کابل ناتهـ، Kabulnath













 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 







Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

حمزه واعظی

 
 
"دوتا"
رسم عاشقانه ی قریه من
 
 
 

   ۱

خبر، تلخ بودِ اما تکراری که بزودی ازحافظه ها محو می شود. جز چند تأسف رسمی وچند تترِخبری وفیسبوکی، حسِ اندوه وتلنگر وجدانیِ جانسوزی ایجاد نمی کند. قساوتِ شنیداری وتوحشِ دیداری ما، زِبرَ تر ازآن است که چِینی برپیشانی های زًمخت مان بیندازد. عُمریست که به چنین رخدادهایی معتاد شده ایم. قساوتِ اعتیاد، روان عاطفی ِعشق وشعر وشعوروشهودِ مارا خنثی کرده است وتقدیرِ مِهر ومادر ومدنیت را به تقدیسِ سنگوارگی وسفاهت وسیاهی سپرده است.

 خبراین بود: "سوم عقرب، یک دختر و پسر به دستور شورای قبیله‌ای بغلان اعدام شدند." دو پرنده ی عاشقی که برای رسیدن به روهایای عاشقانه شان میخواستند به افقهای دور پرواز کنند.

امشب پس از خوابیدن "سارا" و"غزل"، درتاریکی وتنهایی، ساعت ها به این خبر اندیشیدم. آن دختر، "سارا"ی من هم بود؟ چهره معصوم له شده از سنگسار آن دختر، قاب تصویرِ"غزل" من هم هست؟! به آیینه زل زدم. صورت کبود آن پسر را در رخسار زردِ بیست سال پیش خودم دیدم. "من" هم همان پسرک بودم با مغزِ متلاشی شده از رویاهای عاشقی...

۲

از اندوهِ تخیل و تصور عبور کردم وبه کودکی هایم برگشتم. تگاب زیبا و سر سبزِ"سنگتخت"، در گوشه ای ازسر زمین بزرگِ ارزگان. آن جا که دخترانش به سفیدی برف وپسرانش به چابکی گنجشک می ماندند. چارفصل برای کودکان شادمانی، برای نوجوانان شرارت وبرای جوانان لذتِ عشق ورزی بود. دختران با پیراهن های آبی، شلوارهای سفید وروسری های شیرچایی، گله گله زیرِ درختان، درگستره ی گندم ها، کنار چشمه ورودخانه، نمایش طنازی ودلبری می دادند. پسران، با "آیینه انداختن" به چشمان دختران وآب ریختن به دامن های شان، دره را غرق درعطرِ خنده وفریاد می کردند.

تابستان ها، دم دمای ظهر وزیرِتیغ بران خورشید، قافله ی رنگین دختران، گروه گروه می رفتند درکمرکش صخره ی "دهن قرغان" تا، بلورِتن های شان را به طهارت آب  بسپارند. پسرانِ حریص وشوخ اما، چند صد متر پایین تر، درچیلی "آیه صنوبر" عطرِعرق های دختران را از تند خیز رود، بو می کشیدند وجان وجهان شان را طراوت می بخشیدند.

زمستان ها، لبِ "چشمه"، جایگاه هدیه ی سلام وخنده زنان ومردان بود وکنار رودخانه، محل عشق ورزی پسران ودختران. شب های سفیدِ زمستان، زیبا ترین لحظه های شور وشرارت وشگفتی برای همه ی اهالی قریه بود. "طوخانه"ی کلان پدرم با سقف چوبی منبت کاری شده ازگًل وسًنبل، الماری های سبزِ پرازکتابهای بزرگ جلد چرمی، به تالاری می مانست که هرشب کنگره ی قصه وشعر درآن برگزار می شد یعنی: آیین کهن وزیبای"قصه پادشاهی" و" بیت خوانی". خانه لب مالب از آدم می گردید.

"محمد حسین زوار" سلطان بلامنازع قصه گویی بود. برای یک عمر"هاردیسکش" پربود. همانند یک شاهِ بی تاج وتخت، درگرمترین جای طوخانه می نشست وبا سرفه ای بلند شروع می کرد:" بود نبود، بودگار بود. ده خوردنگ تیار بود، د کار کدن بیمار بود، خانه شی کنج غاربود،... یک بچه خارکش بود که عاشق یک دختر پادشا شده بود...".

محمد حسین زوار که قصه اش تمام می شد، نوبت به "محمد علی زوار"، کاکایم می رسید. با صدای آهنگین ونمکین، یک شب "حمله حیدری" وشبِ دیگر"شاهنامه" می خواند که بزرگان، عاشقش بودند. شبی دیگر"نجمای شیرازی" یا "ورقه وگلشا" ویا "یوسف وزلیخا" میخواند که قًرصِ صورت پسران ودختران مثل "گَّیس" روشن می شد.

زمستان، فصل هنرمندی وجلوه گری ودلبری دختران نیز، بود. دختران درتکاپو بودند که با تار مهر،"دستمال پرکرده"ی عشق بیافرینند تاعطر دلبری را به مشام دیدارشان برسانند. پسران، درترصد سوداگران دوره گرد بودند تا با خریدن آیینه وانگشتر،عصاره ی عشق ودلدادگی خویش را به معشوق هدیه دهند.

۳

القصه... درقریه ی ما بی سوادی بود، فقر بود، ترس از جن والخاتو بود، وبا بود، چیچه کو(آبله) بود، سرخکان بود، سیا قّی بود، سِل بود اما عاشقی هم بود. صلح هم بود. گفتار نیک، رفتار نیک وپندار نیک هم بود. دمبوره هم بود. صدای "سرور سرخوش" و"صفدر خیرعلی" هم بود. برق ودکان وبازار وسرک وکلینیک را اصلا نشنیده وندیده بودیم اما مردمانی ساده وپیراسته، باعشق ورزی خانه های شان را چراغانی می کردند وباعاشقی، مریضی ها وفقرهای شان را درمان می نمودند.

مردان وپدران قریه ی ما، از بی دینی وبی نمازی می ترسیدند، از"عسکر" وحشت داشتند، از"حاکم سرخموی" گریزان بودند؛ اما  به عشق پناه می بردند. با عاشقی روشن می شدند. عشق، جرم نبود. عاشق مجرم نبود. دختری، بخاطرعشق ورزی، بینی اش بریده نمی شد وپسری بخاطرعاشق شدن، مغزش متلاشی نمی گردید. عشق، "تابو" نبود؛ عینِ زندگی بود. عشقبازی، غیرتی ازقبیله برنمی انگیخت. گویا جملگی "بی غیرت" بودند!

کسی "سنگسار" را درعمرخود ندیده بود وتجاوز وقتل را هرگز بیاد نداشت. تنها قصه ای که وحشت برجان همه می انداخت، قصه ی "چهل دختران" بود که پدرکلان ها به یاد می آوردند وازتجاوز وقتل زنان وکودکان توسط لشکریان امیرعبدالرحمان، داستان ها می گفتند.

عاشقی، شرم وترس ووقاحت نبود. عشقی اگر اتفاق می افتاد، پنهان نمی ماند. به زودی تمام اهالی با خبرمی شدند. برزبان ها جاری می شد که: بچه فلانی عاشق دختر فلانی شده. این خبر، بدشگون نبود. تعصب وخشم کسی را تحریک نمی کرد، بلکه نزدیکان واطرفیانِ عاشق ومعشوق کمک شان هم می کردند. اگر از دومنطقه ی دورازهم بودند، "قاصد" وقاصدانی پیدا می شد که پیام های دو دلداده را، داوطلبانه وشادمانه برای همدیگر برسانند.

۴

 مثلِ روزِ روشن به یادم مانده: "جانعلی"، جوانی بالا بلند وخوشرو ونجیبی بود که دهقانی مارا می کرد. عاشق "معصومه" شده بود. معصومه دختر"میرزا حسن بیگ" بود؛ دختری زیبا وستنگ وشوخ وطناز که وقتی از خانه می برآمد، عطر صابون مًشکی اش دره را پر می کرد واِزار سفید وچادر پرکرده ی ریشه دارِ شیرچایی اش، قلب هرجوانی را می لرزاند.

آن روز نزدیک ظهربود. روی تپه ی همواری که درکنار رودخانه ودقیقا روبه روی خانه میرزاحسن بیگ قرارداشت، دورخرمن گندم، بازی می کردیم تا درهنگام برداشت خرمن، "ده ـ یک" کودکانه ی خودرا بگیریم وبرای خود چاکلت بخریم. گروه زیادی از زنان ومردان دهقان با شادمانی مشغول آماده کردن خرمن بودند. ناگهان صدای "صفدرتوکلی" فضای سکوت را شکست. جانعلی، شاخی بدست مصروف جابجایی گندم ها بود. "مادرامید"جیغ زد: "جانعلی! جانعلی...! اونا معشوقه تو.." جانعلی را برق گرفت. از جا جهید وخودش را روی کاه گندم انداخت. معصومه بود که "تیپ 530" به شانه  انداخته بود و درمیان سه دختر دیگر، مثلِ خورشید می درخشید. همه ی زنان ومردان وحتا کودکان دور خرمن شروع کردند به متلک گفتن جانعلی: "جانعلی کور تو شوم... دل تو آو موشه...گریه نکو...برو دنبال شی..."

۵

درقریه ی من، زنان روگیرنبودند. صحبت ومعاشرت مردان با زنان نکوهیده نبود. کسی روبنده نمی زد. چیزی بنام"برقع" را کسی نمی شناخت. زنان ودختران با زیبا ترین "پینگ پیچه" زلف های خودرا می آراستند. شرنگ شرنگ "قجری" زنان جوان مثل صدای آبشار جاری بود. برق گیسوان بلند دختران که روی صورت های سفید شان می افتاد، به تاریکی های دلِ هرجوانی، نور می پاشید. روزهای محرم وایام عید و"مزار رفتن" قیامت کبرایی ازرنگ وشرنگ برپابود. زنان ودختران با کالاهای رنگارنگ  شان زمین را فرش گلها می کردند.

۶

در قریه ی من کار، مخصوص مردان نبود. زنان هم، توان هر کاری را داشتند: خرمن کوبیدن، درو کردن گندم، پوست کندن جواری، تهیه خرمن و... دوش به دوش مردها وگاهی بیشتر از آن ها تلاش می کردند.

"طلا" زن جوان وزیبا وهنرمندی بود. آرایشگری یاد داشت. شوهرش دهقانی می کرد. طلا، موی زنان کودکان، دختران وحتا پسران ومردان را هم کوتاه می کرد. مرد وزن وپسر ودختر مشتری اش بودند. ازکارش پیسه نمی گرفت. فقط به لبخندی راضی بود. من وبرادر بزرگم برای "مقراس کردن" موی خود همیشه پیش طلا می رفتیم.

درقریه من، "هنر" برای زنان ودختران عیب وننگ وگناه کبیره ای شمرده نمی شد. هرچند به صفت "بی حیا" ازسوی ملایان خطاب می شدند اما زنِ هنرمند مطرود جامعه ومغضوب خانواده نمی گردیدند.

"زینت" دختر جوان وشوخ وسَتنگی بود که درخانه ما کار می کرد. درایام عید وشادمانی وجشن "خومبور می زد" که نوعی رقص محلی بود. به زیبایی"چنگ" می نواخت. با مهارتِ حیرت آوری "کتوگگ" می زد که نوعی تولید ریتمیک موسیقی ازگلواست.

"ملا"های قریه ی من هم، شباهتی به ملای امروز نداشتند. "فتوا" نمی فروختند. کسی را به جرم عاشقی کافر نمی ساختند. زنی را به جرم خنده، نجس نمی گفت. دختری را به جرم طنازی ودلبری سنگسار نمی کرد. پدرِمن، ملای نامداری بود که حوزه بزرگ درسی داشت وسالانه دهها شاگرد درحوزه اش درس می خواندند. اما هرگز یادم نمی آید که مادرم، ازنگاه منفی آقایم نسبت به هنرِ زینت ویا ازهمنشینی های مختلطی که زنان ومردان بخاطر برگزاری آیین"نقل پادشاهی" و"بیت خوانی" درشب های زمستان در خانه ما گرد می آمدند، شکایت وحکایت کرده باشد.

۷

در قریه ی من، یک رسم رمانتیک وجود داشت به نام "دوتا" کردن. این رسم درقریه من "رسم عاشقانه" بود؛ رخدادی که اکنون،" جرمِ عاشقانه" پنداشته می شود و مجازاتِ بی رحانه ترین شکل مرگ را درپی دارد.

در قریه ی من"دوتا" کردن واژه ای بود که مفهوم عشق وزندگی ودلبری را درفرهنگ عمومی تعریف می کرد. درقانون نا نوشته ی این رسم، اگر درراه وصل دودلداده مانع مهمی وجود می داشت، عاشق ومعشوق عهد می بستند که دریک شب مهتابی، سوار براسب مراد، به سوی سرنوشت روشن، بامداد را درنوردند وبه خانه ای که قبلا نشانی کرده بودند، پناه گزینند.

صبحِ، همزمان با ظهورآفتاب، میزبان با قرآن وملا وسید راحلِ درگاه پدردختر می شدند وپیام حرمت ودرود ودلدادگی دو دلداده را در آستانِ پدرمی رساندند. پدراما، بی آن که خشم وغیرتِ آتشین خویش را حوالت دختر فراری اش کند، با کمی ناز وطنازی، مًهرِمصلحت و وکالت و حکمیت به دست قاصدان می سپرد تا آیین عرف وشرع وشادمانی را برای وصل شرعی ودایمی آن دو دلداده فراهم آورند. وبدینسان، رسمِ دوتا کردن درفرهنگ عشیره ی من، واژه ای بود نه منفور ومهدور ومغضوب، بلکه مفهومی بود عاشقانه، رمانتیک وزندگی بخش!

۸

اما خزانِ شورش وزمستانِ جهاد که آمد، آفتاب قریه ی من افول کرد. "چیلیک ها" (چریک ها) با چکمه وچاقو که از ایران وپاکستان سرازیرشدند، پیام"انفلاق" وتوفانِ ویرانگری، قتل وتجاوز را با خود آوردند. با این هجومِ آتیلایی، حضرت عشق به شهادت رسید، امامِ عاشقی به اسارت رفت وخرگاه دلدادگی ودلبری تاراج گردید. "قصه ی پادشاهی" به افسانه ها پیوست. زبانِ "بیت خوانی" بریده شد وگلوی ورقه ـ گلشا دریده گردید. قامت بلند رستم وسهراب وحیدر به زمین افتادند. نجما، به شیراز کوچید و یوسف وزلیخا به مصر هجرت کردند.

از آن پس، خون بود وخوف وخیانت وخباثت که برجان وجهان قریه ی من چیره شده بود... ولایتِ ترس وجهل وجنون برچشمه ها ورودخانه ها ومنبرهای قریه ی من جاری گردیده بود واستبدادِ فقه وسلطنتِ فساد وفسق وفجور، بکارت فرهنگ وارزش های قریه ی مرا درید...

درآتشِ پیوسته ی خشمِ تفنگ وجفنگ، دیگر نه "جانعلی" و"معصومه" ای زنده ماندند، نه "طلا"یی زینت زیبایی های قریه گردید ونه "زینت"ی سروشِ وحیِ "چنگ" را به دره ی روح قریه ی من جاری ساخت!    

 

 

 
 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۲۰۵         سال نهــــــــــم                      قوس   ۱۳۹۲                اول دسمبر   ۲۰۱۳