کابل ناتهـ، Kabulnath




















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

عابد مدنی

 
 

   باز هم یآسین بخوانم؟

                             عابد مدنی                           شادروان مدنی

 

 
 


بسم الله الرحمن الرحيم
يس. وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ. إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ


آن چند ماه آخر که مادر را به خاک سپردیم، مرتب دنبال تسکین درد و التهام زخم های ما برآمده بود. وقتی جمعه شب های فرا می رسید ما را به زیارت خاک مادر می برد. فاصله راه آرامگاه سخی هم کم بدک دور نبود. او جلو و ما دنبالش. درست مثل جوجه های مرغی که در تعقیب مادر اند. وقتی که به زیارت خاک مادر هم می رسیدیم، فوراً دست به جیب می شد و قرآن جیبی اش را در می آورد و با صدای بلند یآسین شریف را می خواند. آنطور تلاوت می کرد که درد و اندوه بی پایانی را زود در صدایش درک می کردی. صدای دردناک تلاوت یآسین او و اشک چشم و بغض گلوی ما به هم گره می خورد و از آن یک معجون غم درست می کرد و ما مثل جام زهر سر می کشیدیم و دم نمی زدیم. باز که دوباره به خانه بر می گشتیم و جای خالی مادر می دیدیم و دل ما می گرفت او باز دنبال تسکین درد می شد و می گفت، بچه ها اگر یک مرتبه یآسین شریف نثار روح مادر نمایید، انگار یک قران کامل برایش ختم کرده اید و گاهی هم ما را به کتاب خانه‌ی شخصی اش که در آن کتاب های داستان، شعر و حتی مجلات ورزشی کشور همسایه نیز وجود داشت سرگرم می ساخت.
برادر بزرگتر من از لابلای آنهمه کتاب و مجله و کاغذ شعری از زنده یاد استاد حسین شهریار را پیدا کرده بود که از مرگ مادرش ناله داشت. او می خواند و ما گوش می دادیم: آهسته باز از بغل پله ها گذشت/در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود. تا پایان شعر که می گفت: اما ندا قلب به گوشم همیشه گفت/این حرف ها برای تو مادر نمی شود.
و آخرین پاسخ ما هم به پدر همین بود که این حرف برای تو مادر نمی شود! یک فاصله کوتاه چند ماهه پر از درد و اندوه به پایان نرسیده بود که شب سیاه چهارم سرطان
۱۳۵۸ فرا رسید. دست ناپاک جهل و جنایت به سراغ پدر، آخرین امید روشنایی عمر مان آمد و چراغ امید ما را در ظلمت فرهنگ سیاهش ربود. و پدر تکیه گاه، آخرین تکیه گاه، را از ما گرفت.
نمی دانستیم چکار باید کرد. به کی شکایت کرد، با کی سخن گفت و به کجا پناه برد. کو زبانی که بگوید خاکم به سر او نیست. کو مزاری که به زیارتش صف بست و رفت. کو جرآتی که یآسین برایش خواند! سال ها چون قرنهای سیاه و خشک یکی پشت سر هم گذشت و هرگز انتظار سر نرسید. و هرگز جرئت نکردم که یاسین برایش بخوانم. بیچاره مادر پیرش که خیلی هم اهل دین و دیانت و تقوا بود مرتب در نماز های یومیه و شبش دست دعای وصال فرزندش را داشت. تا نام ختمی میشد، همه می گفتیم خداناکرده باشد، نباید شگوم بد کرد. زبان ما بریده! بهترین دوست زندگیش در پاسخ نامه آم از آنسوی آب های آرام نوشت: یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور. همه گونه تعبیر ها بود. می گفتند آزاد می شوند، شاید زمان بیشتری در بر گیرد. می گفتند آنها را به شوروی برده‌اند. می گفتند آنها را برای تبادله اسیران جنگی خود نگاه داشته اند. می گفتند و می گفتند...
ده سال او انتظار گذشت. بیست سال پر از اظطراب و ترس هم گذشت و سی سال آخر قطع امید نیز پایان یافت و معلوم شد که نه! دیگر آنها برنخواهد گشت. دیگر نباید دنبال وصال ماند و دیگر کنعان هرگز یوسفش را نخواهد یافت!
آری پدر، هنوز بر من چگونه ماندن نیاموختی که چگونه مردنم درس دادی‍!
آری پدر، بر من ببخش که یآسین از تو آموختم اما هرگز برایت نخواندم.
و مرا ببخش که بر مزار پیدا نامعلومت در دشت های پلچرخی، با برادران و خواهر به زیارتت صف نکشیدم.
و برمن ببخش که در عزایت نه مویه‌ی، نه فاتحه‌ی و نه ختمی، و نه شاخه گلی!
اما پدر بگذار حرف آخرم را به پیشگاهت برگویم: یآسین که تو بر من آموختی، برای عفو و آموزش مردگان است. و آنچه من آموختم که تو مشتاق آنی ... و لا تحسن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیا عندربهم یرزقون.


باز هم یآسین بخوانم؟
"زرقت زیاد". یادت گرامی ...
 

 
 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۲۰۵         سال نهــــــــــم                      قوس   ۱۳۹۲                اول دسمبر   ۲۰۱۳