کابل ناتهـ، Kabulnath















 

 

 

 

 

 
















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
 

زلمی باباکوهی

 
 
خاک بت
 

 

بوم.. م.. م.. م.. م..

صدای مهیب ترکیدن و فرو ریختن...

نهیب انفجار و دینامیت...

 

انفجار بسیار قوی بود. مقدار زیادی دینامیت به کار برده شده بود. انفجار منهدم کننده، همراه با نعره  تکبیر الله اکبر که حلقوم طالب ها را لرزاند، زمین را نیز به لرزه آورد و دود و خاک غلیظ و انبوهی به هوا خاست.

انفجار، پیکره بودا را  از آغوش کوه برکند و به پایین پرتاب کرد. بودا شکسته و ویران شده و تل عظیمی از سنگپاره ها بر روی زمین انبار شده بودند. بودای بزرگ، تکه تکه شده و به هزاران و ملیونها بودای کوچک و ریزه تبدیل شده بود.

صدای انفجار وادی بامیان را پر کرد، موج های پاره شده هوا با شدت به هر طرف پراگنده شدند، با کوهها و تپه ها تصادم کردند، باز گشتند و در حفره  خالی از بودا، پیچیدند، مویه سر دادند و غریو کشان در پهنای افق های دور و نزدیک گسترده شدند.

دود و خاک آسمان را تیره کرد. چون توده متراکم شده یی از  فریاد، بر فراز وادی ایستاد و پهنا کشید. با باد پنجه در افگند، در باد پیچید و باد در او در پیچید. گسترده شد و بر فراز کوه و دره  و وادی پهن گردید و چنان ابری که باران ازان قطره قطره ببارد، ذره ذره، گرد و خاک بودا را  در همه جا فرو بارید.

ملا جانان آخوند سرکرده طالب ها، که از ویران کردن بودا توسط تانک و توپ و هاوان، ناامید گشته بود، با مشوره مشاوران خارجی، دستور داد تا مواد منفجره در قلب و بطن بودا بکارند. وقتی غرش بوم.. م.. م..  انفجار برخاست، قاه قاه خندید و از شادی خیز برداشت. نزدیک بود نعره تکبیر را فراموش کند، اما چون فریاد و نعره تکبیر را از حلقوم دیگران شنید، به خود آمد و او هم تکرار کرد.

ملا جانان خوشحال بود که بالاخره بت شکست و بساط بت پرستی چیده شد. ناخنی که شیشه باور هایش را خراش می داد و غژاغژ آن در سرش  درد آفرین بود، از بیخ و بن کنده شد.

 

روز به پایان می رسید و خورشید در غروب و تاریکی دود های انفجار، پنهان بود. ملا جانان آخوند، مغرور و راضی از کارستان خود، بر فراز تانکی ایستاده بود و لبخند تفرعن آمیزی بر لب داشت. مشت هایش را در عقب کمرش گره کرده بود. باد با ریشش بازی می کرد و آن را به چپ و راست می پراگند. دستمال بزرگی که از شانه انداخته بود،  در باد اهتزاز می کرد.

ستاره شامگاهی از افق روبرو  در حفره خالی بودا نگاه می کرد و بر پاره های شکسته تندیسه او نور می ریخت. ملیونها بودای کوچک، در پیشگاه حفره تاریک و عمودی که در دل کوه ایجاد شده بود، روی زمین را سفید کرده بودند.

بولدوزری تل سنگپاره ها را  پراگنده می کرد. چند تا طالب با بیل های که در دست داشتند، بودا های کوچک را تیت و پاشان می کردند، تا در زیر خاکها و خاکستر ها گم و گور شوند. خوشحال بودند که کار پایان یافته و فتوای امیرالمومنین را به انجام رسانده اند.

با احساس آرامشی که در پایان یک کار خسته کن طولانی دست می دهد، لبخند می زدند.

بیل ها را کنار گذاشته و گرد و خاک دست و روی شان را،  با دستمال های که بر سر بسته بودند، از سر و ریش ستردند. به یکدیگر نظر کردند، از دیدن سر و روی هم نتوانستند از خندیدن خود داری ورزند. روی و گوش و بینی شان پر از گرد و خاک سفید رنگی بود و آنها را شبیه مجسمه های گچی نشان می داد.  یکی از آنها دیگران را مخاطب کرده گفت :

  خاک بت بر روی و موی تان نشسته، مثل بت شده اید. و در حالی که می خندید گفت شما ها هم باید شکستانده شوید. و همه خندیده و به سوی رودخانه که در چشم انداز مقابل بتها جاری بود، دویدند تا خاک بت ها را از سر و روی خود بشویند.

 

شب شده بود. همه جا تاریک می نمود. باد سردی بر کوه و سنگ پنجه می کشید.  حفره های خالی بودا، تار و تاریک می نمودند. باد در حفره های خالی می پیچید و مویه می کرد. ابر های تیره یی بر آسمان غلبه می کردند. در ظلمت شب چراغی درانسوی رودخانه روشن شد.  بعدتر چراغ های دیگری نیز افروخته گشتند. صدای ناله هایی شنیده می شد.

طالب بچه ها، برای شستن سر و ریش، خود را به آب زدند  و سر و تن را به آب فرو بردند. آب سرد و گزنده بود.  طاقت نیاوردند و به زودی از آب بیرون آمدند. با دستمال ها ریش و موی های شان را خشک کردند. اما خاک بت مانند دوغابه یی همچنان بر روی و موی شان چسپیده بود و چنان نقابی صورت شان را از گچ پوشانده بود. با عجله به سوی سموچ های اطراف بودای ویران، به راه افتادند. سموچ ها قرارگاه ایشان بود و قطعه جنگی آنها که برای جنگ با بودا آمده بودند، درانجا پایگاه داشت.

 

طالب بچه ها که از سردی آب به لرزه افتاده بودند، خود را به سموچ ها رساندند. هوای داخل سموچ ها اندکی ملایم بود. چراغ تیلسوزی از دیواره  سموچ آویخته شده بود. در روشنایی چراغ چون به سر و صورت یکدیگر نظر انداختند، از وحشت چیغ کشیدند. با ماسکهای سفید گچی همه شان یکرنگ و همقواره به نظر می آمدند. حیرت زده از یکدیگر فرار کردند و هر کدام به سموچ های دیگر گریختند.  در سموچ های نیمه تار، وقتی با سایر طالبها روبرو می شدند، آنها نیز حیرت زده چیغ می زدند و می گریختند. یکی از آنان ناگهان فریاد کشید : بت.. بت..  و این آوازه به سرعت همه جا میان طالبان پخش شد که چند تا طالب بت شده اند.

طالبی با عجله و ترس به ملا جانان خبر داد که چند تا طالب بت شده اند. ملا جانان خندید و گفت :

 ـ مزخرفات می گویید.. طالب تاکید کرد مزخرف نمی گویم. چند تا طالب بت شده اند... راست می گویم.

ملا حانان بار دیگر با ناباورمندی پرسید :

 ـ چی شده  اند ؟...  چی بت شده اند ؟

 ـ  بت شده اند... بلی چند تا طالب بت شده اند...

 ـ  چطور مگر  ؟  طالب چطور بت می شود ؟ کفر می گویید...

 ـ شده اند دگر... خاک بت روی شان را بت کرده... چهره های شان مانند بت شده...

 

طالبی که این خبر را آورده بود، مشوش و ترسان بود. ملا جانان از شنیدن این سخنان حیرت زده گشت. با شتاب از چارپایی که بران لمیده بود، برخاست و به راه افتاد. طالب بچه او را درانسوی میدان که تعداد زیادی از طالبها درانجا جمع آمده بودند، رهنمون شد.  طالب ها با دیدن ملا جانان، کنار رفتند و چشم ملا به چهار تنی افتاد که میدان نشسته بودند و در پرتو هریکین های کم نور، چون بت های سنگی معلوم می شدند.

ملا باورش نمی آمد که چنین منظره یی را ببیند. فکر کرد که طالب بچه ها شوخی کرده و با گچاب سر و صورت آنها را گچمالی کرده اند. با عصبانیت فریاد زد :

 ـ بس کنید... این چه حماقت است...

دستور داد سطل آبی بیاورند و ملا  با دستهای خود سر و صورت طالب های بت شده را شست و با دستمالی که همیشه از شانه اش آویخته بود، رخساره های آنها را سترد. اما صورت سفیداب زده آنها همچنان بدون تغییر باقی ماند. مانند صورت نقاب ها، مانند صورت بتهای گچی.

ملا جانان آخوند که از تعجب و شگفتی آب دهانش خشک شده بود و دانه های تسبیح در انگشتانش از حرکت باز مانده بودند،  می خواست چیزی بگوید. ولی زبانش بند آمد و به تته پته افتاد. نمی دانست چه بگوید. بدون اراده ازان جمع دور شد، در حالی که با ناباوری گاه به عقب و گاه به آسمان شب  نگاه می کرد، بدانسوی میدان رفت و چند تا از طالبان نیز از دنبالش روان بودند.

میدان پر از آدمها و وسایط جنگی بود. تانکها و زرهدارها در هر کنج و کنار ایستاده بودند. پوچک های گلوله ها هر طرف ریخته بودند. بوی باروت هنوز در هوا موج می زد  و شب آرام و با صفا را، بدبو و خشن  جلوه می داد.

ملا خشمگین و هراسان بدون اراده به هر طرف قدم می زد و به هر چیز دست می انداخت. گاه به بدنه ی پولادین تانکها دست می کشید و زمانی هم خم شده و پوچک ها را  از زمین بر می داشت.  دست و پایش با لرزه اندکی می لرزیدند، سرش به دوران افتاده بود و گاه تعادل خود را از دست می داد و گاه تکلم خود را.

 

ناگهان به زمین نشست و از هوش رفت. طالب های که در اطرافش بودند، دویدند و او را به سموچ انتقال دادند و بر چهارپایی اش انداختند. ملا جانان شب را  در اغما و بیهوشی، گاه بیدار و گاه خواب گذراند. روز بعد حالش بهتر شد و چشمان خود را باز کرد. دهان و حلقش خشک بود، آب طلب کرد و جرعه یی نوشید و به فکر فرو رفت. در اطرافش طالب بچه ها ایستاده بودند. اما ملا در فکر های خود غرق بود. برای پرسش های که در ذهنش سر بالا کرده بودند، پاسخ درخور نمی یافت. علت بت شدن طالب بچه ها را  نمی دانست. چرا اینها بت شده اند؟

 

برایش گفته بودند که اینها خود را به آب زده بودند تا سر و صورت خود را توسط آب از خاک بت بپالایند. اما آب آنها را پاک نکرده بود و دیگرانی که  قصد آب نکرده بودند و تا هنوز باخاک بت آلوده بودند، می ترسیدند به آب دست بزنند. آب برای آنها مانند زهر شده بود. ازان می ترسیدند. ملا جانان نیز ازان بیمناک شده بود که اگر آب آنها را پاک نکند، چطور خواهد شد ؟  آب را چه شده است ؟  چرا آب...  ؟

ملا غرق همین گونه چرتها بود که طالبی با عجله به درون سموچ آمد و پاره سنگ کوچکی را به دستش داد. ملا با دقت بران  نگاه کرد. پاره سنگ، بودای کوچکی بود، شبیه بودای ویران شده. طالب بچه گفت که تل سنگپاره های پیکره شکسته بودا، همه مانند این بودای کوچک شکل یافته اند.

ملا جانان با سکوت و ناباوری بدان بودای کوچک چشم دوخت.  سنگپاره به همان شکل و شمایل بود، عین خود بودا، ولی در مقیاس کوچک، به اندازه کف یک دست.

بودای کوچک در دست طالب های دور و بر ملا که در داخل سموچ بودند، دست به دست می گشت و همه با تعجب بدان خیره مانده بودند. سخنی بر زبان نمی آوردند و حیران مانده بودند.

ملا جانان آخوند بی آنکه حرفی بزند، با شتاب چون مدهوشان از سموچ بیرون دوید و خود را کنار تل سنگپاره های شکسته رساند و توته یی را برداشت و مانند نزدیک بینان، آن را بسیار نزدیک به چشم خود گرفت. باور کردنی نبود، باز هم یک بودای کوچک. پاره دیگر را برداشت، یک بودای کوچک دیگر.

سنگپاره ها همه مثل هم بودند. همه چون بودا های کوچک. اما به اندازه یک کف دست و یا کوچکتر ازان.

صدای ملا جانان آخوند برخاست که زیر لب می گفت : “ سحر است... طلسمات است...

اما دیگران با هراس و خاموشی هنوز بودا های کوچک را می نگریستند و زیر چشمی به یکدیگر نگاه می انداختند. از نگاههای یکدیگر رم می کردند و زود نگاههای خود را از یکدیگر می دزدیدند و سر به زیر می انداختند.

 

ناگهان بهت زده گی و خاموشی شکست و سر و صدایی از  چهار سو بلند شد. طالب ها از سموچ ها بیرون دویدند. در میدان همه در حال دویدن و برگشتن بودند. غالمغال و هیاهوی گوشخراشی شنیده می شد. بچه طالب ها چون زاغان سیاه  جست و خیز کنان به هر سو پراگنده می شدند تا سایرین را از سحر و جادویی که اتفاق افتاده بود، با خبر گردانند. شور و غوغای بزرگی برپا شده بود. هرکس چیزی می گفت و هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی داد. بدو بدو و بگو نگو ادامه داشت. بعضی ها که تازه خبر شده بودند، از سموچ ها بیرون می شدند و به سوی تلنبار خاک بودا هجوم می آوردند.

طالب ها و آخوند ها از دیدن چنین صحنه یی ماتم زده شده بودند و از حیرت و درمانده گی نمی دانستند چه کنند ؟  حال که بت بزرگ را شکسته بودند، با این بودا های کوچک چه باید می کردند ؟  با این خاک تلنبار شده بت چه می کردند، که سر و روی همه را آلوده کرده بود ؟ با این طالب های که چون بت های آهکی شده بودند، چه می کردند ؟

تلفون ها به کار افتادند. طالبان و آخوند ها با اضطراب و هیجان سخن می گفتند. ملا جانان با طالبان بزرگتر در کابل و قندهار تماس ها برقرار کرد و از چگونگی سحر و طلسمات اتفاق افتاده گزارش داد.

ازانجا امیرالمومنین دستور داد تا خاک بودا را آنچنان دور و پراگنده سازند که ذره یی ازان باقی نماند و سنگپاره های بودا را  به هر سوی گم و گور کنند، که کسی پاره یی ازان را نیابد.

ملا جانان که طبق فرمان امیرالمومنین وظیفه داشت تا تمام بقایای بت را نابود گرداند، دستور داد تا لاری ها و تََرک ها را از سنگپاره ها و خاکهای بودا پر کنند و به جاهای دوردست انتقال دهند. بولدزرها و تراکتور ها غرغر کنان به کار افتادند و تَرک ها خاک بت را انتقال دادند و به هر سو  بردند و به هر سو ریختند. در رودخانه، در دره ها و دشتها و کوهها  پاشان کردند....

 

ملا جانان  آخوند بر چهارپایی خود آرام لمیده بود. از شور و هیجان پیشین دیگر اثری در او باقی نبود.  طالب های که به داخل سموچ، غرض دریافت دستوری می آمدند، دیگر توجه اش را جلب نمی کردند. با بی اعتنایی ها و نه می گفت و در خود فرو می رفت.

نزدیکی های ظهر برای طهارت و نماز از سموچ بیرون شد. طالب ها کار ها را متوقف کرده بودند. بولدزر ها غرغر نمی کردند.  سکوت و خاموشی وادی بامیان را پر کرده بود.  در آسمان آفتاب نبود. ابر های سپید رنگ و روشنی همه جا را مانند روز آفتابی، روشن نگهداشته بود. بادی نمی وزید، اما نسیم آرامی زمین را لمس می کرد. حس گنگ و کرختی همه ذرات هوا و آب و خاک را انباشته بود.

در درون ملا جانان نیز آرامشی چون آرامش پس از توفان جاگزین گشته بود. تنها و خاموش به راه افتاد. چیزی در درونش صدا می کرد. خش خش می کرد. او به این خش خش درونی گوش داده بود. می کوشید بداند چه چیزی شکسته است که این چنین خش خش می کند.

در بیحسی و مدهوشی راه می رفت، تا اینکه بر کنار آب رسید. آب روشن بود. مانند آیینه یی شفاف و رخشنده جاری بود. سنگپاره های بت در آب  نقش های هزار گونه یی ترسیم می کردند. آب رودخانه، خاک بت را  در سراسر وادی و منطقه پخش کرده بود. در جویها، در زمین ها، در دهکده ها و شهر ها، در کوچه ها و بازارها، در سراسر جهان خاک بت پهن شده بود.

ملا  کنار رودخانه کوچک ایستاد. به آب نگریست که شفاف و آرام می رفت. باورش نمی شد که آب آلاینده باشد. دست به آب شد. سنگریزه ها با سرانگشتانش تماس کردند. حس دیگرگونه یی در انگشت هایش جاری شد. با شتاب دست از آب برگرفت و دور شد.

در آسمان نگریست، فروغی نبود. تاریکی هم نبود. مهتابی بود. ابر های سپید حرکت نمی کردند، بی جنبش هم نبودند. آرامش بودند. پرنده ها میان آسمان و زمین پرواز نمی کردند، اما بال گشوده بودند. نه دور می شدند و نه نزدیک. نه بالا می رفتند و نه پایین می آمدند. خیالات خوابگونه یی بودند که ملا را در آغوش گرفته بودند.

ملا بی تشویش و اندیشه مانند پر کاهی در باد، به هر سو می رفت. گاه اینسو  و گاه آنسو. سمت و سو را فراموش کرده بود. سبکبال مانند خواب دیده گی ها، به همه جا سیر می کرد. اراده یی نداشت و اراده یی نیز او را به سویی نمی کشاند. هر سو می رفت و هیچ سو نمی رفت.

سرانجام بی آنکه خود بداند، به سموچ برگشت و در خاموشی و سکوت آرام گرفت. تسبیح اش را برداشت تا با دانه های تسبیح بازی کند. دانه های تسبیح سنگ شده بودند. انگشتانش نیز کرخت بودند و نتوانستند دانه های تسبیح را به حرکت در آورند. سرانگشتان خود را یخ زده احساس کرد. نگاه کرد. سرانگشتانش سفید شده بود، مثل سنگ آهکی. مانند پنجه های گچی مجسمه ها...

چندان تعجبی نکرد. دیگر به این گونه سنگ شدنها عادت کرده بود. پوزخندی زد و چیزی نگفت. از بیرون خبر آوردند که چهار تن طالبی که سر و روی شان بت شده بود، آهسته آهسته به بت کاملی تبدیل شده اند. طالب ها بیم زده بودند و دسته دسته به سموچ ملا جانان هجوم می آوردند و از وی طالب دستور می شدند.

اما او در بیحسی و بی ادراکی سیر می کرد. نمی دانست چه بگوید و چه کند و چه دستوری دهد. اصلا دستور ها یادش رفته بود. فرمان ها یادش رفته بود. در بی دستوری و بی فرمانی معلق مانده بود.  آخرالامر ملا کوچنی آخوند بر وی نهیب زد :

 ـ ملا جانان جوابی بده ! چه کنیم ؟

جوابی نداشت.  زهرخندی می زد و خاموش بود.

ملا کوچنی با قندهار تماس گرفت و جریان بت شدن چهار تن طالب را گزارش کرد. فرمان امیرالمومنین قاطع بود هرانچه که بت است و یا شبیه بت است، بشکنید. باید همه بتها شکستانده شوند ! هر بیروح و ذیروحی که بت باشد و بت شده باشد، باید شکستانده شود !

ملا کوچنی، ملا جانان آخوند را با خود از سموچ بیرون برد و فرمان امیر المومنین را برای طالبان ابلاغ کرد و گفت :

 ـ  هرانچه بت شده بشکنید و هرانچه بت است، بشکنید!

غوغایی در میان طالبان  بر پا شد. هرکس چیزی می گفت. بعضی ها اعتراض می کردند، بعضی ها ابراز خوشحالی می نمودند. اما هیچ کس نمی دانست که اعتراض و یا خوشحالی آنها به کجا خواهد کشید ؟

چند تا طالب دوان دوان رفتند و طالب های بت شده را  در میدان آوردند. آنها مانند بتهای سنگی، سنگین شده بودند. حرکت کرده نمی توانستند. سنگ بودند، فقط چشم های شان در کاسه چشم می چرخید و بس.

دستور  داده شد تا آنها را بشکنند. طالبان بی درنگ با بیل ها و گلنگ ها برآنها کوبیدن گرفتند. آنها مانند مجسمه های گچی از هم فرو ریختند و تکه تکه شدند. از تن شان خون بیرون نشد. اصلا خونی نداشتند.  درون شان پر از خاک و خاکستر بود، که در اثر شکستن، خاکها را باد می برد.

ملا جانان به سموچ برگشت. اما ماجراها پایان یافتنی نبود. باز هم خبر می رسید که طالب بچه های بیشتری با خاک بت آلوده شده و بت شده اند و ملا کوچنی دستور شکستاندن آنها را صادر کرده است.

این بت شدنها و شکستن شکستن ها، سرانجام خشم امیرالمومنین را نیز برانگیخت و دستور داد تا ملا جانان آخوند هرچه زودتر به مرکز دارالاماره  حاضر شود، تا از نزدیک چگونگی قضایا را توضیخ کند.

ملا جانان آخوند بنا بر فرمان، با عجله توسط طیاره مخصوص پرواز کرد تا خود را به درگاه برساند. او مضطرب بود و نمی دانست چه توضیحی درین باب بدهد.

طیاره از فراز ابر های سپید و روشن عبور می کرد. ابرها، پیکره های بت مانندی را به خود گرفته بودند. اما این بت ها حرکت می کردند و در کناره های دور دست آسمان گم می شدند و بار دیگر سر از نو پیدا می شدند. ملا جانان از دیدن بت های ابری در آسمان و بتهای سنگی در زمین خسته شده بود. مضطرب بود. چشم از پنجره طیاره گرفت و به خود فرو رفت. ترسی در جانش خانه کرده بود. انگشتان سنگ شده خود را در آستین پنهان کرد و ترسش از سنگ شدن افزونی گرفت.

 *

در بارگاه امیرالمومنین، وی را زودتر بار دادند. او را در این سوی پرده نشاندند. امیرالمومنین در پشت پرده بود.

ملا جانان آخوند، از اضطراب و دلهره می لرزید.  ترس گنگی در جانش چنگ انداخته بود. بار اولی بود که امیرالمومنین را از نزدیک می دید. صدای او را که ترسناک بود، چند بار از گوشی تلفون شنیده بود، ولی نه هراسیده بود. اما اکنون دلهره  غریبی سر تا پای وجودش را فرا گرفته بود و او را  می لرزاند. به زمین چشم دوخت. بوریایی سطح اتاق را می پوشاند. از دیوار اتاق شمشیری آویخته شده بود. از پنجره باد می آمد و پرده را می جنباند.  انگشت هایش سنگینی می کردند و نفسش بند آمده بود.

 

در همین اثنا بود که پرده پس رفت و هیکل امیرالمومنین  نمایان گردید که بر جانمازی نشــــسته بود  و زیر لب دعایی می خواند. ملا جانان آخوند به احترام امیرالمومنین از جایش برخاست. انگشتان سنگ شد خود را در آستین پنهان کرد،  بالا نگریست  و دهان باز کرد تا بر امیرالمومنین سلام گوید. ولی ناگهان به جای سلام، چیغی از حلقومش بدر آمد :

 وای ی ی..  امیرالمومنین...  خاک بت... بر پیشانی امیرالمومنین.... وای ی ی... امیرالمومنین هم.

 

 پایان

مارچ  2001

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٠               سال چهـــــــــارم                      حمل    ١٣٨۷                  اپریل 2008