کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

الیاس علوی

    

 
چند شعر

 

 

الیاس علوی: شاعر و هرمند
تولد
: دایکندی افغانستان
سکوت فعلی
:استرالیا
کتاب های نشر شده
:
۱. من گرگ خیالبافی هستم
۲. بعضی زخم ها
۳. حدود

 

 


گاهی بهتر است دروغ بگوییم


ابراهيم
نه تو مي‌تواني غم‌ها را بشكني
تبر بزرگ را بر دوش بزرگترين غم بنشاني
و زير لب با خدايت بخندي
تو تنها مي‌تواني
رستوران كوچكي در «اُكانول» را جارو بكشي
و گاهي بي‌گدار به دخترك زيبا، چشمك بزني.

نه من الياسم
كه مي‌گويند هنوز زنده است
و بر درياهاي بي‌در و پيكر فرمانروايي مي‌كند
من تنها مي‌توانم
قرص‌هاي افسردگي‌ام را از ياد نبرم
و مواظب باشم مستي
به سرك‌هاي* منتهي به شهر سرايت نكند.


تاريكي ادامه دارد
بيا لب‌هامان را آتش بزنيم
و روح آواره‌مان را به آسمان بفرستيم
تا ابر شوند
ببارند
و ما را چون مورچه‌هاي كوچك ِ دلتنگ در خود غرق كنند...
- آري
گاهي بهتر است خيالبافي كنيم.

ابراهيم
ما پيامبران بي‌كتاب و نان و نامه‌ايم
كه صبح‌ها از شانه‌‌ي گرسنه‌‌ي شب برمي‌خيزيم
چين‌هاي پيشانيمان را اتو مي‌كشيم
و به اسماعيل خوشبخت همسايه لبخند مي‌زنيم
- آري
گاهي بهتر است دروغ بگوييم


به سلامتی باغ های معلق انگور

خدا كند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابان‌ها
به شانه‌ی هم بزنند
رئیس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند
و محمّد علی بعد از 17 سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از 17 سال، كودكش را لمس كند .

خدا كند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوكش دخترانش را آزاد كند .

برای لحظه‌ای
تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را
كاردها یادشان برود
بریدن را
قلم‌ها آتش را
آتش‌بس بنویسند .

خدا كند كوهها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها .

خدا كند مستی به اشیاء سرایت كند
پنجره‌‌ها
دیوارها را بشكنند
و
تو
همچنانكه یارت را تنگ می‌بوسی
مرا نیز به یاد بیاوری .

محبوب من
محبوب دور افتاده‌ی من
با من بزن پیاله‌ای دیگر
به سلامتی باغ‌های معلق انگور


شهید


دستانت را گرفتند
و دهانت را خرد كردند
به همین سادگی تمام شدی

از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم
كلماتم را بشويم
آنطور كه خون لبهايت را شستند
و خون لبهايت بند نمي آمد

تو را شهيد نمي خوانم
تو كشته ي تاريكي هستي
كشته ي تاريكي
اين شعر نيست
چشمان كوچك توست
كه در تاريكي ترسيده است
در تنهايي
گريه كرده
اعتراف كرده است.

نمي‌خواهم از تو فرشته‌اي بسازم با بالهاي نامرئي
تو نيز بي وفا بودي
بی پروا می خندیدی
گاهي دروغ مي گفتي
تو فرشته نبودي
اما آنكه سينه ات را سوخته به بهشت می رود
با حوریان شیرین هماغوشی می کند
با بزرگان محشور می شود
تو بزرگ نبودي
مال همين پائين شهر بودي.

مي دانم از شعرهاي من خوشت نمي آيد
مي گفتي: "شعرت استخوان ندارد
قافيه و رديفش كو؟"
حالا ويراني ام را مي‌بيني؟
تو قافيه و رديف زندگي ام بودي.

اين شعر نيست
خون دهان توست كه بند نمي آيد.

الیاس علوی

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۰۰    سال  سیـــــــــزدهم                     عقرب/قوس   ۱۳۹۶                       هجری  خورشیدی      شانزدهم نومبـــــــــــــــر  ۲۰۱۷