کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               مهین میلانی

    

 
عمران راتب. آیا کسی عمق وجود او را شناخت؟!
یادداشتی بر مطلب "خانه ی عمران راتب" توسط عصمت کهزاد (*)

 

 





عکس از: مهین میلانی. دهلی. فوریه 2017

1-عمران راتب از اوان کودکی، از زمانی که نوشتن را آموخت، خانه اش زبان بود. زمانی که در خانه ای هم چون قصر زندگی می کرد. قصری که دورتا دوراطاق هایش را کتاب های علمی و فلسفی اشغال کرده بود در میان قفسه های کتاب. قصری که تک افتاده بود از خانه های همسایگان. قصری که در آن پیش از آن که پدر در 12 سالگیِ عمران راتب در جنگ همراه مجاهدین بمیرد محل جلسات دائمی عالمان شهر بوده است. جلساتی که پسرک کنجکاو، عمران راتب، نیز همواره در آن حضور به هم می رساند. واز همان زمان با مبانی دشوار فلسفه ی اسلامی، با ادبیات کلاسیک و با مباحثه و جدل های ادبی-فلسفی گوشش آشنا می شود. و این می شود خونی که تا پایان عمر زندگی بخش است در هرمرحله ی سخت و تنهائی و انزوایی که همین علاقه ی شدید و پیامدهایش بوجود می آورد. حتی با این که به هردلیلی رشته ی ریاضیات را در دانشگاه بر می گزیند اما فلسفه است بخصوص و بلاشک رشته های جداناپذیر از آن یعنی علم و ادبیات و هنر که او را رها نمی کند. و اگر چه در هرحال ریاضیات توانست در فهم فلسفه به او یاری رساند اما عشق به فلسفه در اندازه ای بود که حتی پایان کارش را در ریاضیات دوست دیگری به عهده گرفت. رشته ای که اگرچه بسیار کمک کرد در پرورش ذهن و فهم منطق و فلسفه برای او اما نمی توانست آن چیزی باشد که عمران راتب با تشنگی وولع تمام به دنبالش بود. همین مطالعات اما او را به ابراز عقایدی می کشانَد که مخالف باورهای عموم است. حتی آنقدر شهامت می یابد که خود را پیامبر عصر جدید بنامد. دوستی در فیس بوک نوشت: "عمران یکبار در بامیان اعلام کرده بود که آخرین پیامبر منم نه محمد برای همین آخند ها سخت اذیتش کردند. همیشه باترس زندگی کرد. همیشه مخفی بود تابالاخره تاب نیاورد از خیر بامیان گذشت وبه کابل رفت و کابل هم که شهر آدمخوارهاست آخرین پیامبر ماراهم خورد". خانواده نیز او را طرد می کند و عمران راتب مجبور می شود که مدتی به طور مخفی زندگی کند. تا این جای قضیه را این چنین توصیف کردم تا بگویم که علت سکنی گزیدن عمران راتب در زبان به هیچ رو بی خانمانیِ او نبوده است. بی خانمانی به معنای بی خانمانیِ فیزیکی، به معنای یک چهار دیواری گرم ونرم و آرامش بخش. اما از آن پس است که عمران به علت مخفی بودن، و سپس به علت این که نمی خواست از امکانات خانواده استفاده کند و برروی پای خود بایستد تا آزادانه به آن چیزی بپردازد که می خواهد، در چهاردیواری هایی زندگی می کند که از نظر معیارهای عام قابل زیست نیستند. در حالی که برای خود او تنها چیزی که مطرح نبود همانا ظواهر امر بود. او آنقدر به درون هستی و رازها و ژرفناهایش فرو می رفت که مسکن و خورد و خوراک و پوشاک آخرین مسائلی بودند که او بخواهد حتی لحظه ای به آن فکر کند. اسماعیل زکی نوشت: "در دوران محصلی اش در بامیان، پاتوقش دفتر شبکه جامعه مدنی و حقوق بشر بود. بعضی اوقات سر نان خوردن وقتی اوج می گرفت، نان از یادش می رفت. آشپز منتظر می ماند چه وقت صحبت راتب خلاص می شود که نانش را بخورد، که او ظرف هارا جمع کند." هایدگر هم وقتی در خانه مسکن گزید، خانه اش را در شهر آگاهانه رها کرد ودر جنگل بکر میان درختان سکونتش را جاری می ساخت. لذا این ادعای عصمت کهزاد، در مقاله اش "خانه ی عمران راتب" در “اطلاعات روز” کابل به تاریخ 3 میزان 1399، مبنی بر اینکه عمران راتب به علت نداشتن خانه در خانه ی زبان سکنی گزیده است، ادعایی است بس سطحی و نشانگر این که کهزاد حتی زحمت رنجه نفرموده تا مطالعاتی در باره ی گذشته ی این "پژوهشگر کلمه" (عمران راتب) بنماید و حتی نقل قولی را که از آدورنو آورده است بسیار سطحی درک نموده و این خانه نداشتن را تقلیل داده است به نداشتن یک چهاردیواری امن وامان و گرم و نرم. عمران راتب این روش زندگی را آزادانه برگزیده بود. پدرش نیز این آزادگی را در کودک حس کرده و وصیت کرده بود که کسی به او کاری نداشته باشد تا هرگونه می خواهد زندگی کند. آنان که با زندگی عارفان واقعی و نه عارف نماهای متظاهر آشنائی داشته باشند، آنان که با کسانی مانند مادام کوری و استیفن هاوکییگ و بسیار دانشمندان و فلاسفه آشنائی دارند فقط می توانند بفهمند که عشق به دانستن و سردرآوردن از عالمِ هستی و از عالم وجودی انسان و دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم به چنان عشقی می تواند تبدیل شود که با سر توی آن فرو رود و به عوامل ظاهری هیچ وقعی ننهد. باسر توی آن فرو رود اما مانند مهتاب در دل تاریک نور پاشد بر دل های تشنه ی آگاهی و مدرنیته و شدنِ دائم.

2- خوانش درعمران راتب منحصر نمی ماند به متون اسلامی. وقتی او با سازمان رهایی، یک گروه کمونیستیِ وطنیِ در کابل، آغاز به فعالیت می کند با مارکس آشنا می شود، و دریچه های جدیدی از فلسفه در مقابل این خوره ی یادگیریِ مداوم باز می گشاید. اما از قضا مطالعات شبانه روزیِ او و آشنائی اش با مبانی مارکسیسم سبب می شود که او راه حل های مارکس را برای رهایی بشر ایدآل بنامد. از این سازمان بیرون می شود و کم کم وارد مطبوعات. اما عمران راتب کسی نیست که با هرکس معاشرت کند. هم به علت نوع زیستِ دوران کودکی و هم به علت فاصله ای که مطالعات و دانشش بین او و دیگران ایجاد می نماید و هم به این علت که با زبانی تند و تیز نقش چشم و گوش افغانستان را بازی می کرد و تیغ انتقادش برای هیچ کس استثناء قائل نمی شد و به همین دلیل از اقشار گوناگون هرکس به یک شکلی یا با او سر مخالفت داشت یا صراحت و برهنگی سخنش آنقدر هراسناک و هولناک بود که کمتر کسی جرأت می کرد نزدیک شود. صد البت در کنار جوانان هم سن و سال او که نوشته هایش را، حتی اگر کامل نمی فهمیدند اما به جان می خریدند. عمق و ژرفنای دید او از جهان و زندگی او را در فاصله نگاه می داشت از بقیه، و به علت باورهایی که باورهای سنتی را قاطعانه مردود می شناخت زبان سبزش همواره سر او را به خطر می انداخت، به شکلی که بعد از مرگ برخی تصور می کردند که او را به صورتی سربه نیست کرده اند. باری حوصله ای نمی ماند که بخواهد با هر خزعبلاتی وقت هدر دهد. و اما مهم تر، او آن چنان غرق در مطالعات و اندیشه های نوین و به طور دائم "شدن" بر اثر فهم و ورزیدن فلسفه است که حتی خود از یاد می برد. مهم نبود چه غذایی می خورد. مهم نبود کجا زندگی می کرد و مهم نبود از زندگیِ شخصی اش برای کسی بازگوید وحتی زبان به شکایت گشاید مگر این که نوع زیستش به مطالعات او صدمه ای زند. نمی توانست هم زبانی برای خود بیابد. و هرچه بیشتر منزوی و تنها و ناامید و مردد می ماند. آنگاه خود را در میان واژه ها گم می کرد. گم می شد و برایش دیگر مهم نبود که ساندویچ آشغال مغازه ی آن طرف خیابان را بخورد. و با اینکه چند مقاله در باره ی مضرات مشروب وطنی نوشته بود و از تلفاتی که هر روز افغانستان از آدم ها به علت مشروبات ناسالم الکلی می داد می نوشت اما اهمیت نمی داد که خودش هم از همان الکل استفاده کند. و زیاده روی کند. برای او یک اطاق که مال خودش باشد و کسی مزاحمش نشود کافی بود که زیستی داشته باشد صدها بار پربارتر و لذت بخش تر از کسانی با معیارهای ظاهری. حتی خیلی راحت صدای کولر گوش خراش را تحمل می کرد. همه می دانند که او در بامیان و از دانشگاه بامیان خود را تبعید کرد چون جانش در خطر بود. ولی شایدکسی نمی داند که خانواده ی متمکن او وی را از خانه راندند زیرا که با مطالعه ی شبانه روزیش به افکاری دست یافته بود که با باورهای سنتی و مذهبی خانواده هماهنگی نداشت و این افکار ننگی برای خانواده محسوب می شد و موقعیت اجتماعی آن ها را در خطر می انداخت و طبعن نمی توانست پشتیبانی مالی و معنوی برای او باشد. عمران راتب یا می بایست برای حفظ خانواده و آبروی آنها و همرنگی با جماعت از آنان پیروی کند یا این که برای حفظ فردیت و آزادی خود راه خود برود. ساعت ها می توانست گرسنگی را تاب آورد یا با هرنوع غذای ساده و بدمزه ای کنار آید. و از قضا این کسی است که در آن قصر دورانِ کودکی خوب غذا خورده است. خوب پوشیده است. جای گرم و نرمی داشته است. همه ی دوستانش او را آدمی منزوی و تنها معرفی کرده اند. او حتی به نزدیک ترین کسش از مشکلات و یا از رازهایش حرف نمی زد. آنها که خیلی از نزدیک با او زیاد مراوده داشتند می دیدند که او منزوی است. که بسیار جدی است. که گاهی خیلی زیاد عصبی می شود. فقط همین. چرا؟ کسی نمی دانست. از نوشته هایش نیز می شد گاهی به تردیدها و ناامیدی هایش پی برد. گاهی که بیشتر به مرگ می پرداخت برخی می توانستند بگویند که او مرگ اندیش بوده است. خوب چه کسی در آن شوره زار مرگ اندیش نبود؟! اگر هم حرفی می زد باز راز دل نمی گفت. رازهای دل او برای خود او نیز اسرارآمیز بود و او بسیار عاشق اسرار بود. در میان کتاب ها نیز به دنبال کشف اسرار. این نکته را هم گفتم که بگویم آقای عصمت کهزاد هیچ نمی دانست در اندرون عمران راتب چه می توانست بگذرد.

خلاصه این که برای عمران راتب نه سرمایه و آینده و پول اندوزی و خوشی های معمول دیگران مطرح بود و نه سلامتی اش و نه نظرات دیگران نسبت به خودش. او همه چیزش خانه ای بود در زبان به همه ی این عللی که گفتم. زبان در واقع او را درمان می کرد. او را زنده نگاه می داشت. ونه به این علت که خانه ای "محقر" داشت بلکه به این دلیل که ظواهر و معیارهای سطحی جامعه برایش درمقابل اسرارآمیز بودن هستی و چیستی ما و معضلاتی که بشر با آن دست و پنجه نرم می کند در این میان بسیار "محقر" بود. حتی این متن کهزاد که گله گزاری می کند که تا کنون "هیچ" نقدی بر "مالیخولیا وتردید" نشده است شاید نداند که برای نقد عمران راتب می بایست کس به اندازه ی خود عمران راتب کتاب خوانده، فهمیده، اندیشیده، فلسفه ورزی کرده و نظراتی را مردود اعلام کرده و در نهایت به طور مداوم درحال شدن بوده باشد تا بتواند کارهای او را به نقد بکشد. وگرنه این نوشته های مثلن روانشناسانه برای تحلیل چرایی اسکانِ زبان در خانه فقط از ذهنیتاتی بیرون می آید که در چهاردیواریِ خود، خود را حبس کرده است. دیگر این که کسی که ایراد می گیرد که چرا دیگران نقدی بر کتاب عمران راتب ننوشته اند بهتر است خود قبل از هرچیز تلاشی بکند برای شناخت وجودِ بی مثالِ عمران راتب. حتی اگر زندگیِ شخصیِ او را نمی شناسد از نوشته هایش خیلی شناخت ها می تواند به دست آورد. نوشته های او تنها شدنشن را در برخوردهای بینامتنی به فلاسفه نشان نمی دهد بل اگزیستانس او نیز، اگر کارهایش را به دقت بخوانیم، برای ما حکم آینه ای را دارد برای شدن مداوم. او خود فلسفه بود.....

(*) این مطلب را من به "اطلاعات روز" فرستادم چرا که برمبنای قانون و عرف مطبوعات اگر نقدی یا پاسخی به مطلبی در یک روزنامه داده می شود، آن نشریه موظف است که آن را منتشر کند. من پاسخی نشنیدم. نمی توانم قطعن حمل بر بی توجهی کنم. اما کوشش های من برای تماس نتیجه نداد و من مطلب را در این جا منتشر می کنم.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۳۹۷     سال هــــــــــــــــفدهم                      قوس ۱۴۰۰                       هجری  خورشیدی               اول دسمبر   ۲۰۲۱