرس می رسد وعقب دروازه ی آهنی بزرگی قرار می گیرد. وبه پهره دار نام پسر ملا راداده می گوید:

ــ  برادر جان ، این نفر مرا خواسته است.

پهره دار ، که نام پسر ملا را می بیند، ابروانش را بالا انداخته با لحن خشنی می گوید:

ــ ننه! دراین سرصبح که هنوز ذاغ ...

وبدون آن که جمله اش راتمام نماید، سرش راشور داده ، نام مادر برات را برکتابچه ای می نوئسد وبرایش می گوید:

ــبرو هنوز کسی دفتر نیامده است .

وبا دست به آن سوی سرک اشاره نموده می افزاید:

ــ برو آن جا بنشین، باز صدایت می کنم.

مادرت برات بدون آن که چیزی بگوید، اهی که از سینه اش در حال بیرون شدن بود، دوباره درصندوق سینه اش فرو می بردوباچشمان نم پُر، می رودآن سوی سرک زیر درخت اکاسیبزرگی چهار زانو می نشیند. به مقابلش بر روی زمین خیره می شود، دانه های خشکیده ی شگوفه ِ اکاسی را می بیند، که روی زمین افتیده اند وبادآنهارا برروی زمین ازاین سوبه آن سومی برد. یکدانه آن را از روی زمین می گیردوبانوک سرانگشتانش  آن را لمس می نماید. رگه ها وپرده های آن را می نگردکه، همه خشکیده اند. دلش به حال شگوفه ای اکاسی می سوزد. او خودرا چون آن شگوفه احساس می نماید. دلش به حال خودش نیز می سوزد. دلش به همه کسانی که حالتش قرار دارند می سوزد.چشمهایش اشک آلود می شوندوبغض راه گلواش را می بندد.بچه اش را بیشتر به سینه اش محکم می گیردوسرش را بالا می نمایدواز میان شاخه ها وبرگهای خاک آلود درخت اکاسی، بلند شدن آفتاب را به نظاره می نشیند. هنوز چند لحظه ای به به آفتاب نه نگریسته است، که آفتاب چشمانش را می آزارد. چشمهایش را ازآفتاب بر می گیردوبار دیگر به ساعتش نگاه می کند. به نظرش می رسد که عقربه ساعتش گردش ندارد. چشمانش راچند بار ، بازوبسته می نمایدوبار دیگر، دقیق به ساعتش نگاه می کند وبعد با شتاب آن را نزدیک گوشش می برد، صدای تک تک ساعتش را می شنود، دوباره به ساعتش نگاه می کند، می بیند درگردش است . آهی می کشد، به سرک چشم می دوزد ومی بیند که لحظه به لحظه به تعداد آدمها در آن جا افزوده می شود وپس از ساعتی متوجه می گردد، که چه بیروباری درآنجا برپا گردیده است. همه آنهایی

که آن جا آمده بودند، چون او رنگ  ِ پریده و لبان خشکیده داشتند. وهمه چون اومشده یی را جستجومی کردند. همه ی آنها دردمشترک داشتند. اومی دید، که سربازان ، چگونه آنهارا بازور از نزدیک دربزرگ آهنی دور می سازند، او می دید، که سربازان چگونه با نوک برچه ی تفنگ شان بر پهلو های آنان می کوبد، تا دورتر و دورتر از آن در آهنی بزرگ بروند. دلش بازهم به حال آنها سوخت . دلش به حال خودش نیز سوخت. سرانجام نیمی از روز گذشت ، تا انتظارش پایان یافت وسربازی نامش را بلند صدازد. او همین که نامش را می شنود، چون تیری که  از جایش کنده می شود. از میان جمعیت راهی برای خود باز کرده وپیش آن سرباز می رود. سرباز ، که چین به ابرو دارد، با برافروخته گی می پرسد:

ــ توهستی؟!

ومادر برات، معصومانه به جواب می گوید:

ــ بلی من هستم.

ــ بیا از پشت من.

وآنگاه، سرباز پیش ومادر برات از دنبالش روان می شودند. آنها نخست داخل غرفه ی چوبی می گردند، تا مادر برات تلاشی بدهد وپس از آن، هردواز یک پیاده رو دور ودرازی داخل حویلی بزرگ وکهنه می گردند.

چهار طرف حویلی ساختمان دوطبقه ای قدیمی وجود دارد. پنجرههای اتاقها با میله های بزرگ آهنی مسدود اند. مادر برات از دیدن آن منظره به وحشت می افتد ویکباره متوجه می گردد، که دستان و پاهایش می لرزند.

به نظرش می رسد، پنجرههای اتاقها خون آلود اند. به نظرش می رسد، میله های بزرگ آهنی پنجرهها نیز خون آلود اند. به نظرش می زسداز داخل اتاقها صدایی بلند است . صدای شیون وفریاد. دلش به تپش می افتد و ترس وجودش را فرا می گیرد.

مادر برات درحالی ف که کودکش را دربغل دارد، با همان ترس ووحشت همراه با آن سرباز به آخرین قسمت حویلی رفته واز آنجا داخل دهلیز تنگ وتاریک و نمناکی می گردند. دهلز را یک گروپ کوچک ، که گرد وخاک فراوان برآن نشسته ودرقسمت وسط سقف دهلیز اویزان است، اندکی روشنتای می بخشد. بوی نم دماغ مادر برات را می آزارد و به نظرش می رسد، که بوی خون دهلیز را پُر نموده است . بوی نم وبوی خون حالش را به هم می زند. در آخر دهلیز، چوکی سیاه رنگی قرار دارد، سرباز با همان خشم وعتاب، به مادر برات اشاره می نماید، که بالای چوکی بنشیند وخودش به بسیار آهسته گی دروازه یکی از اتاقها را با انگشت می کوبد وسپس داخل می شود.

هنوز چند ثانیه نگذشته است، که سرباز دوباره از اتاق خارج می شود و با اشاره به مادر برات می فهماند، که داخل اتاق گردد. مادر برات زیاد ترسیده بود. دلش به شدت درصندوق سینه اش می زد. فکرمی کرد، دلش از صندوق سینه اش کنده می شود. فکرمی کرد، دلش می افتد پیش پاهایش . فکر می کرد که دیگر توان راه رفتن را ندارد. فکر می کردچون خس روی آب شده است. بارنگ پریده و رخسارسفید وپاهای بی شیمه، هزار دل را یک دل نمود، پس از آن که دررا زد، داخل اتاق شد.

درداخل اتاق، مردچاق وچهار شانه ی ، با لباس جنگی افسران، پُشت میز بزرگی نشسته بود. اوچهره ای عجیب وحشت ناکی  داشت. سرش بزرگ بود وچنان وسط شانه هایش قرار داشت، که گویی اصلا" گردن ندارد، درست مثل قصاب بازار سر چارسو  ِ نزدیک خانه شان. وچنان می نمود، که گویی با آن قصاب برادراست  ویا یک تن ووجود. به راستی هم او روزگاری شاگرد قصاب بود. درآن روزها او همین که تازه دست چپ وراستش را شناخت، پدرش اورا شاگرددکان قصابی محله شان ساخت. واو ازهمان کودکی وهمان روزگار دماغش بابوی خون وچشمانش با کشتارگاهها آشنا شده بود .

مادر برات وقتی داخل اتاق می گردد، سلام می دهد واوسرش رابلند نموده بدون این که به سلامش جوابی بگوید، به سوی چوکی که نزدیک دروازه ای اتاق قراردارد، اشاره نموده می گوید:

ــ بنشین!

چشمهای مرد چون دوکاسه ی خون می نمود، از دهنش بوی ودکا بیرون می زد. گرفته گی چهره وفاژه کشیدن های پی در پی او بیانگر آن بود، که شب پیشین، کمتر خوابیده است. اوخود را بیشتر در چوکی فرو می برد ومی پرسد:

ــ پدرم را چی می شناسی؟

مادر برات ، که از شدت ترس حرف زدن یادش رفته بودبود، بعد از مکث  ِ زیاد ، بریده بریده گفت:

ــ صاحب ...صاحب ملای مسجد ما است.

هنگامی که مادرت برات حرف می زند، آن مرد بار دیگر فاژه کشیده و دهانش را تا اندازه ی که می تواند باز می نماید . هنگام فاژه کشیدن، دندانهای دود زده وسیاه اش ، چهره اش را خشنتر ووحشتناکتر می سازد. اوپس از آن که از فاژه کشیدن فارغ می شود، بار دیگر از مادر برات می پرسد:

ــ چند اولاد داری ؟

ــ صاحب، همین یکی را دارم .

مادر برات ترسیده جواب می گوید و برات را بیشتر در بغلش تنگ می فشرد.

ــ تو چرا با این طور آدم بد عروسی کردی؟

باشنیدن این حرف ، مادر برات زهر خندی زده به جوابش می گوید:

ــ صاحب ، به من بدی نکرده است. برایم شوهر بسیار خوب است.

مرد این بار جدی وخشم آلود، می گوید:

ــ ننه! دیروز دوسیه شوهرت را پیدا کردم.

ومادر برات باشنیدن این حرف او، اندکی خوشی به دلش راه یافت نیافت، اما به خود جرئت داده حرف رااز او می گیرد وشادمانه می پرسد:

خوب صاحب کجاست؟

مردکه هچنان خشم آلود است، می گوید:

ــ شوهرت آدم مطلوبی نبود، از نزدش کتابهای ممنوع پیداشده است. ودرحالی که یک ورق را به سوی مادر برات پیش می نماید می افزاید:

ــ او قبلا" به جزای اعمالش رسیده است و اعدام شده است.

با شنیدن این خبر، مادربرات چنان چیغ بلندی می کشد، توگویی انفجار بمبی در اتاق رخ داده است. کودکش را به زمین رها کرده با مشت به سینه اش می کوبد، موهایش را می کند وناله وفریاد سر می دهد.

مرد، خونسرد آن صحنه را می نگرد وهمچنان خون سرد، سرباز را صدا می زند ومی گوید:

ــ این ورق را برایش بده واز اینجا بیرونش کن.

سرباز باخشم قول مادر برات را می گیردوکشان کشان از آن جا بیرونش می کند. مادر برات چنان می گریست وناله فریادرا سرداده بود، که گویی می خواست صدایش را به آسمان، به ستاره گان ویا به آنسوی کوهها، به پرنده گان برساند. اوضمن ناله وفریاد، به هرکدام ار آنها ناسزا گفته ودشنام می داد. خود رابه زمین می زد، سر خود را به زمین می سایید، مویه می کرد ویخن می درید. اما سرباز، بی توجه به ناسزا گفتنها ودشنام دادنهای او، قولش راهمچنان گرفته وبه لب سرک رهایش می کند.

 

* * *

سرفه های پیهم برات ، تومار چرتهای مادرش را ازهم می درد. مادربرات که سرش را بر دستهایش بالای صندلی تکیه داده بود، بلند می نماید، دستش را برپیشانی برات می گذارد ودرمی یابد، که تب دارد. قطی واسلین را می گیردو سینه ی برات را چرب نموده مالش می دهد. تب برات زیاداست وبدنش داغ  ِ داغ. او چاره ای نمی بیند جز این که گوشه ای لحاف را بگیرد وبالای او کش نماید واورا بپوشاند.

دل مادر برات هم چنان بی قرار است و وحشت وترس از جهره  ِ افسرده وشکسته اش نمایان. هراس وترسی بالاتر از وحشت جنگ وبالاتر از وحشت مرگ، چه او شنیده بود ، که این مردان تفنگ به دست وسرود فتح برلب ، که تازه شهر را اشغال نموده اند، درخانه هارا می کوبند، دارو وندار را به تاراج می برند وبه زنان ودختران جوان تجاوز می نمایند. چنان چه دو شب قبل عده یی ، درخانه یکی ازهمسایه های شان داخل شدند ودختر آنها را با خود بردند .

مادر برات به یاد می آورد، که دایم دست دعا بلند می کرد وپیروزی این مردان تفنگ به دست را می خواست.

او همیشه دعا می کرد، تا آنان ، شهر را فتح ودرفش پیروزی را بر کوه ها وکوه پایه های شهر بکوبند، حتا به همین سبب ، نذر می داد وهمیشه نماز نفل می خواند، اما حالا مایوسانه می نگریست، که همه آرزو هایش نقش برآب شده بود.

گوشها وچشمهای مادربرات به دروازمتوجه بود. باآن که زنجیردروازه را بسته بود، اما می دانست که آن زنجیر چندان اعتباری نیست ومی توان با فشار اندک ، دروازه را باز کرد . اورا تشویش وسودا چون تار عنکبوت در خود پیچیده بود، ، که ناگهان صدای شرفه یی از دهیز بلند گردید.باشنیدن صدای شرفه ، تشویش او بیشتر گردید و دلش به تپش شروع کرد. اودرحالی که گوشه ِ لحاف رابا نوک سرانگشتان لرزانش محکم گرفته بود، از جایش نیم خیز شده وزیر لب آهسته گفت :

ــ خدایا خیر! خدایا خیر!

دستها ، پاها و گوشه ِ لبانش در لرزه افتاده بودند. این نوع تر برای او کاملا" بی سابقه بود. دلش خواست چیغ بزند وفریاد بکشد، اما به یادش آمد که برای کی ؟ کی را به کمک بطلبد؟! همه همسایه ها وهمه اهل گذر به سرنوشت او دچار بودند. او جز این که صبر می کرد واز خدایش کمک می خواست چاره ای دیگر نمی یافت. شرفه کمی زیادتر شد واو این بار گوشه ِ لحاف را از پنجه هایش رها ساخته وبه دیوار سرد ونمناک تکیه نمود.

چشمانش را به در دوخت، از فرق تا انگشت پاهایش در لرزه افتاده بودند. دلش به شدت در صندوق سینه اش می زد. او درجستجوی چاره بود، که ناگهان صدای میو میو پشک همسایه از دهلیز بلندشد. باشنیدن صدای میو میو پشک ، آه عمیقی از سینه اش بیرون داد وبرای لحظه یی چشمانش را بست . دانه های عرق سرد بر پیشانی اش نشستند. با آن که می لرزید، اما آرامش نسبی به سراغش آمده بود. در آن حال باخود گفت :

ــ خدایا توبه!

وبعد با پشت دست ، دانه های اشک را که ازچمهایش در حال چکیدن بودند، پاک نمود. شیمه وتوان بکلی از وجودش رفته بود. اوکه هنوز بر دیوار تکیه داشت، خود را آرام پایان لغزاند وسست وبی حال نشست. بچه اش سرفه می کرد. دستش راکه هنوز می لرزید، به سر بچه گذاشت وآرام آرام به نوازش دادن او شروع کرد و خود چشمهایش را بست و آرام گرفت .

 

* * *

هنوز چند دقیقه از آرمش یافتن او نگذشته بود، که صدای قدمهای که از زینه بالا میشدند، بار دیگر تکانش می دهند. وحشتزده سرش را ازابالای صندلی بلند نمود وبه دروازه گوش داد. دریافت، که چند نفرازپله های زینه ها بالا می شوند. با شنیدن صدای پاها ، بار دیگر به وحشت افتاد. پس از یک چشم برهم زدن ، دروازه ای اتاق کوفته شد. مادر برات از جایش نیم خیزشده صدا زد:

ــ کی هستی؟

از آن سوی دروازه با صدای بلند گفت :

ــ باز کن.

کی هستی ؟ چه کار داری؟

 این را مادر برات گریه آلودگفت، اما از آن سوی دروازه بار دیگر صدا آمد:

ــ گفتم باز کن. گپ را نمی فهمی ؟

مادر برات بدون این که حرف دیگری بزند، بچه اش را بغل گرفت وبایک جست، خود را نزدیک کلکین اتاق رسانید. کلکین روبه حویلی همسایه باز می شد. اوتازه نزدیک کلکین رسیده بود، که لگد محکمی به دروازه کوبیده شد ودروازه شکست. بدون درنگ، سه نفر در حالی که تفنگهای شان را به حالت فیر به دست داشتند، یکجا داخل اتاق گردیدند. یکی از آنها اندکی جلوتر آمده گفت:

ــ کخا هستی؟

با آن که فضای اتاق در نیمه تاریکی قرار داشت، ولی مادر برات به کمک نور کمرنگ شمع که از بالای صندلی می تابید، آن نفری را که اندکی جلوتر آمده بود، شناخت. اوهمان پسر ملا بود، که همیش نزد ملا می نشست وکتاب افسانه های « دید» و « پری» و افسانه های « کوه قاف» را می خواند. او که مادر برات را نزدیک کلکین دید، صدازد:

ــ بیا این سو، بیا!

مادر برات تا خواست کلکین را باز نماید وخود را پایان رها نماید، پسر ملا چون تیری پرید وقول مادر برات را محکم گرفت .

مادر برات به فریاد و غالمغال شروع نمود و کودک بیمارش نیزبه گریه افتاد. پسر ملا کودک بیماررا از بغل مادرش گرفت ودر گوشه  ِ اتاق پرتاب نمود و مادر برات را کشان کشان به وسط اتاق آورد. کودک که در تب داغ می سوخت، گریه کنان می نگریست، که مادرش دروسط اتاق دست وپا می زند، تاآن مردرا از تن اش دور سازد. کودک می دید، که هرچه مادرش تلاش می نماید، تاخود را از چنگ اونجات بدهد، ولی موفق نمی شود. کودک چشمهای داغ و تب آلودش را بست تا هر چه به مادرش می گذرد، بیشتر نظاره گر نباشد.

                                                                                                                        پایان

                                                                                                                     1997 جرمنی

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٥                   سال دوم                       مارچ۲۰۰۷