کابل ناتهـ، Kabulnath




















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

کامل انصاری

 
 
... وخدا زیبایی را آفرید

 
 

   
کتاب .. وخدا زیبایی را آفرید درسال ۱۳۷۹ خورشیدی درشهردهلی به قــلم توانای استاد یوسف کهزاد نوشته وبه چاپ رسیده است . این کتاب حاوی داستان عشق نافرجامی است که هـنوزهم اندیشه ورز هموطن ما بدان هـوس میکند و شوروشعف جوانی را به رخ میکشد. اومی نویسد:
« تا زمانیکه عشق به خسته ترین دل ها امید زندگی می بخشد . . و زیبایی به روی زمین هست اینگونه داستانها ادامه دارد ».
کتاب ۱۶۸ صفحه یی یوسف کهزادکه عاشق دخترتنازبهارتی( بهارت نام هندی هندوستان) شده ، پرازرمز و رازی است که برنای هموطن درهنگام مهاجرت بدان گرفتارگردیده است . این روند دل باخته گی پراز اندیشه های شرقی برای آدمی غوغا برانگیزاست .. اندیشه عشق جوان کاملاُ شرقی و مانند گرمابهء چله زمستان داغ و جوشان میباشد . دراین داستان واژه های عریان و بسیار برجسته بقلم کشیده شده که بدون شبهه این فرزانه را ازدیگر نویسندگان معاصرکشورمان متمایزمیسازد . موصوف هنرآفرین بی بدیل رسم و نقش است جا دارد که زیبایی طبیعت و انسان را در نگارگری توءام با خیال انگزترین سوژه یه قـلم بکشد و گنهکارانه نقش بـبندد. او ازکارش پیشمان هم نیست ، زیرا او زیبا پرستی است که پیوسته درو دیوارش تب عشق جولان میزند .
یوسف کهزاد مردی است بی باک ، برهنه اندیش و چشم چران که پروازنگاه اش به افق های دورچرخ میخورد که بدین خاطر نا ترس و بی پروا بوده است . او داغ طعنه و تسخرو سنت و رسم و رواج دیرینه را بباد مسخره میگیرد و کارش را که طبیعت شناسی زیبایی است مصرانه پی ریزی میکند . « زیبایی » در طبیعت او امواج پرتلاطم است ، و یا بزبان دیگر خوی و بوی جرٍثومه عشق مواج اش سراسر جانش را آبله باران کرده است .
یوسف کهزاد پس ازآنکه « پدر» را ازدست میدهد غربت نشین میگردد . او نا آرام و بدخوی است .ازیک سوی دوری یارودیار، ازدیگرسوی او مینگرد که راه برگشت اش بسوی وطن تخته کوب شده و امید رهایی اش به یاءس گراییده است . دراین تلخ ترین فصل خدا، زمانه سرنوشت او را
رقم دیگر زد .دنیای غریبه او را بسوی مرز های نا مفهوم و نا معلومی که خودش را هم غافلگیرساخت سوق داد . او مانند دزد نا بلـد که به سراغ زیبایی گام برداشته بود ندانست که چگونه او را مانند تارعنکبوت به دورپرده های حریرش حلقه کرده و برای شراب خمارآلودی که چند ساعت او را سرمست بسازد به بــند کشید .
یک طرف داستان دخترزیبای بلند بالاو با قـد و قامت سرو کشمیری ــ جانب دیگر داستان، برنای اسمرچهر ــ خسته ازروزگارمهجوری . یکی ازتبارهندی / انگیسی که درلندن تحصیل کرده و دخترهوشیارو فریبنده که تاج ملکه زیبایی مدرسه را برسرگذاشته ــ دیگری هوس ناک « خوشی چتی » که نه کابین دارد و نه هم کاشانه .
« سیتا » مهروش مشکین موی و سفید چهر بلند بالا که با الهه وینوس ازتاکستان مدیترانه شراب می نوشید ، دل ازدلخانه جوان مهاجرکه خود را « فرید » معرفی میدارد جدا کرده است .
او با جوانک خوش باورمهاجربرخورد میکند . سیتا و فرید دریک نگارستان هنری با هم ملاقات میکنند . با یک دیدار برنای افغانی عاشق دختربهارتی میگردد . برنای افسرده خاطر که ره آورد اش بجزهنرنقاشی دیگرچیزی درچانته ندارد سرسخن را با الهه آب ها می آغازد . اوچون دررمز و راز عشق آگاه هست با چند کلمه زیبا و فریبنده ، اورا بخود جذب میکند و هردو با هم آشنا میشوند . « درشرق عشق دزدیده میشود ، اما درغرب عشق به فروش میرسد »
او راست هم میگفت چراکه به طرفته العین عشق سیتا را دزدید .و باورمند است که عشق بدون در زدن به منزل نمی آید .چون صیاد درشکارش ماهراست دلبردل شکن را به قهوه دعوت میدارد . هردو قهوه می نوشند و قهوه سیاه رنگ همچون مو های سیتا . سیتا قهوه را می نوشد و ضرب المثل ایتالیایی را بزبان می آورد :
« قهوه ء خوب و لذت بخش مانند شیطان سیاه رنگ ،همچون دوزخ داغ و آتشین و مانند عشق شکرین می باشد »
چون فرید قهرمان داستان ، مهارت مات کردن دختران را ازکودکی تمرین کرده ، ازبس که زیبایی حیرت انگیز او را می ستاید او را مانند گنچشک زیر بال می گیرد . سیتا که مست جوانی است و با غروری که هنوز دو دهه ی عمررا نه گذشتانه با لبان نازک اش این سخن را زمزمه میکند:
« هرجا که میروم و هرکس را که می بینم فکرمیکنم درخفا به او صدمه یی زده باشم . این زیبایی را که خداوند بمن بخشیده یک امتیازنبوده بلکه تیغ برنده ایست که با آزاردادن دیگران خودم را جریحه دارساخته است . من شبیه گلی هستم که ازخارم بیشتراستفاده کرده ام .این بدان معنی است که توگویی برای اذیت کردن دیگران خلق شده ام . زیرا زیبایی همچون تیغ جوهرداری است که یک روزی ضربه ء آن به زخم خونین مبدل میشود »
سیتا پس ازتعریف زیبایی هایش ، باب گفتگو را ازکشوربخت برگشته فرید که گرفتارآتش و خاکسترشده بود ودلش به آب و هوا و مردمان آن دیار میسوخت ، برای آرامش خاطرفرید جان که او اصلا همین لحظه محو تماشای برجسته گی های سیتا است نمیخواهد که درباره زادگاهش سخنی را به میان بکشد . زیرا صیاد ماهرمیخواست صید آهـوچشم را هرچه زود به چنگ بیاورد ، اما او مرغ آبی تیزهوشی است که زود بدام نمی آید . و اومیدانست که سیتا جادوگر و تصویرساز زیبایی هاست . یوسف کهزاد که علاقمند زیبایی هاست باری درمعابد « لکشمن » تندیسه های برهنه را دیده است و فکرمیکند تندیسه زنده درمقابل اش نشسته و قهوه ء شیطانی می نوشد . زیرا او میداند که درس عشق درمدرسه شیطان تدریس می شود که روی افسونگری و فریب بناء شده است .
سیتا ازنگاه ها و ژست های ماهرانه او درک میکند که اودرچه فضای ابرآلود درخواب و خیال فرورفته است . چون دخترتحصیل کرده است تاریخ کشورش را بیاد میآورد که آنرا غوریان و بعد درانیان و بارکزاییان تسخیر کردند که اکنون خودش نیز اسیرعشق کسی شده است ازتبارتسخیرکنندگان . دختردراک و اندیشه ورز که با لبان پرطراوت اش فرید را دلداری میدهد و میخواهد نگاه های عاشقانه او را به سمت و سوی دیگربکشاند .
« ما می میریم و شما هم می میریید ، ولی زندگی ادامه دارد . تاریخ را می دزدند ومسخ میدارند ولی توقف نمی کند . فرهنگ و تمدن آدم ها وابسته به ستمگاران و بد اندیشان نیست که امروز بالای انسان ها حکمفرمایی دارند . بگذار آنها بکشند ، ویران نمایند ، به زنجیربکشند و حلق آویز کنند و آتش بزنند ، اما اصالت های تمدن و زیبایی های دیرینه را با تاریخ تابان آن هیچ نیروی اهریمنی واژگونه ساخته نمی توانند »
ستیا بت هنگامه آفرین است . او بسیارسخندان و خندان و درحین سخن زدن دست های مرمرین اش را که خاصه اهالی نیمقاره است بلند و بالا میکند . هرباری که بازوان اش را میکشد ، دل ازدلخانه خسته دل فرید کابلی جدا میسازد . صیاد درکارش ماهرو صید هم پرنده آزاده و زیرک که زود بدام صیاد گرفتار نمی شود . برنای کابلی ــ می نه نوشیده و هنوز دختررز را سرنکشیده اما مست باده نازک اندام است و حریف میداند که او خمارآلود و کله گنگسک عشق اوست و بسیار زیرکانه او را ازاین سردرگمی هوشدارمیدهد . چون دخترنازپرور ازمادرهندی و پدرانگیسی به دنیا آمده ، با شوخی دخترانه می گوید : هوش کنی دو نوع شراب نه نوشی ! !
زیرا نوشیدن شراب دو رنگ تاءثیربزرگی درهوش و روان و سلامت بدن بجا میگذارد . ویا شاید هم رمزو راز دیگری درآن نهفته باشد .
× × ×
وابسته گی آنها بدانجا رسید که هردو ازقطب منار( مناره ی که درزمان قطب الدین ایبک بخاطرفتح دهلی ساخته شد ) و تاج محل دیدن کردند و بدون شک دراین سفرهای کوتاه خاطرات درازدامنی نهفته که مهاجرکابلی ازاین خاطرات با آب و تاب بیان نموده است.
درمحفل سالگرد سیتا ، جوان مهاجر با یک تابلوی زیبا که درآن نقش سیتا با تمام قدرت استادی نگارگری شده بود تحفه ء بس گرانبها بود که تقدیم یارگردید . و درمقابل سیتا به دلدارچند روزه اش ، یک قاب ساعت اهدا میکند . همان شب خاطره برانگیزخورد و نوش بود ،شمع ها درشبستان عشق میسوخنتد و چلچراغ ها آویخته و کام دل برآورده . آنها پروای رسم و رواج را نداشتند ، نه سیتای خارج دیده و نه هم جوان غربت چشیده . آنها هرگونه هوس های جوانی که داشتند ازیکدیگر دریغ نکردند . درآن شب هوس انگیزسیتا بسیار خوش روی ( زیبا ) شده بود درست مانند الهه آب های سندهو (سندهو الهه آب های سند است ) . او بی صبرانه به پایکوبی درآمد که دراین کارمهارت داشت و دست « شیوا » الهه رقص را ازپشت بسته بود . سیتا رقص های رنگارنگی را اجرا کرد . رقص های مدهبی را با سوژه ء اروپایی مزین ساخته بود .
سیتا دختری شوخک و شیطانکی فریبنده است ، همانگونه که دررقص مهارت دارد ، درنواختن آهنگ های موزون با کلک های هنرآفرین فضای سالون را آب و هوای دیگرداد . .
پس ازختم سالگرد تولدی سیتا میخواست یارکابلی را به منزل اش بدرقه کند که درراه ، باران های برسات ، زمین و زمان را آب داده بود . هردو درآن شب بارانی ، دریک بیشه بیخاری ودور ازهیاهوی اهالی یکدیگر را به آغوش کشیدند . باریدن باران و ترشدن لباس حریر سیتا هنگامه دیگرداشت که تعریف آنرا هیچ شاعرو یا داستان نویسی نتوانسته بیان کند .
شب بارانی ، دلربای بهارتی ، لاغرمست کابلی ، سرسختانه همچون تشنه گان صحرایی یکدیگر را بوسیدند و لبان یکدیگر را کورو کبود کردند .
آنها درآن شب بیخاری کارهای شیطانی نمودند که صرف شیطان میتواند ازگناهان شان درگذرد . شیطان یک فرشته زخم خورده ی که همیشه درمیان آدمیان هوس می آفریند واودرآن شب حیرت آورآنها را بدرقه میدارد . دراین رویداد واژه عشق گناه نمی باشد و خواهان آن بودند تا این شب فراموش ناشدنی شب یلدا باشد که : شیطان و باران ــ روا دیده بود .
دخترماه پیکردراین شب مانند تندیسه « شاه مامه » سنگ شده بود . عشق آدمی را سنگ میسازد ، آب میگرداند ، آتش میشود و بالاخره پروازمی دهد .
سیتا درآن شب غزلی شده بود که هرگز سروده نه شده ، غزلی که وزن و قافیه نداشت و ناظم غزل خود شان بودند .
سرانجام سیتا با تمام محبت هایش برنای کابلی را دل شکسته ساخت . او باید که واپس بسوی زادگاه اش ( انگلستان ) میرفت . وقت دیدار بس لذت بخش و کوتاه بود .فرید او را به میدان هوایی بدرقه کرد و . . آنها برای آخرین باربه آغوش هـمدیگر آب شدند و زارزارگریستند. او ماند و همان مهجوری و تنهایی و دل شکستگی . این همه بوس و کنار و گشت و گذار ، شب باران ، شب سالگرد ، سخن های مهرانگیز ، قهوه نوشیدن ها ، هواخوری ها و دیدو وادید ها مانند رویایی بود دریک برهه زمان . او رفت و یار را تنها گذاشت و دیگر اشک بود و یاءس و ناامیدی . . . فرید شبانه درفراق یاری که هرگز برنگشت ، هرشب کست گوگوش را درکناربسترمیگذاشت و این آهنگ زیبا را می شنید و می گریست . .
بدادم برس ای اشک
دلم خیلی گرفته
نگو ازدوری کی
نپرس ازچه گرفته
کسی که عاشقانه
به عشقش پشت پا زد
برای بودن من
بخود رنگ فنا زد
کسی که وقت رفتن
دوباره عاشقم کرد
مرا آباد کردو
خودش ویران شد از درد
بدادم برس ای اشک
دلم خیلی گرفته

اپریل ۲۰۱۳ میلادی ــ کالیفورنیا

 

 
 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۲۰۶       سال نهــــــــــم                      قوس/جدی   ۱۳۹۲                ۱۶ دسمبر   ۲۰۱۳