کابل ناتهـ، Kabulnath




















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

خالده فروغ

 
 

                       لیلا صراحت
                                  شاعر تنهایی بر دوش



استاد خالده فروغ با همسر شان جناب وحید وارسته
 


لیلا صراحت روشنی

 

   

لیلا صراحت شاعری بود تنها و این تنهایی موجب شده بود که درد بر دوش صدایش نشسته باشد. سر انجام درد را از دوش صدا کنار گذاشت و گلبن لبانش پژمرد و دیگر پرندۀ شعر بر لبانش به سرود خوانی نپرداخت و دیگر لیلا تنهایی را هم رها کرد و رفت و خود همان تنها شد. اما شعر هایش با طراوت خواهند ماند و بهارینه گی بر فصل و فضای آن ها همواره مستولی خواهد بود.

واصف باختری در پیرامون شعر لیلا صراحت گفته بود:« روان من شعر لیلا را می پذیرد . روان من مسطح است. روان من ژرفا ندارد

که بگویم تا ژرفای خویش شعر لیلا صراحت روشنی را می پذیرد. شعر لیلا صراحت نافذ است . سیلاب خود نمی داند که عمقش  چه اندازه است. ولی سیلاب با گذار سنگین خویش سیل می آفریند و مسیل را عمق می بخشد. روان من شعر لیلا صراحت روشنی را نه  از این رو می پذیرد که « ذوق » من با شعر او سازگار است، زیرا

به سخن گراهام هوف دیگر باید پدیده های ادبی را به گونه یی علمی و منطقی مورد بحث قرار داد و دیگر داوری های ادبی صرفا «امور ذوقی» نیستند. چنان که مثلا کسی چای را بیشتر از قهوه میپسندد، یا برعکس.»

لیلا صراحت در دهۀ شصت از شاعران مطرح پارسی دری در افغانستان به شمار می رفت که از طلوع سبز آغاز کرد. سپس فریادش را در تداوم فریاد تداوم بخشید و بعد از آن در دهۀ هفتاد

نیز از چهره های موفق شعر معاصر به حساب می آمد که «حدیث شب» را سرود و سپس از میان «سنگ ها و آیینه ها » سرکشید و « روی تقویم تمام سال» دیگر به انجام رسید.

برخی از شعر هایش شعر هایی درخشان اند. لیلا صراحت شاعری بود که ارزش های اجتماعی در شعرش جریان می یافتند.

اگر از دریچۀ مسایل جامعه شناسانه به شعرش نگاه شود، جامعه در شعرش از پشت نماد ها و تصویر ها و کلمه ها بازتاب یافته است.

اندیشه های سیاسی نیز در فضای شعر لیلا صراحت روشنی به پرواز می آیند . همچنین عشق که خود زنده گیست در شعر لیلا نفس می کشد.

در شعر این شاعر به خواب ابدی فرورفته مقاومت هم علم می شد. آن گاه که می سرود  از آزاده گی می سرود و بیگانه ستیزی می کرد. شعر لیلا صراحت شعریست رسالتمند و با اصالت. او می دانست که چگونه ساختار شعرش را از به گزینی واژه گان به شکوهمندی برساند. لیلا صراحت هیچ گاهی برای پرآوازه بودن به آوازه خوانی نمی پرداخت و می دانست که شعرش چونان ماهی در زمانۀ پر از شب او با صراحت تمام روشنی می بخشد.

لیلا صراحت در آفرینش گری،هم بر کرسی قالب های سنتی می نشست، هم از راه های تازه و نو، وارد جهان جادویی شعر  می شد.

وقتی برکرسی قالب های سنتی می نشست به گونۀ مثال غزل می سرود، با شگرد ها و طرز های جدید به سوی شعر می نگریست:

آن سرخ جاری در رگم شور شراب ناب شد

چشمان مانده بر رهم بار دگر در خواب شد

لیلا چه افتادت به سر که ناگهان و بی خبر

گل های سرخ عارضت نیلوفرتالاب شد

گنجشک آه از سینه ات پرپر زنان پرواز کرد

دل قطره قطره قطره بر رخسار سردت آب شد

که در این سه بیت از یک غزلف گذشته از دیگر زیبایی ها و سگرد های زبانی، گنجشک آه یک ترکیب صمیمانه و دقیق است. و در همین جا یعنی بیت سوم دو تصویر زیبا نگاهان ما را به خود می کشانند. گنجشک آه و بیرون شدن آن از سینه که منظور قفس سینه است و تناسب گنجشک با قفس که در این جا واژۀ قفس غایب است و همچنین تناسب آه با سینه. و این گنجشک آه پرپر زنان به پرواز پرداختن که منظور آه کشیدن است، تصویر اولی را می سازد و در تصویر دوم می نگریم که دل از هجوم درد و از گرمای درد آب می شود و قطره قطره به اشک تبدیل می شود و بر رخسار شاعر می ریزد که در این جا نیز اشک و چشم واژه هایی استند غایب و ما آن ها را از طریق محور جانشینی و هم نشینی واژه گان در می یابیم.

لیلا صراحت هنگامی که در غربت غرب زنده گی می کرد، رسالتمندانه از آسه مایی می سرود و صادقانه شهر و دیارش را مخاطب قرار می داد و می گفت:دلم تنگ شده است، دلم برای آسه مایی ات تنگ شده است.

در این شعر عنصر عاطفه فورانیست:

لیلا بخواب یار نمی آید

در کلبه ات بهار نمی آید

تالاب انتظار دو چشمت را

نیلوفری به بار نمی آید

چسپیده شب به پنجره ها دیریست

خوشید شب شکار نمی آید

پلک سپیده روی هم افتاده

صبح طلایه دار نمی آید

لیلا می توانست این شعر را در همین جا به پایان برساند اما خود را به اوج این شعر رساند و در همان اوج به نقطۀ پایان رسید.

لیلا بخواب خواب خوشت بادا

بیداری ات به کار نمی آید

من فکر می کنم که این زیبا ترین بیت در همین شعر است. در این بیت شاعر از تنهایی فردی به سوی تنهایی جمعی می رود.

در همین بیت جامعه یی را بیان می کند که به بیداری نرسیده اند؛ نه خود بیدار اند و نه بیداری را ارج می نهند نه به بیداری می اندیشند.

پس در چنین جامعه یی بیدار بودن و بیداری به کار نمی آید و خواب خوشتر است.  در این بیت ما با زبان طنزی نیز رو در رو هستیم که شاعر خواب بودن و به خواب رفتن را توصیه می کند و عاصل بودن بیداری را به بیان می گیرد. در این غزلِ سرشار از عاطفه و سرشار از تنهایی، شیوایی کلام  شاعر وتناسب واژه ها  و در کنار هم نشستن واژه ها و حضور ترکیب های تازه و متناسب با فضای شعر، نگریسته می شوند و احساس می شوند.

این ترکیب ها زیبا و جالب توجه اند:تالاب انتظار، خوشید شب شکار، پلک سپیده، صبح طلایه دار که هر کدام به دنبال خود تصویری را به نمایش می گذارد.

دلم گرفته شهر من برای آسه مایی ات

ببین تنوره می کشد زدل غم جدایی ات

دلم گرفته سهر من سرود آه می شوم

سرود گریه می رسد به دیدۀ فدایی ات

اگرچه پرشکسته ام اسیر و بال بسته ام

به بال ناله می رسم  برای همصدایی ات

این غزل در هییت نه بیت قامت بلند کرده است اما من سه بیت آن را در این مجال به گونۀ نمونه آوردم. در این بیت ها چند ترکیب زیبا را می نگریم. سرود آه، سرودگریه، بال ناله.

در مصراعی که ترکیب بال ناله می درخشد یک تصویر دقیق را در پی دارد از این گونه:به بال ناله برای همصدایی رسیدن.

لیلا صراحت روشنی در شعر از تنهایی نیز سخن می گوید از تنهایی فردی و همچنین تنهایی جمعی که همین تنهایی فردی منشآ و سرچشمۀ تنهایی جمعی در شعر اوست.

کسی نیست این جا

کسی نیست این جا

هوا بی اکسیژه است

فضا بی آیینه

حفره های خالیست دیدۀ اختران

آفتاب سرابیست

که بهره یی از آن نیست

بر گمکرده  راه تشنه گان

و ماه نیز

برکه ییست خالی

بی آب

بی ماهی

پرنده بی آشیان است

و باغ بی باغبان

این شعر از تنهایی فردی شاعر سرچشمه گرفته است و رفته است به سوی تنهایی جمعی. که جامعه یی را بیان می کندو شهری را به تصویر می کشد. در چنین جامعه یی و در چنین شهری جز به ریا و جز به سراب به آبی و آفتابی نمی توان رسید. در این شعر، لیلا تنهایی هایش راآیینه وار بازتاب داده است. من می پندارم و حس می کنم که این شعر از عاطفه مند ترین شعر های صراحت است.

بازهم در این شعر دیگر غربت را و تنهایی را و بی باوربودن به زنده گی را تصویر می کند و به نهیلیسم یا پوچی گرایی و هیچی گرایی می رسد.

روز هایم خالی

شام هایم خالی

می فشارد نفس غربت

حجم آیینۀ هیچستانم را در خویش

زنده گی می گذرد

از پس پنجره ها

و سرک می کشد از روزنۀ زندانم

کاش که

می توانستم

باور کنمش

در این جا گذشتن زنده گی از پس پنجره ها، یک تصور زنده و ارزشمند است و نقطۀ اوجی است برای این شعر.

سرانجام در شعر دیگری تنهایی شاعر با صراحت بیان شده است و فضای این شعر کوتاه را چنین تنهایی آگنده از خود کرده است.

هماره همراه  تنهایی ام

هماره همگام خودم

حدی نمی شناسم

حدم را نمی شناسم

تنهایی حدی ندارد

خود را نمی دانم

لیلا تنها بود، تنها ماند و با تنهایی زیست. چنان که « رابعه تنها بود و مخفی تنها بود و خیلتاشان آنان تنها بودند و تنها هستند و اصلا ما هزار ها سال است تنهاییم و مردان و زنان در برزخی از جغرافیای بی تاریخ و تاریخ بی جغرافیا زنده گی دارند.»

 

از کتاب گام بی توقف

خالده فروغ

 

      

  

من خشک خشک خشکم تو رودبار جاری

من یک سکوت تلخم تو یک سحر قناری

من شعله یی شکسته در آستان مغرب

تو یک طلوع سبزی از شهر شب فراری

من یک شب غمینم بی ماه بی ستاره

تو بامداد روشن تو صبح یک بهاری

در من ترانه ها بود شور جوانه ها بود

در تو هوای جنگل در تو صفای یاری

اینک شکسته بالم گمنام و بی جلالم

گم کرده آشیانه گم کرده برده باری

گم کرده خویشِ خویشم دل ریشِ ریشِ ریشم

باور شکسته و زار تو باورم نداری

پیدا نمای بازم ای یار ای نیازم

فریاد کن سکوتم با شعر بیقراری

من سرد سرد سردم بنشسته چشم در راه

تا تو برایم ای دوست خورشید را بیاری

تو رفته دور دوری بیزار از درنگی

من بسته پا درختم تو رودبار جاری

 

 

 

یخ بسته

صبح می دمد اما در سحاب یخ بسته

می کشد مرا در بر آفتاب یخ بسته

زمهریر دمسردم آتشی دگر خواهم

گرم کی شود جانم   با شراب یخ بسته

چون درخت پاییزم برگ هام را چیدی

دیده گان بیمارم از سراب یخ بسته

غنچه های فریادم نا شگفته می مانند

می برد مرا با خود سکر خواب یخ بسته

 

 

گم

موج صدات می کشدم باز نازنین

بر جلگه های آبی اغاز نازنین

بر زمهریر خاطر من باز می دمد

ذوق زیاد رفتۀ پرواز نازنین

بر ذره ذره بودن من چیره می شود

بی تابی شگفتن یک راز نازنین

هر چند شب نشسته فرا راه باورم

مانند دزد خانه بر انداز نازنین

هر چند بسته مانده به زندان سرد وهم

خورشید آن سوار سحر ساز نازنین

هر چند لحظه لحظۀ من خاک و دود شد

بی لحطه یی که با تو شود ساز نازنین

آواره تر ز اشکم و گمنام تر ز آه

در غربت غریب غم آواز نازنین

اینک صدای توست که پرواز می شود

بر جلگه های آبی آغاز نازنین

 

سنگ شدیم

چو برکه های سحرگاه را شرنگ شدیم

سپیده مرد اسیر شب و درنگ شدیم

بلند قامت ایممان آفتابی ما

غروب وار شکست و غریق رنگ شدیم

خیال باغ گرفتار بی بهاری شد

چو چشم سبز چمنزار را خدنگ شدیم

درخت بی ثمری یاوه تر ز بی هنری

به دوش خویشتن خویش بار ننگ شدیم

چه ساز ها که شکستیم خامشانه ولی

سکوت را نشکستیم تا که سنگ شدیم

 

لج

لیلا بخواب یار نمی آید

در کلبه ات بهار نمی آید

تالاب انتظار دو چشمت را

نیلوفری به بار نمی آید

چسپیده شب به پنجره ها دیریست

خورشید شب شکار نمی آید

پلک سپیده روی هم افتاده

صبح طلایه دار نمی آید

لیلا بخواب خواب خوشت بادا

بیداری ات به کار نمی آید

شب

زشهر شام تباهم ستاره دزدیدند

ستاره های مرا آشکاره دزدیدند

چو فوج فوج ملخ را به باغ ره دادند

کلید باغ به دست شب سیه دادند

شبی که برکۀ ماهش به تیره گی پیوست

شبی که روزنه های ستاره اش را بست

شبی که شعله اش ار بود برق خنجر بود

شبی که جام سکوتش شکسته باور بود

شبی که خیل ملخ راه بر بهار زدند

پرنده را به درختان خسته دار زدند

و سبزه ها ز سموم سیاش پژمردند

و نغمه ها به گلوی پرنده ها مردند

شبی که گر سحرش بود سخت خونین بود

جبین باور خورشید تلخ و پر چین بود

فلق به شهر من آتش به دوش رخ بنمود

که شعله هاش درختان سبز شهرم بود

...

چه دزدها که دلیرانه و چراغ به کف

سوار اسب جنون و کلید باغ به کف

ز شام شهر تباهم ستاره دزدیدند

تبسم سحرش آشکاره دزدیدند

 

 

ای باد ای باد ای باد

لیلا چرا بیقراری از عشق بیزار مانده

بی تابی هر ستاره در چشمت بیدار مانده

این باغ این بی نشانه ویران و بی یار مانده

خونش فسرده به رگ ها خسته و بیمار مانده

قامت شکسته درختان بی سکهۀ برگ و باری

لرزان لرزان لرزان با درد و آزار مانده

گنجشک ها خورد و خسته آواره و پر شکسته

ویران شده آشیان شان وز آن خس و خار مانده

سمفونی باد ها را سرمای دی می نوازد

نی پای کوبی باران نی نغمۀ سار مانده

ای باد ای باد ای باد بنیانگر هر چه بیداد

دستانت بادا شکسته باغ از تو بی بار مانده

لیلا نیابی قراری تن پوش از شعله داری

بیتابی هر ستاره در چشمت بیدار مانده

تا باغ این باغ خفته در زیر آوار و آتش

با زخم های فراوان بی یک پرستار مانده

 

بی دریغ

چون موج شط عشق چه بی تاب آمدی

با آیه های نور سحرتاب آمدی

در چشم ها شگوفۀ ناز بهار عشق

در دست هات سورۀ مهتاب آمدی

در سینه ات تاطم یک بحر بی قرار

در هر نگه دو صد غزل ناب آمدی

من سرگران بدم به کویر عطش رها

تو بی ریا چو زمزمۀ آب آمدی

صد ها شگوفه بر تنم از بوسه ریختی

از جلگه های سبز چو سیراب آمدی

سرما دمیده بود به رگ های باورم

خورشید را طلیعۀ شاداب آمدی

باران صبحگاه بهاری که بی دریغ

بر خشکزار شهر شب و خواب آمدی

 

مرثیه یی برای باغ

بیا که مرثیۀ باغ بی بهار سراییم

زخود برامده ویرانی دیار سراییم

بساط باغ ندارد چو برگ و بار بهاری

نهال اشک بیاورده برگ و بار سراییم

پرنده نوحه سراید مرثیه خواند نسیم نوسراید

من و تو نیز نشینیم از این قرار سراییم

هزار حنجره آوا شکسته در دل نایم

هزار پنجره آیینه بی غبار سراییم

نگاهِ گرم شگوفه! کی پاسخت دهد از مه

در آن دیار که ما خون و مرگ و نار سراییم

ز انتحار مگو لاله زار خون و شهادت

که ورد ورد به چشم شگوفه بار سراییم

شود که نوحه سراید شگوفه پرنده نغمه سراید

به آیه آۀ وحشت سرود دار سراییم

و سوره سورۀ زیبایی بهار بخوانیم

سرود سبز به دامان لاله زار سراییم

 

زمهریر

آن سرخ جاری در رگم شور شراب ناب شد

چشمان مانده ب رهم بار دگر در خواب شد

لیلا چه افتادت به سر که ناگهان و بی خبر

گل های سرخ عارضت نیلوفر تالاب شد

گنجشک آه از سینه ات پرپرزنان پرواز کرد

دل قطره قطره قطره بر  رخسار سردت آب شد

لیلا کسی در می زند بیدی که می لرزی مگر؟

برخیز در بگشا چرا آیینه ات سیماب شد

اینک بهارت می رسد تاب و قرارت می رسد

بردیده گانت شب زده ف خورشید عالم تاب شد

آن یار آمد پس چرا سرما شگفتش در نگه

دریای جانم ای خدا گرداب شد گرداب شد

آن سرخ جاری در رگان سیلاب واره ناگهان

زنجیری دیوانۀ بی تاب شد بی تاب شد

آن شعلۀ درد نهان بشگفت از چشم ترم

گل های سرخ باورم خوناب شد خوناب شد

جانم خراب و خسته است دریای چشمم بسته است

ماهی سرخ سینه ام گم گشتۀ مرداب شد

آن سرخ جاری در رگم شور شراب ناب شد

چشمان مانده بر رهم بار دگر در خواب شد

 

 

تلخ

و آن گاه

عقربه ها به عقب چرخیدند

و آفتاب

گیج 

   منگ

در نوسان میان شمل و جنوب

راهش را گم کرد

زمین

      نفرینی شد

و آوار وار

            روی خویش فرو ریخت

...

سر بر آورد

              از این آوار

نسلی مسخ

            نسلی تلخ

«نسل یاوۀ خاکستر »

نامرد

با شولای شب بر دوش

دشنام وار

بر سکوی وقاحت

 ایستاده ای

دهانت را

که به بویناکی دهان اهریمن است

همچون

       دهانۀ سقر

                   می گشایی

تا چرک آب خنده  ات را

                             ریزی

بر زخم های کهنۀ ناسورم

                                نامرد!

آیا ردای تقوا

اندام کج سرشت ترا

                      پنهان

                           خواهد کرد؟

 

 

   

 

یگانۀ یگانه

اگر می توانستم

دوستم بداری

فراتر از تنم

هدیه ات می کردم

تمامی آن گنجینۀ جادویی راز را

که ویرانۀ جانم در خویش دارد

فراتر از تنم

 

                  اگر می توانستی

                                     دوست بداری

گفتی

«عشق یگانه گی ست

عشق ایثار است»

یگانه گی کلمه نیست

ایثار کلمه نیست

عشق کلمه نیست

این همه در من و تو نفس می کشد

این همه در من و تو می بالد

وقتی که

          «من»

                   و

                    « تو»

                          از میان بر خیزد      

و عشق بماند

و ایثار بماند

              

و یگانه گی

یگانۀ یگانه

در من      

        چه خواهد گنجید

بزرگ تر از هستی

ژرف تر از هر چه ژرف

فراتر از هر چه اوج

زلال تر از هر چه آیینه

                            که تویی

ای یگانۀ یگانه

در تصویر  آیینه ات

شب

    افسانه یی می شود

در کتاب مصور رویای کودکان

و جاودانه می ماند

                     روشنای دلپذیر مان

فراتر از تنم

              اگر بتوانی دوست بداری

 

 

 

از دست رفته

از دستت داده ام

همچو پرندۀ زخمی که پروازش را

همچو چکاوک تیر در حنجره که آوازش را

آن سان که باغ در پاییز خویشتنش را

بهارینه جایگاهت را

به سرمای تنهایی سپردی

آن سان که

شعله های اتش بی تاب

می سپارد

            گرمای دست هایش را

                                       به خاکستر

باختم

      باختم

ترا باختم ای همه خوبی

قمار باز پاک باخته را مانم

که خشمگین و آزرده

                         می خواهد

بر هر چه در دنیاست

زخم دندان های خویش را بکارد

و دستش به جایی نمی رسد

از من گرفتندت

آن سان که سیلاب

                      صداقت باران را

آن سان که مرگ

...و کاری از دست بر نمی آیدم

دوستت داشتم

همچو مومنی که ایمانش را

همچو زیبایی   

               که آیینه را

با زلال صبح بهار

به بی ریایی جاری آب ها

به صتمیمیت چشمه

آن گاه که در بازی نسیم ناز الوده چینی بر جبین می افگند

به مهربانی باران

آن گاه که مرهم می شود زخم های زمین را

چه بگویم...

آه

کلمه ها !

کلمه ها!

چه ناتوانید

در منی های از دست رفته!

فریاد هایم

چون شاخه های نازک کوتاه قد نهالکی لرزان

در تو نمی رسد

و پیکرم می شکند

همچون نهالی

                در مسیر طوفان

تنها تر از سکوت

فریاد نا شگفتۀ دردم را

می مویم   

          بی تو

 

 

فصل مرجانی

به فصل مرجانی شهادت چه ناله خیز است زمین کابل

تداوم مرگ شعله بنیاد شکسته قلب غمین کابل

شکسته بال ستاره گانش شکسته است آن غرور سرکش

فگنده اهریمنان ظلمت بساطش اندر کمین کابل

جنون شگوفد زدیده گانم شرر چو بارد ز اسمانش

دویده خون نفیر زاغان به جان شام حزین کابل

چه سربلندی چو بیرق خون ستاره بربارگاه تاریخ

شکوه نام سپیده دارد سریر و تاج و نگین کابل

به جای هر کاج سربلندش کشیده قامت نهال اهی

به خون نشسته به خاک خفته امید کابل یقین کابل  

ایا نسیم نوازش صبح بکش تو دستی به زخم هایش

هزار زخم شگفته جوشد ز هر رگ نازنین کابل

در انجماد طلوع مهتاب در امتداد شبان دیجور

ز بانگ اذان رسد به گوشم نوید صبح نوین کابل

 

 

نفس سبز رها

گرد آوارۀ خوشید سوار آزادی

تپش خون به رگ روح بهار آزادی

نفس سبز رها قامت موزون دعا

عطش شعلۀ فریاد نثار آزادی

انتهای شب سنگی شب بی روزن کور

وزش روح سحر در شب تار آزادی

گل کند بانگ انالحق زلب تشنۀ تو

شعله روییده زتو تا سر دار آزادی

بال پرواز غروری سفر معراجی

بر فراز فلقی آیینه دار آزادی

پیک  صبحی و زگلدستۀ معراج خلوص

می دمی بردل من تاب و قرار آزادی

ظلمت ظالم شب تا که به زنجیرت کرد

می دمد از دل این خاک شرار آزادی

می تند تار تو با پود شهادت با خون

هر گیاهی که دمد از بن خار آزادی

 

شعر رها

  در سیه چال ریا شعر رها را می سرایم

درد شبگین و شبی بی انتها را می سرایم

در رگانم خون فریادست بغضی در گلویم

بر لبم خشکیده شعر اما صفا را می سرایم

شعله گون دردیست بی تابم زبان گفتنم نیست

با زبان بی زبانی ها صدا را می سرایم

از نگاه اختران برلب نمی روید سرودی

شعلۀ شبرنگ چشمی آشنا را می سرایم

دل به بزم یاد تو رقصد چه بی تابانه لیکن

در حضور قامتت شعر حیا را می سرایم

گر خدای باورم در دل بسازد آشیانه

قامت ناز  غزل های خدا را می سرایم

گر زلال آسمان صبح روید در نگاهم

ورد سبز عشق نور کبریا را می سرایم

ورنه در تنهایی پهناور و سنگین شب ها

در سیه چال ریا شعر رها را می سرایم

 

 

سکوت

تا بهار روح یاران را صفا گم گشته  است

در درون معبد دل ها خدا گم گشته است

تا به سبزستان هستی وحشتِ پاییز رست

بر لبان سبزه ها ذوق دعا گم گشته است

در شبان دیر پای هجرت نور خدا

دل جدا گم گشته و جانم جدا گم گشته است

روشنای سبز حسرت سوز هستی ساز عشق

در میان ظلمت بی انتها گم گشته است

شور هستی آفرین مرغکان این بهار

در زمستان سکوت مرگزا گم گشته است

گم شدم در غربت بی هم زبانی گم شدم

تا بهار روح یاران را صفا گم گشته است

 

غریبانه

«چگونه پاره کنم حلقه های زنجیرم

بیا مرا برهان ورنه زود می میرم»

بیا چکاوک سرشار از ترانه و عشق

اسیر نالۀ آواره گان شبگیرم

بخوان برای دلم شعر عاشقانه بخوان

که چون پرندۀ تنها به دام تذویرم

به رگه های تنم نور عشق جاری کن

که پشت پردۀ شب ها غمین و دلگیرم

بگیر دست مرا تا بهار عشق ببر

 

 

 

 

 

گم كرده ها

به خواهرم انجيلا وشوهرشT محمد فريد

آرشيان (شام ) ودخترش باران كه به موج های

ساحلي استرليا  پيوستند وداغشان تا ابد

در دلم باقی ست.

 

 

مرجانهاي گم گشته

وه چه مرجانها ميان آب ها گم كرده ام

صبح ديدار تو را در خواب ها گم كرده ام

های باران! من ترنم های معصوم ترا

در ميان موج ها ، گرداب ها گم كرده ام

                 ***

ای كه در سوگ كبوتر ها دلت خون می گريست

چشم های نازنينت همچو جيحون می گريست

های انجيلا! درآنگاهی كه پيوستی به آب

چشم باران ها به سوگ رفتنت چون می گريست؟

               ***

ناله ام در اوجها تا ناكجا گم گشته است

بغض دلتنگم ميان ناله ها گم گشته است

تا خدا ،آونگ،چشم خسته ام بردارِ شب

انتظار باز گشتت تا خدا گم گشته است

             ***

من اسير خواب هايم تا ترا گم كرده ام

ساز بی تابی نوايم تا ترا گم كرده ام

قوغ خاكستر پناهم شعله در من مضمر است

نالهء بی انتهايم تا ترا گم كرده ام

          ***

ای پری آب ها با آب ها پيوسته ای

قامت سبز رهايی با  رها پيوسته ای

جويبار عاطفه جاری به رگ های تو بود

زآن به اوج آبی الفت ، خدا پيوسته ای

 

چند رباعی

 

از من بگسستی و به شب پیوستم

با تیره گی و ترس و تعب پیوستم

در ظلمت بی نهایت فاصله ها

تا تلخی و تشنه گی و تب پیوستم

 

 

با خنجر درد سینه چاکم کردی

زندانی شهربند خاکم کردی

بیگانه زتو زخود زهستی گشتم

در آتش بی خودی هلاکم کردی

...

پاییز چه بی رنگ و نوا می آیی

با شعلل سرخ ناله ها می آیی

اندوه درخت هات را می دانم

زیرا به نگاهم آشنا می آیی

...

شب چون دل آفتاب را می شکند

در چشم ستاره خواب را می شکند

از ماه چو گیریم سراغ ره صبح

ابری به لبش جواب را می شکند

...

یک باغ شگوفه روید از رنگ صدات

یک دشت ترانه دارد آهنگ صدات

دیوانۀ بی خیال اندام مرا

پیچد به حریر شعله ها زنگ صدات

 

بیمار ترین ترانۀ پاییزم

یا شعلۀ ناله های درد انگیزم

بی تاب ترین سرود طوفانم یا

از خون جنون عشق تو لبریزم

 

 

چند دو بیتی

هوایم سخت بارانی ست ای دوست

شب تاریک حیرانی ست ای دوست

زخورشید نگاهت دور ماندم

دلم خیلی زمستانی ست ای دوست

...

ستاره آسمان را می سراید

سکوت شبروان را می سراید

به روی شانۀ زخمی باغی

پرستو آشیان را می سراید

...

سکوتی زان شب نامرد مانده

شراری از نوای درد مانده

به روی لاله زار چشم هایم

فقط چند بوسۀ ولگرد مانده

...

دل پاکت شرر خیز است کابل

نوایت ماتم انگیز است کابل

دل آواره گان بی شمارت

به یادت شعله آمیز است کابل

...

شب کابل سحر میشه نمیشه؟

بهارش بارور میشه نمیشه؟

نصیب دشمن پست و زبونش

مگر خون جگر میشه نمیشه؟

...

در دلم برپاست غوغایی

بر لبم مهر سکوت اما

در تب پاییز می سوزم

عاصی و دیوانه از غم ها

...

از تن بیمار و پر دردم

شعله یی بی باک می خیزد

در سکوت پاک و بی مرزم

دست تب، بیداد می ریزد

...

در گلویم شوق فریاد است

بی قرارم بی قرار از تب

آتشی در جانم افروزد

ناله های مرغکان شب

...

نیست یاری تا سکوتم را

با سرود عشق بردارد

با نوای شاد شادی زا

در دلم عشق و هوس کارد

...

با نوازش بسترد از دل

رعشۀ بی همزبانی را

با شراب عشق بزاید

از تنم رنگ خزانی را

...

آه ای تب تا به کی سوزی

این تن زار و نزارم را

تا به کی خواهی زنی بر هم

این سکوت راز دارم را

...

ای سکوت ای حرف ناگفته

راز دار این دل رسوا

در دلت گر شوق فریاد است

راز ققلبت را مکن افشا

...

شعلۀ  فریاد پنهان به

چون نداند کس زبانم را

از نگاه مردمان پوشم

درد جانسوز نهانم را  

 

 

آفتاب در بند

به برادرم

 داكتر محمد اقبال سرشار روشني

 

واينكه آفتاب

در چاهسار هاويه

با صد هزار زنجيرآتشين

                             در بند است

كبوتری كه در سينه ام پرپر ميزند

با ايما

       می فهماندم

راز خيل پرنده گان سرود خوان را

كه با نای های ورم کرده شان

مغموم

       سر را به زير بال

                           فرو برده اند

وبا ايما

        می فهماندم

كه...

آنك مرغ شب

با چهره يی از وقاحت واستهزا

تا بيكران هستی

گسترده بالهاي تاريكش را

و با فریاد نا خراش و کریهی

که می شکند «شیشۀ نازک» خموشی  مان را

سر داده است

سیاه ترین سرود ها

             

ا

ومی فهماندم

كه آتشگون كليد زندان آفتاب را

كودك بازی گوش شب

                            شهاب ثاقب

                                      گم كرده است  

 

 

 

تنها

كسي نيست اينجا

كسي نيست اينجا

پرنده بی آشيان است

وباغ بي باغبان

هوا بی آكسيژن است

و

فضا

بی آيينه

حفره های خالی ست ديدۀ اختران

آفتاب سرابی ست

كه بهره يی از آن نيست

به گم كرده راه تشنه گان

وماه نيز

بركه یی ست خالی

                     بی آب 

                             بی ماهی

چه گونه فرياد بر آرم

                        ای بی صدايی

وكه را خواهم

به همصدايی

به دادخواهي

    ***

كسی نيست اين

كسی نيست اينجا

مهر مرده

ماه مرده

آب مرده

چاه مرده

درخت ، چهار فصلش را به فراموشی سپرده

ابر

بارانش را

وآبی بی انتها

               آسمانش را

چشمان ستاره ها تار است

كهكشان بيمار است

      ***

اينجا

پرنده اگر بخواند

                  دارش می زنند    

وستاره اگر بتابد

بر ديده گان خارش می زنند

        ***

اينجا

روياي درختان بيتابی ست

وخواب زلال چشمه ساران بی آبی

هوا را جيره بندی می كنند

اينجا

كه رندانی را از آن سهمی نيست

        ***

کسی نيست اينجا

نه آفتاب

           نه ماه

گويي

هزار سال نوری

از هستی دوری

كابل!

 

 

 

 

 

غربت

 

روزهايم خالي

شام هايم خالی

می فشارد نفش غربت

حجم آيينهء هيچستانم را در خويش

زنده گی می گذرد

                  از پس پنجره ها

وسرك می كشد از روزنهء زندانم

كاشكی

         می توانستم

                      باور كنمش     

 

 

 

 

حد

هماره همراه تنهايی ام

هماره همگام خودم

حدی نمی شناسم

                حدم را نمی شناسم

تنهايی حدی ندارد

خود را نمی دانم

 

آتشفشان اشک

دیدی که باور دل باران شکست و ریخت

ایمان باغ بی سرو سامان شکست و ریخت

دیدی چگونه از پس دردی که جان فسرد

آتشفشان اشک به مژگان شکست و ریخت

دیدی که صبح خندۀ خورشید خشک شد

ایمان سبز در دل یاران شکست و ریخت

دیدی پرنده یی که قفس را به باد داد

بالی فشاند در دل طوفان شکست و ریخت

دیدی درخت دار به آغوش سبز شد

«گل داد و میوه داد زمستان» شکست و ریخت

 

سرود رهایی

بیا که قامت سبز صدات را بسرایم

به تار های دلم چشم هات را بسرایم

در آبشار نگاهت تنِ فسرده بشویم

زشب رهیده طلوع صفات را بسرایم

رها زخویش شوم مبتلات را بسرایم

به چشمه سار تنت خویش را رها بنمایم

و با تمامت خود روشنات را بسرایم

چو در شکوه حضورت نماز عشق بخوانم

در انتهای شبم انتهات را بسرایم

به دیده پردۀ راز نهفته را بدرانم

و قطره قطره دل اشنات را بسرایم

سکوت می کشدم ای سرود سبز رهایی

بیا که قامت سبز صدات را بسرایم

 

بسیط بی صدایی

دلم گرفته شهر من برای آسه مایی ات

ببین تنوره می کشد زدل غم جدایی ات

زدیده ام گشوده ام هزار چشمه آرزو

مگر که بارور کنم نهالک رهایی ات

دلم گرفته شهر من که دیو زاد فاجعه

شرر فگنده این چنین به شهپر همایی ات

چه شد شکوه باورت بهار عشق پرورت

که سرشکسته می رسد خزان بی نوایی ات

دلم گرفته شهر من سرودِ آه می کشم

سرود گریه می رسد به دیدۀ فدایی ات

چه زخم هاست بر تنت چه قصه هاست بی منت

چه داغ هاست بر دلم زدرد بی دوایی ات

تو شوکت شهامتی چرا اسیر حیرتی

ببین که می کشد مرا بسیط بی صدایی ات

نوای سبز باورت اگر که بارور شود

دوباره باز اگر رسد زمان کبریایی ات

اگرچه پر شکسته ام اسیر و بال بسته ام

به بال ناله می رسم برای همصدایی ات

 

 

پر بسته

از روزنان بستۀ الهام خسته ام

من پر شکسته مرغک از دام خسته ام

ای وای شعله یی به دلم نا شگفته مرد

زان شعله یی که مرد سر انجام خسته ام

ننگ است گر شگفتن گل های باورم

از ننگ نا شکیبم و از نام خسته ام

 پختم هزار آرزوی خام را به دل

از پخته بینصیبم و از خام خسته ام

بی تاب تر زموج نسیم سبک عنان

چون شعلت بیقرار و زالام خسته ام

شب های بی ستارۀ دیجورت ای خدا

پلک سپیده بسته و از شام خسته ام

از پژمریده بال و پر مرغک سحر

وز روزنان بستۀ الهام خسته ام

 

مرداب

پا در لجن بنشسته ام مرداب بی نیلوفرم

رویای دریا واره گی رفته زیاد باورم

من پر تپش دریا بدم غوغایی و غوغا بدم

آیینۀ خورشید ها آیینۀ رویا شدم

دل معبد ایمان من آیینه دار جان من

وان گوهر یکدانه اش هم درد و هم درمان من

هر چند از این آواره گی موج جنون شد بسترم

ای دوست دست یاد تو شد رهبرم شد رهبرم

گوشم پر از آوای تو جانم پر از سودای تو

موج نگاه تشنه ام رسوای تو رسوای تو

با من دو چشمش یار شد آیینۀ دیدار شد

دریای جانم همنفس سرشارشد سرشار شد

اما دگر دریا نیم دریای گوهر زا نیم

بی تاب و بی پروا نیم مو ج جنون آسا نیم

بنگر شکسته باورم شوری شکسته در سرم

دست شرر زاز فنا پیچیده دور پیکرم

مرداب اگر دریا شود بی باک و مستی زا شود

همبستر گرداب ها هم رنگ رویا ها شود

دریای من مرداب شد بی باوری همبسترم

رویای دریا واره گی رفته زیاد باورم

 

 

 

تکه تکه فریاد

عریانم

       عریانم

              عریانم

مثل تاکستان های پروان

                           عریانم

با شال گرم نگاهت بپوشانم

فریاد هایم را که تکه تکه می شنوی

خنجر ب گلوگاهم گذاشته اند

بی زمان بی تقویم

                     در مسیر باد

                                   ایستاده ام

می ترسم

          می ترسم

بیشه زار سبز چشم هایت کجا

                                   تا پنهان شوم

مگذار

      با باد با خاک باد در آمیزم

مگذار تکه تکه فریاد هایم

                               گم شوند

                                      در گردبادِ پیچ در پیچِ هیچ

با دستان عاشقت

                   خنجر از گلوگاهم بردار

وآن گاه  انفجار درد است

و آتفشان فریاد

                 فریاد

                       فریاد

 

 

 

به خالده فروغ

گم شده گی

و

  ما

ما گم شده بودیم

ما گم شده بودیم

ما

در کوچۀ پنجم گم شده بودیم

در پیچ پیچ کوچه

                   دلهره یی بود

از بیگانه گی

از گم شده گی

سرگشته و آواره

اضطابی بود در ما

اضطرابی است

                   در آواره گی

                                 در گم شده گی

پیچ در پیچ 

            آه...

کوچه را انتهایی نبود

کوچه آه بود

کوچه محصور دل تنگی بود

و ما محصور کوچه

نفس ها مان تنگِ تنگ

لحظه ایساده بود

به فراموشی سپرده بود لحظه،

                                    جاری بی پایان باورش را

تنها گم شده گی بود که در ما جاری بود

تنها گم شده گی بود که در ما جاری بود

چادر هامان در رخوتی سیاه

                                 رها

گیسوان ما همچ.ن خواب آشفته

                                    سرگشته

دیوانه ها 

          دیوانه ها

دیوانه بودیم ما

                شاید

عابری شعلۀ نگاهش را با شعلۀ آهی روشن کرد

عابری شهاب ثاقب لبخندش را هدیۀ مان کرد

و زیر لب پرسید

کجا را می جویید

ما

     با پلک های فرو افتاده

                               آهسته

                                     گفتیم:

                                          خانۀ خویش را

زهرخندی بر لبان عابر جوشید و خشکید

...

ما در کوچۀ پنجم

                   وقتی گم شده بودیم

که باران وحشت می بارید

و سیلاب شب گستاخانه جاری بود

...

ستاره نگاه شب است

شب بی نگاه بود

و ستاره ها کور شده بودند

با خنجر صاعقه

و گم شده بودیم ما

در کوچۀ پنجم

...

ما کوچۀ پنجم را رها کردیم

باران وحشت در ما بود

و سیلاب شب در ما بود

در ازدحام لای و لجن

تب هذیانی دیگر         

                   جوانه زد

                             در ما

وهم غلیظِ تاریک بود که می راند

                                       کشتی لحظه های تب آلود ما را

گریز

     گریز

ما می گریختیم

از پیچ پیچ کوچۀ پنجم

بی اندکک نگاهی به عقب

از باران وحشت

از سیلاب شب که در ما بود

                                  می گریختیم

از بیگانه گی

                از آواره گی

از گم گشته گی

                 می گریختیم

...

جنگل و دریا را یافتیم

ما جنگل و دریا را در شب یافتیم

جنگل و دریا در شب

                        دهشتناک بود

جنگل رهای ما کرد

و به دریا پیوستیم

تا انتها خشکیده بود

                    حلقوم دریا

                                بی فریاد

وما

    در حلقوم خشکیدۀ دریا  

                                فرو رفتیم

ما که گم شده بودیم

                       در کوچۀ پنجم

 

 

 

به تاریخ دوم حمل سال 1370 کوه آسه مایی شکست کرده بود.

 

صبر شکست خورده

ای آسه مایی

             ای به نفس های سنگی ات

روح هزار شعلۀ خاموش

ای سنگ

          ای صبور

ای قامتت صلابت ایمان

شعر بلند قامت تاریخ

...

در ذهن هوشیار تو ای کوه

افسانۀ غرور مقدس

                       تحجیر گشته است

در رگه های سنگی سردت

 

« از دیر تا هنوز»

اندوه بی کرانۀ این شهر

تحجیر گشته است

...

ای سنگ

          ای صبور

ای شاهد خموش جنایات

در سنگنیی دل خونینت

آیا کدام درد

آماس کرده بود

کاین گونه پاره شد دلت

                           ای سنگ

                                  ای صبور

 

 

تباه

وقتی کارد به استخوان برسد

خدا چه رنگی می داشته باشد؟

گناه چه رنگی می داشته باشد؟

وقتی کارد به استخوان برسد

...

آیا تو مزۀ خون را چشیده ای؟

زمانی که کارد به استخوان برسد

خون

      چگونه مزه یی خواهد داشت؟

نمی دانم

          نمی دانم

                   نمی دانم

می گویند بالا تر از سیاهی رنگی نیست

اما من رنگی را دیده ام

                             که بالا تر از همۀ سیاهی هاست

در آن هنگامه

که بغضی به رنگ نان

گلوی کودکی را

در پنجه های خونین خویش

چنان فشرد

که رشتۀ لطیف جانش را گسست

و بهار سبز تنش را

به سردی کبود زمستان سپرد

گناه زیباترین رنگی شد که می شناختم

شاید ابلیس بود

که به هییت خدا در آمد

و درآن برهوت

دستم را گرفت

و به خون تو آلود

                    برادر

چه می توانستم بکنم

آخر

   کارد  به استخوان رسیده بود

 

 

              

               تباه

 

بی بار

آمدی اما نه همچون ابر پر بار بهاران

آمدی سرد و فسرده چون روان سوگواران

آمدی بی بار تر ازدست های سرد پاییز

آمدی بی روح تر از انجماد آبشاران

آمدی نی یک ستاره روشنی در دیده گانت

آمدی نی بر لبانت یک سرود شاد باران

آمدی گفتم به دل کز آفتاب مهربانی

آب گردد برف های انتظار بی قراران

با حضور آفتابت شب به خاک و خون نشیند

رنگ ظلمت شسته گردد از دل شب زنده داران

با بهار دست هایت بستری افسرده گی را

با نوازش های بارانت ببالد سبزه زاران

آمدی در هر نگاهت آذرخش و ابر با هم

ابربی باران و آذر خنجری بر جان سپاران

رفته بودی چون غرور سرفراز کوهساران

آمدی قامت شکسته چون گذشت روزگاران

آمدی اما نه همچون ابر پر بار بهاران

آمدی سرد و فسرده چون روان سوگواران

 

چراغ چشم تو     

به کوره راه پریشانی چراغ چشم تو روشن شد

چراغ روشن چشم تو هزار ایینه در من شد

ضمیر هستی باور ها نهان به ظلمت یلدا بود

نشسته شعله به خاکستر شکسته بال تمنا بود

و آسمان دو چشم من کویر تشنه تن و خسته

که بی قراری باران را به سنگ صبر فرو بسته

رسوب ناله به دل سنگی که می شکست نوایم را

رسوب شب به نگاه من ببسته بال همایم را

روانه پا به رهی کان را نه روشنی نه بهاری بود

نه تشنه گان کویرش را ز خواب آب قراری بود

که ناگهان به سر راهم چراغ چشم تو روشن شد

چراغ روشن چشم تو هزار آیینه در من شد

چو آفتاب حضور تو دمید در شب پندارم

دمید از دل آیینه شکوه باور بیدارم

بگو دوباره چرا ای دوست اسیر بخت نگونسارم

چراغ دیده نیفروزی فراز این شب بیمارم

 

پرش باد سبک سر

باد

سبک سرانه

              می پرد

سبک سرانه می پرد باد

باد می پرد

خاکستر ایمان را

آسان   

     آسان 

          می برد

خالی می شود

                  آتشگاه

آتش

     خاکستر

              آه...

خمیازۀ شب است

                    خالی آتشگاه

تاریک

       تلخ 

           تاریک

باز کی خواهدت افروخت

پاس کی خواهدت داشت

آتشگاه

         آه

            اه

زردشت

         مرده ست

پرومته جگر به کرگسان یاس

                                    سپرده است

دیر است

            دیر است

                      دیر است

سردم

         سردم

               سردم

ای یار

       ای یار

              ای یار!

باد می پرد

آتش را می برد

مگذار

      مگذار

            مگذار

مرا به باد مسپار

دلت را آتش کن

دستت را ایمان

همین جا  بمان   

           

 

                         

 

 در سوگ ستاره

و شب

        دوباره شب

                    هزار باره شب

که از فراز باور ستاره

                          سیل وار می رسد

و از هجوم تلخواره شب

شکسته رونق ستاره می شود

دلم به سوگ هر ستاره

پاره 

    پاره

می شود

 

 

شکست قامت آیینه

 

آرزو کردم

             تصویرت را

در دل آیینۀ روشن پندارم

ابدیت بخشم

سنگی از قلۀ ظلمت که رها گشت

                                         شکست   

                                                 قامت ایینه را

 

تاراج

 

اینک

       سموم وحشی ظلمت

تاراج کرد شهر روانم را

...

با کوله بار«هیچ» به دوشم

رو سوی شهر خستۀ تنهایی

راهی

      راهی

...

شاید که هیچ باز نگردم

 

بی پناه

تن من

چون نهالی ست ستاده به مسیر باد

می لرزد

          می لرزد

                    از وحشت

دست های تو پناه چه کسی خواهد بود

 

 

بن بست

از هفتمین حصار

با هفت درب مفرغی اش بسته

و هفت قفل سنگی طلسم شده برآن بنشسته

قامت چگونه بر خواهی افراشت

زندانی

در امتداد این شب بی روزن

در جاده

         در خیابان

شلاق حاکم است

و «بپوش پنهان کن»

                        قانون

وقتی

     سمفونی جنایت دره

با رگه  های آبی احساست

                               می سازد

رقصیدنت

           پیچیدنت بر خویش

                                 زیباست

 اما

    آهنگ ناله هایت

                       شهرواست

از دور

       کودکان

زن ها و مرد ها

با سینه های بی تاب

                        بی فریاد

ره برده در مسیر تماشایت

از پشتِ پردۀ اشک

این نالۀ شکسته به جایی نمی رسد

زندانی!

در هفتمین حصار

با هفت درب مفرغی اش بسته

و هفت قفل سنگی طلسم شده بر آن بنشسته

                                                   می میری!

 

خاکستری

خوشۀ گندم نارس را

                      که دزدیدم

                                 یادت هست؟

هیمۀ نمناکی

در گلوگاهم از آن گاه

آرام

     آرام

  می سوزد

          می سوزد

دود و خاکستر می سازد

نفسم را بشنو

از صدای نفسم

                  حتا

 خاکستر می روید

بی چرا نیست مگر

که صدا هایم

همه خاکستری اند؟

شعر هایم که فرو پاشیده ست

گفتن دارد؟

نه

   هرگز

در درون همه باور هایم یک لیلا

شب و روز

می پاشد از هم

                  باور کن

تکه های وطنم هستند

                         شاید

سرخ باشم؟

نگو

بند  دلم

دل بی صاحبی که پرپر شد

                                سرخ بود

شعله هایی که کلبه ها را بلعیدند

                                      سرخ بودند

و خاکستر بر جا ماندند

خون هایی که پریشیدند و پاشیدند

روی تقویم تمام سال

سرخ استند هنوز

رنگ برگ پاییز

رنگ دلتنگ غروب

سرخ 

      سرخ

 رنگ کابوس هایم حتا

همه سرخِ سرخ اند

تو عزیز دل من گفتی:

با یک آغوش گل سرخ

به دیدارم

          خواهی آمد

من به خود لرزیدم

                      لرزیدم

                             لرزیدم

بگذار روی خاکستر آوایم

خواب شوم

ققنوسی شاید

 

               بال بگشاید  

 

                

 

دیدار

 

وقتی که دیدمت

قلبم چه تلخ لرزید

دستم چه سرد ماند

در ژرفنای آیینۀ چشم های تو

دیدم که مرده ام

 

 

 

 
 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۹۸            سال نهــــــــــم                      اسد/سنبله    ۱۳۹۲                ۱۶ اگست   ۲۰۱۳