کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

             عزیز الله نهفته 

    

 
انارها و شب بی‌پایان

 

 



مادر که از در وارد شد، سبز بود
مثل خوشۀ گندمی نرسیده‎ای
و این دومین بار بود بعد از مرگش

عینک‎هایم را جابه‎جا کردم
با اینکه می‎دانستم،
برای دیدن بعضی واقعیت‌ها،
حتی به چشم نیازی نیست

مادر به قفسۀ کتاب، نیم‎نگاهی انداخت
از کنار پنجرۀ چراغانی گذشت
به تابلوی خط‎خطی روی دیوار دقیق شد
شاید لبانش حرکت کرد.
شاید بیت صائب را زمزمه کرد
و من شنیدم که گفت:
«این سیاه‎مشق خسته است،
همو که یک شبِ چله زیر بام خانه‎اش کشته شُد.»

وقتی رو به رویم نشست
باد و برف پشت پنجره به تماشا نشسته بودند
چشمانش خیره مانده بودند به انارهای روی میز
و شب یلدا بود

می‎خواستم از قفسه رمان پی‎گم را بردارم
آخر آن‎جا اشاره‎هایی به او کرده‎ام
دوست داشتم در مورد، نظرش را بدانم
اما با اشاره‎ای مانع شد
تا اینگونه
حضورش را مدلل کند.

- هنوز هم شبِ چله را به خاطر انارهایش دوست داری؟
چیزی نگفتم
که زبان را توانی برای گفتن نبود
در سکوت اما
به انارها چشم دوختم
و قطار فتیله‎هایی که در انتظار روشن شدن بودند

- تربوز خزانی سرد مجاز است!
پدر از یکصد و یک بیماری می‎نالید
اما نمی‎توانست در برابر وسوسه‎ی تربوزهای شیرین مقاومت کند
مادر معتقد بود که مردها همه ضعیف النفس اند.
و من بیش از نیاز به پدرم رفته‎ام

در بیرون
چراغ‎ها با هم حرف می‎زدند
از تیر تا تیر
کاج تا کاج
از پنجره تا پنجره
در برف،
روشنی صدای بلندی بود که فریاد می‎شد

کودک که بودم
مادر شب‎های چله- برای او هیچ گاهی چله یک شب نبود-
فتیله‎ها را در روغن می‎گذاشت
نارنج‎ها را دو نیم می‎کرد
درون شان را خالی
آنگاه
در هر نیم کاسه یک فتیله می‎گذاشت
تا شب آن‎ها را آتش بزند

چشمانم را می‎بندم
تا فانوس‎های مادر را
ببینم
هزاران خورشید در چشمانم می‎جوشد

در یکی از شب‎های چله بود که شمردن تا چهل را آموختم
مادر عقیده داشت که باید در شب چله، چهل فتیله روشن کرد
او با روشن کردن هر فتیله یک دعا می‎خواند
و دعای چهلم این بود:
- الهی روشنی را از چنگال شب برهان
اسب خورشید را به خانه‎اش برسان!

- این چراغک‎های بطری‎دار کنار پنجره چهل تا اند؟

سنت‎ها همیشه از نسلی به نسل دیگر نمی‎رسند
همیشه چیزی است که عوض می‎شود
می‎بینی مادر
فتیله‎ای در کار نیست

جایی در گوشۀ ذهنم
مادر چراغ‎ها را می‎افروزد
از چهل دزد قصه می‎کند
و کیمیاگری که عاشق زن زیبایی شده است

مادر ناگهان برمی‎خیزد
انگار وقت رفتنش است
اناری ترک برمی‎دارد
مادر در حالی که محو می‎شد
چیزی می‎گوید
شاید دعای چهلم را زیر زبان تکرار می‎کند

مادر که می رود
من به انار‎ها می‎بینم و شب بی‎پایانی که
بیرون سایه گسترده است

مادر که مرد
اولین شب چله
دستم به طرف چراغی نرفت
در تاریکی نشستم
و به ابدیت آن ایمان آوردم

اما صدای گام‎های مادر که فتیله‎ها را جستجو می‎کرد
کاسۀ سرم را انباشت
مادر در تاریکی آهسته آهسته تجسم یافت
و بار اول بعد از مرگ، دیدمش
پیراهن بلند سبز به تن داشت
فقط نگاهی کرد
به انارها که در تاریکی به هم‎دیگر پناه برده بودند
و
بی آنکه فتیله‎ای را آتش بزند
در تاریکی گم شد
اما من دانستم
تا زنده‎ام
مادر هر شب یلدا
سراغ من خواهد آمد

اینک در غربت
چای می‎ریزم
نه توتی و نه تلخانی است
انارها دست‎نخورده اند
و شب یلداست
و کسی نیست به یاری روشنی بشتابد
و من وحشت‎زده از آنم که
مادر نام شهری را که در آن زندگی می‎کنم نمی‎داند.

عزیزالله نهفته
بوروس، سویدن
29 قوس 1400

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۳۹۹     سال هــــــــــــــــفدهم                    جدی۱۴۰۰                       هجری  خورشیدی           اول جنــــــوری   ۲۰۲۲