کابل ناتهـ، Kabulnath




















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

اسحاق نگارگر

 
 
سرودِ اشک بی پاداش


 
 
 

اشکِ بی پاداش
بگو،من ازچه برخوانم؟
بگو من از چه بنویسم؟
دلیِ من باز لبریزِ فغان است ودرین گلشن،
هوای نغمه خوانی دارد اما حیف!
نمی دانم چه برخوانم،
نمی دانم چه بنویسم،
اگر فریادِ شادی سر دهم از روی بد مستی،
نمی بینی که مردم غوطه در خون میخورندآخر؟
به گوشِ تو نمی آید،
مگر فریاد های تلخ ودردانگیزِ زندانی؟
نمی دانی که زندانی همین انسان محکوم است،
گرفتارِ طلسم تیره بختی است ومحـــــــروم است.
******************
دراین ماتمسرا آری مجــــــالِ شامانی نیست،
گــــــُلِ امید اندر غنچگی ها می شَوَد پرپر،
درین ویرانه ها جُــــز دلفگاری نیست مستولی،
براین بیچاره کشور سخت می گِریَد؛
دلِ کُهسارِ آن هم،گرچه از سنگ است
دراین وادی گذارِ اژدهــــا افتاده است هیهات!
که هر سوآتشِ شوم نَفَس هایش همی سوزد،
همه باغ وبهارش را؛
تظلم می بَرَد هر سو ولیکن حیف،
به جُـــــز پاییز کی گیرد کسی دستِ چنارش را،
به جای نغمۀ قمری به هر سو نوحۀ بوم است؛
اسیر حیلۀ بخت است وبختِ او چنین شوم است،
اگر دیهیم فخرش گوهرانِ پُرتلالو داشت،
وگر نامش بلندآوازه از صد پورِ سینا بود،
اگر فریادِ ذکرِ عارفان در خانقا هایش؛
شرابِ وحدت ویکتا پرستی را،
به صد تمکین درون جامِ شب می ریخت،
به گوشِ آسمانِ پُرستاره در دلِ شب ها،
زلب های دعاگو،گوشوارِ یا خدا می کرد؛
جبینش از غمِ دوران خم ابرو نمی آورد،
ثباتِ او به لب چیزی به جُــــز یا هو نمی آورد.
********************
کنون در خاک وخون افتاده صد سرو سر افرازش،
به سان نامۀ بی کس نکرده هیچ کس بازش،
چه جای شادمانی هاست؟
مگر دراوجِ ماتم می توان آهنگِ شادی کرد؟
بگو ،من از چه برخوانم؟
بگو،من ازچه بنویسم؟
دریغا! برلبم حرفِ تسلی هم نمی آید،
غمِ ما بی نوایان سخت سنگین است؛
بر این جا،زآسمان جُــــز بارشِ ماتم نمی بارَد،
دریغا! باغبانِ چرخ هم جُـــزغم نمی کارد؛
تو گویی زندگی مُـــــــــرده،
وخونش در رگ افسُرده،
تلاشِ دانش واندیشه با جنگ است رویا روی،
هنر دربندِ نادانی وتزویر است،
چراغِ جست وجو بی روغن شوق است،
نصیبِ قمریانِ بی نوای او همین طوق است،
اگر کس واگشاید لب،
ستم اندر گلوی نالۀ او سرمه می ریزد،
منِ سرتا به پا غم راسرود شادمانی نیست،
خزانِ عمر راذوقِ شگفتن مُژدگانی نیست.
**********************
چراغِ عمر می ترسم که در غُربت شَوَد خاموش،
چو شب ها روحِ ناآرامِ من راه وطن گیرد،
درانجا جُـــــز حدیث جنگ،حرفِ شور وشادی نیست،
تَبَسُم از لبانِ خُشکِ کودک هم گریزان است،
شمالش گرم تاراج وجنوبش مستِ استبداد،
در این بازارمرگ ومیر تنها جنسِ ارزان است،
شبی گر می توانستم به صد خواری،
درونِ سینۀ خود این دلِ حسّاس می کُشتم،
وبرغمنامه های تلخ ودرد انگیز،
به من چی گفته راه گوش می بستم،
وبا خود نیز می گفتم،
که دین ودانش واخلاق وعقل وفلسفه این جا،
چراغ اندر شبستان های کوران است،
سلاحِ حقـــــه بازی ها وتزویر ند،
ویا چون حلقه های دام صیادند،
حکیمِ غزنه آری راست می گوید:
"چو دزدی با چراغ آید گُزیده تر بَرَد کالا"
***************
بگو من ازچه برخوانم؟
بگو من از چه بنویسم؟
توانِ کُشتنِ احساس در من نیست،
دلِ من برغمِ بیچاره انسان سخت می گِریَد،
مباد آن دم که در من این دلِ حساس وامیرد،
فلک از دستِ من خوش بینی وامید وا گیرد،
اسیر خود اگر انسان نمی گردید؛
اگر درآسمانِ سینه اش مِهـــــرِ محبت بود،
کُجا بر تابۀ قوم ولسان ودین چنین می سوخت،
جهان را کی جهنم بهر خود می کرد،
چراغِ عُـــــــمرِ من را اشکِ بی پاداش روغن شد،
گُلی با آبِ رأفت شست ایزد وان دلِ من شد،
رهـــــا از خود پرستی می شَوَد انسانِ فردا باز
زمامش را نمی گیرد هوی وکین وحرص وآز،
خدا داناست اما من،
بدین امید بارِ زندگی بردوش خواهم بُرد،
که انسان را از این شامی زبونی بنگرم آزاد.


ساعتِ یازده وچهل شب شانزدۀ جون۱۹۹۶
 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۲۰۷       سال نهــــــــــم                      جدی   ۱۳۹۲                اول جنوری   ۲۰۱۳