کابل ناتهـ، Kabulnath




















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

صبورالله سیاه سنگ

 
 
 

   پربودهـ چندرا (مناڈے) در بستر بیماری
 

گزینش از برگه فیسبوک جناب دکتر صبور الله سیاه سنگ

 

 


برای کسی که به مرز صد سالگی رسیده و در بستر بیماری باشد، دنباله زندگی چسپ چندانی نخواهد داشت، ولی چه چیزی هواخواهانش را وامیدارد برای زیسـتن چند روز بیشـترش دست نیایش بالا کنند؟

آیا ملیونها تن نیایشگر همکارانش هستند؟ هرگز نه! بسیاری از همکاران و همگنانش گرداگرد او سیم خاردار گرفته بودند تا نه او بتواند به آسانی اینسو گام گذارد و نه دیگران بتوانند آنسو گذر داشته باشند. دوستداران او شنوندگانش هستند.

امپراتورهای موسیقی سینمای هند با پاسداران، نگهبانان و فرمانبراداران شان خوب میدانستند که مناڈے را چگونه از چشم و گوش مردم دور نگهدارند. (برخورد کینه توزانه یی که در هندوستان با مناڈے شد، در افغانستان مزه اش را تنها ساربان چشیده بود. شگفت اینکه هر دو در کمرویی و تهیدستی همسرگذشت و همسرنوشت اند.)

آنانی که در هفت دهه گذشته آهنگهای زیرین را به یاد دارند، خموشی او را خواهند شکیبید، درست همانگونه که فریادش را به دل سپرده اند:

- ہنسنے کی چاه نے کتنا مجهے رلایا ہے
- یاری ہے ایماں میرا یار میری زندگی
- پوچهو نه کیسے میں نے رین بتایے
- جهنک جهنک تورے باجے پایلیا
- ای بهائے ذرا دیکهـ کے چلو
- چهم چهم باجے رے پایلیا
- اے میرے پیارے وطن
- قسمیں وعدیں پیار وفا
- نه چاہوں سونا چاندے
- اے میرے زہره جبین
- لاگا چنری میں داغ
- گوری تیری پیجنیا
- تجهـ کو چلنا ہوگا
- پیار ہوا، اقرار ہوا
و ...

به زودی پاره هایی از کارنامه هنری مناڈے را در "سـیاهه" خواهید خواند.

[][]
June 27/ 2013

 

 

 

 

... یادهــا تازه میشــوند ...
[][][][][][][][][][][][][][]

دوست همواره مهربان بانو مالینی بیسین دو کتاب زیرین را به "سـیاهه" فرستاده است:

Manna Dey Manyaboreshu
Biography of Manna Dey
By Dr Gautam Roy
زندگینامه مناڈے گرانسنگ
نویسنده: داکتر گوتم رای

Memories Come Alive
Auto-biography by Manna Dey
یادهــا تازه میشــوند: خود زندگینامه
نویسنده: پربودهـ چندرا مناڈے

این پاره ها – از زبان مناڈے – برگهای ۷۶ و ۷۷ "یادها تازه میشوند" برگردان شده اند:

در پارینه نگاریهای هندی آمده است: موسیقی در برترین جلوه هایش رشته پیوند با آفریدگار است. سرگذشت خودم به من میگوید: موسیقی میتواند سراپای هستی آدمیزاده را به اندازه کوچکترین سلول پیکرش فشرده سازد. اگر چنین نمیبود، آن جوان شوخ و شنگ و شیفته پهلوانی، فوتبال و کاغذ پرانبازی، امروز آوازخوانی به نام مناڈے نمیشد. هزار البته، در پرتو رهنمودهای کرشنا چندرا دی که در خانه او را "بابو کاکا" میگفتیم.

در روزگار جوش جوانی، کسی در گوشم میگفت: "منا! میبینی؟ دوستانت آماده "پتنگ پرتیوگیتا" (کاغذپران جنگی) هستند. چرا نمی آیی؟ تماشای خوبی در پیش است. نمیخواهی این شانس زرین را از دست دهی. میخواهی؟ بیا! تار و چرخه را بگیر و بشتاب. بگو! کدامیک بهتر است: دویدن در میدان فراخ و هوای پاک آبی یا نشستن در چله خانه دلتنگ و ناروشن و به ساز و آواز پرداختن؟ دلت میخواهد. چرا نمی آیی؟

نمیتوانستم در برابر وسوسه پیچیده در گوشم ایستادگی کنم. چشم برهم زدن از خانه میگریختم؛ ولی کشش تارهای ساز، نیرومندتر تر از تارهای کاغذپران بودند. با آنکه برای بازیهای بیرونی بیتاب بودم، نمیشد از پرده های موسیقی دل بکنم. کشمکش درونم در آن سالها، همیشه چنین بود. هنگامی توپ فوتبال را سوی گول میبردم، ناآگاهانه راگ بسنت – که تازه آموخته بودم – بر لبم جاری میشد. و در کاغذپرانبازی نیز. به بیان دیگر، هر جا میبودم و هر چه میکردم، موسیقی یورش می آورد و بر روانم چیره میشد. ساز برایم ارزشمندتر از زندگی بود. در آموزشگاه نیز بهترین سرگرمی من طبله نواختن روی میز کانتین و خواندن آهنگهای عاشقانه هندی، بنگالی و گاه انگلیسی بود. همسالانم همنوایی و همسازی میکردند: یکی با کف دست به بازوان نازک چوکی میزد و دیگر با پیوسته کوبیدن آهن نوک سایبان بر پایه گکها آوای دیگری می آفرید. دوست سومی، زنگ بایسکل را به ترنگ ترنگ می آورد تا دسته ساز مان رنگینتر گردد.

شیفته بازخوانی آهنگهای کرشنا چندرا دی و سچن دیو برمن بودم. از بابو کاکا موسیقی هندی می آموختم. در آموزشگاه که برخی از گردانندگان و رهنمایانش سکاتلندی بودند، آشنایی با زبان و موسیقی انگلیسی روزنه عاشقانه دیگری به رویم گشود. مردم میگویند: "فلان در یک نگاه دل باخت"؛ من در یک شنود دل باختم!

از همان روزگاران میدانستم که آواز نیرومند دارم. در آموزشگاه، هر بار که سخن از موسیقی میشد، میگفتند: بشنویم که مناڈے چه میگوید. این جایگاه ویژه خودخواه و خرابم ساخته بود. در دل میگفتم: "پس از بابو کاکا و سچن دیو برمن تنها من هستم!" به به و آفرین آفرین گویی دوستان، ناآگاهی و خودبزرگتر بینی از من "پهلوان پنبه پیش آیینه" ساخته بود."

شبی با خود گفتم: "منا! خداوند روز بد ندهد! اگر در آزمونهای آینده با کسانی که آموزش و پرورش درست هنری دیده باشند؛ سرت به سنگ بخورد و پوزه ات به خاک، چه خواهی کرد؟ از شرمساری نخواهی توانست چهره ات را به مردم نشان دهی. باورمندی دوستان، دلگرمی رهنمایان و چشمداشت هواخواهان را چه پاسخ خواهی داد؟ راستگو باش! از نازکیها و باریکیهای موسیقی هنوز چه میدانی؟ هیچ اندر هیچ.

تا نیمه های شب در کشاکش نبرد فرساینده با خویشتن بودم. فردا همینکه به آموزشگاه رسیدم؛ دوستی خنده کنان سویم آمد و گفت: "مژده! مژده! بدون اینکه ترا در جریان بگذاریم، نامت را در مسابقه آوازخوانی پیشنهاد کرده ایم. باور داریم که هفته آینده در برابر هنرمندان مهمان نام و نشان ما را روشن میسازی.

خشک و کرخت و خاموش ماندم. از خود پرسیدم: دو راه داری: با آبرویت بازی میکنی یا برنده میشوی؟ دلم پاسخ داد: باختن پایان یافتن و برباد شدن است. کاری کن که گردن فراز باشی، نه سرافگنده. میدانی که پشیمانی تباهی دارد.

نخستین بار خود را بر دوراهه کشنده یافتم و گفتم: ...

[][]
دنباله: شام آینده

 

 


... یادهــا تازه میشــوند (۲) ...
[][][][][][][][][][][][][][][][]

گفتم: "بابو کاکا نمیگذارد در برنامه های بزرگ آواز بخوانم. خواهش میکنم نامم را برون بکشید. دست بسته در پیشگاه تان زاری میکنم، نامم را از برنامه بردارید". با شـنیدن بگو مگوی ما چند تن دیگر هم نزدیک آمدند و گفتند: "ناممکن! نمیتوانم چنان کنیم. اگر تو نباشی، چه کسی نماینده ما شود؟ هر که را پیشنهاد کنیم، مایه باخت و آبروریزی خواهد شد".

در تنگنای بدی گیر مانده بودم. خود را بیچاره ترین آدم روی زمین یافتم. راه گریز نداشتم. بار دیگر به نام بابو کاکا چسپیدم: "نمیگذارد! به خدا او نمیگذارد که در پیشروی مردم بخوانم".

یکی از بچه ها مانند بزغاله جست و خیز کنان از پهلویم دور و ناپدید شد. ندانستم کجا میرود. باز هم غوغای ما بلند و بلندتر گردید. نمیتوانستم سرنوشتم را به آنها بسپارم. جوانک بزغاله مانند باز از دور نمایان شد . از همانجا فریاد زد: "گپ پایان یافت. گپ پایان یافت. گپ پایان یافت! آقای "سکات" به بابو کاکا نامه نوشته و از او خواسته است ترا بگذارد که آواز بخوانی. اگر باور نداری، برو از خودش بپرس!" او راست میگفت.

اینکه تا روز برنامه بر من چه گذشت، ناگفته به؛ ولی خداوند به دادم رسید. از آزمون بزرگی سرفراز برآمدم، زیرا برنده جایزه "تانپوره نقره دار" شده بودم. آمدم و تانپوره را زیر پاهای بابو کاکا گذاشتم.

یادها زیاد اند. نمیدانم کدامیک را زودتر بنویسم. در کودکی و نوجوانی خیلی شوخ بودم. گاه با چهره بیگناهتر از فرشتگان دم دکانها می ایستادم. همینکه فروشنده رویش را سویی میگشتاند؛ دست می انداختم، هر دو مشت را از شیرینی پر میکردم و میگریختم. شرمسارانه می افزایم: همسایه ها را هم زیاد آزار داده ام. شبانه از کتاره برنده خانه ها شان بوتلهای ترشی و آچار را میدزدیدم و در تاریکی گم میشدم.

بابو کاکا از نمونه های بیمانند روزگار بود. در آگاهی از جهان موسیقی همتا نداشت. در سیزده سالگی نابینا شده بود و نمیتوانست یا نمیخواست زن و فرزند داشته باشد. در هژده سالگی آوازه شناسا بودنش از مرزهای کلکته بیرون زده بود. با گذشت سالها، مرا همچو فرزند دوست میداشت و میگفت: چشم و امید و آرزویم هستی. هر چه در توان دارم، یادت خواهم داد. تا میتوانی بکوش. همیشه در کنارت هستم. با شنیدن سخنان او خود را نیرومندتر و تواناتر مییافتم. باور داشتم که بهترین آهنگهایش را خواهم خواند.

روزی گفت: "منا! بندش زیبایی ساخته ام". با خود گفتم: "خواننده این آهنگ زیبا من هستم. چه کسی – مگر خودم – آن را خواهد خواند"؟

فردای آن روز، از بیرون آمدم دیدم بابو کاکا تازه ترین آهنگ را به پسری که پنج شش سال جوانتر از من بود؛ داده و سرگرم رهنمایی است. آتش کین و رشک در رگهایم زبانه زد. خونم به جوش آمده بود. چرا؟ برای چه؟ چگونه؟ بابو کاکای من تازه ترین و بهترین کارش را به کس دیگر میسپارد. چرا نخواست این آهنگ را به من دهد؟ آیا بیگانه به او نزدیکتر از برادرزاده خودش است؟ دل تنگ و افگار در یک گوشه نشستم. پرسشهای تلخ مانند موریانه روانم را میخوردند و شکنجه ام میکردند. آنها سرگرم کار شان بودند.

دریافتم که آواز نوجوان آهسته آهسته خشمم را فرو مینشاند و آرامم میسازد. همچنان دریافتم که شیوه خواندنش بهتر از من است. پس از آنکه او از خانه برون رفت. خود را بر پاهای بابو کاکا انداختم و گفتم: "مرا ببخش". پرسید: "چرا؟ چه شده است؟ گپ چیست"؟ همه ماجرا را بیان کردم و افزودم: "دوبار گنهگار شده ام. یکی برای رشک بردن به کسی که بهتر از من بود و دیگر برای پنهانی آزرده شدن از تو که پیشوا و رهنمایم هستی".

مرا در آغوش گرفت و گفت: "آفرین! دوری جستن از گناه نخستین نشانه پختگی است. کین و رشک دیوارهای دل را خراب میسازند." پرسیدم: "نام این نوجوان چه بود"؟ بابو کاکا گفت: "محمد رفیع" ...

[][]
دنباله: شامهای آینده
 

 


.. یادهـا تازه میشــوند (۳) ...
 


در سالهایی که تازه نام و چهره ام در رسانه های چاپی بازتاب مییافتند، گزارشگری آمد و گفت: "میخواهم بهترین گفت و شنود را برای ماهنامه ویژه هنرمندان آمـاده سـازم. از زادروز و زادگاه تان آغاز کنید و نیز بیفزایید که چها را میپسندید و از چها بد تان می آید". گفتم: "دوست گرامی! من آوازخوان هستم. هست و بودم را درین رشته نهاده ام. هر آنچه گفتی یا خواندنی بود، به پیشگاه مردم رسانده ام و تا زنده ام، خواهم رساند. اگر آمادگی و آگاهی داری و میتوانی در پیرامون موسیقی بپرسی، بفرما؛ ورنه خواهش میکنم با پرسشهای کلیشه وقت خود و مرا برباد نکن. هر کس شبی یا روزی در یک گوشه زیر آسمان چشم به جهان کشوده و از چیزهایی خوشش یا بدش می آید. دانستن یا ندانستن این گپها چه ارزش دارد"؟

گزارشگر خاموش ماند و با شانه های فروافتاده به راه افتاد. راجکپور که نزدیکم نشسته بود، پرسید: "منا! چیزی بگویم، آزرده نخواهی شد"؟ گفتم: "چرا آزرده شوم"؟ گفت: "گر چه اندیشه ات بد نیست، نباید با کارمندان رسانه ها اینگونه برخورد کنی. مردم خواهان شنیدن و دانستن همه چیز در زندگی هنرمندان دلخواه شان هستند"، و افزود: "شاید هزاران تن از دوستداران آوازت بخواهند راز این کلاه پشمینه ات را بدانند. شاید در نگاه خودت ارزش نداشته باشد، برای آنها ارزش دارد." دیدم، درست میگوید. به آواز بلند گفتم: "پرس والے! ارے او پرس والے! (گزارشگر! آهای گزارشگر!) بیا! هر چه میپرسی، پاسخ میدهم."

او برگشت و شاد و خندان پرسید: "میتوانم با شما عکس یادگاری بگیرم"؟. گفتم: "ایک منٹ! میری کشمیری ٹوپی!" و نتوانستم جلو خنده ام را بگیرم. او گفت: "آپ کی ٹوپی!" (کلاه شما)؟ گفتم: "دیکهـ! مجهـ سے پہلے آرہا ہے باری کہانی میری ٹوپی کی" (نگاه کن! پیشتر از من، نوبت میرسد به افسانه کلاهم) موهایم از جوانی کم بودند. زمستان سال ۱۹۴۷ یا ۱۹۴۸ در کشمیر برنامه آوازخوانی داشتم. هوا دم به دم سرد شده میرفت. یکی از شنوندگان نزدیکم آمد، کلاه پشمینه اش را برداشت، آن را بر سر من نهاد و مهربانانه گفت: "دیگر سردت نخواهد شد". از همان روز دارای "سرپناه" شدم! هنگامی که گزارشگران – مانند خودت – با کمره های عکاسی یا فلمبرداری سویم می آیند، بیدرنگ میگویم: "ایک منٹ! میری کشمیری ٹوپی!" ...

زادگاهم مدن گهوش، مهانگر کلکته و زادروزم یکم ماه می ۱۹۱۹ است. از چه زیاد خوشم می آید؟ از کاغذپران جنگی. ازچه زیادترین خوشم می آید؟ از کاغذپران جنگی با محمد رفیع. روحش شاد! کشته و مرده این بازی بود، ولی از دست من دل پرخون داشت. یک بار هم نشد که در "نبرد هوایی" برنده شده باشد. همیشه او را میبریدم و تارهای دستداشته اش را شل میکردم. در پایان هر باخت، شرمسارانه میگفت: "هفته آینده باز شرط میزنیم" و هفته آینده باز میباخت.

رفیع و من پنجاه و چند آهنگ با یکدیگر خوانده ایم. سالها پس از نخستین دیدار "غمگینانه" روزگار نوجوانی که گفتم خانه ما آمده بود و در برابر دیدگان خشمناک و دل پر کینه آموزش و پرورش میدید؛ روزی بابو کاکا آهنگی ساخت برای فلم "عدالت". من نقش دستیارش را داشتم. هنگامی که آهنگ آماده شد، گفت: "برو به رفیع بگو تا بداند". پرسیدم: "بداند که چه"؟ گفت: "تا بیاید و این را بخواند". دلشکسته پرسیدم: "چرا؟ مگر من نمیتوانم آن را بخوانم"؟ بابو کاکا گفت: "نه! نمیتوانی. تنها او میتواند این را بخواند". خوار و دل افگار رفتم و رفیع را آوردم. در پایان، بار دیگر دریافتم که راستی تنها همو میتوانست بخواند. "رفیع جو کر سکتا ہے ، وه ہم نہیں کر سکتے" (آنچه رفیع میتواند، ما نمیتوانیم).

او به تنهایی خودش "اکادمی موسیقی" بود. شگفت اینکه تهداب ساز کلاسیک را نمیدانست، هرگز به اندازه من آگاهی موسیقایی نداشت، ولی آوازش بیهمتا و بهتر از من بود. هر چه میخواست، به بهترین شیوه میخواند. آواز رفیع بر دل نمینشست، "نشستن" خیلی ساده است، آواز او بر دل و جان و روان شنونده ها فرمان میراند و همانجا خانه میکرد.

رفیع با بزرگواری بیکرانش در گفتگو با روزنامه Times of India به گزارشگری گفته بود: "شما آواز مرا میشنوید و دوست دارید، من آواز منا ڈے را میشنوم و دوست دارم"، امروز هر باری که آوازش را میشنوم – اگر تنها باشم – اشک میریزم. او هنرمند بیمانندی بود. او را "رامشگر خداوند" مینامم.
 

 

 

... یادهــا تازه میشـــوند (۴) ...
 


بیست و سه یا بیست و چهار ساله بودم، بابو کاکا مرا در بمبئی به دیدار استاد امان علی خان برد و دست به سینه گفت: "استاد جی! با خواهشی به این درگاه آمده ام. اگر برادرزاده ام را در سایه تان بگیرید تا از شما موسیقی بیاموزد، تا پایان زندگی سپاسگزار خواهیم بود."

استاد جی هفتاد سال داشت (یادداشت: سخن منا ڈے در پیرامون شمار سالهای زندگی استاد درست نیست. درین دیدار که به گمان زیاد در ۱۹۴۳ رخ داده، امان علی خان پنجاه و پنج سال داشت. شاید سپیدی مو و نمای چهره او را اندکی پیرتر مینمایاند. نامبرده پس از منا ڈے، لتا منگیشکر را به شاگردی پذیرفت و در شصت و پنج سالگی جان سپرد. س س)

نمیدانم آن اسطوره موسیقی هند چه روز ابرآلودی داشت که ناگهان برآشفت و فریاد زد: "بس است! خواهش بیجا بس است! میخواهی همین جوانک ناپخته را شاگرد بپذیرم؟ برو! برو بیکار نیستم. به من چه؟"

واکنش خشمگینانه استاد ما را لال ساخت. سالها پس از آن روز دریافتم که او از پرآوازه بودن کرشنا چندرا ڈے در موسیقی کلاسیک آگاهی نداشت. با دریغ، بیشترین هنرمندان بمبی از چهره های برجسته موسیقی شش گوشه هند چیزی نمیدانند.

بابو کاکا خواهشمندانه افزود: "استاد جی! اگر بد تان نمی آید، دستکم یک بار فرمان دهید که در پیشگاه شما آواز برکشد." او از خشمش کاست و گفت: "اچها! چلو ... سناؤ" (خوب! راه بیفت. بخوان.)

سرنوشتم به یک تار مو بسته بود. به خود گفتم اگر اکنون بتوانم او را شادمان سازم، پیشنهاد بابو کاکا پذیرفته خواهد شد. ترسان و لرزان پرسیدم: "استاد جی! چه بخوانم"؟ گفت: "هرچه میخوانی، بخوان".

آرام آرام راگ "ایمان" را سر کردم. در پایان به دهان استاد چشم دوختم. نشانی از پسند یا پذیرش ندیدم. پس از درنگی پرسید: "راگ ایمان چند ساختاره دارد"؟ گفتم: "چهار". گفت: "هان! سر از فردا میتوانی بیایی. یادت باشد: درست ساعت ۹:۰۰ شب. نه زودتر، نه دیرتر". لبخندی که ریشه در پیروزی من داشت، در سیمای بابو کاکا پدیدار گردید.

جنجال پریشانی بر من چیره شد: خانه استاد امان علی خان از اپارتمان ما چندین کیلومتر دور است. پس از خستگی روز در ستدیو، ساعت نه شب خود را رساندن؟

یکباره و ناخواسته از دهانم پرید: "ساعت ۹:۰۰ ... وقت نان شب ...؟" استاد به سردی گفت: "راست میگویی! راست میگویی! نان شب خوردن بهتر از فراگرفتن ساز است. برو! نیازی نیست، بیایی".

با پشیمانی و پوزشخواهانه گفتم: استاد جی! درست ساعت ۹:۰۰ شب. نه زودتر، نه دیرتر خواهم آمد."

فردا شب ساعت ۹:۰۰ زنجیر دروازه را به آوا درآوردم و در آستانش زانو زدم. هنگامی که آغاز کرد به خواندن راگ، به جهان دیگری پرتاب شدم. ویژگی آواز و چیرگی بر پرداز و نمایش راگ از سوی وی میخکوبم کرد.

پیرمرد را بیهوده "اسطوره موسیقی کلاسیک هندوستان" نگفته بودند. استاد جی انداز دیگری از راگ ایمان را نشانم داد و سپس به راگ ملتان پرداخت. با آنکه از نگاه ساختاری، تهداب را از بابو کاکا آموخته بودم، در کار استاد امان علی خان جلوه های نوین و تازه یافتم. نامبرده به دنبال راگها، "نووم" را یادم داد. نووم تمرین آوایی موسیقی کلاسیک برای تلفظ درست واولهای کوتاه، میانه و بلند است.

استاد جی گفت: "هشدار! مبادا هنگام آوازخوانی واژه ها را بشکنی. اگر آنها هر یک به جاها شا پوره پوره بیان نشوند، کشش و زیبایی شان را میبازند".

سه ماه پس از فراگرفتن "نووم"، استاد دست روی شانه ام گذاشت و گفت: "آفـــرین!"

 




 

 

... یادهــا تازه میشـــوند (۵) ...
 

نخستین دیدار با یک هستی بزرگ
===================
باید ۱۹۴۵ بوده باشد. در ستدیو با انیل بسواس [آهنگساز برجسته هند] نشسته بودم و تازه ترین آهنگ مان را رنگ و رخ میدادیم. در گوشه دیگر، دخترکی لاغر اندام و سیاه چرده – شاید چهارده پانزده ساله – خاموش و آرام ایستاده بود. آزمایشهای آمادگی پایان یافتند. میخواستم خانه بروم. انیل پرسید: "آواز دختر دینا ناتهـ منگیشکر را شنیده ای"؟ گفتم: "نشنیده ام. روان پنڈت دینا ناتهـ شاد! همین یکی دو سال پیش چشم از جهان پوشید". انیل گفت: "آری. این دخترش است و لتا منگیشکر نام دارد. پس از مرگ پدر، دخترها دشواریهای زیاد دیده اند. چند ماه میشود لتا بمبئی آمده است".

به آیین پاس و سپاس به روان پدرش، روی زمین نشستم و گفتم: "بخوان. لتا جان! بخوان. میخواهم بشنوم". او نیز نشست و خواند. آوازش را شنیدم و به انیل گفتم: "خداوندا! این دختر نیست، ستاره است، ستاره فروزان".

برخی از هنرنشناسان میگویند: "لتا منگیشکر و آشا بهونسلے نمیگذارند کسی به سرزمین موسیقی فلمی نزدیک شوند". پاسخ من همواره چنین بوده است: "در گام نخست این گفته درست نیست. گیریم راست باشد، چه کسی به اندازه این دو خواهر توانایی و پشتکار هنری دارد؟ همه میدانند که کسی را یارای نزدیک شدن به آنها نیست".

جهانی به نام کشور کمار
==============
در میان آوازخوانهای مرد، نزدیکترین دوستم طلعت محمود آواز خوبی داشت. البته کمی ساده دل و – برهنه تر بگویم – نه چندان اندیشمند بود. اگر پیوندهای دوستی را یکسو بگذاریم، از نگاه هنری طلعت محمود به غبار محمد رفیع نمیرسید. چنانی که بار بار گفته ام، رفیع با آنکه تهداب موسیقی کلاسیک را نمیدانست، "اکادمی موسیقی" بود. هنگامی که میخواند، ملیون ملیون شنونده را افسون میکرد. اینک اگر بگویم خوشآواترین، تواناترین و بهترین هنرمند رشته موسیقی هندوستان کشور کمار است، باورم کنید.

کشور کمار به اندازه رفیع هم از دانش موسیقی بهره مند نبود، ولی گلوی قیامتی و توانمند داشت. در جهان بیرون از موسیقی نیز او را "هنرمند زندگی" مینامم. تا بخواهید شوخ، سرشار، زرنگ و نترس بود. همیشه میخندید و همیشه میخنداند.

آیا بزرگترین ناهمانندی کشور کمار با آوازخوانان همروزگارش را میدانید؟ پول را بسیار خوش داشت. و این "هوشیاری" بود، نه "ناتوانی"، زیرا ما دست اندکاران جهان ساز و سرود کمترین دستاورد مالی داشتیم و بیشتر به تاوان میزیستیم. غم انگیز اینکه از شرم و ترس آبرو نمیتوانستیم آه بکشیم.

کشور کمار یک راننده مسلمان به نام "عبدل" داشت. نامبرده، دست، پای، زبان و فشرده اینکه "هرکاره" اش بود. همینکه پیمان (قرارداد) ریکارد آهنگهای فلم با پرودیوسر امضاء میشد، عبدل را به جانش میچسپاند.

یگان بار که با خواهش و پافشاری، کشور کمار را به ستدیو میبردند؛ نگاهش از پشت شیشه سرگردان میگشت. آهنگسازان و همکاران میپرسیدند: "چه میخواهی"؟ میگفت: "چشم به راه راننده ام هستم". میگفتند: "ستدیو جای موسیقی است، راننده نمیتواند اینجا گام بگذارد." میگفت: "کی گفتم که او به ستدیو بیاید؟ ما دو تن از دور به زبان اشاره گپ میزنیم".

آنگاه عبدل پشت شیشه می آمد. اگر دو انگشت را به نشانه پیروزی – گرفتن پول از پرودیوسر – بالا میگرفت، کشور کمار شاد و خندان از دل و جان آواز میخواند؛ و اگر به نشانه ناکامی انگشت بر زبان میگذاشت؛ کشور بیچون و چرا از ستدیو بیرون میشد و میگفت: "کسی کے باب کا نوکر نہیں ہوں. پیسه نہیں، گانا نہیں. میں نے کہا بس! (مزدور پدر کسی نیستم. تا پول پرداخته نشود، آواز خوانده نمیشود. همین".

[][]
دنباله: شامهای آینده

 

 
 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۹۵            سال نهــــــــــم                      سرطان    ۱۳۹۲                اول جولای   ۲۰۱۳