کابل ناتهـ، Kabulnath








Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 

سياه سنگ گرانمايه از چي بگويم ؟

 

نويسنده: قادر يامان

 

پس از شانزده سال صداي همکار ديرينه ام، فرهنگي شناخته شده کشور مان خانم فريبا آتش عزيز از امواج تلفن به گوشم رسيد . پس از پرسش ها آگاهي هاي کوتاه از همديگر "آتش" گرانمايه به من گفت که در پي آنست تا با گردهم آوري ياد هاي از گذشته هاي همکار ديرينه مان شخصيت فرهنگي فرهيخته سرزمين مان، دوست و همکار ديرينه ام در " اخبار هفته " سباون" و جوانان امروز "، داکتر گرانمايه " سياه سنگ يادداشت هايي به تار نماي "کابل ناتهـ" بسپارند ... بي درنگ خيالات بدي در روانم پديدار گشت ... مگر با " سياه سنگ " ما چي رخ داده است؟؟؟ من که دو روز پيش با وي تلفني گپ زدم و مانند هميشه با صفاي هميشگي با من به گفتگو نشست؟؟؟

 

خانم "آتش" بسيار زود روانم را روشن ساخت ... و گفت هيچ اتفاقي با سياه سنگ مان نيفتاده است و در پي آن است تا از شخصيت "سياه سنگ" گرانمايه مان در زندگاني وي ياد آوري هاي نمايد .

 

پيام خانم "آتش" را بدون اندک درنگ در خور ستايش و سنت شکن " يافتم . " سنت شکن " ، به خاطر اينکه ما افغان ها از شخصيت هاي مان به اشکال گونه گون آن پس از مرگ آنها به پا ميشويم و گلو ها پاره ميکنيم و به قول معروف که ما گويا " نه زنده اي خوب و نه مرده بد داريم ..."

 

سياه سنگ سپيد دلم بگو: من از چي بگويم؟ از همان لبخند جادويي تو که سيماي هم دلت را در روانم جاويدان زنده نگه ميدارد؟ از صفا و صميميت تو که زنده گي به تو بخشيده است؟ از پايداري تو در برابر درد هاي روزگار؟ از بي رنگي و بي ريايي تو و بالاخره از چي بنويسم؟؟؟

 

بياد داري "سپيد دل" و آزاد انديشم، اولين ديدار مان را که من پس از پايان رساندن آموزش ام تازه از مسکو برگشته بودم و ترا در يکي از شعبه هاي "اخبار هفته" ديدم ... شايد به ياد تو نباشد اما همان لبخند صميمانه تو اولين ديار مان را به من جاوداني ساخت .

 

پس از گذشت چند ي من ترا به روان خودم دريافتم که چه شخصيت بزرگ و خوبي هستي. تو که با داشتن درد هاي زيادي از گذشته ها ي دوران زندان رخت سفر نه بستي و مانند هزاران ديگر افغانستان را ترک نکردي و درعوض پي آن شدي که دگر انديشان سرزمين مان آن توانمندي را بدست آورند که انديشه هاي خود را به گوش ديگران برسانند.. . من هنوز هم نميدانم که تو در اين راستا خود را در کجا مي يابي ؟ ولي من امروز در انديشه آن هستم که چرا و چگونه توانستند ترا به دليل دگر انديشي تو، هفت سال در بند اسارت نگهدارند ، تو که گناهي نداشتي ، گناه تو تنها اين بود که ميخواستي به ديگران بگويي که ديگران هم مي انديشند و آنها را بايد احترام نمود .

 

و زندگي نشان داد که چگونه من و تو با هم ما ميشويم ... سياه سنگ و سپيد دل.

کامگار و پيروز باشي

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٩             سال چهـــــــــارم                   اسد    ١٣٨۷                 اگست 2008