کابل ناتهـ، Kabulnath





















 

براي خواندن پنج بخش پيشتر ميتوانيد رو آوريد به:

بخش اول

 

 

بخش دوم

 

 

بخش سوم

 

 

بخش چارم

 

 

بخش پنجم

















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 

"مردم افغانسـتان وختي قدر بيلتون و قدر آواز شه ميفامن

که سر قبر مـه درخت سنجد قد کشيده باشه." (پري جان)

زمـزمـه هـاي بيلتون و کـوه قـاف غـزني

 

صبورالله ســــــــياه ســـنگ
hajarulaswad@yahoo.com

(بخش شــشم)

  مـادر به آرامي گفت: "آلي فاميدم که چرا نيکوي باجه خانه ده غزني نميايه. آلي فاميدم که آغاجانت چرا ايقه عاجزک شــده. آلي فاميدم که مردم چقدر بر پدر خود لانت ميکنن و آلي فاميدم که چرا آدم بايد از هـر چيز باخبر باشه..."

 

انگار هـر دوي مـان واپسينهـا را گفته باشيم، به خموشي پناه برديم. مـادر دسـتش را به سويم دراز کرد. نزديکتر رفتم و سرم را بر زانويش گذاشـتم. خواب آرامي بر پلکهـايم فرود آمد. هـرگز يادم نمي آيد، مـادر در بيداري من به خواب رفته باشــد.

 

آن شب کابوسهـاي درهم برهم رهـايم نميکردند:

 

خواب ديدم که اينسو، شمـار سـتاره هـا و مدالهـاي روي سينه و شانهء پدرم و کاکا نيک محمد فزوني گـرفته، و آنسو، حاجي بابه جان در گوشهء زندان به مجتبا شيوه هـاي آدم کشـتن با قمـه را ياد ميدهد. زندانبانهـا هـر دو را زيرچشمي نگاه ميکنند و ميگويند: "زندهء شانهء چي ميکني، از مردهء ازي دو نفر هم ترس به کار اس."

 

خواب ديدم که مـامـا سنايي بار ديگـر شاد و شاداب زير درختهـاي سنجد ناي ميزند و خاله شکوه جامـهء سپيد بلندي به تن دارد و از گوشهء پرده کلکين دزدانه نگاهش ميکند. پري جان به بام بالا شــده و آهنگ "بچه مـاشي مـاشي" را بلند بلند ميخواند و در پايان ميگويد: "نگفته بودم که خدا خداي حق اس؟ نگفته بودم که چـــراغ ظلم تا دم محشر نميسوزه؟ نگفته بودم که خون زمرد قطره قطره توفان ميشه؟ نگفته بودم که نوشـتهء قلمزن آسمـانا ره کس نميتانه تغيير بته؟ بايد زود به کابل آوال بتيم که بيلتون بيايه، بيلتون کتي همو تمبور خود بيايه و بخانه. بيلتون، تنهـا بيلتون..."

 

خواب ديدم که بي بي نبات سر به سجده گذاشـته و فرياد ميزند: "خدا او خدا! او خدا! يا همي زن و شوي بدرگ و دو بچهء فتنهء شانه ازي منطقه گم کو، يا شار غزني ره ده ديگه روي چپه کو که مردم از زندگي بيغم شون. اي چي رقم زندگيس؟ ازي کده خو مرگ هزار کرت خوب اس."

 

نميدانم آن شب ناخواسـته به مـهمـاني صور اسرافيل، اسپ سلطان محمود، درخت زقوم، شگوفهء چــرس، مـادهوبالا و کفچه مـارهـا رفته بودم، يا ندانسـته ميزبان همـهء آنهـا بودم، ولي ميدانم سرگـردانيهـاي روانم پايان نداشـتند. از خسـتگي زياد پوسيده بودم. بايد مـادرم بوده باشــد که پرسيد: بيدار اسـتي؟ گفتم: نه.

 

آن پرسش و پاسخ کوتاه، واپس مرا به خود آورد و بار ديگر بيخودم کرد: فردا همينکه آفتاب نيش بزند، مـادر به خانهء حاجي بابه جان خواهد رفت و او را از دامي که در دورسـتهـا برايش رشـته و چيده شــده، آگاه خواهد ساخت. او سرچشمـهء آوازه هـا را خواهد پرسيد و مـادر راسـت راسـت را خواهد گفت. آنگاه حاجي بابه جان پيش از رهـا کردن غزني، مصطفا و مرا قمـه باران خواهد کرد. ديدم که زير پاهـاي حاجي بابه جان ميلولم. مشت و لگد ميخورم و از اين پهلو به آن پهلو ميپرم. او رهاکردني نيست. يکباره دسـتش را از دهـانم برداشـتم و فرياد زدم: "مـادر جان! مـادر جان! بيا که امپراتور مره کشـت..."

 

مـادر گفت: "صبور جان! صبور جان! باز ترســيدي؟ باش يک بالشـت بلندتره زير سرت بانم."

گفتم: "ني! نترسيدم. ني! بالشـت کار ندارم." و زاري کنان افزودم: "مادر جان! مگـر نام مصطفا و نام مره پيش حاجي بابه جان نميگـري، ني؟"

 

مـادر گفت: "تو چي بلا ديوانه بچه اسـتي! ترسوگک! حاجي بابه جان کتي شمـا چي کار داره؟"

 

گفتم: "چطو کار نداره؟ اگه بفامـه که گپ از کجا ميايه، به خدا اگه از هفتاد قمـه در دل و گـردهء هـر کدام مـا کم بزنه. خودت او ره از مه کده خوبتر و زيادتر ميشناسي. نميشناسي؟ حاجي بابه جان هم به مرگ و زندگي کسي بند و واز اس؟"

 

مـادر گفت: "بس! بس! گپاي ديوانگي ديوانگي نزن! نه مـه چيزي ميگم و نه حاجي بابه جان شمـا ره آزار ميته. زياد قمـه قمـه هم نگو که خوب نيس. شگون بد داره. حاجي بابه جان قمه باز نيس. مرگ و زندگي هر کس به دست خدا جان اس. اي گپاي ناق ناق چي فايده؟ چي مانا؟ برو آرام سر ته سر بالشـت بان. تا که مـه زنده باشم، دل بيغم باش."

 

خوابم نميبرد، بيداريم هم نميبرد. از نفرين پر شــده بودم، بدون آنکه بدانم در برابر چه کس يا چه چيز. باور دارم که بيگناهترين گنهگار روي زمين به من ميمـاند. با پشيمـاني از خود پرسيدم: ترا به زندگي پري جان چکار؟ ترا به بيلتون چه؟ چرا بايد به داد و گـرفتهـاي ديگـران دلچسپي داشـته باشي؟ تو چکاره؟

 

نيازي به جسـتن پاسخ نبود. خوب ميدانسـتم که بسيار دير شــده اسـت. ميخواسـتم برخيزم و دزدکي بروم ببينم که پري جان، مصطفا و مدير مجتبا در کجا اند. دلم ميشــد بدانم که بي بي نبات، خاله شکوه و حاجي بابه جان چه ميکنند.

 

***

 

در نگاهم، آفتاب هم غمگينانه بر خاک و درخت و بام و ديوار ميتابيد. پاهـايم مرا به سوي زيارت "ضامن قرضداران" برد. کمي پيش رفتم و به چپ پيچيدم تا رسيدم به دروازهء چوبي کلان، همـان دروازه که يک پله اش از سال ناپيدايي بسـته و قفل مـانده بود، و پلهء ديگـر از بس روز چندين بار باز و بسـته ميشــد، آرام و دسـتآموز شــده بود.

 

ده دوازده گام يا کمي پيشـتر از آن دو دروازهء کوچکتر در دل دو ديوار روياروي هم قـد کشيده بودند: يکي از پري جان و ديگـري از حاجي بابه جان. خاموشي ميان هـر سه دروازه به سرنوشـت هميشهء باشندگان غزني ميمـاند. جا به جا ايسـتادم تا بتوانم بهتر بشنوم. زنجره هـا لاي درزهـاي ديوار خفته بودند، موريانه هـا و ملخهـا هواي زود بيدار شــدن نداشـتند. پشه پر نميزد. آواز پاي مورچه هم شنيده نميشــد. ترنگهـاي بي پايان برخاسـته از ترس موجه موجه در گوشهـايم ميپيچيدند.

 

به خود گفتم: "اگـر ناگهـان پري جان يا مصطفا دروازه را باز کند و مـــرا ببيند، چه خواهد گفت؟ اگـر در چنان دمي، حاجي بابه جان از خانه برآيد و مــرا در گفتگو با يکي از آنهـا بيابد، چه خواهد کرد؟ آيا پيش از شــکنجه ديدن، سکته نخواهم کرد؟ اگـر مدير مجتبا يکباره پيدا شود، و مـانند هميشه به آواز بلند بگويد: کجاسـتي او جوان ناجوان! بيا خانه که يک چن تا پسـتکارت فلمي بريت بتم؛ چه بگويم؟"

 

از ايسـتادن در ميان آن سه دروازه و دو ديوار ترسيدم. بايد هـرچه زودتر واپس نزد مـادر ميرفتم. خواسـتم به همـان آهسـتگي که آمده بودم، برگـردم. رو گشـتاندم و بار ديگـر کنجکاوانه هـر گوشه و کنار را ورانداز کردم. نگاهم افتاد به گـربهء سياهي که در کنج ديوار و دروازه آرام نشسـته بود. هنگام چشم به چشم شــدن، هـر دو ترسيديم. او خود را کوچکتر ساخت و من بدون آنکه به رويم بياورم، لرزيدم.

 

يادم آمد چند سال پيش خاله شکوه گفته بود که پيدا شــدن گـربهء سياه بر سر راه شگون بد دارد. باز يادم آمد هنگامي که اين گپ را بدون نام گوينده اش، به معلم صاحب قديرخان گفته بودم، با خنده چنين پاسخ داده بود: "او جوانمرگ! خوب شــد اي گپه به مـه گفتي، مگـر هوشـت باشه به معلم صايب کيميا نگويي. هم ناکامت ميسازه و هم رويته کبود ميگـردانه!" و با خـنده افزود: "بسکه شنيدي صفت روم و چين/ خيز و بيا ملک ســنايي ببين". انشالا رسيده باشي ده گپ؟"

 

در هـر گام، نگاهي به پشـت سر مي افگندم و با خود ميگفتم: "راسـتي، اينجا چه ميکنم؟ چه ميخواسـتم؟ بايد زودتر بروم. مبادا دسـت ناپيدايي از پشت يخن پيراهنم بگيرد." با شـتاب خود را بيرون کشيدم.

 

پيش از آنکه از باريکهء کوچهء دم دروازهء بزرگ به سوي راسـت بپيچم، آواي پايي به گوشم رسيد. از رفتن بازماندم. تپشهـاي دلم فزوني گـرفتند. مرگ را نزديکتر از نگينه هـاي چشمم ديدم. براي يافتن يا بافتن دروغ شايسـته تر درونم را با شـتاب کاويدم. ميدانسـتم که دروغهـاي بيدرنگ سسـت مي آيند و آدم را زودتر در دام مي اندازند.

 

آواي پاي کيست؟ اگـر حاجي بابه جان باشــد، بيچون و چرا خواهد گفت: "او بچه! خيريت؟ چرا رنگت پريده؟ اينجه چي ميکني؟ باز پيش مصطفا رفته بودي؟" اگـر بگويم: "نه! پيش بي بي نبات رفته بودم" و او برود خانه و بداند که چنين نبوده، سيلي بارانم خواهد کرد. اگـر بگويم "مـادرم مره روان کد که آوال تانه بگيرم"، خواهد گفت: ".../

 

سرگـرداني کشيدن پي بهـانه هـاي چند لايه ناگهـاني سودي نداشـت. آنکه آواي پايش لرزه بر اندامم افگنده بود، رويارويم ايسـتاد. او نيز از ديدنم ترسيد و گفت: "صبور...! تو...؟ اينجه...؟ چي گپ اس؟ پيش ننهء مصطفا رفته بودي؟"

 

پاسخي نداشـتم. همينکه گفتم: "مـادر!"، اشکهـايم سرازير شــدند. من نميگريستم، خودش گريسته ميشد. شايد ميخواست شرمساريهايم را شستشو دهد.

 

مـادر گفت: "آلي وخت گـريه نيس. لودگي نکو. پيش شو که بريم." و از بند دسـتم گـرفت.

 

با زاري گفتم: "مـادر جان! به لياظ خدا! به لياظ قرآن! مره غرض نگيرين. مـه هيچکسه نديديم"

مـادر گفت: "ده سر کوچه چيق نزن که مردم بد ميگن. بيا که بريم بالا. همونجه گپ ميزنيم."

 

گفتم: "ني! اگه مره تکه تکه هم کني، بالا نميرم. ده بالا حاجي بابه جان زده زده مره ميکشه!"

مـادر گفت: "ايره هم ميفامي که زده زده ميکشه، چي بد ميکدي اينجه؟ بلا پيشـت کده بود؟"

 

گفتم: "به خــدا، به قــرآن، به پيغمبرا و به زيارتا که همطو ناق برناق آمده بودم. هيچکســـه نديدم. مــره به کس چي؟ مـه نه کتي مصطفا کار دارم و نه کتي ننهء مصطفا. خودت گفتي که ديگه کتي ازو بچه گشـت و گذار نکو. گفتم نميکنم. نگفتم؟ آ! مـادر جان! راس ميگي. مـــره بلا پيش کده بود. خـــداوراسـتي اينه! اگه بلا پيشم نميکد، اينجه چي ميکدم؟"

 

آنگاه دسـتش را همـانگونه که بود، بالا برم، بر سرم گذاشـتم و به زاري گفتم: "مـادر جان! بد کدم. جگ زدم. ديگه ده زندگي ده ايسو دور نميخورم. مـــره ايلا کو که برم. خيره مـادر جان! اينه زاري ميکنم بريت. مـادر جان!"

 

گپهـاي هـر دوي مـان پايان يافته بودند. مـادر دسـتم را رهـا کرد و چيزي نگفت. کاش ميدانستم که به چه مي انديشيد. پس از لختي، رنگش دگـر شــد. از زبانش شنيدم: "توبه خدايا! توبه! اينمي يک مصيبت پس مـانده بود. وا! خدا! خدا جان! تو چاره ساز اسـتي. وي! خاک ده سرت! وي ده گور شوه قوارهء مردارت!"

 

در آغاز پذيرفته بودم که مرا ميگويد، ولي پس از آنکه چشمرسش را دنبال کردم، ديدم همـان گـربهء سياه از پيش روي مادرم ميگذرد.

 

مـادر گفت: "سبيلي! شگون بد داره! خداي حق خيره پيش کنه! توبه! از دسـت ازي زنکهء شليته، چقه ديدني دار شديم، خدا جان! ميگن بلا ده کجاس؟ ده پيش پايت. الاهي خير نبيني زنکه مردار! الاهي همطو که مره سوختاندي، بسوزي! خير باشه! خدا خو خداي حق اس. از خدا ميخايم که سرنوشت ازي زنکه مردار ده سياهي دمب همي بيزبان گره شوه و تا که زنده اس روي خوبي و خوشي ره نبينه!"

 

نزديک بود براي نشـان دادن هــمنوايي بگويم که پيشـترک همين گـربه را در کنج ديوار نزديک خــانهء پري جان ديده بودم و به دنبالش سخنان خاله شکوه و معلم صايب قدير خان را نيز ياد کنم. نخسـتين بار بود که هوشياريم بر ابلهي چيره شــد و با گفتن چندين باره "مـادر جان! پريشان نشو! خدا مـهـربان اس!" بسنده کردم. از اينکه خود را به جار و جنجال آشفته تر گرفتار نساختم، در ميان همـه دلتنگيهـا و نادانيهـا شادمان گشتم.

 

مـادر راهي خانه حاجي بابه جان شــد. پاهـايم مرا به سوي سينمـاي غزني برد. با آنکه بوي گل سنجد همـه جا پيچيده بود، آفتاب همچنان غمگينانه بر خاک و درخت و بام و ديوار ميتابيد و دلمردگي مي افشاند.

 

در دلم آمـد اگـر ميگذاشـتند، ...

 

[][]

(دنباله دارد)

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٤             سال چهـــــــــارم                    جوزای    ١٣٨۷                  جون 2008