کابل ناتهـ، Kabulnath


 












Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
 

نیلاب سلام

 
 
گلوبند مروارید
 

 

به پیشواز 8 مارچ روز همبسته گی بین المللی زنان جهان

 

بگذار دیگران دیگرگونه بیاندیشند؛ من چنین میاندیشم.

 

تا سخن از زن بلند میشود، درد و ستم همگامش میگردد. تا گفتنیها با زن ستمدیده پیوند میخورد، زن افغانستان به یاد می آید. تا زن افغانستان آواز بلند میکند، عاطفه اشک ریزان و « دامنکشان » گریبان پاره میسازد. تا سخن از عاطفۀ گریبان دریده می آید، قلب انسان به خون گریستن می آغازد.

 

بیتو خواهند که < تاریخ مذکر > سازند

این تبار تبر و تیرۀ تاتار ترین

لطیف ناظمی

 

 

خواهرک بلخی من،

آن گاه که از تنگۀ تاشقرغان میگذری و غزال دیده گانت از زیر دستمال گل سیب بسته به سنبل گیسوانت  در آیینۀ نگاه کسی میافتد، صفحۀ دلش از غمزۀ نگاهت رنگین میشود و اما تو غمین و مغرور میخرامی و دلت عالمی دارد که از آن میتوان کوزه کوزه درد پر کرد و به دریای سمنگانش ریخت تا مگر دریا به خشم آید و با خود ببرد ستم  ستمگران را.

        تو لالۀ دشت مزاری. لالۀ آزاد که به قول شاعر صفا خود رو است و خود بو است، در دشت مکان دارد، هم فطرت آهو است، نی در طلب یار است، نی در غم اغیار است، آزاده برون آید، آزاده بمیرد وی (*). 

        ...................................

 

خواهرک هراتی من،

جسم سوخته و گونه های جوان در هم پیچیدۀ ترا، بر صفحۀ تلویزیون دیدم. سوزش قلب ترا با سوزش قلب خودم یکجا در مهمانی اشک به سوگواری نشستم.

 

قفس آتش بزن آتش مزن این جسم داغانت

مسوزان خواهرک صد پاره جسم زار و لرزانت

لیلا تیموری

 

تو زیوری. ترا باید چون انگشتر فیروزه به کلک کرد، از تماشایت لذت برد و دانست که  نیک شگونی و به هر خانه یی که در آیی، شکوفه های خوشبختی یکی بعد از دیگر خواهند شگفت و عطر مشام آرایی در چهار سو  خواهند پراگند. ای خواهر مظلوم من، ترا چه کسی بدین حال کشانده است؟

چه کسی؟ چه تقدیری؟ چه روزگاری؟

..................................

 

خواهرک بامیانی من،

در « پگاهیان » زود، کوزه در دست، از خانۀ سنگیت بدر میشوی. پوست شفاف و چشمان عسلی حیران و زیبایت قندیلهای الماسی درون آدمها را آب میسازد. چه کسی یارای آن را دارد که برا ی شکستن تن بهارینۀ تو دست بلند کند؟

حیای تو شبنم نشسته بر سبزۀ تازه رسته را آب میسازد.

تو باغی. تو بهاری. آن گاه که جامۀ سبز به بر داری و لبان نازکت با گل خود روی رنگین است، پسران سلحشور وطنت را برای دیدن گل رویت به دنبال خواهی کشاند. اما، چه شده خواهرک زیبا و رعنا که گوییا هرگز بی آب و نانی تو  و هزاران خواهر و برادرت را پایانی نیست؟

راه پیمودنهای طولانی برای رسیدن به چشمه آبی...

......................................

 

خواهرک پکتیایی من،

به چشمان نافذ سیاهت که مژگان بلندش تیریست بر قلب نینوازان و به سرمۀ دیده گانت  که مرزی را میان بالا و پایین ترسیم میکند، بنگر و اشکت بزدای. سرمه از دیده گانت سرازیر خواهد شد و سیاهی آن بر گونه های سپیدت نمایان. « دا باران دی مرغلرو یا د اوشکو فواری دی؟ »

چه شده نازنین من، که جسم و قلبت را در ماتم نشانده اند؟

 

 ستا دسترگو بلا واخلم

بیا د سترگی ولی سری دی؟

سیلاب صافی

 ...................................

 

خواهرک هندوستانی من،

چه عاشقانه غزل می آفرینی. چه عاشقانه بهار را به یاد می آری. گیسوان مشکین و سیاهت، دستان آراسته به حنایت و سندر آویخته بر جبینت مرا و صد همچو منی را به خیالستان « آواره » و « پاکیزه » میبرد.

 آرزوی خفته یی در دلم بیدار میشود و " کودکانه " در پی آن میبرآیم تا باورم را به عشق از دست ندهم.

« هندوی من!

با غزلهایت

          از خونم گنگای پایان ناپذیر بساز

تا جاری شوم از خود

                     به اقصای افقهای بی پایان.

کشمیر آرزوهایم را

                  به اوج هیمالیا ببر (**)»

 

....................................

 

خواهرک پنجشیری من،

تا آوازت را بلند میسازی، از ژرفترین آبهای دریای پنجشیر که نیلابش یاد کرده اند، شر و شوری به نوا می آید.  امواج خروشان دریای پنجشیر و آتش خوبرویی خوبرویان پنجشیری در هم میغلتند و چنان سرکش و مستانه میرقصند که گویی نیلاب تنها موج رقم میزند و آتش... و اما، که میشناسد موج ترا و که میشناسد آتش ترا؟

« کدامین بی هنر » آوای  ترا خاموش ساخته  و موج مستی ترا آرام؟

 

        « صدایت به دختری میماند

        در سبزترین دهکده دور

        که از ترانه جویبار

        پای زیبی به پا دارد

        و از نجوای باران

        گوشواره یی در گوش

        و از رشته آبشار

        گلوبندی به گردن ***»

 

........................................

 

به خواهرک جلال آبادی گفتم:

ای نازنین، ای بهترین،

رنگ گندمگون جلدت رقص برگهای قصۀ « نازی جان همدم من****» را زنده میسازد. طراوت پوستت همیشه چنین باد و سرو رعنایت هیچگاه خمیده مباد. با نگاه گریزان سر به زیر انداخت و چنین زمزمه کرد:

 

 تن می د شنی نکریژی پانه

ظاهر تازه د ننه رنگ په وینو یمه

ترجمه:

تن من چو سبزینه برگ حناست

برون تازه و اندرون غرق خون

لندی

.......................................

 

خواهرک کابلی من،

تو چینی ظریف جانانی. تو چینی پر از نگار فغفوری. با تو باید با مدارا پیش آمد و سخن گفت. نشود که به یکبار تن نازک و ظریفت درز بر دارد.

تو چونان ـ گوهریی ـ گلوبند پر بهایی را به گلوی خدای مهر و عاطفه می آویزی. آن خدای که گلوبندش را زنان خوش سیرت و خوش صورت افغانستان چنان مروارید های تابناک آذین بسته اند.

 

نوامبر 2007

نیلاب موج سلام

 

 

 

 

آویزه ها

 

*« لالۀ آزاد » محمدابراهیم صفا یکی از ماندگار ترین سروده ها ( از نظر من ) است که چنین آغاز مییابد:

من لالۀ آزادم، خود رویم و خود بویم

در دشت مکان دارم، هم فطرت آهویم

آبم نم باران است، فارغ ز لب جویم

تنگ است محیط آنجا، در باغ نمیرویم

 

** پاره یی از شعر سپید « هندوی من»، فاروق فارانی

 

*** پاره یی از شعر سپید « زیبایی »، پرتو نادری

 

**** اشاره به قصۀ دلنشین « نازی جان همدم من »، داکتر اکرم عثمان. سالهای پیش خوانده بودمش. اگر نلغزم، پوست سپید « نازی » آفتاب داغ هند را بر نمیتابد و گندمگون میگردد.

 

و

چینیهای فغفور و جانان، از چین می آیند. این نامها به سبب نازک بودن، پر نقش و نگار بودن و شرنگ داشتن بی بدیل شان در اشعار شعرای ادبیات فارسی دری  به کار رفته اند. به روایت پدر ارجمندم در سقف گنبد گونۀ تنگترین حلقۀ بازارسر پوشیدۀ خلم ( این بازار سه حلقه داشت و هر حلقه چهار در ورودی ) که زمانی از پر آوازه ترین بازار های کشور به شمار میرفت، چینیهایی چون فغفور، جانان و کیموت به کار رفته بودند. سقف این بازار پوشیده بود از این چینیها.

 امروزه این بازار بکلی ویران گردیده است.

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٦٨                          سال چهـــــــــارم                       مارچ 2008