کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

عمران راتب

    

 
خشونت، لذت و اعتراض
(در رمان طلسمات)
 

 

 

این زمان بهترین ایام و در عین‌حال بدترین ایام است. زمان ستودن گونه‌گونی‌ها است، زمان ترس از غیر است چون متفاوت است، زمان اعجاز فن‌آوری و نیز زمان ترس از علم و بی‌اعتمادی به آن است، زمان فراوانی بی‌سابقه و نیز زمان شدیدترین تنگدستی‌هاست. زمان حسرت گذشته را خوردن و شوق به تازه‌هاست. زمان خوش‌بینی و امید به امکان آزادی و سعادت بشر و با این‌همه زمان بدبینی وحشتناک و ترس از آینده است. زمان گیرافتادن در تضادهاست؛ دریغ بیمارگونه از رفتن زمان و اشتیاق پوچ به آینده. زمان، زمان بی‌اعتبار شدن جادو و جن است، بااین‌حال، زمان خلق «طلسمات» نیز هست.
از «طلسمات» سخن می‌گویم؛ رمان تازه‌ی جواد خاوری. این رمان هفته‌ی قبل در ۳۵۰ صفحه، توسط انتشارات تاک در کابل به نشر رسیده است. خاوری با استفاده از ساختار و الگوی رمان نو و نوعِ پرداخت تودرتو و کماکان پیچیده، دردهای کهن و ساده را روایت کرده است. در موقع خواندن رمان از آغاز تا پایان بارها مرز خیال و واقعیت به‌هم می‌خورد، با امر واقع دچار می‌شویم، تخیل دربرمان می‌گیرد و به درون افسانه‌ها پرتاب می‌شویم. مسیر رمان واحد و مشخص است، اما زمان و کم‌تر از زمان، ساختار رمان چنین نیست. یعنی تک‌خطی ادامه نیافته است؛ تعلیق‌اندازی صورت گرفته، به‌هم‌آمیزی پیش می‌آید، پایان در آغاز آمده و وسط به‌قول فرخزاد، طی «سفری در حجم زمان» به عقب رفته و از نگاه ساختاری پهنا یافته و پاشیده شده است. با «شبی که نیکه را سایه گرفت» شروع می‌شود، اما درجا نمی‌زند و به‌هرسو لنگر می‌اندازد. در فرجام، دوباره به نیکه بر می‌گردد. زندگی نیکه با یادآوری از یک خاطره‌ی تلخ پایان می‌یابد و رمان ختم می‌شود. بازه‌ی زمانی رمان گشوده است. از دوران حاکمیت ظاهرشاه تا حکومت حفیظ‌الله امین و به تعقیب آن اشغال کشور توسط شوروی و ماجراهای دردناکش. مکان اتفاق افتادن رمان همچون بسیاری از داستان‌های خاوری، قریه‌ی حسنکِ کوه‌میخ در ولسوالی ورس است. درافتادگی با کوچی‌ها، سلطه‌ی دوران شاهی، مالیات مسکه، خشونت کودتا (انقلاب) هفت ثور، ناملایمت‌های زندگی کوهستان و سادگی‌های این زندگی، عشق‌های تپنده، باورهای خرافی و... از جمله ماجراهای رمان‌اند. و خاوری در پس‌زمینه‌ی این ماجراها، حرف‌های زیادی برای گفتن دارد؛ از نقد فرهنگ سنتی گرفته تا رابطه‌ی دین و قدرت و تابوهای غالب بر الگوهای رفتاری و کهن‌الگوهای روایت و آوارگی و نگاه جدی‌تر به نفس زندگی و زیبایی‌شناسی و بالاخره مظاهر تمدن مدرن.
خاوری نویسنده‌یی است که سبک و پرداخت ویژه‌ی خودش را دارد. بر این مبنا، خواننده‌یی که مجموعه‌ی داستانی «گل‌سرخ دل‌افگار» این نویسنده را خوانده باشد، لابد در مورد رمان «طلسمات» پیش‌فرض‌ها و پیش‌انگاره‌هایی برای خودش دارد. راستش اما این‌است که «طلسمات» هم گونه‌یی از «گل‌سرخ دل‌افگار» است و هم فراتر از آن. هموست چون سنخ و رنگ دردش واحد است و هنوز درمان نشده و فراتر از آن است، چون دل‌افگاری‌ها و رنج‌هایش فزونی یافته است. خاوری متفنن و زیاد مُدگرا نیست که روزی از ده بگوید و روز دیگر از درخت‌ها. ده و درخت را با هم پیوند می‌دهد تا نشانه‌یی را در گوشه‌یی از هستی به خودش اختصاص داده باشد و معنایی برای زندگی‌اش خلق کرده باشد. بر واژه‌ی «خلق» تمرکز می‌کنم، چون خاوری اهل خلق و ایجاد و ابتکار است. دردشناسی گونه‌یی از ابتکار است و نویسنده‌ی «طلسمات» به شناسایی دردها پرداخته است. تلاش برای درک و شناخت از درد، مقدمه‌ی درمان درد است.
گویند در افسانه‌ها که «گل‌سرخ دل‌افگار» طعمه‌ی گرگ‌ها می‌شود. خاوری آن را ترجمه کرده است، در دو حالت: در نزاع میان دو قومندان (گرگ و اژده‌ها) و بار دیگر گرگ‌های رود هیرمند او را باخودشان می‌برند. اما دردی که بر قلب می‌نشیند، با رودخانه نمی‌رود. بازتولید و تکثیر می‌شود در دو بیتی‌ها و امثال و حکم و تکرار می‌شود در طلسمات.
طلسمات قصه‌ی رنج و حرمان است. کوه‌میخ در این قصه محوری است که تمام رنج‌ها و عسرت‌های زمانه را در خودش جمع کرده است. داستان‌های «کوه‌میخ»، «شیون»، «شبی که نیکه را سایه گرفت» و «گل‌سرخ دل‌افگار» به‌نحوی در «طلسمات» بازتولید شده‌اند. نیکه را سایه می‌گیرد در طلسمات، اما نه به‌خاطر ترس از توهمی که او نامش را اوغان گذاشته، بل به‌دلیل کابوسی که از رهگذر عشق‌بازی‌ها و «لونده‌بازی‌»های «بلقیس با اغیار، بلای جانش شده است. اما گذشته از درون‌مایه و رابطه‌ی بینامتنی طلسمات با مجموعه‌ی گل‌سرخ دل‌افگار – که خیلی هم زیاد است-، گل‌سرخ دل‌افگار دوبار در رمان تکرار شده است. یک‌بار در صفحه‌ی 102، زمانی که عشق گوهر در جان نیکه خانه می‌کند و او را آواره‌ی کوه و دیار می‌سازد. در میان راه و در هجوم سنگینی آوارگی و غم غربت افسانه و خیال به‌هم می‌آمیزد و گوهر (گل‌سرخ) توسط گرگ‌ها دریده می‌شود: «شب که تاریک شد، گرگی از پشت‌سر حمله کرد و عروس را خورد. فقط سه قطره خونش به زمین چکید که از جایش سه شاخه گل رویید.» و بار دیگر در پایان کتاب، هنگامی که جنگ‌های ویران‌گر در قریه‌ی «حسنک» مغلوبه می‌شود و دختران فقط به عشق قومندان‌ها زندگی می‌کنند. این‌جا نیز همان دو قومندان است که «گل‌سرخ دل‌افگار» را مشترکاً هدف می‌گیرند و عشق‌شان به خون‌خوری می‌رسد: «هرکدام یک دست معشوق را گرفته بود و با تمام توان به سوی خود می‌کشید. معشوق، لبریز از این خوش‌بختی، لحظه‌به‌لحظه به مرگ نزدیک می‌شد، تا آن دم که از میان، به دو نیم شد» (ص 313). شخصیت‌های رمان اغلب همان شخصیت‌های آشنا در مجموعه‌ی داستانی «گل‌سرخ دل‌افگار» اند: نیکه، ملا یعقوب، بلقیس، نعیم سوک‌سوک، نسا و دیگران. قصه اما، قصه‌ی ماندن و رفتن است؛ صلح و آشتی است، سنت و مدرنیته است.
جای گفتن ندارد که هر خواننده، با خوانش منحصر به‌فردی که از داستان یا رمان دارد، بدیهی است که نمی‌تواند بدون هیچ قیدوشرطی، آن را دربست بپذیرد. درست همان‌گونه که ملایعقوب به نیکه می‌گوید: «هیچ قاعده‌یی بدون استثنا نیست» (ص 345). جاهایی از آن را می‌پسندد، جاهای دیگرش را نه و در برابر بخش های دیگر هم بی‌تفاوت باقی می‌ماند. رمان طلسمات هرچند دارای جان‌مایه‌ی واحد، اما دارای کلیت واحد و یگانه نیست. یعنی سه بخش دارد و تقریباً می‌توان هر بخش آن را به‌صورت جداگانه و مستقل نیز خواند و از آن دریافت و قرائت متفاوت داشت. من نیز ناگزیر با آن جنبه‌هایی از «طلسمات» بیشتر دم‌سازم که هرازگاهی مشغولیت ذهنی‌ام را شکل می‌دهد. پیش‌بینی نمی‌کنم که هرآن‌چه می‌گویم، با نیت و هدف نهفته در رمان مطابقت کامل داشته باشد، چون من با نشانه‌هایی که از متن رمان در هم‌سویی با احساس، باورها و دغدغه‌های ذهنی خودم می‌گیرم، سخن می‌گویم.

لذت قربانی در افزایش خشونت جلاد
«چمن» اما، یک نشانه‌ی تک‌افتاده است در طلسمات، با آن‌هم نفوذ خیره‌کننده‌یی در او دیده می‌شود: زن سلطان، مادر نیکه. خیلی غم‌انگیز است در این فرهنگ که وقتی می‌خواهیم از زنی سخن بگوییم، ناگزیر باید او را در سایه‌ی شوهر یا پسرش بشناسیم و بشناسانیم. قلب تپنده‌ی طلسمات نیز همین است وقتی که از زبان بلقیس می‌گوید: «آفرین! مرد باید سیاست داشته باشد. سیاسر را سیاست مرد مزه می‌دهد.» و این تک‌گویه‌ی قربانی‌وار، توسط چمن ادامه می‌یابد: «سیاست که می‌کنی، حس می‌کنم سایه‌یی بالای سر خود دارم» (ص 31). منظور از «سیاست» همان سلطه‌ و استبدادی است که سنت حق اجرایش را به مرد داده است تا زن در سایه‌ی آن سلطه، حس نکند بی‌سایه شده است! چمن و بلقیس دو شخصیتی هستند که از آغاز تا پایان با رمان می‌مانند و نقش شهرزاد قصه‌گو را ایفا می‌کنند. قصه‌یی که از زبان چمن و بلقیس می‌شنویم، گویای حقیقت‌های مستور و مسکوت بسیاری هست. روایت زندگی چمن و بلقیس، روایت وجود ماتریس پنهان خشونت در زندگی ماست و از این‌رو، قلب موضوع به باور من.
می‌دانیم که متن‌های ادبی به‌ویژه اگر داستان و رمان باشد، بنابر نوع برداشت و تفسیر خواننده معناهای متفاوت پیدا می‌کند. جان‌مایه‌ی این حرف این است که معنا در داستان و رمان، سیال و تغییرپذیر است. من این‌جا با اتکا به دو جمله‌ی نقل شده از رمان «طلسمات» و خوانش و معنای دریافتی خودم از آن، نخست شباهت‌های درونی‌اش را با دو داستان دیگر برای‌تان می‌آورم و بعد نتیجه‌ام را از آن می‌گیرم.
داستان نخست، مال رومن‌گاری است. شما آن داستان مشهورش با عنوان «کهن‌ترین داستان جهان» در مجموعه‌ی «پرندگان می‌روند و در پرو می‌میرند» را به خاطر بیاورید. گلوکمن، قربانی شکنجه‌های وحشت‌ناک سرهنگ هاوپتمن شولتزه در اردوگاه‌های مرگ آلمان نازی، پس از یک سال شکنجه و آزار جان‌سوز هرروزه، تبدیل می‌شود به یک انسان درمانده، تهی‌شده از همه‌چیز، فاقد امید. تاجایی‌که حتا با تغییر وضعیت و تبدیل نقش‌های قربانی و جلاد، نیز در عوض انتقام‌جویی از سلاخ و شکنجه‌گر خود، می‌کوشد از هر راه ممکن به آن کمک برساند. رومن‌گاری خواسته است با این روایت پرده از روی وضعیتی بردارد که در آن انسان دیگر یک انسان نیست! موجودی‌است که انگیزه، امید و در نهایت تمام مشاعرش را از دست داده و خود را به‌شکل ناامیدکننده‌یی تسلیم وحشت موجود کرده است. گلوکمن تصویری از موجودی است که به تداوم ظلمت ایمان پیدا کرده و نه‌فقط ایمان، بلکه به استمرار آن اشتیاق نیز دارد. این نتیجه را از زبان خود گلوکمن در پاسخ به دوستش (شوننبام) به علت این رفتار عجیبش، در آخرین فراز داستان می‌توان به‌خوبی دید: «قول داده است که دفعه‌ی دیگر با من مهربان‌تر باشد!» یعنی هنوز هیچ امیدی به آن ندارد که این لحظه‌های خوش و آرام، ادامه پیدا کند. می‌ترسد دوباره او همان زندانی باشد و سرهنگ نیز شکنجه‌گرش: بیان ابدی‌بودن وحشت، ظلمت و تباهی.
داستان دیگر از صادق هدایت است: «زنی که مردش را گم کرد». این داستان روایت زندگی زن اندوه‌زده و درمانده (زرین‌کلاه) است که هماره توسط شوهرش (گل‌ببو) شکنجه می‌شود و بدنش در معرض سرکوب قرار می‌گیرد. زرین‌کلاه نه‌تنها بر این شکنجه و سرکوب معترض نیست که به آن عشق نیز می‌ورزد. او که تن و بدنش پیوسته مورد آزار و شکنجه و دست‌کاری قرار دارد، سرانجام تبدیل به موجودی می‌شود فاقد عزت نفس، فردیت، سلامت و قالب‌های شخصیتی. وقتی هم که گل‌ببو او را ترک می‌کند و به روستا برگشته زن دیگری اختیار می‌کند، زرین‌کلاه نمی‌تواند دوری‌اش را تحمل کند. بالاخره همه چیزش را فروخته، خودش را به شوهرش می‌رساند. صادق هدایت در بخشی از داستان عمق فاجعه را نمایانده است: «اگرچه زرین‌کلاه زیر شلاق پیج‌وتاب می‌خورد و آه‌وناله می‌کرد، ولی در حقیقت کیف می‌برد» (ص 4).
این‌جا، در گفته‌های بلقیس و چمن نیز زن از سلطه‌ی مرد بالای خودش لذت می‌برد و در ویرانی تخیل جنسی و تباهی زندگی، هدونیسمش را در افزایش سرکوب مرد بالای خودش می‌بیند. برخورد این چنین دردانگیز و تکان‌دهنده با سلطه و سرکوب، حرف مهمی را بیان می‌کند، اما در یک نگاه عام‌تر می‌توان پیوند آن را با عمومی‌شدن سلطه در جایی که سنت و بدویت غلبه دارد، دریافت. به این‌معنا که تسلط وحشت‌ناک سنتِ سلطه و سرکوب در درازمدت، این مخاطره را در پی دارد که رانه‌ی هویت‌گرایانه‌ی درماندگی و تسلیم را در قالب احساسات و عواطف بدوی زناشویی تقویت نماید. شاید بتوان اظهارات ناامیدکننده‌ی بلقیس یا چمن را ناشی از مازوخیسم یا گرایش خودآزاری شخصی آن‌ها دانست، ولی چنین فرافکنی و توجیهی به باور من فقط می‌تواند تمرکز توجه را از مسأله به سوی نوعی سوژه‌ی مبهم جلب کند. به بیان روشن‌تر، افکار را مخدوش نماید و سرپوشی باشد بر وحشتناکی واقعیت‌های جاری و افلیج‌زدگی عمومی باورها. بنابراین، حتا می‌توان این اظهار را به یک انتی‌مازوخیسم تعبیر کرد. انتی‌مازوخیسمی‌که به‌جای وحشت و حیرت از استبداد، تأییدش می‌کند و به‌نحوی فلج‌شدگی زندگی به‌وسیله‌ی باورهای ویران و تاریکِ نهادینه‌شده را، اعتراف می‌کند. اظهار خوش‌حالی از استمرار چنین سلطه‌ی عمیق و ویران‌گر، تصویری است از یک درماندگی و درخودماندگی؛ ارائه‌‌دهنده‌ی این نکته که استبداد، هست و خواهد ماند: ایمان به ابدیت و جاودانگی آن. جاودانگی استبداد، سبب خلق این مسأله در باورها می‌شود که راه نجاتی از این منجلاب، وجود ندارد: فروبستگی. ایمان به جاودانگی سلطه و سرکوب در وجهه‌ی عاملیت اجتماعی آن باعث به‌حرکت‌درآمدن چرخه‌یی می‌شود که سنت سرکوب و سلطه را در چند لایه بازتولید می‌کند؛ به پیشواز ویرانی و غرق‌شدگی رفتن. من فکر می‌کنم سخنان بلقیس و چمن از چنین چیزی حکایت دارند. رابطه‌‌ی خشونت و لذت در نسبت با افزایش یا خلای سلطه‌ی مرد بر زن در این‌جا نمایانده شده است. آن‌جا که سلطه سنگین‌تر می‌شود، لذتِ بیمارگونه هم بیشتر است و زمانی که خشونت و سرکوب، هرچند موقتی، فروکش می‌کند و یا تغییر شکل می‌دهد، لذت و «مزه» نیز نابود می‌شود و ما شاهد نوعی نوستالوژی نسبت به غیبت و فقدان خشونت در قربانی هستیم.

روایت مردسالاری
«مگر دختر جز یک شوی خوب چه می‌خواهد؟» (ص 85)، «مردی که مرد باشد، پیر این‌طور زن را به خر می‌گیرد.» (ص 114)، «اگر لازم بود زن‌ها باسواد شوند، خدا آن‌ها را مرد می‌آفرید.» (ص 299)، «خدا آدم را به دست شوی قیله‌قیله کند که دم زبان خُسرمادر نیندازد.» (ص 305) و... نمونه‌هایی‌اند از فرودستی زنان و قرار دادن آن‌ها در یک جمع غیر مرد (غیر انسانی).
عنصر خشونت در طلسمات یک تجربه‌ی مداوم و فراگیر است. خشونت‌های هرنوعی و از هر زاویه‌یی. اما خشونت نسبت به زن، خشونتی است بس نفس‌گیر و سیاه. قطعات بالا نمونه‌هایی از این خشونت‌اند که مردان بر زنان روا می‌دارند. در این پیوند مایلم نکاتی را یادآوری کنم.
در فرهنگ مردسالار، نگاه خشن و بدوی به زن و حقوق زن، فقر و فقدان درک و... اینان پنداری سازهای یک ارکستر بوده‌اند که از آن نوای جنگ و فلاکت و مرگ برمی‌خاسته‌ است. رمان طلسمات در پیج‌وخم موضوع، گاهی به‌شکل اریب به‌سوی این مسأله نیز چرخیده است.
یکی از دغدغه‌های نقد از منظر فمینیستی پرداختن به مسایل و موضوعات زنانه در گفتار و رفتار ساده‌ی زنان و یا درباره‌ی زنان است (مثل پرداختن به بررسی زندگی ناگوار خانوادگی، تجربه‌های خاص زنان؛ مثل قاعدگی، بارداری، زایمان، بچه‌داری یا روابط مادر و دختر یا روابط یک زن با یک زن، مسایل تنانه در شکل بدوی و معاصرش). زنان در این‌گونه تصاویر، عاطفی‌تر و نسبت به واکنشی که در قبال تحریکات محیط خارج از خانه بروز می‌دهند، درونی‌ترند. و طلسمات درست همین کار را کرده است. نگاه این رمان به‌سوی مسایل زنانه، خیلی واقع‌بینانه و تجربی است. همواره زنان را در اجتماع، تحلیل نمی‌کند؛‌گاه به مسایل کوچک‌شان درخانه یا به علایق شخصی آنان نیز می‌پردازد. زیرا حقیقت ماجرا در زندگی یک زن (مرد نیز) به‌وسیله‌ی آن‌چیزی تعیین می‌شود که به‌صورت روزمره با آن درگیر است و با گوشت و پوست خود آن را لمس می‌کند. واقع اما این است که فیصدی بالایی از خانواده‌های ما هنوز درک و شناختی از آن چیزهایی که دنیای امروز به‌نام حقوق زن، آزادی، برابری و آسایش می‌شناسند، ندارند.
تمدن غالب مردسالار است (قضیب‌سالار- حاکمیت و سلطه با مرد است) و در جهتی هدایت می‌شود که زنان را در امور خانواده، انتخاب راه و روش زندگی، فعالیت‌های مذهبی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، قانونی و هنری زیردست نگاه دارد. از انجیل عبری و فلسفه‌ی یونان گرفته تا امروز، این تمایل فرهنگ مردسالار که مرد را یک نُرم انسانی و زن را دیگرِمرد (نوع غیرانسانی) یا محملی برای ارجاعات منفی (و ارزش مهبل را صرفاً در دادن «منزلگاهی» به اندام جنسی مردانه) بپندارد، حضوری مداوم داشته؛ زیرا زن، فاقد اندام مردانه، فاقد نیروی مردانه و فاقد ویژگی‌های شخصیتی مردانه بوده است. فروید شکل متفاوت بیولوژیک میان دو جنس را، منشاء سرخوردگی و احساس کمبود در زنان می‌دانست و میل زنان در اتصال به مردان را، جبران این سرخوردگی و کمبود تعبیر کرد. فروید «کنش‌گری خروسه‌یی» مردانه و «کنش‌پذیری مهبلی» زنانه را تضادی می‌خواند که سبب می‌شود زنان حین انجام عمل جنسی و با دیدن اندام جنسی مرد و احساس حفره‌ی حقارت در تن خودشان، خودشان را نسبت به مردان ناقص احساس نموده و دچار عقده‌ی قضیب شوند... . شاخصه‌های مردانه، در نگرش مردسالار مهم‌‌ترین عامل ابداعات فرهنگ و تمدن نیز به‌حساب می‌آمد و هم‌چنان می‌آید؛ بدین‌ترتیب در طی فرایند اجتماعی شدن، ایدئولوژی مردسالار برای زنان، درونی شد و به تدریج پذیرفتند که جنسیت خود را تحقیر کنند و بدون اعتراض یا سرکشی، ستم‌پذیر باشند.
در تصویر متداول از جنسیت این برداشت به‌شکل گسترده‌یی حاکم است که جنس فرد را آناتومی او تعیین می‌کند؛ در حالی که مؤلفه‌های تعیین‌کننده‌ی مذکر و مؤنث عمدتاّ ساختار فرهنگی دارند که موازین مردسالارانه‌ی‌ موجود آن‌ها را طبقه‌بندی کرده است. این‌‌ همان نکته‌یی است که دوبووار متذکر شده و می‌گوید: «یک فرد، زن به دنیا نمی‌آید، زن می‌شود.» تمدن، خالق آفریده‌یی است که زن، نام می‌گیرد؛ همچنان که موجود مذکر را فعال، سلطه‌جو، ماجراجو و خلاق می‌خوانند.
ایدئولوژی مردسالار، نوشته‌ها و آثاری را ترویج و تحسین می‌کند که غالباً آن‌ها را مردان نوشته‌اند. در طول تاریخ، آثاری چون؛ ادیپ، اولیس، هملت، تام جونز، کاپیتان اهبو و... که تصویرگر‌ ویژگی‌ها و ابراز احساسات مردانه در عرصه‌های کنش و فضای داستانی مردانه هستند، در زمره‌ی‌ برجسته‌ترین آثار ادبی قلمداد شده‌اند، در این‌گونه آثار اگر شخصیت‌های مؤنث، نقشی هم داشته باشند، در حاشیه‌ و سایه است؛ در واقع قهرمانان زن یا مکمل تمایلات مردانه هستند یا مخالف این تمایلات؛ زیرا خود فی‌نفسه جایگاهی ندارند. با قطعیت باید گفت، شاه‌کارهای ادبی فاقد نقش زنانی آزاد و خودمختار هستند. در این آثار، زنان نقش‌هایی در مقابل نقش مردان ندارند و مخاطبان‌شان تلویحاَ مرد هستند و این‌گونه است که مخاطب زن، خودبه‌خود طرد می‌شود و زن، ناچار است نقش مردانه بگیرد، ارزش‌ها و راه‌های درک، حس و عمل مردانه را بپذیرد و هر عمل مردانه را درونی کند. به‌علاوه منتقدان فمینیست معتقدند که تقسیم‌بندی‌های زیبایی‌شناختی سنتی در نقد ادبی رایج با پیش‌فرض‌ها و شیوه‌های استدلالی مردانه، آمیخته شده‌اند؛ به‌عبارت دیگر شیوه‌های نقد ادبی، کاملاً متأثر از فرهنگ جنسیتی است.
باری، خاوری این حقایق را بازگو کرده و با آن مبارزه نیز کرده است. ما این مبارزه را دست‌کم در گفتار بلقیس شاهدیم. بلقیس رها و آزاد است؛ از قید سلطه‌ی «خُسُرمادر» رها شده و در برابر برداشت‌ها و حرف‌های دیگران نیز بی‌اعتنا می‌نماید. به تمام مردان حق می‌دهد که عاشقش شوند و این حق را به‌خودش نیز داده است که بتواند ابژه‌ی میلش را در تن هرکسی که یافت، تصاحبش کند: «وقتی نیکه از احساس او درباره‌ی عشق دیگران پرسید، او بدون پرده‌پوشی گفت، به عشق همه احترام می‌گذارد» (ص 342). با آن‌که تنش هرلحظه زیر شکنجه و ضربه‌های «قمچین چهارباف» نیکه قرار می‌گیرد، تنانگی‌هایش را از یاد نمی‌برد و وقتی نیکه دوباره از عشق دیگران به او می‌پرسد، او پاسخ می‌دهد: «خوب می‌کنند» (همان). و این «خوب می‌کنند» فریاد بُرّنده و لرزاننده‌یی است که در دل زن‌های زیادی این سرزمین سرپیچیده و خاموش مانده، اما این‌بار توسط بلقیس از سینه آزاد شده است. این جدی‌ترین صدای اعتراضی است که خاوری در طلسمات علیه چارچوب نگاه‌های بدوی نسبت به زن و شکنجه‌ها و بندهایی که بر او اعمال می‌شود، سر داده است.
بدون شک که رمان «طلسمات» در نمایاندن عمق فجایع در قلب زندگی ما، موفق عمل کرده است. می‌توان این رمان را از زاویه‌های مختلف دید و به موارد و موضوعات گونه‌گون آن پرداخت؛ نقد کرد، ستایش کرد و یا هم حرف‌های دیگری در مورد و یا در امتدادش زد. من اما، با همین بخشی که می‌خواستم و برایم بیشتر از دیگر بخش‌ها باارزش بود، تماس گرفتم. شاید آن‌گونه که باید، حق مطلب را ادا نکرده باشم، اما این چیزی بود که در توانم بود و گفتنش را برای خودم یک نوع نیاز می‌پنداشتم. دوست دارم با نقل دو تکه از رمان دامن این نوشتار (بازی) را برچینم:
«اما حالا نیکه می‌دید که بازی تنها از آن کودکان نیست. بزرگان هم مشغول بازی‌اند. اصلاً تمام زندگی یک بازی است. هیچ چیز ثابت و پایداری وجود ندارد» (ص 256). و : «بین راه، مثل جوالی‌یی که بارش را از دوش به زمین گذاشته باشد، سبک شد. احساس کرد زندگی یک بازی بی‌پایان است که در آن نقش آدم‌ها مدام عوض می‌شود. دل‌بستن به این نقش‌ها همان خطایی است که همه غافلانه مرتکب می‌شوند» (ص 348).


موفقیت‌های بیشتر خاوری گرامی را آرزو دارم.
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل             ۲۶۶      سال  دوازدهم          جوزا/ سرطان     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی      شانزدهم جون   ۲۰۱۶