آفتاب نایاب

 

 


از روزی که رفته یی
من یاد هایت را
در کفن فراموشی می پیچم
اما پیروز نیستم

خودم روی ریسمان زنده گی
آب میشوم
و بر دیوار هستی رخنه میکنم
دیگر
بهاری در انتظار من نیست
به من چه که آبهای آبی پوش
پای درختان را درآغوش میکشند
تا شگوفه دهند
دیگر دست من
کلید هیچ خوشبختیی نیست
کجایی ای آفتاب نایاب من
دیریست پوستم مزه ی نور را
از یاد برده است.
 

 

 

 

 

رگبار تشویش

حسی بد ِ دارم
گویا ازخودم گم شده ام
آسمان کجاست؟
آفتابم کجاست ؟
من کجایم که اهتزاز صدایم
به هیچ گوشی نمیرسد
وغمهایم چون نفس هایم بی شمارند
شاید رگبار تشویش
مانع بزرگی خوشبختی هایم باشد

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۲۰۸  سال نهـم    جدی/دلو   ۱۳۹۲   شانزدهم جنوری   ۲۰۱۳

 

 

 

 

 

 

 


 


زیور نعیمی