کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

۱

 

 

 

۲

 

 

۳

 

 
 

   

محمد اسماعیل اکبر

    

 
سرگذشت و چشم‌دید‌ها

 

 

یك تغییر ناگهانی


حدود یكماه می شد كه در ده درباره حاكم (ولسوال) جدید تبصره می كردند. می گفتند خانمش از خانواده شاهی است. از همین سبب از كسی نمی ترسد. تا همین حالا مامورین را از كار و وظیفه بیزار كرده چون به شدت جلو رشوت را گرفته و هر لحظه ناگهانی در شعبات مختلف سر می زند. قوماندان امنیه را در دهلیز روبروی دفتر خود نشانده و هر لحظه از اجرااتش وارسی می كند. قاضی كه یك ملا بود از ترس او ترك وظیفه گفته. رئیس بلدیه (شاروال) را با مامورانش دو و دشنام داده و تهدید كرده است چون خبر شده دیر به دفتر می آیند. ریش سفیدان و قریدارانی كه زیاد و بی موجب به شعبات و دفاتر حكومتی رفت و آمد می كرده اند اخطار داده كه اگر خبر شود وسیله رشوت قرار می گیرند آنها را زندانی خواهد ساخت و چند نفر را از رفت و آمد به حكومتی منع كرده. رئیس بانك را لت و كوب نموده چون به او مظنون شده است و از این حرف ها.
یكروز بهاری وقتیكه همه بدنبال كار و بار رفته بودند و پدرم در باغچه حویلی مصروف بیل زدن بود دستیار قریدار آمد و گفت حاكم نو آمده در مسجد جامع است. ریش سفیدان را خواسته هر چه زودتر بیایید. پدرم به سرعت دست و پای خود را شست. لباس تبدیل كرد و طرف مسجد جامع روان شد. یك ساعت بعدتر باز دستیار كه به زبان اصطلاحی قریه ما او را مشر می گفتند آمد و مرا گفت زود شو كه مسجد می رویم. من شاید ۶ ساله بودم. او میخواست برادر بزرگم را نیز با خود ببرد مگر او رفته بود دشت برای چرانیدن گاوها. بهرحال وقتیكه به مسجد رسیدم دیدم نه تنها برادرم بلكه بسیاری از بچه های ده را همان جا جمع كرده اند. مردی قد بلند، سیاه سوخته و لاغری كه كلاه پوست به سر دارد و دریشی پوشیده است در زیر دیواری نشسته نام و نام پدر بچه ها را ثبت یك كتاب می كند. ریش سفیدان قریه همه در یك گوشه ایستاده اند و آهسته آهسته حرف می زنند. این مردیكه نام نویسی می كرد و بعد دانستم حاكم جدید است، بعد از آنكه نام همه بچه ها را ثبت كتاب كرد از جای خود برخاست و ریش سفیدان را نزد خود طلب كرد. بعد پرسید: ملا امام مسجد كیست؟ پدرم جواب داد من هستم. گفت بعد از این تو معلم مكتب هم هستی. من سی و شش نفر را ثبت نام كردم هفته آینده می آیم هیچ طفلی كه سن و سالش برابر باشد نباید از مكتب بماند. همه را تا هفته آینده حاضر می كنید. بعد برو به مكتب شهر از نزد سرمعلم، كتاب، تخته، تباشیر و دیگر لوازم مكتب را بیاور و تدریس را شروع كن. این هم كتاب حاضری. هر روز از ساعت هشت الی دوازده و نیم؛ بچه ها را درس میدهی. من خودم در هر ماه تفتیش كرده و نتیجه را معلوم می كنم. با گفتن این سخنان، به طرف بیرون صحن مسجد روان شد. چند نفر از اهالی نزدیك شده با ترس و لرز خواهش كردند كه چاشت است. شما نباید از قریه ما با شكم گرسنه باز گردید. به جز نگاه های خیره هیچ حرفی نزد و به حركت خود ادامه داد. در بیرون محوطه مسجد گادی ای ایستاده بود. حاكم سوار گادی و خود جلو اسپ را بدست گرفته و گادی را حركت داد و رفت. تا لحظاتی دیگر همه گیچ و منگ ایستاده بودند بعد شروع كردن به مبارك گفتن به قریدار جدید و به پدرم كه معلم شده بود. قرار اظهار ریش سفیدان حاكم وقتیكه همه آنها را جمع كرده پرسیده قریدار كیست؟ قریدار خود را معرفی كرده. حاكم پرسیده سواد داری؟ قریدار جواب منفی داده. بعد كسی را كه به نظرش سواد دار می آمده صدا كرده. پرسیده آیا نوشتن و خواندن میداند. چون جواب مثبت گرفته گفته بعد از این تو قریدار هستی. هر روز بازار به من حاضری بده.
و بدین ترتیب قریه ما صاحب مكتب دهاتی سه صنفه شد. آن سال حاكم در تمام دهات ولسوالی مكاتب دهاتی تاسیس نموده، معلمین را از خود قریه تعیین كرده بود. برای معلمین معاش ناچیزی حدود دو سه صد افغانی ماهانه می پرداختند كه البته در آن روزگار كم حساب نمی شد. بعد ها پدرم قصه كرد كه تا آن سال چندین بار ریش سفیدان ده با رشوت جلو تاسیس مكتب را گرفته بودند چون فكر می كردند مكتب سركاری بچه ها را كافر می سازد. اما كتابی كه برای تدریس به بچه ها داده بودند، یك قسمت دینیات هم داشت. اما بخش فارسی و حساب هم تدریس می گردید. می بایست بچه ها خط هم یاد بگیرند. تا آنوقت در مساجد برای اطفال ضروریات دینی را یاد می دادند. اما از آموزش خط و سواد خبری نبود. در قریه ما مدرسه هم نبود تا بچه ها و جوانان دانش های دینی و زبان عربی را یاد بگیرند. من آن سال به نسبت سن خورد و كوچكی جثه از مكتب ماندم. اما هر روزه با پدرم می رفتم و كوشش می كردم خواندن و نوشتن را یاد بگیرم. بزودی پدرم تصمیم گرفت در گوشه محوطه مسجد برای مكتب صنف های درسی بسازد. وظیفه معماری را به دوش خود گرفت و یك مكتب كوچك با 4 اتاق به مدت كمی اعمار گردید. چون قرار بود مكتب سه صنف داشته باشد و از یك اتاق بحیث اداره كار گرفته شود. كلكین ها و دروازه ها را مامایم كه دستی در كار نجاری داشت ساخت و نصب كرد. پیش روی صنف ها را هم پدرم به كمك شاگردان كه چندان خوردسن نبودند كردبندی نموده و انواع گل های رنگارنگ كاشت.
حاكم واقعا نیز گاهی بعد از پانزده روز، گاهی بعد از یكماه می آمد و امتحان می گرفت. از پیشرفت بچه ها بسیار خوشحال میشد و حالا با پدرم بسیار دوست شده بود. وقتیكه زمان رخصتی تابستانی رسید، حاكم به پدرم پیشنهاد كرد كه یكبار به كابل برود و از وزارت معارف كتاب، مجلات و سایر ضروریات مكتب را بیاورد و خودش هم به اصول جدید تدریس آشنا شود. گفت روز دوشنبه بیایید. با سرمعلم مفاهمه می كنیم و من برایتان مكتوب میدهم. قرار معلوم آنسال چندین معلم ممتاز مكاتب دهاتی را به كابل فرستادند تا در سیمیناری اشتراك كرده با شیوه های جدید تدریس آشنا شوند. در عین زمان معاش و امتیازات شان بیشتر شود. مكاتب در ۱۵ جوزا رخصت شده و در ۱۵ سنبله مجددا شروع می گردید. پدرم به كابل رفت و بعد از ۱۵ روز با مقدار زیاد كتاب و مجلات باز گشت. این مجلات "بخوان و بدان" نام داشت و مصور بود. عكس های گوناگون آن از انسان و حیوان تا انواع درخت ها و نباتات و گلها برای ما بسیار دلچسپ و گشاینده دنیای دیگری بود. پدرم توصیه كرد تا از روی عكس های آن مجلات رسم كنیم. در عین حال این مجله كه برای آموزش سواد به كلان سالان تهیه شده بود مطالب متنوع و رنگارنگ داشت. مطالب صحی،‌تربیتی، قصه ها، مطالبی از تاریخ، معلوماتی در باره گوشه های مختلف كشور و دنیا. خلاصه در آن فضای بسته و محدود دهات می توانست موجبات تغییر ذهن و پرورش خیالات گردد. وقتیكه پدرم مطالب آن را میخواند در من آرزوی سفر وگشت و گذار به گوشه های مختلف كشور و جهان شكل می گرفت.
***

تابستان نیز حداقل برای اطفال فصل دلچسپی است و همه مشغولیت های آن به نحوی تفریح نیز محسوب شده می تواند. از جمله چرانیدن گاوها، یا تعداد معدود بز و میش كه غرض استفاده از شیرشان در خانه ها نگاه میدارند. علف آوردن برای خوراك شبانه حیوانات كه یا از كردهای رشقه درو میشود یا از میان كشتزارها، از قبیل كشت پخته كه چندین بار آب داده میشود و بنا بر این كناره های آن جای رویش و رشد علف های وحشی است. هم چنین آب بازی كه حدودا دو ماه الی سه ماه سال در اثر آب خیزی جوی ها پر آب می باشند. هم چنین میله هایی كه در باغها ترتیب می گردد. در قریه ما فقط سه یا چهار باغ بزرگ وجود داشت و وقتیكه میوه آن می رسید صاحب باغ از خویشاوندان و نزدیكان دعوت میكرد و در زیر سایه درختان میله برپا می شد. بر علاوه جمع آوری حاصل، زنان غذای هوسانه می پختند و قصه می كردند و بچه ها نیز به انواع بازی های مشغول می شدند. ما در باغهای عمو توره، نوربای و آغا كه از نزدیكان ما بودند می رفتیم و چند بار رفتن در هر باغ تقریبا فصل تابستان را پر مضمون می ساخت. بجز درخت توت، كه در هر حویلی وجود داشت، زردآلو،‌آلو، سنجد، بادام و به مقدار كم انگور درین باغها موجود بود. یكی دو باغ، درختان شفتالو هم داشتند. در همسایگی ما باغ حاجی خلیل نامی از متمولین قریه قرار داشت كه فرزندانش به بخل معروف بودند و كسی را به باغشان دعوت نمی كردند. از جانبی تعداد خودشان هم بیشتر از ده خانوار بود. ما به باغ آنها برای شفتالو دزدی و سیب دزدی می رفتیم و اغلب گیر می آمدیم. بعد ما را هر كس از افراد صاحب باغ كه می بود بی رحمانه با چوپ و خمچه لت و كوب می كرد. ما البته كه می گریختیم و چون تعداد ما زیاد بود پاسپان باغ نمیدانست جلو كدام یك را بگیرد. این بجای خودش نوعی ساعت تیری بود.
در باغ ایشان ها یا سادات قریه ما هم كسی نمیتوانست رفت و آمد كند، چون دیوارهای بسیار بلند داشت. حویلی آنها نیز چندین قلعه درون بدرون بود و كمتر كسی میتوانست روی اهل حرم را ببیند. در قریه ما سه، چهار فامیل دیگر بودند كه در قید شدید مانند فامیل ایشان ها بسر می بردند. و بجز كسان نزدیك شان كسی در منزل درونی آنها رفت و آمد نداشت و بجز شایعات از حقیقت جریانات داخل خانواده آنها كسی چیز واقعی نمیدانست. در دو سه تا ازین خانواده ها عده ای از دختران شوهر ناكرده عمر گذراندند. من حداقل ده دختر را بخاطر دارم كه بی شوهر ماندند. چون به اصطلاح سیال یا كفوشان پیدا نشد و خانواده اهل قریه را در شان خود و برابر خود نمی دانستند. بلاخره قیود در یكی از خانواده ها با گریختن یكی از دختران با خدمتگار خانواده شكست. این حادثه هنگامه عجیبی بر پا كرد. من چون خوردسال بودم در مجالس و محافلی آن دختر را دیده بودم. اكثرا با نواختن دف و خواندن سرودها محافل را گرم می كرد. افسانه هم می گفت. بسیار كتاب میخواند، البته از همان كتاب های رایج یعنی دیوان حافظ، نجمای شیرازی، ورقه و گلشاه، سبزپری و از همین قبیل ها.
آن دختر با كسیكه فرار كرده بود در اثر اعمال نفوذ خانواده حدود پنجسال را در زندان گذراندند و بعد تشكیل خانواده دادند. سالها در تجرید زنده گی كردند و كسی از اهالی قریه به طور آشكار با آنها رفت و آمد نمی كردند، حتی گپ نمی زدند. البته بطور پنهانی بعضی ها خصوصا زنان با آنان همدردی و دلسوزی می كردند.
سخن از مشغولیت های ایام تابستان برای خوردسالان بود. حویلی ما پنج قسمت داشت. حویلی درونی كه جای خانواده بود و در طرف شرق آن باغچه ای داشتیم كه با دیوارهای بلند محاط بود و داخل محوطه نیز از انبوهی درختان همیشه تاریك بود. از میان باغ جویچه ای می گذشت كه اكثرا ایام سال جاری بود. در باغچه درخت های زرد آلو، آلوچه در یك كنار قطار درختان سنجد بود. از شدت انبوهی به جنگل مانند بود. آدم نمیتوانست از میان آنها آنطرف عبور كند. در یك كنار محوطه، دو خانه مخروبه قرار داشت كه زنان می گفتند جن خانه است و چند بار در آن المستی را دیده اند. المستی نوعی جن مونث بود كه اكثرا مصروف شانه كردن موهای خود می بود و موی خود را به روی خود می انداخت. این المستی ها بر اساس روایت هیكلی در گردن داشتند، كه اگر آدم می توانست آن هیكل را بگیرد، المستی تابع او میشد و چون آنها دارای نیروی عجیبی بوده و قدرت پرواز به همه نقاط عالم را داشتند، آدم میتوانست از آنها هر چیز را بخواهد و آنها برایش می آوردند. ما اكثرا در آرزوی غافلگیر كردن المستی ها می بودیم. در میان اطفال من ناترس بودم و اكثرا پنهانی و طوریكه صدای پایم شنیده نشود به آن خانه ها سر می زدم. محوطه داخل حویلی درونی را نیز پدرم گل و انواع سبزیجات كشت می كرد. بادنجان، ترائی، رومی و غیره. و وقتیكه آب خشكی می بود، ما با كوزه و سطل آنها را آب میدادیم. یك حیاطه بزرگ در بیرون حویلی بود كه پدرم برای تهیه چوب آنرا سپیدار كشت كرده بود، در كناره آن چند درخت توت هم بود. سپیدارها بلند شده بودند و محوطه به جنگلی تبدیل شده بود كه نه تنها در تابستان بلكه در زمستان نیز محل تفریح بود. چون در زمستان هنگام برف باری در شب های تاریك زاغ ها می آمدند و بر شاخ های سپیدارها منزل می گرفتند. ما با چوب های درازی كه بر نوك شان تكه های آغشته به تیل را بسته و آتش می زدیم. به باغ سپیدارها هجوم می آوردیم و صدها زاغ را كه از درخت می افتاد گرفتار می كردیم.
حویلی بیرون نیز به دو قسمت عقب و پیشرو تقسیم شده بود. در قسمت پیشرو علاوه بر سه اتاق كه برای میهمانان بود، دو صفه بلند قرار داشت. دروازه ورودی نیز در حقیقت دهلیز بزرگی بود كه بالای آنرا پوشانده بودند و در دو طرف آن صفه ها بود كه در ایام تابستان میتوانست به حیث جای نشست و خواب استفاده شود. چون دروازه هر دو طرف باز بود و در آن شمال می وزید و در عقب حویلی بیرون حوض آب قرار داشت كه با دیوار و چوب بندی جدا شده بود. چوب بندی آن بود كه در دیوار رخنه ای گذاشته و آنر را با دو یا سه چوب که در سوراخهای وسط دیوار جابجا میشدند از باقی محوطه جدا ساخته بودند. این به آن سبب بود كه آدم ها میتوانستند از چوب بندی بگذرند اما حیوانات نمی توانستند و به این سبب آب حوض محفوظ تر می بود. در چهار طرف حوض درخت های توت و زردآلو بود كه در زمان حاصل توت هر روزه مجبور بودیم سطح آب حوض را از توت های ریخته با آب و به كناره راندن توت ها پاك كنیم. اگر نه آب حوض خراب می شد. همه همسایه های دور و پیش ازین حوض آب می بردند. چون آب جوی ها در فصل تابستان اكثرا گل آلود می بود یا فاصله بعضی حویلی ها با جوی زیاد بود. وظیفه آب آوردن اكثرا به دوش بچه ها، دختران و زنان خانواده بود، علی الخصوص در فصل تابستان كه مردان زیاد مصروف بودند و در دشت بسر می بردند. قسمت دیگری از حویلی كه با دیواری محوطه آن جدا شده بود، طویله حیوانات و محل ذخیره كاه و علوفه برای زمستان حیوانات بود. این ذخیره گاهها گدام های بزرگی بود كه در قسمت های مختلف آنها كاه جو، كاه گندم، كاه ماش، و علوفه خشك كه آنرا بیده می گفتند به صورت جداگانه ذخیره می گردید. در محوطه طویله، صبح زنان بعد از آنكه مردان را چای و غذا داده رخصت میكردند بدون آنكه خود غذا بخورند، سرگین حیوانات را جمع می كردند. سرگین گاو ها را با آمیختن كاه به تپی تبدیل كرده بر سر دیوارها می چیدند. یا بر سطح دیوار می چسپانیدند تا خشك شود. سرگین سایر حیوانات نیز جمع آوری و بر سر طویله حیوانات هموار می گردید تا خشك شود. آنها را بعد از خشك شدن در انبارهای مخصوص برای زمستان ذخیره می كردند و قسمتی هم در همان فصل سال به مصرف می رسید.
***

یكی از مصروفیت های مهم دیگر زن ها در ایام تابستان تهیه شیره از توت بود. در حالیكه چند نفر از چند گوشه چادرهای كلان میگرفتند از بالا توت را می تكاندند، بعد از آنكه مقدار زیاد توت جمع می شد، آن را در دیگ هایی انداخته می جوشانیدند. بعد از یك دوره جوش دادن، دیگ ها را از سر آتش فرود آوده تا سرد شدن یك گوشه می گذاشتند. بعد توت های نرم شده را می فشردند تا آبش در دیگ ریخته جمع شود و تفاله آن را دور می ریختند. بعد شیره جمع شده را مجددا جوش میدادند تا بقیام آمده رنگ سرخ جگری و شبیه به سیاهی به خود می گرفت. و طی مدت جوش دادن، از روی دیگ كف آن را با كفگیر گرفته دور می ریختند. وقتیكه شیره یا به اصطلاح دهات ما (شننی) تیار می شد، آنرا در كوزه های لعاب دار (سیر دار) ذخیره می كردند. این شیره در زمستان نان خورش خوب و قوی بود. بعضی روی آن روغن زرد حیوانی سرخ كرده را نیز می ریختند و بعد با نان میخوردند.
در فصل تیرماه، از خربزه و تربوز نیز شیره می گرفتند. البته جمع آوری محصول تربوز و خربوزه فالیزها برای همه اهل ده خصوصا اطفال از سرگرمی های بسیار جذاب بود. این جشن و ساعت تیری گاهی هفته ها دوام می كرد. اول چیدن و جمع كردن آنها در داخل فالیز، بعد انتقال دادن توسط شتر و اسپ و مركب به دهات، بعد جابجاكردن در حویلی، بر سر بام ها و گوشه و كنار حویلی، از شیرین ترین سرگرمی ها بود. در آن سالها بخاطر كسی هم نمی گذشت كه ممكن است روزی بیاید كه خربوزه و تربوز هم خرید و فروش شود. از دهات دور و پیش تركمن های مهاجر كه زمین نداشتند در وقت جمع آوری تربوز و خربوزه می آمدند و مردم به آنها تا حدی كه میتوانستند انتقال دهند، تربوز و خربوزه میدادند.
در بهار یكی دیگر از سرگرمی های جوانان بودنه گیری بود. در صورتیكه همه دشت ها پر از سبزه و گل و علف بود، جوانان دسته دسته با تورها به دشت می آمدند و تور كشی می كردند. بودنه های زیاد در تور بند می شد. بعد آنها به بودنه های جنگی و خوانشی تقسیم می شدند. افراد معدودی بودند كه نوع و جنس بودنه را میشناختند. یكی از آنها بابه اورون نامی از اقوام پدری و همسایه ما بود. او بودنه جنگی را خوش نداشت و هر قدر بودنه می گرفت، خوانشی هایش را نگاه میداشت و جنگی هایش را به جوانان میداد. ماده بودنه را كشته از گوشتش استفاده می كردند. هر گاه جوانان در وقت تور كشی داخل كشتزارهای گندم میشدند، جنگ و جدال هایی هم برپا می شد اما اكثرا این تخلفات نادیده گرفته میشد. در فصل تابستان و خزان كه تعداد بودنه كم میشد، با دام بودنه می گرفتند بطوریكه دام را در پلوان ها و داخل كشتزارها تعبیه كرده بعدا آله ای را كه از آن صدای بودنه ماده خارج می شد به صدا در می آوردند. به این ترتیب بودنه نر به طمع وصلت بودنه ماده نزدیك می آمد و گرفتار دام میشد. البته در اطراف دام، غالبا دانه می ریختند. بابه اورون همان قدر كه بودنه جنگی بدش می آمد، به خروس جنگی علاقه داشت و با دقت و وسواس زیادی از خروس های كلنگی اش مواظبت می كرد. بعد در فصل زمستان آنها را به جنگ می انداخت. در ده دو سه نفر دیگر هم بودند كه كلنگی نگاه می كردند. بابه اورون بای می گفت كلنگی را از این سبب دوست دارم كه می میرد اما نمی گریزد. آدم خوب هم باید همین خصلت را داشته باشد. اما بودنه های خوانشی بابه اورن بای در خزان به خوانش می آمدند. او گاهی حدود بیست، بیست و پنج بودنه را هم نگاه می كرد. بعد اگر كسی از نزدش بودنه میخواست و به طبعش هم برابر می بود،‌ برای علاقمندان بودنه بخشش میداد. البته توصیه و راهنمایی می كرد كه از بودنه درست مواظبت كنند. بابه اورون بای در ایام خزان نیز در میان كشتزارها علی الخصوص كشتزار پخته گشت و گذار می كرد. زیرا در این فصل بودنه ها به خوانش می آمدند. او هفته ها بخاطر بدام انداختن بودنه هایی كه صدایشان را می پسندید زحمت می كشید و اغلب موفق هم میشد. در ده ما دو شكارچی دیگر هم بودند. یكی بابه خایستی كه به شكار روباه می پرداخت و اگر هم خرگوش گیرش می آمد، می گرفت. او پوست روباه را می فروخت. این برایش منبع عایدی بود. بابه خایستی سگ شكاری داشت. از دام و تفنگ هم استفاده می كرد. اما او اكثرا در زمستان مصروف شكار می شد و شغل اصلی اش دهقانی بود. دیگر ملا حفیظ بود كه با تفنگ شكار می كرد و اغلب به شكار مرغان می پرداخت زیرا خیلی به گوشت علاقمند بود. سی سی، مرغ دشتی، درنا- نوعی مرغابی بلند پرواز- شكار می كرد. باری یك لك لك را شكار كرده بود كه مردم بسیار ملامتش كردند زیرا فكر می كردند لك لك مرغ مقدسی است چون اكثرا در زیارت ها خانه می كند. راستی هم در قریه ما در زیارت سید ابراهیم جان بر فراز درخت خشك سالخورده ای یك دانه لك لك بود كه هر سال جوجه میداد و بزرگ می كرد. بعد در سالهای خشك سالی این خانواده لك لك گم شد. لك لك در خانه ملاحفیظ تاب نیاورد، مریض شد و چند روز بعد مرد.
یك كلنگی باز دیگر نیز در قریه ما بود كه بطور خلاصه بنام دیللا بای یاد می شد. شاید نام اصلی اش محمدالله بود. او در سالهای اخیر بعد از بیست سال از زندان رها شده بود. می گفتند پاهایش نوعی درد و آماس پیدا كرده. اما در ظاهر چنین معلوم نمیشد. درباره كارنامه های دوران جوانی او كه جوان سركش و یاغی بوده افسانه های زیاد بر سر زبان ها بود. از جمله اینكه یك تنه با ده ها نفر در می افتاده، از كشتن حریف ابائی نداشته، گاهی به دزدی و رهزنی می پرداخته، اما حاصل آنرا به اشخاص محتاج می بخشیده. اینكه شكنجه های زیاد از جمله قین و فانه و روغن داغ را بدون آخ گفتن تحمل كرده، در زندان یك زندانبان را كشته به این سبب زندانش تمدید شده و ازین قبیل حرف ها. می گفتند چون دشمندارست هنوز، تفنگچه ماشیندار خود را با خود می گرداند. اما از ظاهر او چنین چیزهایی معلوم نمی شد. آدم مهربان، شوخ و بذله گو بود. هرگز در باره گذشته اش حرف نمی زد. اگر كسی چیزی می پرسید با شوخی و بذله گویی طفره می رفت. حتی درباره اوصاف مرغ كلنگی هم چیزی نمی گفت. من هر وقت او را در مسجد در نماز جماعت می دیدم بخنده می گفت حتما امسال بهار یك چوچه كلنگی برایت میدهم. اما هرگز این وعده عملی نشد. دیللا بای پیاده می گشت. درشهر هم پیاده می رفت. با كس آمیزش و رفاقت خاص نداشت. اگر چه سنش از شصت گذشته بود اما استوار بنظر می آمد. ظاهرا فقط یكبار خشم گین شده بود و آن وقتی بود كه یكی از حریفان و سیال هایش نوبت آب او را گرفته بود. می گفتند دیللابای بسیار آرام و خاموش بر سر بند آب رفته و گفته بود كه آب را رها كنید و دهقانان بدون تردد آب را رها كرده تا زمین او رسانیده بوند.
حالا كه حساب قهرمانی آمد خاطره ای را نقل می كنم كه بیانگر وجه غالبی از روحیه مردم روستا بود. در زمستان سال ۱۳۳۷ یكی از مالداران قشلاق برای برادر خوردش توی ختنه سوری براه انداخت. هفت شبانه روز مجالس توی دوام داشت. روزانه بزكشی بود و شبانه مجالس ساز و سرود و كشتی گیری. یك روز طرف های بعد از پیشین بطور خاصی مسابقه كشتی گیری براه افتاد. از بیست و پنج قریه دور و پیش پهلوانان آمده بودند. یگانه پهلوان جوان و نامدار قریه ما مجید پهلوان در اثر بزكشی پایش صدمه دیده بود. یك پهلوان تركمن چندین نفر از جوانان كشتی گیر قریه را چپه كرد.
مردم برای آوردن مجید پهلوان نفر فرستادند اما ناوقت شد. پهلوان تركمن كه قربان پهلوان نام داشت، حریف پیدا نمی كرد. در قریه ما هم پهلوان كهن سالی بود كه قربان پهلوان نام داشت. قربان پهلوان از پنج سال بدینسو بیمار بود. می گفت كمرم درد می كند و خود را خم و راست كرده نمیتوانم. طبابت های محلی، دم و دعا و داغ كردن ها هم نتیجه نمی داد. رنگ قربان پهلوان به نوعی كبودی تیره مایل شده بود. اما اندامش هنوز استوار بنظر می آمد. بخاطر كمردرد با عصا راه می رفت. روزها در كوچه در جایی كه آفتاب می تابید، بر دیواری تكیه میداد و خاموش می نشست. آنروز قربان پهلوان نیز عصا بدست و پشت بدیوار نشسته بود هرگز كسی فكر نمی كردكه او آماده كشتی گیری باشد. در میان مردم زمزمه بود كه حتما از پهلوان خطایی سر زده كه به این بیماری گرفتار شده. مردم در باره پهلوانان به حفظ پاكدامنی بسیار اهمیت میدادند. ازین سبب بیماری قربان پهلوان را به خطایی از آن نوع نسبت می دادند. باری كسی بشوخی گفت پهلوان یك دفعه با این پهلوان پنجه نمیدهی؟ قربان پهلوان با صدای آرام گفت توكل بخدا. كمك كردند تا از جایش بالا شد، عصا را بدست كسی داد و وارد میدان شد. كمرش را با دستمالی بستند. پهلوان تركمن هم وارد میدان شد. هر دو بعد از یك دوره گشتن دور میدان سر زانو نشستند و دعا كردند. بعد با هم در آویختند. شاید پنج ثانیه هم نه گذشته بود كه قربان پهلوان، پهلوان تركمن را چپه كرد. حتی معلوم نشد كه او چطور افتاد. صدای غریو و هیاهو به آسمان بلند شد. در همین لحظه مجید پهلوان هم لنگان لنگان رسید. پهلوان تركمن تقاضا كرد كه مجددا با قربان پهلوان كشتی بگیرد اما قربان پهلوان گفت همان یكبارش هم اضافه بود و میدان را ترك گفت.
***

وضع مكتب:


سال دیگر در برج سنبله هیاتی كه برای جلب جدید الشمولان به مكتب از طرف معارف آمده بود مرا شامل مكتب ساخت. اگر چه من بسیار ضعیف و خورد جثه بودم اما تا آنوقت معلومات ضروری در باره دین و تا حدی خواندن و نوشتن را در كنار دیگر شاگردان مكتب یاد گرفته بودم. به این سبب بعد از امتحان نام مرا نیز در جمع جدید الشمولان نوشتند. سه سال دوره ابتدایی، دوره آموزش بلاوقفه، تا حدی شاق و بسیار سخت گیرانه بود. ما بعد از چاشت نیز دوباره به مكتب حاضر شده و درس میخواندیم و یا هرگز چاشت به خانه نمی آمدیم و با پاره نان خشك كه با خود می بردیم گذاره می كردیم. در فصل بهار از درختان توت می خوردیم و در تیرماه هر كس تربوز یا خربوزه با خود می آورد. ما بر علاوه مضامین مكتب یعنی قرائت فارسی، حساب و دینیات سیستم تعلیمی قدیمی مسجد را نیز تعقیب می كردیم. البته تعداد كسانیكه از عهده این همه وظایف بر می آمدند كم بود. بهر حال من در جمله كسانی بودم كه در مدت سه سال بر علاوه كتب مكتب، قران شریف، چهار كتاب، مسلك المتقین كه یك كتاب فقه به نظم پارسی بود و دیوان های غزلیات حافظ و بیدل. و بعدا دیوان های تركی نوائی و فضولی، و كتاب صوفی الله یار را که درعقاید كتاب مهم به زبان تركی بود خواندم. و به آموزش درس های فقه عربی، خلاصه و مختصر آغاز كردم. استاد دانش عربی ما یك ملای ریش سفید بود كه در خانه اش درس میداد. من و برادرم صبح وقت می رفتیم و در خانه بیرونی او كه در عین حال كارگاه كفاشی بود، بعد از گذراندن درس گذشته یك درس نو می گرفتیم و باز می گشتیم. نام این ملا سید قل بود و از درس خوانده گان بخارا بود. آدمی خاموش، تندخوی و كم حرف بود. بجز در مراسم ختم كه در آن هم خاموش می نشست، در جایی با مردم آمیزش نمی كرد. خودش در یك مسجد قریه ملا امام بود. اما بجز اوقات جماعت، در مسجد هم توقف نمی كرد. قرار معلوم در مدارس بخارا بجز آموزش علوم دینی به نام علم معاش طالبان را به آموختن یك كسب و پیشه هم تشویق می كرده اند. در سالهای بعد من در دشت قلعه ولایت تخار با ملایی به نام ایشان اسحق برخوردم كه او هم كفاشی می كرد و چندان علاقه ای به امامت نداشت اما از درس دادن سر باز نمی زد. چند وقت بعد در مسجد جامعه قریه ما، یك ملای مسافر را هم ملا امام گرفتند كه از سمت مشرقی بود و ما بدرس به نزد او مراجعه كردیم. اما او بجای مختصر كتاب كنز الدقایق را انتخاب كرد و مدتی هم آنرا خواندیم. بعد پدرم ما را به قریه همسایه كه جنگل اریغ نام داشت، به یكی از دوستانش معرفی كرد و بنا به توصیه او به خواندن صرف آغاز كردیم كه از رساله ای بنام "بدان" آغاز میشد. اما معلومات ادبی من در آن سالها با شركت در مجالس كتاب خوانی مامایم بالا رفت. مامایم كه معروف به بابه وكیل بود- چون چند دوره وكیل شورا، وكیل جرگه و وكیل مشوره بوده - معلومات ادبی گسترده ای داشت. شب های تابستان تا ساعات نه و ده بالای بچه ها برای مردم كوچه كتاب خاور زمین نامه منظوم را میخواند كه قصه هایی بود عامیانه درباره كارنامه ها و جنگ های منسوب به حضرت علی و بعد خودش بمدت یك ساعت یا بیشتر شاهنامه میخواند. مامایم ابیات را معنی كرده در باره قصه ها توضیحات میداد. گاهی فصل هایی از سكندرنامه خمسه نظامی میخواند و معنی می كرد. هم چنین او از كتب ادبی دیگر؛ از جمله بوستان وگلستان، هزار و یكشب، بهار دانش و غیره قصه ها و ابیاتی را میخواند و توضیح میداد. برای ما بجز شاهنامه خوانی اش كه به لحن جالبی میخوانند صحبت او كه مملو از امثال، ابیات و مقولات، احادیث و آیات بود، آموزنده تر و متغنم تر بود. علی الخصوص كه هر قصه یا مطلب را با شوخی ها و طیبت های خاص می آمیخت و شیرین و جذاب می ساخت. مامایم گاهی معنی بیتی را از ما می پرسید، بعد به جواب هر یك از ما گوش میداد. بعد بدون اینكه به غلطی ها انگشت بگذارد خودش در باره آن توضیحات مفصل میداد. فكر میكردم مقصد او آن بود تا ما جرئت بیابیم نزد بزرگتر ها سخن بگوییم و ابراز عقیده كنیم. چون چنین چیزی در آنوقت ها بی ادبی تلقی می شد. اگر هم باعث مجازات نمی گردید، حداقل با تحقیر و استهزاء روبرو می شد. در باره مامایم در پشت سرش حرف های زیادی می زدند اما پدرم بسیار ازو با احترام یاد می كرد و می گفت بابه وكیل آدم صاحب حكمت است، با هر كس مطابق برداشت و حد خودش سلوك می كند. اگر چه مامایم شاهنامه می خواند و به سخنان حكیم فردوسی و نظامی بسیار ارج می گذاشت، اما زمانی كه سخن از مشایخ تصوف به میان می آمد، حالی دیگر می یافت و با ذوق و وجد خاص سخن می گفت. فكر می كنم كمتر اثر فارسی تصوفی بود كه كم و بیش از حفظ نداشت. خود نیز در سخن صاحب فصاحت و بلاغت بود. او حتی افسانه های عامیانه را با حكمت و تصوف می آمیخت و به این ترتیب ذوق ادبی و تربیت اخلاقی ما را بالا می برد. حالا كه فكر می كنم نمیدانم او چطور میتوانست در آن محیط تاریك بدون همدل و هم صحبت زنده گی بگذراند. شاید اینكه اكثر اوقات به بهانه سر زدن به كشت و كار از خانه بیرون می رفت به سبب دلتنگی بود. خدا می داند.
اما در جنگل اریغ كار ما به مدرسه كشید. صبح وقت می رفتیم و طرف های عصر باز می گشتیم. در مدرسه جنگل اریغ بیشتر از صد طالب درس میخواندند. اكثر شاگردان مشغول آموزش صرف و نحو می بودند. چون آموزش سایر دانش ها را بدون تكمیل این دو ناقص و حتی ناممكن می دانستند. ملای ما شخصی بود بنام ملا شاه مراد. ما از جمله مبتدی ها بودیم و حدود پنجاه نفر همدرس داشتیم كه در یك اتاق بزرگ درس میخواندیم. از شدت غالمغال و سروصدا معلوم نبود كه چگونه صدای استاد را میشنویم. البته بعد از آنكه درس نو را می گرفتیم در صحن مدرسه می بر آمدیم و به تكرار سبق می پرداختیم.
مدرس بزرگ مدرسه، شخصی بود به نام داملا عبدالقادر مخدوم. او بر علاوه تدریس از جمله مشایخ طریقه نقشبندیه بود. ما كمتر ویرا می دیدیم. چون صبح وقت قبل از ما می آمد و وارد حجره میشد و عصر بعد از مراجعت ما از حجره خارج میشد. البته هنگام نماز جماعت پیشین وقتیكه همگی در مسجد جمع می شدند و وقت اقامه نماز جماعت نزدیك میشد، خاموشانه می آمد و در عقب امام نماز را میخواند و بعد باز به حجره اش بر می گشت. می گفتند كه همیشه بر دو زانو می نشیند و درس میدهد. هرگز ندیده بودند كه چهار زانو یا روی دوپا بنشیند. گاه گاهی با طالبان در یگان مجلس ختم اشتراك می كرد. در آن روز او پیشاپیش همه حركت می كرد و دیگر همه طالبان مدرسه به دنبالش می رفتند. بسیار چست و چالاك قدم بر میداشت، چنانچه ما مجبور بودیم به عجله راه برویم. می گفتند بیشتر از هفتاد سال سن دارد، اما بسیار نیرومند و شاداب به نظر می آمد. ریش تنك و كم؛ بر زنخش روییده بود كه كاملا سفید بود. دستار و لباس سفید و چپن مله گی یعنی شتری می پوشید. چهره درخشان و تابناك داشت. بحدی كه من عاشق او شده بودم و میخواستم به هر ترتیبی شود روزانه حداقل یكبار چهره اش را ببینم. اما حتی ندیدم برای وضو كردن از حجره اش بیرون بیاید. فقط گاهی بعد از نماز پیشین موفق می شدم نظری گذرا تا زمانیكه داخل حجره اش می شد بسوی او بیاندازم. می گفتند او در حال حاضر یكی از چهار مدرس بزرگ در سمت شمال است. او ده سال در مدرسه جنگل اریغ تدریس داشت.


تعداد زیاد طالبان مدرسه جنگل اریغ اهل قریه بودند و شبانه به خانه خود می رفتند. اما به تعداد بیشتر از سی نفر شبانه در مدرسه می ماندند و در حجره هایی كه دورادور محوطه مدرسه ساخته شده بود، اقامت داشتند. برای این طالبان نان خشك را مردم قریه كمك می كردند. دیگر در صورت داشتن پول جیب خرچ آنها شبانه برای خود شوربا، پلو، كچالو یا غذاهای ساده تر دیگر می پختند و عده هم به همان نان خشك و چای یا حتی نان و آب قناعت می كردند. گاهی مقداری كشمش یا در ایام تابستان و خزان مقداری انگور یا خربزه می خریدند و گذاره می كردند. محیط مدرسه بسیار خشك و منضبط بود. بجز صرف و نحو و در سطوح بالاتر فقه، تفسیر و حدیث از مضامین ادبی و حتی كلام و عقاید خبری نبود. عده زیادی از ملاها كه خود درس هم میدادند. در عین زمان درس میخواندند. ملای ما، خود «شرح ملا» كه كتابی معروف در نحو است را میخواند. شخصی به نام ملا ذكی بود كه تفسیر جلالین را میخواند و می گفتند بعد از آن دستار بندی می كند. در آن مدرسه بعد از مبادی صرف و نحو و فقه اگر كسی میخواست مولوی شود می بایست هدایه را در فقه، شرح جامی را در نحو، جلالین را در تفسیر و مشكات را در حدیث و شرح عقاید نسفی را در کلام بخواند. ملا ذكی، مرد ضعیفی بود. اكثراً سرش روی كتابش خم بود با كسی حرف نمی زد و مقدار موی سر و ریشش هم رو به سفیدی گذاشته بود. سال دیگر من آن مدرسه را ترك كردم و دیگر از احوال او خبر نشدم.
 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۴                       سال دهم                          دلو/حوت          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی         ۱۶  فبوری      ۲۰۱۵