کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

میرحسین مهدوی

 
 
 شادروان قسیم اخگر " مسافر بوده است"
 


خبر چون آه کوتاه بود، کوتاه و تلخ. احساس کردم که لشکریان شورویِ غم افغانستان ِ دلم را اشغال کرده یا بن لادن ِ اندوه برج های دو قلوی قلبم را با خاک یکسان کرده است. خبر مثل یک شکست مفتضحانه تلخ بود. استاد قسیم اخگر از دنیا رفت. به نظر من این خبر را باید به شکلی دیگری نوشت. اصل خبر این باید باشد: جهان بی قسیم اخگر شد. این شکل خبر هم خبرتر است و هم حادثه ی سفر اخگر را درست تر بیان می کند.چون قسیم اخگر اصلا اهل این دنیا نبود که بخواهد از این دنیا برود. او حسابش با این دنیا پاک ِ پاک بود. در ضمن اخگر همیشه مسافر بود. مردی که سفر زندگی او بود و در سفر زنده بود. رفتن بخشی از زندگی او به حساب می آید و به همین دلیل رفتن او خبر نیست. خبر اصلی این است که ما بی اخگر شدیم.
صدایش می لرزید، انگار واژه ها با قامت شکسته از کامش خارج می شدند. انگار واژه ها نیز می دانستند که اخگر ، کسی است مثل هیچکس، کسی که فقط می تواند مثل خودش باشد. اما چشمانش عمیق و نافذ بود. همین که نگاهت می کرد، خیال می کردی نگاهش در یک لحظه تا عمق صد کیلومتری جانت نفوذ می کند. مثل لشکریان طالب که تا عمق ارگ نفوذ کرده اند، خیال می کردی نگاهش تا عمق ارگ زندگی ات پیش می رود. خیال می کردی که اگر اخگر به تو نگاه کند، همه ی راز های خفته در سینه ات را دانه دانه می گشاید و بر ملا می کند. شاید آرزو می کردی که ایکاش اخگر مستقیما به تو نگاه نکند، چیزی، چیزی از جنس دیگر راه نگاهش را سد کند.
بار اول که به دیدنش رفتم، خودش پشت در آمد. اولین بار بود که این دانشی مرد رامی دیدم. مرا با به سادگی و صداقت در آغوش گرفت و به گرمی در آغوشش فشرد. گویا رازی در سینه داشت و می خواست همه ی آن راز دردناک را در سینه ی من بریزد. تا نشستیم لب به سخن گشود. گویا راز همه ی دریا ها را می دانست و رمز همه ی کوه ها را. به زودی دریافتم که دانش با جان او در آمیخته است. گویا کلمات بخشی از جان او شده بودند. انگار نه کتاب که کتابخانه ای را خلاصه کرده باشند و نامش را قسیم اخگر گذاشته باشند. انگار همه ی شعر های جهان را خوانده بود و بعد شاه بیت ها را برگزیده و آن شاه بیت ها را زندگی کرده بود. ساده بود، مثل دریاچه ای که نیمه های شب از کنار دهی می گذرد. دریاچه ا ی که به زبان ساده ی سنگ ها سخن می گوید، به لهجه ی زلال آب.
در یک نگاه مختصر می شد فهمید که زندگی چندان با او مهربان نبوده است. البته که او هم با زندگی چندان موافق نبوده است. او به تمام معنی یک شورشی بود. کسی که حتی علیه خودش نیز شوریده بود. به همین دلیل به نظر می رسید که دنیا دروازه هایش را به روی او بسته و زندگی سالهای سال با او دست به یخن بود.
همه ی فشارها برای این که اخگر روشنفکر درباری شود به جایی نرسید. او خانه نشینی و خاک نشینی را به درباری شدنش ترجیح داد. به همین دلیل از زندگی دلش زده بود. روشنفکران درباری هر روز به ارگ نزدیک تر می شدند، اما اخگر هر روز به مرگ. تا زمانی که می توانست سخن بگوید، چیزی نگفت که عرق بر تن روشنش بنشیند و یا پیشانی اش از دستان پینه بسته ی کارگران خجالت بکشد. تا زمانی که تنش توان سرپا ایستادن را داشت در برابر صاحب زری کمر خم نکرد.
در سالهای پسین زندگی اش نه توان ایستادن داشت و نه شوق نشستن. مردی که سفر همه ی زندگی اش بود اینک تنش را بر روی تخته خوابی دراز کشیده و زبان در کام کشیده بود. از همه ی اخگر تنها نگاه های نافذش باقی مانده بود که به نقطه ی دوری خیره گشته بودند. شاید راز دیوار ها را بر ملا می کرد و یا شایدهم سعی می کرد که دیوار راز ها را فرو بریزد. هر چند در این چند سال اخیر همه ی زندگی و فرزانگی اخگر به همان نگاه های نافذش خلاصه شده بود اما همان تن تکیده و زبان در کام کشیده اش نیز تکیه گاهی برای جریان روشنفکری شورشگر بود. اخگر سرانجام همان یک جفت چشم عزیز را نیز فروبست. نگاه های نافذ اخگری اش را از دل دیوار گرفت و برای همیشه سکوت کرد.
کاش چاهی که در او یوسف ما افکندند راه بازآمدنش جانب کنعان بودی زندگی اخگر در یک سفر همیشگی شکل گرفت. سفر به سرزمین خوبی ها، سفر به سمت ترویج و تکثیر زیبایی ها. این سفر با سفر همیشگی اش از این جهان کامل شد.
روی قبرش بنویسید" مسافر بوده است"
بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است

 

 

 اخگری در تاریکنای تاریخ

اخگر الگوی روشنگری

قسیم اخگر بزرگ بود و از اهالی امروز بود

قسیم اخگر مردی از اهالی امروز

قسیم اخگر روشنگر عیار

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۰۹       سال نهم           دلو             ۱۳۹۲  خورشیدی       اول فبوری ۲۰۱۴