کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش های پیشین
رمان بلند

کاغذپران باز

[١+٢]
 

[٣]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



٤

z.a.aatash@gmail.com
 

 

1933، سالی که بابا در آن به دنیا آمده بود و در همان سال ظاهر شاه سلطنت چهل ساله اش را بر سرزمین افغانستان آغاز نموده بود، دو برادر جوان و متعلق به یکی از خانواده های متمول کابل، در عقب فورد « رود استار» Road Starپدرشان قرار گرفته بودند و در حالیکه نشة چرس و مستی واین فرانسوی در سر داشتند، در سرک پغمان یک زن و شوهر هزاره را به هلاکت رسانیدند. پولیس این دو جوان نادم را به همرای اجساد کشته شده گان حادثه و طفل پنج ساله شان که اکنون یتیم شمرده میشد، نزد پدرکلانم که یکتن از قاضیان صاحب رسوخ بود و در قضاوت درست شهرت داشت، آورد. او پس از سمع شرح ماجرا از زبان آن دو جوان و استدعای ترحم از سوی پدرشان، حکم داد تا عاملین حادثه بدون تاخیر به کندهار برده شوند و در آنجا به مدت یکسال در خدمت نظام باشند. به هر نحوی که بود خانواده آن دو جوان توانستند، حکم صادره را باطل سازند و برای پسران شان معافیت اخذ بدارند. پدر آن دو جوان مشاجره نه چندان تندی را براه انداخت و در اخیر، همه موافقت کردند که حکم جزأی صادر شده شدید اما بجا بوده است. از آنجایی که مربوط به طفل یتیم میشد، پدرکلانم او را همانند یک فرزند به خانة خودش بُرد و خدمتگذاران دیگر را وظیفه داد تا وی را بیاموزانند و در عین حال با وی مهربان باشند. و آن پسر کوچک، علی بود.

علی و بابا – تا زمانیکه مرض پولیو پای علی را از کار انداخت – همبازی های دوران کودکی همدگر بودند. چنان که حسن و من یک نسل بعد تر از آنها به همینسان بزرگ شدیم. بابا همیشه از شیطنت های که آن دو مرتکب میشدند، قصه میکرد و علی سرش را میشوراند و میگفت: « اما آغا صایب، برشان بگو که طراح آن شیطنت ها کی بود و بعدش کدام بیچاره مقصر شناخته میشد؟» بابا میخندید و دستش را بدور شانه علی حلقه میبست. اما بابا در هیچ یکی از قصه هایش از علی به عنوان یک رفیق نام نبرده بود. عجیب این بود که من نیز هیچگاهی فکر اینرا نکرده بودم که حسن و من با هم رفیقیم. به هر حال فرقی نمیکند اینکه ما هر دو از همدگر آموختیم که چگونه بدون دست بایسکل برانیم و یا از کاغذ قطعه یی کمره بسازیم. یا اینکه ما تمام زمستانها را با کاغذپران بازی به سر میرسانیدیم. برای آن همه با هم بودن ها هیچ تفاوتی نمیکند. زیرا تاریخ با آنهمه ساده گی برگشت نمیکند. و خلاصه بحث اینکه من یک پشتون بودم و او یک هزاره. من سنی بودم و او شیعه و هیچ چیزی وجود نداشت که این اصل را برگرداند. هیچ چیز.

اما ما کودکانی بودیم که آموخته بودیم با هم عجین شویم و هیچ تاریخ، نژاد، مذهب و جامعه ای نمیتوانست این اصل را نیز برگرداند. من بیشتر اوقاتِ 12 سال نخست عمرم را با بازی با حسن گذراندم. گاه گاهی به نظرم میرسد که تمام دوران کودکی ام مانند یک روز خسته کن تابستان با حسن گذشته است. « گیرکان » در لابلای درختان خانه پدرم، « چشم پتکان»، بازی دزد و پولیس، بازی کاوبای و سرخپوست، اذیت حشرات – با یک منافقت غیر قابل انکار، نیش زنبوری را میکشیدیم و رشته ای را به تنه ای بیچاره گره میزدیم و هرباری که میپرید و قصد بالا رفتن میکرد، آن رشته را پایین میکشیدیم -. ما کوچی ها را دنبال میکردیم، چادرنشینانی را که به قصد رسیدن به کوهپایه های شمال، از کابل میگذشتند. ما رسیدن کاروان های آنها را در نزدیکی خانه ما از آواز خِرخِر گوسفندان، بع بع بزها و جرنگ جرنگ زنگهایکه به دور گردن شتر هایشان آویخته شده بود، میشندیم. ما به بیرون میدویدیم و گذر کاروان را از کوچة ما میدیدیم. مردانشان با قیافه های خاک آلود و هواخورده و زنانشان با لباس های رنگین و بلند و مهره ها و کره های نقره ئین بدستان و بند پاهایشان بودند. ما بزهایشان را با لگد میزدیم و بالای قاطرهایشان آب میپاشیدیم. من حسن را وادار میساختم تا روی دیوار جواری ها بنشیند و بوسیله غولکش، شتر ها را سنگریزه باران کند.

ما نخستین فلم غربیِ را که فلمی بنام « آفرین ریو » Rio Bravo به اشتراک جان وین John Wayne بود، در سینما پارک، که در آنسوی سرک مقابل کتابفروشی مورد علاقه ام قرار داشت، تماشا کردیم. خوب بیاد دارم که از بابا تقاضا کردیم که ما را به ایران ببرد تا جان وین را ببینیم. بابا به خنده قهقهه افتاد – صدایش بی شباهت به گردش ماشین یک موتر لاری نبود – و زمانیکه وی توانست گپ بزند، برای ما مفهوم صداپردازی و دوبله را توضیح داد. من و حسن گیچ شده بودیم. جان وین نمیتوانست فارسی صحبت کند و یک ایرانی نبود. بلکه وی یک امریکایی بود، درست مانند خارجیان مودرازی که با لباس های مندرس و دارای رنگهای روشن در کابل گشت میزدند. ما فلم « آفرین ریو » را سه بار تماشا کردیم اما فلم مورد علاقة مان « هفت مرد عالی » the Magnificent Seven را سیزده بار تماشا کردیم و با هر بار تماشا، در اختتام فلم، زمانیکه اطفال مکسیکویی چارلس برانسون Charles Branson را - او هم معلومدار که ایرانی نبود - به خاک میسپردند، گریه کردیم.

ما در بازار های شهر نوِ کابل، محله ای که در غرب وزیر اکبرخان مینه واقع بود قدم میزدیم و درباره آنچه که در فلم ها دیده بودیم، با هم صحبت میکردیم. ما از میان ازدحام بازاریان میگذشتیم، راهمان را از میان فروشنده ها و گدا ها باز میکردیم و متعجب میشدیم که چگونه کوچه ها در ازدحام تبنگ های فروشنده ها، قرار گرفته است. بابا هر هفته به هر کدام ما ده افغانی میداد و ما آنرا با خریدن کوکاکولای گرم و آیس کریم عرق گلاب دار که بروی آن پسته میپاشیدند، خرج میکردیم.

در طی سالیان مکتب، روتین روزمره ما طور دیگری بود. هنگامیکه من از خواب برمیخاستم و به دستشویی میرفتم، حسن دست و رویش را شسته و نماز صبح را با علی خوانده بود و صبحانة مرا که مشتمل بر چای سیاه داغ، سه دانه قند و یک پارچه نان توست که مربای مورد علاقه ام، آلوبالو، برویش مالیده شده بود و پاکیزه و با سلیقه بروی میز نان قرار داده شده بود، آماده ساخته و زمانیکه من مشغول صرف صبحانه ام میبودم و در مورد کارخانگی ام وسواس مینمودم، حسن جای خوابم را مرتب مینمود، بوتهایم را پالش میداد، لباسهایم را اتو میکرد و کتابها و پنسل هایم را داخل بکسم میگذاشت. من میشنیدم که او هنگام اتو کردن لباسهایم با خودش زمزمه میکرد. او آهنگهای کهن هزارگی را با صدای که از بینی ادا میکرد، میسرود. بعد من و بابا سوار موتر فورد مستنگ Mustang سیاه میشدیم. - موتری که نگاه رشک برانگیز همه را جلب میکرد زیرا ستیو مک کوئین Steve McQueen در فلم « گلوله » Bullitt - فلمی که شش ماه تمام در یک سینما نمایش داده شد - شبیه همین موتر را میراند. حسن در خانه میماند و با علی در کارهای خانه، از قبیل لباس شویی و آویزان کردن آنها بروی طناب ها در حویلی، جارو کردن اتاقها، آوردن نان تازه از بازار، اخته کردن گوشت برای غذای شب، آب دادن سبزه های حویلی، مدد میرساند.

پس از اینکه از مکتب برمیگشتم، من و حسن با هم یکجا میشدیم، کتابی را میگرفتیم و بسوی تپة کاسه مانندی که در قسمت شمال خانه پدرم، در وزیراکبرخان موقعیت داشت، میرفتیم. در آنجا در بالای تپه یک قبرستان کهنه و متروک با ردیف های از سنگ قبر های بدون نوشته و انبوه بُته های درهم و برهم که راهرو ها را مسدود نموده بودند، قرار داشت. در طول سالیان دراز، فصل های پر برف و باران، دروازة آهنی قبرستان را زنگارآلود ساخته بود.

در آنجا در نزدیکی دَر ورودی قبرستان، یک درخت انار وجود داشت. در یکی از روزهای تابستان، با استفاده از یک کارد آشپزخانه نام هایمان را بروی تنه درخت حک کردیم: « امیر و حسن، سلطان های کابل!» این واژه ها به این موضوع رسمیت بخشید که درخت متعلق به ماست. پس از برگشت از مکتب، من و حسن برشاخه های درخت بالا میشدیم و انار های سرخ را میکندیم. بعد از آنکه میوه خورده میشد و دستهایمان را در لای سبزه ها، میمالیدیم، من آغاز میکردم تا برای حسن کتاب بخوانم.

حسن چهارزانو مینشست و پرتو خورشید، سایه برگ های درخت انار را بر رویش میرقصاند. هنگامیکه من برایش قصه های را که خودش نمیتوانست بخواند، میخواندم، وی با خاطر پریشی به کندن سبزه ها میپرداخت. حسن قرار بود مانند علی و بسیاری از هزاره های دیگر بیسواد بار بیاید. شاید از بدو تولد و یا پیشتر از آن، هنگامیکه ناخواسته در بطن صنوبر نطفه اش بسته شده بود. علاوه بر این یک خدمتگار به حروف نوشتاری چی ضرورتی خواهد داشت؟ اما با وجود بیسوادی و یا بخاطر آن، پای حسن به دنیای اعجاب انگیز واژه ها کشیده شده بود و فریفتة دنیایی شده بود که ورود در آن برایش ممنوع بود. من برایش شعر و قصه میخواندم. بعضاً چیستان و معما و میدیدم که او در باز کردن گره های مغلق از من پیشدست تر است. از آنرو کوشش میکردم آنچه که بحث برانگیز نباشد برایش بخوانم مانند لطیفه های ملا نصرالدین و خَرش را. ما برای ساعت ها در زیر همان درخت مینشستیم تا زمانیکه آفتاب در غرب ناپدید میشد و حسن اصرار میورزید که ما هنوز روشنی کافی برای خواندن یک قصه و یا یک فصل دیگر داریم.

بخش دوست داشتنی کتاب خواندن برای حسن، هنگامی بود که با واژه های ناقابل فهمی که معنا کردن آن برای وی دشوار بود، برمیخوردیم. من در آنموقع آزارش میدادم، نادانی اش را به رُخش میکشیدم. باری برایش یکی از لطیفه های ملا نصرالدین را میخواندم و او مرا در جایی توقف داد و پرسید: « معنای این کلمه چیست؟»

« کدام یک؟»

« کَودَن.»

گفتم: « آیا تو نمیدانی این چی معنا میدهد؟»

« نی امیر آغا!»

« اما ای یک لُغت عادی است!»

« اما مه تا حال نمیدانم! » گرچه او ملتفت نیشگون آزاردهنده ام شده بود اما لبخندی که بر لب داشت، آنرا نمی نمود.

گفتم: « خوب، همه گی در مکتب ما میدانند که این چی معنا میدهد.»

« ببینیم، معنای « کَودَن » باهوش، زیرک و زرنگ است. مه حالی ای کلمه ره ده یک جمله برت استعمال میکنم. مثلاً میگیم: حسن یک کودن است!»

« آها!»

من همیشه در قبال اینگونه کارهایم احساس گناه میکردم و بعداً کوشش مینمودم تا با دادن یک پیراهن کهنه و یا اسباب بازی شکسته ام به وی، آنرا جبران کنم. و با خودم میگفتم که این بدل خوبی برای یک شوخی بی ضرر است.

کتاب دوست داشتنی حسن شاهنامه، اثر حماسی قرن دهم بود. او تمام فصل های شاهنامه، شاهان فرتوت، افریدون، ذال و رودابه را دوست میداشت. اما بیشتر از همه برای حسن و من، « رستم و سهراب » دوست داشتنی تر بود. قصة جنگجوی بزرگ رستم، با اسپ بادپایش رخش. رستم در یک نبرد خونین، زخم کشندة به سهراب شجاع و نیرومند میزند، و در لحظات آخر درمیابد که سهراب همان پسر گمشده اش است. دچار سوگواری عظیمی میشود و به آخرین گفته های پسرش به هنگام مرگ گوش میدهد:

 

اگر تو حقیقتاً پدرم هستی، پس تو شمشیر خودت را به خونی که ضرورت زندگی توست، آلودی. و تو اینکار را بخاطر تمرد و لجاجت خودت انجام دادی. من میخواستم با تو با مهر مقابل شوم، بتو التماس کردم تا نامت را بدانم، من قصد داشتم تا نشانه های را که مادرم برایم از تو برشمرده بود، ببینم. اما همه التماس هایم بیهوده بودند و اکنون وقتی برای دیدار نمانده است.....

 

حسن میگفت: « امیر آغا! لطفاً یکبار دیگر بخوان.»

گاهی که من این رویداد را برای حسن میخواندم، میدیدم که اشکهایش از چشمانش شر میزدند و من همیشه در شگفت میشدم که وی برای کی اشک میریزد. برای رستم مصیبت زده و سوگواری که لباسهایش را درید و خاکستر برسرش پاشید و یا برای سهراب در حال نزع که اشتیاقی به مهر پدرش داشت؟ من شخصاً نمیتوانستم تراژیدیی را در وضعی که رستم داشت، ببینم. گذشته از همه آیا همة پدران در پنهانگاه قلب رمزآلودشان، آرزوی کشتن پسران شانرا ندارند؟

یک روز جولای 1973، نیرنگ کوچکی به حسن زدم. من مشغول خوانش کتاب برای حسن بودم، یکباره از قصه داخل کتاب منحرف شدم و در حالیکه نشان میدادم که کتاب میخوانم، پیهم صفحه ها را میگشتاندم و خودم قصه میگفتم. البته که حسن به این موضوع ملتفت نشده بود. برای وی واژه های داخل کتاب، انبوه رمز گونه ها و کُد هایی اسرار آمیز و مبهم بودند. واژه ها دَر های رمزآمیزی بودند که کلیدشانرا من بدست داشتم. پس از اتمام خوانش قصه، از حسن پرسیدم که قصه خوشش آمده و زمانیکه حسن شروع کرد به کف زدن، گلویم از خنده پُر شد.

پرسیدم:« چی میکنی؟ »

او در حالیکه همچنان کف میزد گفت: « این بهترین قصه ای بود تا اکنون به من خوانده یی. »

خندیدم و گفتم: « آیا راست میگی؟ »

« هان، راستی. »

نوعی غُم غُم کردم. من متردد مانده بودم. این همه برایم غیر منتظره و ناگهانی بود. گفتم: « حسن، آیا مطمئین هستی؟»

او همچنان کف میزد.

« بسیار عالی بود، امیر آغا. آیا فردا بقیه همین داستان را برایم خواهی خواند؟»

آهسته و نفس زنان گفتم: « این سحرآمیز است.» من در آن لحظه به کسی میمانستم که به گنج زیرخاکی پربهایی در حویلی خودش دست یافته است. هنگامیکه از تپه پایین میشدیم، اندیشه ها همانند آتش بازی های چمن، در مغزم میترکیدند. او گفته بود: « بهترین قصه ای تا اکنون به من خوانده یی.» من قصه های زیادی برایش خوانده بودم. حسن میخواست چیزی از من بپرسد.

گفتم: « چی میگی؟»

« سحر آمیز، چی معنا میدهد؟»

خندیدم. در آغوش کشیدمش و بوسه ای به گونه اش گذاشتم.

خجالت زده، رمید و گفت: « ای بری چی بود؟»

آهسته و دوستانه تیله اش کردم.

« تو یک شهزاده هستی حسن، تو یک شهزاده هستی و من دوستت دارم.»

همان شب من نخستین داستان کوتاهم را نوشتم. نوشتن داستان سی دقیقه را در بر گرفت. داستان در مورد مردی بود که کاسة سحرآمیزی را پیدا میکند و آگاهی مییابد که اگر درون کاسه بگرید، اشکهایش مبدل به مروارید میشوند. با اینکه وی مرد ناداری بود، اما همیشه خوشحال میبود و به ندرت میگریست. لذا وی راههای را میجوید تا خودش را اندوهگین بسازد و اشکهایش وی را ثروتمند بسازند. هرچند بیشتر مروارید می اندوخت، بیشتر آزمند تر و حریص تر میشد. داستان در جایی خاتمه مییابد که مرد بر کوهی از مروارید ها نشسته و خنجری بدست، در حالیکه نعش همسر دوست داشتنی اش را بردوش دارد، ناتوانمندانه به داخل کاسة سحر آمیزش اشک میریزد.

شام آنروز، زینه ها را پیمودم و در حالیکه دو صفحه کاغذی را که بروی آنها داستان را نوشته بودم، بدست داشتم، به اتاق « دودخانه » پدرم داخل شدم. هنگامیکه داخل اتاق شدم، بابا و رحیم خان مشغول دودکردن پایپ بودند و برندی مینوشیدند.

بابا در حالیکه بر چوکی لم داده بود و دستانش را در عقب سرش گرفته بود، پرسید: « چی خبر است، امیر؟ » دود آبی رنگی در دورادور صورت پدرم میچرخید. حس کردم از اثر نگاه خیره وی گلویم خشک شد. گلویم را صاف کردم و گفتم یک قصه نوشته ام.

بابا غُم غُم کرد و لبخند خفیفی که رساننده رغبت جعلیی بود، بر لبش نقش بست.

گفت: « خوب، بسیار خوب شد، همتو نیس؟»

همینقدر گفت و نه بیشتر از این. او فقط از میان توده های دود، بمن زل زد.

احتمالاً در حدود کمتر از یکدقیقه در آنجا ایستادم. اما آنروز، همان دقیقه یکی از طولانی ترین دقایق عمرم بود. ثانیه ها به آهسته گی طوریکه بصورت ازلی از هم مجزا میشدند، میگذشتند. هوا خفقان آور، سنگین و تقریباً جامد مینمود. گویی من خشت ها را استنشاق میکردم. بابا با نگاه زنندة بمن خیره شده بود و هیچگاه پیشنهاد نکرد تا قصه را برایش بخوانم.

مانند همیشه، رحیم خان بود که مرا نجات بخشید. وی با لبخندی که هیچ نوع تصنع در آن حس نمیشد، مرا مورد التفات قرار داد و دستش را پیش کشید.

« ممکن است اینرا به من بدهی، امیر جان؟ من از مطالعة آن بسیار خوشنود خواهم شد.»

کمتر واقع شده بود که بابا با استفاده از واژه تحبیب « جان » مرا گرامی بدارد.

بابا شانه هایش را بالا انداخت و ایستاد. آسوده به نظر میرسید. مثل اینکه وی را نیز رحیم خان نجات بخشیده بود.

« بلی، اینرا بده به کاکا رحیم خان، من میروم بالا تا آماده شوم.» و با این گفته اتاق را ترک گفت. من به شدت و علاقمندی بابا را همانند یک مذهبی میپرستیدیم. اما پس از آن رویداد، آرزو میکردم که اگر میتوانستم ورید هایم را بگشایم و خون ملعون وی را از بدنم خارج سازم.

ساعتی بعد، پس از اینکه آسمان آخرین رگه های روشنی را از دست داد، هر دویشان به غرض اشتراک در یک پارتی، سوار بر موتر پدرم، حرکت کردند. هنگام حرکت، رحیم خان در مقابلم دولا شد و داستانم را به همرای یک پاره کاغذ قات شده، بدستم داد. چهره اش شگفت و چشمکی زد.

« این برای توست. بعداً بخوانش.» بعد پس از یک وقفه ، تک واژه ای را که بیشتر از همه چیز حتا بیشتر از تعریف هایی که ویراستاران بمن مرحمت داشته اند، در پیگیری داستان نویسی تشویقم کرد، گفت. آن واژه « آفرین » بود.

زمانیکه آنها رفتند، بر بسترم نشستم و آرزو کردم، کاش رحیم خان پدرم میبود. بعد در مورد بابا و سینة پهنش اندیشدیم و احساس خوشی که وی چگونه مرا روی سینه اش مینشانید و در همان صبحدم، اندکی بوی الکهل از وی به مشام میرسید و چگونه ریشش رویم را « قتقتک » میداد، بمن دست داد. من به چنین اندیشه گناه آلودم غلبه یافته بودم که ناگهان از جا جستم و مستقیم به تشناب رفتم و در دستشویی استفراغ کردم.

آنشب ناوقتر هنگامیکه خودم را در بسترم پیچانیده بودم، یادداشت رحیم خان را باربار خواندم. من آن یادداشت را اینگونه خواندم:

 

 امیر جان!

من از خواندن داستانت لطف زیادی بردم. ماشاالله، پروردگار استعداد خاصی به تو اعطأ کرده است. اینک برتوست تا این استعداد را صیقل بدهی، زیرا شخصیکه استعداد خداداد را بیهوده تلف میکند، خر است. تو داستانت را با دستور زبان درست و بی نقص و فورم زیبا و جالب نوشته یی. اما موثر ترین چیزی که در این داستان موجود است، استفاده از کنایه است. شاید تو حتا معنی این واژه را ندانی. اما یکروز خواهی دانست. این چیزیست که برخی نویسندگان بخاطر رسیدن به آن تمام دوره کاری شانرا بدون دست یافتن به آن، تلاش میکنند. تو در نخستین داستانت به آن دست یافته یی.

امیر جان، دَر من بروی تو حال و هرزمانی باز خواهد بود. من به هر قصة تو گوش خواهم داد. آفرین!

دوست تو

رحیم خان

 

در حالیکه یادداشت رحیم خان مرا به پرواز درآورده بود، داستانم را گرفتم و با شتاب از زینه ها پایین شدم و به راهرو بزرگ، جائیکه علی و حسن بروی دوشکی خوابیده بودند، رفتم. این یگانه موقعی بود که آنها در خانة ما میخوابیدند. موقعی که بابا بیرون میبود و علی میبائیست از من مراقبت کند. من حسن را تکان داده بیدار ساختم و پرسیدمش اگر میخواهد قصه ای بشنود.

وی چشمان پرخوابش را مالید و فاژه کشید. « حال؟ ساعت چند است؟»

آهسته، طوری که باعث بیدار شدن علی نشود، گفتم: « ده قصه ساعت نشو. این یک قصه خاص است. ای ره مه خودم نوشتیم.»

برقی در چشمان حسن جهید.

 کمپل را از رویش دورافگند و گفت: « پس مه باید ایره بشنوم،»

داستان را در کنار بخاری دیواری خانه نشیمن، برایش خواندم. اینبار نیرنگ بازیی در کار نبود. حسن از هر لحاظ یک شنونده تمام عیاری بود که در جویبار قصه ها غوطه ور میگردید. چهره اش با عوض شدن لحن قصه، متغییر میگردید. زمانیکه من آخرین جمله را برایش خواندم، وی با دستانش کف صامتی زد و گفت: « ماشاالله، امیر آغا، آفرین! »

من در حالیکه برای دومین بار طعم نظردهی مثبت را میچشیدم - که چه شیرین بود- ، گفتم: « تو اینرا پسندیدی؟»

حسن گفت: « انشأالله تو روزی نویسندة بزرگی خواهی شد و تمام مردم دنیا نوشته های ترا خواهند خواند.»

من در مقابل وی، احساس محبت عمیقی نمودم و گفتم : « حسن، گزافه گویی بند.»

وی اصرار کرد: « نه، تو نویسندة بزرگ و مشهور خواهی شد. » بعد برای لحظه ای خاموش شد. مثل اینکه میخواست به گفته اش چیزی بیفزاید. وی حرفهایش را سبک و سنگین کرد و گلویش را صاف نمود و شرمگینانه پرسید: « اما آیا بمن اجازه میدهی که در مورد این داستان سؤالی از تو بکنم؟»

« البته میتوانی، »

« خوب ،»

با تبسمی ازش خواستم تا سؤالش را مطرح کند. به صورت ناگهانی نویسنده متزلزل درونم، متیقن نبود که او چی میپرسد.

« خوب، اگر مه بپرسم ازت که چرا مرد همسرش را کُشت؟ در حقیقت، چرا گاهی حس اندوهباری میتوانست وی را وادار به اشک ریختاندن بکند؟ آیا نمیشد که وی فقط با بوئیدن پیاز اشک بریزد؟»

من حیرت زده شدم. ویژگی این نکته دقیق، بصورت مشهود کار مرا احمقانه جلوه میداد. لبهایم بطور ساکت جنبیدند. برایم چنین مینمود که من در یک شب به یکی از اشکال نوشتن« کنایه » دست یافته ام. و نوعی به یکی از ناتوانی هایم نیز دست یافته بودم. خلأ در طرح. اینرا حسن برایم آموختانده بود. حسنی که نمیتوانست بخواند و هیچگاهی در تمام طول عمرش، تک واژه یی ننوشته بود. ناگهان یک آواز سرد و تاریک، در گوشهایم طنین افگند: آن هزاره بیسواد چی میفهمد؟ او هیچگاهی بجز از یک آشپز، چیز دیگری نخواهد شد. او چگونه جرئت نقد نوشتة تو را کرده؟

« خوب » من آغاز کردم تا سخنی بگویم. اما من هیچگاهی نتوانستم آن جمله ام را به اختتام رسانم، زیرا بصورت آنی، آنشب افغانستان برای همیشه دگرگون گردید. 

 

ادامه دارد....

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٣                          سال دوم                               اگست/ سپتامبر ٢٠٠٦