کابل ناتهـ، Kabulnath




















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

 

 
 
   دزدی وقت
نیویارک تایمز، ۴ دسامبر ۲۰۱۳
نوشته راسل شریفر، مشاور سیاسی برای سیاستمداران امریکایی
ترجمه حامد علی پور

 
 


اواخر ماه اگست بود و من توفیق یافتم که یکروز اضافه با پدرم سپری کنم، یکروز عادی و معمولی.
پدرم ۸۲ ساله است و بیماری های متعدد او را می آزارد. مشکل قلبی دارد. شش هایش تقریباً از کار افتاده و چشمهایش نزدیک به نابینایی است. سرطان جلد هم دارد و زخمی در پایش پیدا شده که مدتهاست بهتر نمی شود. من در جریان یک سفر کاری بودم. تولدی مادرم هم یکروز پیش بود. بنابرین در آخرین دقایق این سفر، تصمیم گرفتم به شهر تمپه بروم و پدر و مادر را ملاقات کنم.
یک روز عادی و معمولی بود. به خاطر کارم باید به چند نفر زنگ می زدم و ایمیل می کردم. یک خواب پینکی هم گرفتم. پدر برای کمپنی های برق و گاز و تیلفون چک نوشت و کمی در مورد وضع اقتصاد خود برایم قصه کرد. معمولاً او درین مورد هیچگاه حرف نمی زد. گفت که کمک "سوشیال سکیورتی" و یک مبلغ کم که از راه تقاعد بدست می آرد همراه با پول کمی که در ۴۷ سال کار قصابی جمع کرده است مصارف زندگی عادی او را میپردازد.
من به باکسهای متعددی که در خانه بود نگاه می کردم. در لابلای کاغذهای زیادی که آنجا بود به اوراق عسکری او برخوردم. او هیچوقت به ما نگفته بود که از عسکری سه مدال برانز افتخاری گرفته بوده است. پدر بعد به چوکی خود نشست و آن ماشین آکسیجن را که همیشه همرایش است و کمتر استفاد می کند، روشن کرد تا کمی تنفسش بهتر شود. پدر به تلویزیون نگاه می کرد و گاه به برنامه "ماش" و گاه "بونانزا" میدید و گاه هم چشمهایش را می بست و به خواب میرفت.
نیمه روز او را نزد داکترش بردم. خوشحال بود که برای یک مرد ۸۲ ساله صحتش چندان بد نبود. بعد از معاینه خانه داکتر ما به یک مغازه غذافروشی رفتیم. من یک بوتل واین و کمی کریم برای قهوه خریدم. پدر دو تا تکت لاتری خرید، یکی برای خود یکی برای مادرم که در خانه بود. در راه برگشت به خانه، در دو سه جمله کوتاه به گونه که فقط یک پدر و پسر میتوانند با همدیگر حرف بزنند، به من گفت که بعد از مرگش می خواهد جنازه اش را بسوزنانند و خاکسترش را در قبرستان غازیان جنگی که کاکایم، باب، هم در آنجا دفن است، به خاک بسپاریم.
بعد از ظهر من پهلوی او نشستم و عکسهای نواسه اش را، که دختر من باشد، برایش در کامپیوتر نشان دادم. این عکس ها از روز اول رفتن مکتب دخترکم، الی، به کودکستان بود. نمی دانم چطور شد که به صفحه نقشه شبکه گوگل رفتیم و به نقشه و عکس جاهایی که او زمانی زندگی کرده بود و یا یک سفر کوتاه در آنجا داشته بود، سر زدیم. پدر هی یاد میکرد که این جاها چقدر تغیر کرده است. قبل ازینکه برای غذای شب به یک رستوران برویم، کمی تلویزیون شبکه فاکس را نگاه کردیم. باران سختی می بارید و هوا توفانی بود. چند دقیقه منتظر شدیم که تا توفان کمی آرام شود. با وصف آنهم، تا به موتر رسیدیم لباس های ما کمی تر شد. در راه، با هر دیگر دعوا کردیم. یکی می خواست به رستوران یونانی برود، یکی غذای ایتالوی می خواست و دیگر فقط سوپ.
راستش به خاطرم نیست که در وقت غذاخوردن در باره چه حرف زدیم. شاید در مورد کار و وظیفه من، اولادها، فامیل. ولی به هرحال، هیچ دلیلی هم نداشت که جزئیات این شب به خاطر ما بماند. من با پدرم بوتل واین را نوشیدیم. گارسون رستوران آمد و برای مادرم یک کیک کوچک تولدی آورد و برایش آهنگ "تولدی مبارک" را هم خواند. مادرم سخت شرمیده بود. پدر مقداری از کیک تولدی مادرم را خورد و هر سه ما به سرسلامتی همدیگر گیلاس های خود را بلند کردیم. پدر خواست که پول غذا را بپردازد ولی من نگذاشتم و اصرار کردم. وعده کردم که فردا مصرف صبحانه به گردن اوست.
در راه برگشت به خانه پدر خاموش بود. این غیرعادی نبود. پدر معمولاً یک آدم کم گپ بود و بیشتر به "گیری کوپر" شباهت داشت تا "جان وین". وقتی به دم در خانه رسیدیم، پدر گفت که بدنش کمی شخ مانده است. من کمکش کردم تا به داخل خانه رسیدیم. وقتی داخل خانه شدیم، من از فرصت استفاده کرده و به خانمم، نینا، تیلفون کردم. خانمم قصه روز اول کودکستان رفتن الی را می کرد که دفعتاً جیغ مادرم به گوشم رسید که نام مرا صدا می زد. با دو سه قدم به تشناب خانه رسیدم. پدرم به سختی می توانست روی پاهایش ایستاده شود. به نظر می رسید که بدنش کرخت و خشک شده باشد. قبل ازینکه به زمین بیافتد از بازوهایش گرفتم. به سختی نفس می کشید. مادرم به گریه شروع کرد. شماره ۹۱۱ را تیلفون کردم. آپراتور به من دستور داد که به پدرم سی.پی.آر (احیأ قلب ریوی) بدهم. راستش من کلاسهای سی.پی.آر را گرفته بودم ولی عملاً هیچگاه این دستورات را انجام نداده بودم و به ویژه در مورد پدرم این کار را هرگز نکرده بودم. روی سینه پدر چند بار فشار دادم. صدای خفه و ضعیفی از گلویش بر میخواست. تنفس پدر ضعیفتر شده می رفت و چشم هایش بسته می شد. من هی داد می زدم، "بابه، بیا! نفس بکش، نفس بکش". پس از چند دقیقه امدادگران ۹۱۱ به خانه ما رسیدند. یکی شان ماشین تنفس مصنوعی را به وجود پدر بست. او را در آمبولانس گذاشتند و به سمت شفاخانه روان شدند. من و مادرم در موتر دیگر به تعقیب شان روانه شدیم.
در اتاق ایمرجنسی، در چهره پرستارها خوانده می شود که وضع پدر خراب است. یک داکتر خوش برخورد به ما گفت که آنها کوشش نهایی خود را می کنند. پانزده دقیقه بعد، همان داکتر دوباره آمد و به ما گفت که پدر از دنیا رفت. او فقط یکساعت قبل کیک می خورد و "تولدی مبارکباد" می خواند ولی حالا دیگر از میان ما رفته است.
روز بعدی یکباره به خودم آمدم و دریافتم که من یک دزد بوده ام. من زمان را دزدیده بودم. من یک روز دیگر را با پدرم دزدیده بودم.

(این ترجمه به روان پدرم مرحوم داکتر علی رضوی غزنوی هدیه است. مترجم)
 

 
 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۲۰۶       سال نهــــــــــم                      قوس/جدی   ۱۳۹۲                ۱۶ دسمبر   ۲۰۱۳