کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

بخش های پیشین
رمان بلند

کاغذپران باز

[١+٢]

[٣]

[٤]

[۵]

 

[۶]

 

[٧]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۸
z.a.aatash@gmail.com
 

 

یک هفتهء متواتر به مشکل توانستم حسن را ببینم. زمانیکه از خواب برمیخاستم، نان توست شده، چای دم کرده و تخم جوشانده ام را آماده بروی میز آشپزخانه مییافتم. لباس های روزانه ام اتو شده و آماده بالای میز اتو، جاییکه حسن معمولاً لباس ها را اتو میزد،  میبودند. وی عادت داشت تا قبل از اتو کشیدن لباس ها، انتظار بکشد تا من روی میز صبحانه بنشینم و اینگونه میتوانستیم با هم صحبت کنیم. وی عادت داشت زمزمه کند و همنوا با صدای خش خش اتو، سرود های کهن هزارگی را در مورد دشتهای پر از لاله بخواند. اکنون فقط لباس های اتو شده انتظار مرا میکشیدند. و صبحانهء که من به سختی میتوانستم تمامش کنم.

یک صبحگاه ابری، در حالیکه مشغول کندن پوست تخم مرغ بروی بشقابم بودم، علی با یک بغل چوب شکستانده شده در چارچوب در نمایان شد. پرسیدمش حسن کجاست.

علی گفت: « رفت تا دوباره بخوابد.» سپس در مقابل بخاری زانو زد و دَرب کوچک مربع شکل را گشود.

آیا حسن میتوانست امروز با من بازی کند؟

علی در حالیکه تکه چوبی بدست داشت اندکی مکثی کرد. حالت اضطراب آوری در چهره اش نمایان گردید. « در ای وقتها معلوم میشه حسن فقط میخایه خواب کنه. وی کارهای روزمره اش را انجام میدهد و دوباره به زیر لحافش میخزد. آیا ممکن است چیزی ازت بپرسم؟»

« اگر لازم باشد، بپرس.»

« پس از مسابقه کاغذپران بازی، وی اندکی خون آلود به خانه برگشت و پیراهنش پاره شده بود. پرسیدمش چی اتفاق افتاده و او گفت هیچ، فقط با عدهء بر سر کاغذپران کشمکش نموده است.»

حرفی نزدم. همچنان به کندن پوست تخم مرغ بروی بشقابم ادامه دادم.

« امیر آغا، آیا اتفاقی برایش افتاده است؟ اتفاقی که نمیخواهد بمن بگوید؟»

شانه هایم را بالا انداختم: « من چی میفهمم؟»

« تو برم میگی، نی؟ انشاالله، اگر اتفاقی افتاده باشد برم میگی؟»

با شتاب پاسخ دادم: « گفتم، من چی میفهمم که چی مشکلی داره. شاید مریض باشه. مردم همیشه مریض میشن. علی، اکنون قرار است مرا بمرگ یخ بزند، آیا مایل هستی که بخاری را روشن کنی؟»

آنشب از بابا خواستم که اگر ممکن باشد روز جمعه به جلال آباد برویم.  بابا بروی چوکی چرخی چرمی عقب میز کارش لم داده بود و روزنامه میخواند. وی روزنامه را گذاشت و عینک های مطالعه اش که من از آنها متنفر بودم از چشمش برون کشید. بابا آنقدر سالخورده نبود و سالهای درازی برای عمر کردن در پیش داشت، پس چی ضرورتی به چشم کردن آن عینک های احمقانه داشت؟

بابا گفت: « چرا نه؟ » در این اواخر بابا به هر خواسته ام رضائیت نشان میداد. نه تنها این بلکه دو شب قبل از من پرسید تا اگر خواسته باشم  فلم   El Cid  را به هنرپیشه گی  چارلتون هیستون Charlton Heston در سینمای آریانا ببینم.

« آیا میخواهی حسن هم با ما به جلال آباد برود؟»

چرا بابا میخواست موضوع را اینطور فاسد بسازد؟

گفتم: « او مریض است.»

بابا از چرخ زدن بروی چوکی ایستاد و گفت: « راستی؟ چی مشکلی پیش شده؟»

شانه هایم را بالا انداختم و خودم را بروی کوچی در نزدیکی بخاری دیواری انداختم: « ذکام شده یا چیزی شبیه این. علی میگوید که همیشه میخوابد.»

بابا گفت: « من در این چند روز حسن را کمتر دیده ام. آیا همهء موضوع همین است، فقط یک ذکام؟»

من از طرز حرکت ابروان بابا به هنگام نگران شدنش، متنفر بودم.

« بلی فقط یک ذکام. پس آیا ما روز جمعه به جلال آباد میرویم یا نه؟»

بابا با اندکی فشار از میز دور شد و گفت: « بلی بلی. برای حسن بد شد. فکر کردم اگر حسن میامد و با هم یکجا میبودید، بیشتر ساعتتان تیر میشد. »

گفتم: « خوب هر دوی ما میتوانیم با هم بازی کنیم.»

بابا تبسمی نمود. چشمکی زد و گفت: « لباس گرم بپوشی.»

 

میبایست فقط ما هر دو [ برویم ]  – آنطوری که من میخواستم – اما چهارشنبه شب بابا دو خانواده دیگر را دعوت نمود. بابا کاکازاده اش را همایون میخواند – در اصل نوه کاکایش بود – و نامبرده قرار شده بود که بروز جمعه با ما به جلال آباد برود. همایون که در رشته انجنیری در فرانسه تحصیل کرده بود، منزلی در جلال آباد داشت گفت که وی با اشتیاق میتواند همه را به آنجا ببرد. وی قرار شد فرزندانش را با دو همسرش و خاله زاده اش شفیقه را با خانوادهء آن که از هرات آمده بودند، بیاورد. ممکن بود کی وی به تنهایی ضمیمهء این سفر ما میشد اما از آنجاییکه وی در منزل نادر یکی از کاکازاده های دیگر در کابل اقامت گزیده بود، میبایست خانواده نادر نیز به جمع دعوت میشد. گرچه همایون و نادر با هم روی مسایل حقوق موروثی نزاعی داشتند و اگر نادر به این جمع دعوت میشد بصورت حتم برادرش فاروق نیز میبایست دعوت میگردید در غیر آن احساساتش جریحه دار میگردید و عقده به دل میماند و در عروسی دخترش که قرار بود ماه بعد از آن تجلیل صورت گیرد، دیگران را  نمیخواند.

ما در سه موتر « ون » جای گرفتیم. من با بابا، رحیم خان، کاکا همایون – بابا برایم آموختانده بود تا در خوردسالی هر مرد بزرگتر را کاکا و یا ماما و هر زن بزرگتر  را خاله و یا عمه خطاب کنم- در یک موتر سوار شدیم و دو همسر کاکا همایون نیز با ما همراه شدند – همسر بزرگش با سر همیشه پایین و زخ هایی در دستش و همسر جوانترش که همیشه بوی عطر میداد و به هنگام رقصیدن چشمانش را میبست -  و دختران دوگانگی کاکا همایون. من با سرگنسی و ناخوشیی که هنگام موتر سواری عایدم میشد، در میان دو گانگی های هفت ساله که هر از گاهی به یکدیگر سیلی میزدند، در سیت عقبی قرار گرفته بودم. سفر به جلال آباد دو ساعت را در بر میگرفت که با زحمت و سختی از جاده های مارپیچ میان کوه با نشیب های تند میگذشت و با هر پیچ تند جاده ها، انگار معده ام نیز میچرخید. همه گی در موتر حرف میزدند. همگی همزمان و به آواز بلند گپ میزدند. مانند این مینمود که چیغ برمی آرند. چنانکه افغانها چنین گپ میزنند. من از یکی از دوگانه گی ها  - که نمیدانم فاضله بود یا کریمه، من هیچگاهی نمیتوانستم بگویم که کدامیک شان، کدامیک است – خواستم تا سیت پهلوی شیشه را بمن بدهد تا بخاطر ناخوشیی ام اندکی هوای تازه بگیرم. وی محکم تر خودش را به سیت چسپانید و گفت: نه. من برایش گفتم مهم نیست اما اگر بالای لباس های جدیدش استفراغ کردم، کسی نباید مرا مسؤول بگیرد. لحظاتی پس من خودم را از پنجره موتر آویخته بودم. من به فراز و فرود جاده ها میدیدم که در اطراف کوه ها میپیچیدند، لاری های رنگین را که مملو از مردان « چندوک » نشسته بروی « دستک » ها و چوب های بزرگ میگذشتند، میشمردم. کوشیدم چشمانم را ببندم تا باد بر گونه هایم سیلی بنوازد، دهانم را باز کردم تا هوای تازه را ببلعم. تا آندم احساس بهتری نداشتم. فشاری را با نوک انگشت در پهلویم احساس کردم. فاضله و یا کریمه بود.

گفتم: « چی است؟»

بابا از عقب اشترنگ گفت: « من به همه در باره مسابقه میگفتم. »

کاکا همایون و همسرانش از سیت میانی بمن تبسم میکردند. بابا ادامه داد: « همانروز در حدود صد کاغذپران در هوا بود. درست میگم امیر؟»

با غُم غُم گفتم: « حدس میزنم همین طور بود. »

« یگان صد تا کاغذپران همایون جان. جای لاف و پتاق نیس. و یگانه کاغذپرانی که آخر روز در هوا مانده بود، کاغذپران امیر بود. کاغذپران آزادی آخر ره هم به خانه آورد. یک کاغذپران مقبول آبی رنگ. حسن و امیر هر دو یکجا آنرا گرفتند.»

کاکا همایون گفت: « مبارک،» همسر اولیش، آنیکه زخ هایی در دستانش داشت، کف زد و گفت: « واه، واه، امیر جان! ما همه به تو افتخار میکنیم.» همسر جوانترش نیز به آنها پیوست. سپس همه یکجا کف زدند و با گزافه هایی از من ستودند که چقدر آنها را سربلند ساخته ام. فقط رحیم خان که در پهلوی بابا نشسته بود، خاموش بود. وی بمن با دید دیگری نگاه میکرد.

گفتم: « لطفاً ایستاد کن بابا.»

« چی شده؟»

آهسته گفتم: « دلم بد میشه.» من در جهت مخالف دختران کاکا همایون قرار گرفته بودم. فاضله یا کریمه با قیافهء غیر قابل باور فریاد زد: « کاکا ایستاد کنید! چهرهء امیر زرد شده است! من نمی خواهم که بروی لباس های جدیدم استفراغ کند!»

بابا قبل از آنکه موتر را توقف دهد، من استفراغ کردم. لحظاتی پس من بروی صخره سنگی در گوشهء از سرک نشسته بودم و دیگران نیز به غرض هواخوری از موتر خارج شده بودند. بابا سگرت دود میکرد و کاکا همایون به فاضله یا کریمه میگفت تا گریستن را بس کند و وی با رسیدن به شهر جلال آباد برایش لباس دیگری خواهد خرید. من چشمانم را بستم، صورتم را به سوی آفتاب کردم. اشکال کوچکی در مقابل دیده گانم همانند دستانیکه بروی دیوار نقش هایی میافرینند،  متجسم گردید. دستها تاب خوردند، جهت گرفتند و شکل واحدی را ساختند: پطلون مخمل شکاری قهوه ای رنگ حسن، افتیده بروی انبوه سنگریزه ها و اشغال کوچه.

***

 منزل جلال آباد کاکا همایون دو منزله و سپید و دارای یک بالکونی با یک چشم انداز وسیعی از یک باغ بزرگ مملو از درخت های سیب بود. آنجا حصار بوته یی وجود داشت که تابستان ها باغبان آنرا بشکل حیوانک ها در میاورد و حوض آببازیی که با کاشی های لاجوردی رنگی تزیین شده بود. در کنار حوض نشستم و پاهایم را در حوض خالی که لایهء از برف در پایین آن دیده میشد، آویختم. کودکان کاکا همایون در آنسوی حویلی مشغول چشم پتکان بودند. بانوان خانه مشغول پخت و پز شده بودند و من بوی پیاز بریان را حس میکردم و پت پت دیگ بخار را در پهلوی آواز موسیقی و خنده ها میشنیدم. بابا، رحیم خان، کاکا همایون و کاکا نادر در بالکونی نشسته بودند و سگرت دود میکردند. کاکا همایون به آنها میگفت که با خودش پروجکتورش را نیز آورده تا سلایدهای فرانسه را برایشان به نمایش بگذارد. از برگشتش از پاریس در حدود ده سال میشد اما وی تا هنوز آن سلاید های مزخرف را نمایش میداد.

من نمیبائیست چنین احساسی میداشتم. بابا و من بالاخره دوستان همدگر شده بودیم. چند روز قبل هر دو به باغ وحش رفته بودیم و مرجان شیر باغ وحش را دیده بودیم. دور از نگاه دیگران سنگی بسوی خرس پرتاب کرده بودم. بعداً به کبابی « دادخدا» در مقابل سینما پارک رفته بودیم و کباب گوسفند با نان تازه تندوری میل نموده بودیم. بابا از خاطرات سفرهایش از هندوستان و روسیه برایم قصه کرده بود. از مردمانی که دیده بود مانند آن زوج بی دست و پایی که در بمبئی دیده بود. آنها چهل و هفت سال قبل با هم ازدواج نموده بودند و یازده فرزند را پرورده بودند. گذشتاندن چنین روزی همرای بابا و شنیدن چنین قصه ها برایم خوشایند بود. به استثنای وضع کنونیی که پیش آمده بود و من احساس میکردم همانند این حوض تهی  و ناستردهء که من پاهایم را در آن آویخته بودم، خالیی خالی ام.

غروب آنروز همسران و دختران [ کاکا همایون ] نان شب را که مشتمل بر برنج، کوفته و قورمه مرغ بود، آماده ساختند. ما به شکل سنتی به صرف غذا پرداختیم. طوریکه بروی دوشک ها نشستیم و در میان خانه دسترخوانی را هموار نموده و سه چهار نفری از یک « غوری »  و با  استفاده دست غذا خوردیم. من گرسنه نبودم ام به هر حال با بابا، کاکا فاروق و بچه های کاکا همایون نشستم. بابا که قبل از صرف نان چند « اسکاچ » گرفته بود، تا هنوز در مورد مسابقه کاغذپران بازی بیهوده گویی میکرد که چگونه من در میان همه باقی مانده بودم و چگونه آخرین کاغذپران را در اختتام روز به خانه آورده بودم. غریو صدای بابا بر همگان مسلط بود. همه سرهایشان را از « غوری ها» برمیداشتند و تبریک میگفتند. کاکا فاروق با دست تمیزش به پشتم تپ تپ زد. من انگاشتم کسی به چشمم با کاردی ضربه زد.

پسان تر ها، با گذشتن پاسی از نیمه شب و پس از آنکه بابا و کاکازاده هایش چند ساعتی با هم قطعه بازی کردند، مردها در همان اتاقی که نان شب را صرف نموده بودیم، بروی دوشک های که به شکل موازی به هم قرار داده شده بودند، افتادند تا بخوابند. زنها به طبقهء بالایی رفتند. ساعتی پس من هنور بیدار بودم و نمیتوانستم بخوابم. من پیوسته از این پهلو به آن پهلو میغلطیدم در حالیکه دیگران خُر و پف کنان خواب بودند. من درجایم نشستم. نور مهتاب از فراسوی پنجره به درون اتاق جاری شده بود.

بی آنکه کسی را مخاطب قرار دهم صدا زدم: « من دیدم حسن را گائیدند.»

بابا همانگونه که خواب بود حرکتی کرد. کاکا همایون خرخر میکرد. حصه ای از من امیدوار بود تا کسی بیدار شده و بمن گوش داده باشد و من مجبور نباشم عمری با این کذابیت زندگی کنم. اما هیچ کسی بیدار نشد و با سکوتی که در پی آن آمد، مرا به طبیعت این مصیبت آشنا ساخت: من میبایست با این میرفتم.

در بارهء رویای حسن اندیشیدم. همانیکه در مورد شنا در جهیل بود. در آنجا هیولایی نیست. او گفته بود. فقط آب است. استثناً وی به اشتباه رفته بود. هیولایی در دل جهیل خفته بود. هیولایی که از زانوان حسن گرفته بود و وی را تا عمق سیاهی ها کشانیده بود. آن هیولا من بودم.

آن شب، شبی بود که من مبتلا به مرض بیخوابی شده بودم.

***

 تا نیمه های هفتهء بعد با حسن حرفی نزدم. یک نیمروز من فقط نیمهء از غذای چاشتم را صرف نمودم و حسن ظروف را شست. من از زینه ها بالا میرفتم تا به اتاقم بروم که حسن پرسید اگر میخواهم تا به بالای تپه برویم. گفتم خسته هستم. حسن نیز خسته به نظر میرسید. – وزن باخته بود و حلقه های خاکستری رنگی در زیر چشمان باد کرده اش به نظر میخورد – اما زمانیکه وی بار دگر از من خواست، من اکراهاً رضائیت نشان دادم.

ما به تپه بالا شدیم. برف گِل آلود زیر موزه هایمان صدا میداد. هیچ کدام از ما حرفی نزدیم. زیر درخت انار خود نشستیم و میدانستم که اشتباهی کرده ام. من نمیبائیست که بالای تپه میامدم. به واژه هایی که در بدنه درخت با استفاده از کارد  آشپزخانه حک نموده بودم – امیر و حسن: سلطان های کابل- نمیتوانستم بنگرم.

حسن از من خواست تا چیزی از شهنامه برایش بخوانم. گفتم من تصمیم را عوض کردم و میخواهم به اتاقم برگردم. وی شانه هایش را بالا انداخت. ما هر دو از راهی که آمده بودیم برگشتیم. با سکوت برگشتیم. و آنروز نخستین بار در عمرم حس کردم که در انتظار آمد فصل بهار نیستم.

 

خاطرات ایام باقیماندهء زمهریر 1975 اندکی در ذهنم مکدر و مه آلود اند. بخاطر دارم زمانی که بابا به خانه میبود من نهایت خوش میبودم. ما با هم یکجا غذا میخوردیم. به تماشای فلم میرفتیم. به خانهء کاکا همایون و کاکا فاروق میرفتیم. گاهی اوقات رحیم خان میامد و من با آنها در اتاق مطالعه بابا مینشستم و چای مینوشیدیم. وی همواره از من میخواست تا قصه هایم را برایش بخوانم. این خوب بود و مرا به ادامهء اینکار باورمند میساخت. و به نظرم بابا نیز آهسته آهسته به این باور رسیده بود. ما هردو بهتر بود به درک یکدیگر نائل میشدیم. حداقل برای چند ماه پس از مسابقه کاغذپران بازی، بابا و من در یک خیال شیرینی فرو رفتیم. یکدیگر را  بطرزی دیدیم که پیشتر ندیده بودیم. ما در حقیقت خودمان را با فکر اینکه بازیچه یی ساخته شده از کاغذ و بانس و سرش، بطرزی باعث نزدیک ساختن درز عظیمی که میان ما بود، شده است، فریفته بودیم.

اما هنگامیکه بابا خارج از خانه میبود – طوریکه وی معمولاً بیشتر خارج از خانه میبود – من خودم را در اتاقم محصور میکردم. مطالعه میکرد، قصه مینوشتم و به فراگیری ترسیم تصویر اسپ ها میپرداختم. صبحگاهان میشنیدم که حسن در آشپزخانه اینسو و آنسو میرود، صدای ظروف نقره ئین و اشپلاق چایجوش را میشنیدم. منتظر میماندم تا صدای بسته شدن دَر نیز به گوش برسد و فقط آنگاه میرفتم تا غذا صرف کنم. در سالنما، تاریخ آغاز مکتب را حلقه کردم بودم و روزها را بی صبرانه میشمردم.

درمقابل بی میلی من، حسن تلاش میورزید تا چیزهای شیرینی را که میان ما بود، دوباره به خاطرم بیاورد. آخرین باری را  که به خاطر دارم، در اتاقم نشسته بودم و  برگردانی از Ivanhoe   را میخواندم که حسن به درب اتاقم تک تک کرد.

« چی است؟»

وی از آنسوی در پاسخ داد: « من به خاطر خرید نان به نانوایی میروم. میخواستم بپرسم اگر میخواهی که با هم برویم.»

من در حالیکه شقیقه هایم را میمالیدم گفتم: « من کتاب میخوانم.»

اخیراً هراز گاهی حسن در دور و پیشم پدیدار میشد، من سردرد میشدم.

حسن گفت: روز آفتابیی است.»

« خودم میتوانم ببینم.»

« برای قدم زدن خوب است.»

« خودت برو.»

حسن گفت:« میخواستم با من بیایی.» مکثی کرد. چیزی آهسته با صدا به دَر خورد. ممکن پیشانیش بود. ادامه داد:« امیر آغا! نمیدانم من چه کرده ام. آرزو دارم برایم بگویی. نمیدانم چرا اکنون با هم بازی نمیکنیم.»

« تو هیچ چیزی نکرده یی حسن. فقط برو.»

« تو اگر بگویی، من آن کار را هرگز دوباره انجام نخواهم داد.»

من سرم را میان پاهایم فروبردم و شقیقه هایم را میان زانوانم فشردم. در حالیکه چشمانم را از شدت فشار بهم میفشردم با خباثت گفتم: « من بتو خواهم گفت که چی عملی را توقف دهی.»

 « هرچه بخواهی!»

با شتاب گفتم: « من از تو میخواهم تا مرا اذیت نکنی. من از تو میخواهم تا از اینجا دور شوی.»

من آرزو کردم تا نشنیده بگیرد. دروازه را بشکند و حرف بزند. این موضوعات را اندکی ساده تر میساخت. بهتر میساخت. اما وی چنین نکرد و زمانیکه پس از یک لحظه دروازه را گشودم، وی آنجا نبود. خودم را بالای بسترم انداختم، سرم را لای بالشت گور کردم و گریستم.

حسن دیگر از پیرامون زندگی ام حذف شد. من سعی میکردم تا راه های ما تا حدود امکان بهم نخورد و این پلان روزانه ام شده بود. زیرا زمانیکه وی در پیرامونم وجود میداشت، اکسیجن اتاقم ته میکشید. سینه ام تنگ میشد و نمیتوانستم مقدار کافیی از هوا را تنفس کنم. آنجا می ایستادم و در میان حباب اتمسفیر کوچک و فاقد هوا،  نفس نفس میزدم. اما حتا هنگامی که وی در پیرامونم نمیبود، وجود میداشت. هنگامی که برای صرف صبحانه میامدم، وی در میان لباس های شسته و اتو شده، در چوکی ساخته شده از نی، در پاپوش های گرمی که در بیرون از دَرِ اتاقم گذاشته میبود، در چوبهای که در بخاری میسوختند، وجود میداشت. هر سو رو میکردم نشانی از وفاداری و صداقت عقیدتی و احساسی اش را میدیدم.

بهار سال بعد، چند روز قبل از آغاز سال جدید تعلیمی، بابا و من مشغول غرس نهالی های لاله در باغچه بودیم. قسمت زیادی از برف ها آب شده بودند و در تپه های واقع در شمال خال خال سبزه دمیده بود. صبح آرام و بیرنگی بود و بابا در کنارم روی دوپا نشسته بود، خاک را حفر میکرد و نهالی هاییرا که برایش میدادم در آنجا ها غرس مینمود. وی در مورد اینکه برخی از مردمان بر این عقیده اند که لاله را میباید در خزان کشت نمود و اینکه این موضوع حقیقت نداشت، بمن میگفت که یکباره برایش گفتم: « بابا، آیا گاهی در مورد استخدام مستخدمین جدید فکر کرده یی؟ »

بابا نهالی لاله را انداخت و بیلچه اش را در گل فروکرد. دستکشهای باغبانی اش را از دستش برون کرد. از سخن من مثلیکه وحشت زده شد.« چی؟ چی گفتی؟»

« فقط همین طور گفتم.»

بابا تند و کوتاه گفت: « چرا باید اینکار را میکردم؟ »

گفتم: « شما نمیکردین، این فقط یک گمان بود.  فقط یک پرسش بود.» صدایم با نوسان ضعیف تر شد. من از گفتن چنین چیزی شرمسار بودم.

« آیا این درمورد تو و حسن است؟ میدانم که میان شما هردو موضوعی وجود دارد، اما هرچه که است، تو میباید با آن سازش کنی، نه من. من خارج موضوع شما خواهم بود.»

« بابا، مرا ببخش!»

بابا دستکشهایش را دوباره بدستش کرد و از لای دندان های گره شده گفت: « من با علی بزرگ شدم. پدرم وی را به خانه آورد. وی علی مانند پسرخودش دوست میداشت. چهل سال تمام علی با خانواده ما زیست. چهل سال تمام. و تو فکر میکنی که من همینطوری وی را از خانه دور بیندازم؟» بابا رو بسویم کرد. صورتش همانند یک گل لاله سرخ شده بود.

« امیر،  من هیچگاهی بالایت دست بلند نکرده ام، اما تو اگر بار دیگر این حرف را بزنی....». بدور ها نگریست و سرش را شوراند. « تو شرمسارم ساخته یی. و حسن ... حسن هیچ جایی نخواهد رفت، فهمیدی؟»

به پایین نگریستم. مشتی از خاک سرد را گرفتم و گذاشتم تا از لای انگشتانم شر بزند.

بابا غرید: « گفتم فهمیدی؟»

با مضایقه گفتم: « بلی، بابا.»

بابا با شتابزده گی گفت: « حسن هیچ جایی نخواهد رفت.»  با بیلچه، حفرهء دیگری کند و خاک را به شدت غیر معمول برون کرد. « وی همین جا با ما خواهد ماند. جایی که به آنجا تعلق دارد. این خانهء اوست و ما خانوادهء وی هستیم. دگر  هرگز چنین چیزی را از من نپرسی.»

« نخواهم گفت بابا، مرا ببخش.»

باقیمانده لاله ها را با خاموشی غرس نمودیم.

هفته بعد با آغاز شدن مکتب، دوباره زنده شدم. شاگردان با کتابچه ها و پنسل های نو در دست در صحن مکتب اینطرف آنطرف میرفتند، خاکها را با لگد شان میپاشیدند، با هم صحبت میکردند و در انتظار اشپلاق کپتان صنف بودند. بابا بسوی راه خاکیی که به سوی مدخل مکتب ما میرفت راند. مکتب ما در  یک ساختمان فرسودهء دو منزله واقع شده بود. با  ارسی های شکسته، دهلیزهای سنگفرش و تکه های از حالت اولیه دیوار ها که با رنگ زرد رنگ شده و در لابلای لایه های پوست شده پلستر ها تا هنوز باقی مانده بود. اکثریت بچه ها با پای پیاده میامدند و « مستنگ » سیاه بابا نگاهان حسادت برانگیز شمار زیادی را بخودش جلب میکرد. هنگامی که بابا مرا به مکتب میرساند،  میبایست با فخر و مباهات پراز درخشش – آنچه که در وجود منِ پیشین وجود داشت – پیاده میشدم. اما حس خجالت آمیز خفیفی در من اجتماع میکرد. آن بود و پوچی و بیهودگی. بابا بدون گفتن خدا حافظ از آنجا دور میشد.

من از دَرِ مقایسه معمول بریده گی های دستهایمان به هنگام کاغذپران بازی گذشتم و در صف ایستادم. زنگ نواخته شد و ما در صف های دونفری،  بسوی صنف های مان مارش کردیم. من در رده عقبی نشستم. هنگامی که آموزگار مضمون فارسی ما کتابهای درسی را بما میداد، من برای بار سنگینی از کارخانگی ها، استغاثه کردم.

مکتب بمن بهانهء بدست داد تا برای ساعات بیشتر در اتاقم بمانم. و برای مدتی آنچه که در زمستان سال قبل اتفاق افتاده بود، اتفاقی را که من گذاشتم بیافتد،  از ذهنم کوچ کرد. برای مدتی بجای فکر کردن به حسن و آنچه برایش پیش آمده بود، خودم را با قانون جاذبه و شتاب، اتوم و حجرات، جنگ افغان – انگلیس مشغول داشتم. اما همواره ذهنم بسوی همان کوچه دور میزد. به پتلون مخمل قهوه یی رنگ حسن که بروی خشت ها افتیده بود. به قطره های خونی که برف را سرخ تاریک و سیاهرنگ ساخته بود.

در یک بعد از ظهر کسالت بار تابستان، از حسن خواستم تا با من بروی تپه برود. گفتم میخواهم برایش قصهء جدیدی را که نوشته ام بخوانم. وی لباس های را بروی طناب های حویلی به غرض خشک شدن میاویخت. من آرزومندی و اشتیاقش را با عجلهء که در به انجام رسانیدن وظیفه اش نمود، دریافتم.

ما بر تپه بالا شدیم. اندکی صحبت کردیم. وی در مورد مکتبم پرسید، آنچه که میاموزم، و من در مورد آموزگارانم گفتم به ویژه در مورد آموزگار سخت گیر مضمون ریاضی که شاگردان پرحرف را با گذاشتن میلهء آهنی میان انگشتان شان و بعد چرخاندن آن، جزا میداد. حسن از این موضوع تکان خورد و گفت آرزو میکند که من هیچگاه اینچنین جزا را تجربه نکنم. گفتم تا هنوز که خوشبختانه. اما خوشبختی کاری به این موضوع نداشت. من به سهم خودم در صنف پرحرفی میکردم اما از آنجایی که پدر ثروتمندی داشتم و همگان با وی آشنایی داشتند، از جزای میلهء آهنی رهیدم.

ما در مقابل دیوار پست قبرستان جاییکه درخت انار بر آن سایه افگنده بود، نشستیم. انبوه گیاهان زرد رنگ که میبایست تا یک یا دوماه آینده دامن تپه را میپوشانیدند، به علت تداوم بارش های بهاری، تازه مانده و سبزه ها هنوز سبز بودند و در لابلای آن غنچه هایی از گلهای وحشی به چشم میخورد. در پایین تپه وزیراکبر خان با دیواره های سپید و بام های هموار منازل در زیر اشعهء خورشید سوسو میزد و لباس های هموار شده بروی طناب های روی حویلی ها با وزش نسیم، تکان میخوردند و پروانه های رقصان را میمانستند.

از درخت انار مقداری انار چیدیم. کاغذهایی را که با خود آورده بودم گشودم و به صفحهء نخست رفتم. بعد گذاشتش بروی زمین و برخاستم. یکی از انارهای پخته را که بروی زمین افتاده بود، برداشتم و در حالیکه آنرا پایین و بالا می انداختم به حسن گفتم: « چی خواهی کرد اگر ترا با این بزنم؟ »

تبسم حسن رنگ باخت. وی سالخورده تر معلوم میشد. بعد بیاد آوردم. نه سالخورده تر بلکه سالخورده. آیا این ممکن بود؟ خطهای بروی صورت آفتابزده اش، چین هایی در اطراف چشمان و دهانش. به خاطرم گشت که من کاردی را برداشته و این خطها را بروی صورتش کشیده ام. تکرار کردم: « چی خواهی کرد؟»

چهره اش رنگ باخت. در نزدیکش، صفحات « ستیپل » شدهء که قرار بود قصهء را از آن برایش بخوانم، با وزش نسیم، پیوسته ورق میخورد و در اهتزار درآمده بود. من انار را بسویش پرتاب کردم. انار به سینه اش خورد و ترکید و با ترکیدن آن دانه های سرخ انار به اطراف پاشید. چیغ حسن زاییدهء شگفت زدگی و درد بود. فریاد زدم: « مرا بزن!» حسن از لکهء سینه اش بمن دید زد. گفتم: « برخیز! مرا بزن!» حسن برخاست اما همانجا ایستاد. مرد گیجی را میمانست که جریان نامرتب آب وی را به قعر اقیانوس پرتاب کرده بود، در حالیکه فقط لحظات قبل به راحتی در ساحل قدم میزد. وی را با انار دیگری زدم. اینبار انار به شانه اش اصابت کرد وآب انار به صورتش پاشید. فریاد زدم: « مرا بزن!» آرزو میکردم مرا بزند.

« مرا بزن خدازده!» آرزو کردم وی بمن سزایی را که سزاوارش بودم و اشتیاق دریافتش را داشتم، بدهد. شاید میتوانستم پس از آن شبانه راحت بخوابم. ممکن همه چیز دوباره به حالتی درمیامد که از اول در میان ما بود. اما هرچه اصرار کردم حسن هیچ کاری نکرد. گفتم: « تو یک آدم بزدل هستی. هیچ چیزی جز یک آدم بزدل خدا زده نیستی!»

نمیدانم چرا بار بار او را زدم. همهء آنچه میدانم این بود وقتی خسته و نفس نفس زنان از زدنش بازماندم، حسن آلوده به رنگ سرخ شده بود مثلیکه وی را جوخهء به آتش بسته باشد. من به زانو افتیدم، خسته، بی رمق و بیهوده.

بعد حسن اناری را برداشت. بسویم آمد. وی انار را باز کرد و آنرا به جبینش کوفت. « اینه.» اینرا گفت و آب سرخ انار از صورتش همانند خون، به زیر شر زد. « آیا دلت یخ کرد؟ آیا ارضاء شدی؟» سپس رویش را گشتاند و بسوی پایین تپه در حرکت شد.

گذاشتم چشمهء اشکهایم باز شود، تکانی خوردم و باز زانو زدم. « با تو چی باید کرد، حسن؟ با تو چی باید کرد، حسن؟» با گذشت لحظاتی اشکهایم خشکیدند و از تپه پایین خزیدم. من پاسخ به این پرسشم را میدانستم.

تابستان سال 1976 سیزده ساله شدم. تقریباً آخرین تابستان زندگی در صلح و صفا در افغانستان. روابط میان من و بابا دوباره بهتر شده بود. فکر میکنم آغازگر روابط نانیکو همان موضوعی بود که  در روز کاشتن گلهای لاله در مورد استخدام مستخدمین جدید، مطرح کرده بودم. من از مطرح کردن آن موضوع تاسف میکردم – براستی پشیمان بود – اما فکر میکنم اگر آن موضوع را مطرح نمیکردم، نیز سکوت کوچک میان ما بزودی به پایان میرسید. ممکن نه به زودی اما میبایست. با به پایان رسیدن تابستان، جای صحبت با بابا را صدای برخورد قاشق و پنجه با بشقاب خالی پرکرد و بابا دوباره پس از صرف نان شب، در اتاق خودش پناه برد و انزوا اختیار کرد. من نیز رجوع کردم به حافظ و خیام، خاییدن ناخون ها و نوشتن قصه ها. من قصه هایم را در ذخیره ای در زیر بسترم نگهمیداشتم. برای روز مبادا، هرچند من یقین نداشتم، بابا روزی از من بخواهد تا آنها را برایش بخوانم.

شعار بابا در مورد برگذاری محفل اینطور بود: یا همهء دنیا را دعوت میکنم و یا اینکه محفلی در کار نیست. بیاد دارم بازدید لست بلند مدعویین درست یکهفته قبل از محفل سالگردم آغاز شده بود و یک سوم این لست نامهای ناشناختهء بودند. ضمن اینکه کاکا ها و خاله ها برایم بخاطر پاگذاشتن به سیزدهمین سال زندگی ام تحفه میاوردند و تبریک میگفتند. اما یک نکته را من دریافته بودم و آن اینکه به راستی آنها بخاطر من نمی آمدند بلکه ستاره اصلی این نمایش ها شخص دیگری بود.

روزهای متعددی خانهء ما پر از کسانی که بود بابا آنها را برای کمک، استخدام کرده بود. صلاح الدین قصاب که با یک گوساله و دو راس گوسفند میامد و هرگز پولی از بابت آن سه نمیگرفت. وی هر سه حیوان را در حویلی، در پای درختی ذبح میکرد و بیاد دارم زمانیکه که علف های اطراف درخت آغشته به خون سرخ میشد میگفت: « خون برای درخت مفید است!». مردانی را که نمیشناختم با حمایلی از چراغ های رنگین و مقدار زیادی از سیم برق به درخت های بلوط بالا میشدند. شمار دیگر به تنظیم میزها در حویلی میپرداختند و سرمیزیهای بروی هر میز هموار مینمودند. یکشب قبل از محفل، دوست بابا، دل محمد که در شهر نو کبابیی داشت، با خریطهء مملو از مساله جات میامد. همانند صلاح الدین قصاب، دل محمد – یا چنانچه بابا «  دِلو » صدایش میکرد – برای خدماتش پولی نمیگرفت. وی به بابا گفت که کافی به وی و خانواده اش خدمت کرده است. در حالیکه « دِلو » مشغول اخته کردن گوشت بود، رحیم خان با پچ پچ در گوشم گفت که بابا به « دِلو » مقداری پول قرض داد تا وی رستورانتش را بگشاید. بابا تا موقعی از پس گرفتن پول خودداری ورزید، تا آنکه روزی « دِلو»  با موتر بنز در خانهء ما پدیدار گشت و گفت تا بابا پولش را واپس نگیرد نمیرود.

از چند جهت میتوانستم گمان کنم، یا حداقل از جهاتی که میتوان در مورد محافل قضاوت نمود، محفل سالگردم موفقیت بزرگی محسوب میشد. من هیچگاهی اینقدر مردم در خانهء ما ندیده بودم. مهمانان با گیلاسهای در دستشان، در دهلیزها با هم صحبت میکردند، بروی زینه ها سگرت دود میکردند و در کنار دروازه ها تکیه زده بودند. هرکی جایی برای خودش یافته بود، نشسته بود. بروی میزهای آشپزخانه، تاقک های دهلیز، حتا در زیر زینه. در حویلی آنها در تحت گروپ های سرخ، سبز و آبی که از درخت ها آویخته بود، آمیخته بودند و صورتهایشان در روشنای چراغهای نفتیی که در هر ساحه میسوخت، میدرخشید. بابا بروی برنده استیجی ترتیب داده بود که مشرف بر باغچه بود و بلندگوهایی را در اطراف حویلی جاگذاری کرده بود. در روی استیج احمد ظاهر با نواختن یک اکوردیون در بالای انبوه مردمی که میرقصیدند، میخواند.

من میبایست به هر یک از مهمانان خوشامدید میگفتم چنانکه بابا گوشزد نموده بود: هیچ کسی نباید در پُشت سرم بگوید که چی پسری بی ادبی بزرگ کرده است. من هزاران گونه را بوسیدم، شمار زیادی از ناشناخته ها را در آغوش گرفتم و از تحفه هایشان سپاسگزاری نمودم. از بس لبخند مصنوعی زدم، صورتم را درد گرفته بود.

همرای بابا در حویلی، نزدیک بار ایستاده بودم که کسی گفت: « امیر، تولدت مبارک!» آن شخص آصف بود با والدینش. محمود پدر آصف، مرد کوتاه قد، با صورت باریک و پوست تیره ای بود. مادرش تانیا، زن خورد جثه و عصبیی بود که فراوان لبخند و چشمک میزد. اکنون آصف در میان آن دو ایستاده بود، نیش باز شده اش در میان آن دو سوسو میزد و دستانش را به روی شانهء آن دو گذاشته بود. وی آنها را بسوی ما رهنمایی کرد، مثل اینکه این وی بود که آنها را به آنجا آورده بود. مثل اینکه وی والد بود و آنها کودکانش. موجی از گیچی بمن حمله ور شد. بابا از آمدنشان سپاسگذاری نمود.

آصف گفت: « تحفهء ترا خودم انتخاب نمودم.» صورت تانیا ناگهان منقبض شد و فوراً از آصف بمن دید زد. با ناراحتی لبخندی زد. من از یادآوری بابا در شگفت شدم: « آصف جان! اکنون هم فوتبال بازی میکنی؟» وی همواره میخواست تا من دوست آصف باشم. آصف لبخندی زد. خیلی وحشت آفرین بود زمانیکه وی خودش را با شیرینی شخص بی ریایی مینمایاند. « البته که کاکا جان!»

« تاجاییکه بیاد دارم، در جناح راست؟»

آصف پاسخ داد: « من امسال به حیث " سنتر فارورد "  بازی میکنم. به این ترتیب به موفقیت بیشتری میتوان دست یافت. هفتهء بعد با تیم مکروریان مسابقه داریم. مسابقهء خوبی خواهد بود. آنها چند بازیکن خوبی دارند.» بابا با غُم غُم گفت:

« میدانی من نیز زمانیکه جوان بودم، " سنتر فارورد" بازی میکردم.»

آصف گفت: « من شرط میزنم اگر میخواستی، تا هم اکنون نیز میتوانستی.» وی با یک چشمک خوش اخلاقانه خودش را مورد توجه بابا قرار داد. بابا نیز با یک چشمک بوی پاسخ گفت. ودر حالیکه با نوک آرنجش آهسته پدر آصف را تکان داد گفت: « میبنم پدرت برایت نیرنگ های خاصش را آموختانده است.» تقریباً با این گفته پدر آصف را به زمین کوبید. لبخند پدر آصف به راحتی تبسم تانیا بود و دفعتاً متوجه شدم ممکن پسرشان اینها را به میزانی ترسانیده است. کوشش کردم تبسم مصنوعیی بکنم، اما همهء آنچه توانستم بکنم، حرکت ضعیف کنج های دهنم بود و بس. هنگام مشاهدهء گرمجوشی پدرم با آصف، معده هم تاب میخورد.

آصف چشمانش را بسویم دوخت. گفت: « ولی و کمال نیز اینجاستند. آنها هیچگاهی سالگردت را بخاطر هیچ موضوعی از دست نمیدهند.» من سرم را اندکی تکان دادم. آصف افزود: « فردا در خانهء ما والیبال میکنیم. ممکن است تو نیز با ما همراه شوی. میتوانی حسن را نیز با خودت بیاوری. اگر میخواستی.» بابا گفت: « جالب است. چی فکر میکنی امیر؟» گفتم:

« براستی از والیبال خوشم نمی آید!» دیدم که چسان برق از چشمان بابا فرار کرد و خاموشی ناراحت کنندهء حکمفرما شد. بابا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: « ببخشی آصف جان!»  این عذرخواهی بجای من نیش گزنده ای بمن بود. آصف گفت:« نی، فرقی نمیکنه! امیر جان هر وقت بخواهی میتوانی بیایی. به هر صورت، شنیده ام به مطالعه علاقهء فراوانی داری، لذا کتابی برایت آورده ام. یکی از کتابهای برگزیده و دلخواهم.» سپس بستهء تحفه را بسویم پیش کرد وافزود:« سالگردت مبارک!» وی پیراهن نخیِ گشادی بتن داشت و نکتایی ابریشمی سرخی آویخته بود. بوی ادکلن میداد و موهای زردگونش بصورت کامل به عقب شانه شده بود. ظاهر وی یک پسر خواستنی برای والدین را مینمود. پسری بلند قد، با تربیت، خوش لباس، با استعداد، با نگاه های نافذ و با لطف سخن و شوخی های هوشمندانه با بزرگان. وی برای من، چشمانش بوی خیانت میکردند. هنگامی به آنها مینگریستم، تبلوری از احساسات نادرست یک شخص دیوانه را که در عقب آن [ چشمها ] پنهان شده بود، میدیدم.

بابا میگفت: « نمیخواهی آنرا بگیری؟ امیر!»

« هان!»

بابا با تند مزاجی گفت: « آصف جان بتو تحفه میدهد!»

گفتم: « اوه!»  بستهء تحفه را از آصف گرفتم و نگاهم را به پایین افگندم. آرزو کردم در اتاقم تنهای تنها میبودم، با انبوه کتابهایم، بدور از این همه مردم.

بابا گفت: « خوب!»

« بلی»

بابا با آهسته گی حرف میزد. هر از گاهی که در نزد دیگران شرمسار میشد، اینطور حرف میزد. « نمیخواهی از آصف جان تشکر کنی. این از نهایت لطف وی بتوست؟» آرزو کردم کاش بابا از این گفتار در مورد وی بپرهیزد. وی ندرتاً مرا «امیرجان!» صدا میزد. گفتم: « تشکر!» مادر آصف طوری بمن دید زد که گویی میخواهد چیزی بگوید، اما نگفت، و اینرا دریافتم که هیچ یکی از والدین آصف چیزی نگفتند. قبل از اینکه خودم و بابا را بیشتر از این شرمسار بسازم – بیشتر بخاطر دروشدن از آصف و نیشخند معنی دارش – قدمی به عقب گذاشتم و گفتم: « تشکر از آمدنتان.»

با حرکت مارپیچ از میان مهمانان گذشتم خودم را در نزدیک دَرِ بزرگ آهنی یافتم. دو خانه پایینتر از منزل ما، زمین خالیی وجود داشت که به اشغال دانی مبدل گردیده بود. شنیده بودم باری بابا به رحیم خان گفته بود که یک قاضی این زمین را خریده است و مهندسی را به غرض تهیه دیزاین و نقشه گمارده است. تا همان گاه زمین خالی بود و محل زباله ها و رویش علفهای هرزه. کاغذی را که تحفهء آصف در آن پیچانیده شده بود، پاره کردم و در تحت روشنای ماه عنوان کتاب را خواندم. کتابی بود در مورد بیوگرافی هتلر. آنرا در میان علف های هرزه پرتاب کردم.

به دیوار همسایه تکیه دادم و به زمین نشستم. برای مدتی همچنان در تاریکی نشستم و در حالیکه زانوانم را به سینه ام چسپانیده بودم، به ستاره های چشم دوختم که در انتظار اختتام شب سوسو میزدند.

صدای آشنایی را شنیدم: « آیا نمیباید از مهمانانت پذیرایی کنی؟» رحیم خان بود که در کنار دیوار بسویم میامد. گفتم: «آنها احتیاجی بمن ندارند. بابا آنجاست.» هنگامی که در نزدیکم نشست، یخ نوشابه اش« تِلِقـ » صدا داد. « نمیدانستم تو هم مینوشی.» گفت: « بعضاً مینوشم» با آرنجش مرا به شوخی تکانی داد و افزود: « اما فقط در مواقع بسیار مهم .» گفتم: «تشکر». از نوشابه اش جرعهء نوشید. سگرتی روشن کرد. یکی از سگرت های بی فلتر پاکستانی را که وی و بابا همواره دود میکردند. « آیا گاهی بتو گفته ام که یکبار ازدواج نموده ام؟»

گفتم:« راستی؟» خیال ازدواج رحیم خان مرا متبسم ساخت. من همواره وی را بدیلی برای بابا میدانستم. مربیی برای نوشته هایم، یار و رفیقم، کسی که هنگام برگشت از سفر خارجی،  هیچگاه فراموش نمیکرد برایم سوغات بیاورد. اما یک همسر؟ یک پدر؟

با غُم غُم گفت: « بلی براستی. هژده سال داشتم. نامش حمیرا بود. وی هزاره بود. دختر مستخدم همسایهء ما. وی مانند یک پری زیبا بود. موهایی خرمایی، چشمان بزرگ فندق مانند.... و لبخندی که ........ من تا هنوز میشنومش.» عینکش را جابجا کرد.« ما همواره نیمه شبها، هنگامی که همگان به خواب میرفتند، پنهانی در باغچهء سیب پدرم با هم میدیدیم. در زیر درخت ها قدم میزدیم و من دستش را میگرفتم....... آیا ترا شرمسار میسازم، امیر جان؟»

گفتم: « اندکی!»

گفت: « ترا نخواهد کُشت.» پکی دیگری به سگرتش زد. « خوب به هر صورت، ما اینچنین فانتزیی داشتیم. محفل عروسی بزرگ و پرتجملی خواهیم داشت و دوستانمان را از کابل به کندهار دعوت خواهیم کرد. خانهء بزرگی خواهم ساخت، سپید با حویلی سنگفرش و ارسی های بزرگ. ما در باغچه درختهای میوه غرس خواهیم نمود و گلهای زیادی خواهیم کاشت و چمنی برای بازی اطفالمان خواهیم داشت. پس از ادای نماز جمعه در مسجد، همه در خانهء ما جمع شده و غذای چاشت را در حویلی در زیر درختهای آلوبالو صرف خواهیم کرد. آب تازهء از چاه خواهیم نوشید. چای با شیرینی خواهیم داشت و اطفالمان با کاکازاده هایشان در چمن بازی خواهند نمود....» جرعهء بزرگی از « اسکاچ » را نوشید. سرفهء کرد. « باید نگاه پدرم را هنگامی که من موضوع را برایش گفتم، مجسم بداری. مادرم ضعف کرد. خواهرانم به صورتش آب زدند. برویش پکه زدند و چنان به من دید میزدند گویی من گلوی وی را دریده ام. برادرم جلال رفت تا تفنگ شکارش اش را بیاورد که پدرم وی را متوقف ساخت.» رحیم خان خندهء گزنده ای سرداد. « این من و حمیرا بودیم و همه دنیا برخلاف ما. اینرا بتو میگویم امیرجان. در آخر، این دنیاست که همیشه برنده میشود. این است ساختار هرچیز دنیا. »

« خوب، چی واقع شد؟»

« همانروز پدرم حمیرا و خانواده اش را در یک لاری نشاند و به هزاره جات فرستاد. هیچگاهی دیگر وی را ندیدم.»

گفتم: « من متاسفم.»

رحیم خان شانه هایش را بالا انداخت و گفت: « به هر حال، ممکن وی رنج بزرگی کشیده باشد. خانوادهء ما هیچگاهی وی را به عنوان یک همسان قبول نداشتند. [ به عقیدهء آنها ] نمیشود یکروز کسی را بگویی بوتهایت را صیقل دهد و روز بعد خواهر صدایش بزنی. » بمن دید.« میدانی امیر جان،  تو میتوانی هرچی را میخواهی بمن بگویی. هرگاهی.»

بصورت مردد پاسخ دادم:« میدانم.» برای مدت مدیدی بمن دید زد، مثل اینکه وی  در انتظار بود، چشمان سیاه فاقد عمقش به رمزی ناگفته میان ما اشاره میکرد. برای لحظه یی من تقریباً برایش گفتم. تقریباً همه چیز را برایش گفتم، اما پس از آن وی در مورد من چی می اندیشید؟ وی میبایست از من متنفر میشد.

« اینه.» چیزی را بدستم داد. « تقریباً فراموش کرده بودم. تولدت مبارک.» کتابچه پوش چرمی قهوه یی رنگی بود. انگشتانم را بروی بخیه های طلایی رنگ حریم کتابچه کشیدم. بوی چرم به مشامم خورد. گفت:« برای قصه هایت.» میخواستم ازش تشکری کنم که چیزی ترکید و شگفتن غنچه های آتش آسمان را روشن کرد.

« آتش بازی!»

با عجله به منزل مان شتافتیم و مهمانان را ایستاده در حویلی یافتیم که بسوی آسمان دید میزدند. کودکان با هر « ترق، تروق»  نعره های شادیانه میکشیدند. مردم خوشحالی میکردند و با هر روشنایی که هو کنان میترکید و به غنچهء آتش مبدل میشد، هلهله سرمیدادند. هرچند ثانیه، حویلی با روشنایی های زودگذر سرخ، سبز و زرد روشن میشد.

در آن مختصر شگفتن های روشنی، چیزی را دیدم که هرگز نمیتوانم فراموش کنم. حسن به آصف و ولی از یک پطنوس نقره یین، نوشابه میداد. روشنی زودگذر فروخفت. صدای « فَشِ» دیگر، سپس شگفتن غنچهء آتش برنگ نارنجی: آصف با نیشخندش. با سرانگشتش سینهء حسن را میمالد. بعد، شکر خدا تاریکی حکمفرما میشود.

ادامه دارد...

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣۸                  سال دوم                              نومبر ٢٠٠٦