کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

بخش اول

 
 

   

محمد منیر کبیری

 

    

 
رقص و آتش
                                                       داستان کوتاه بخش دوهم

 

 
۲

*****چهار *****

 یک روز آفتابی  بود. دقیقاً روز شنبه بود، کابل خاموش و بی صدا در عمق افکار دیرینه و باستانی فرو رفته بود. بارو هایی  بالاحصار ویرانه به نظر می رسید. منار چکری منهدم شده بود.موزیم کابل غنایش را از دست داده بود. شهر ملتهب بود. آتش تقلب و جعل تاریخ، قلب کابل را می سوختاند، قلب افغانستان را می سوختاند، قلب یک ملت را جریحه دار می کرد. دل من در فراق می سوخت، تنها شده بودم، کلافه شده بودم و دل واپس بودم.

کوبه ای در به صدا در آمد.  در را باز کردم، دیدم همان قاصد مرد فرغانه در عقب در ایستاده است، از هندوستان آمده بود. سلام کردم و جویایی احوال او  و مرد فرغانه شدم. قاصد  گفت:

- مرد فرغانه شما را به هندوستان فراخوانده است، دلش پس کابل تنگ شده و می خواهد شما را ببیند و از کابل و کابلیان بشنود. گفتم:

- حتماً به هندوستان می آیم . قاصد بدرود گفت و رفت.

دو شب پی در پی خواب های هندوستان را می دیدم، خواب های نوشین شبه قاره را، خواب های سرزمین عجایب و غرایب را، محوطه قطب منار در نظرم سبز می شد با آن همه شوکت و درخشش، آن منار هزار سال  ایستاده، میراث بزرگمردان امپراتوری غوری  که در خلوتکده یک باغ در قلب شهر دهلی از میان درخت هایی سر سبز قد افراشته است. خواب های مقبره خُرم و آرام بخش سلطان اسکندر لودی در میان باغ لودی با  همان عاشق و معشوقه های هندی که به مخروبه هایی آرامگاه اسکندر لودی خزیده اند و راز و نیاز عاشقانه می کنند و گاهی بیشتر به هم دیگر نزدیک می شوند و ساعت ها دو جنس مخالف  یک دیگر را جذب می کنند و هیچ گاه دفع نمی شوند، و خواب های سرزمین موسیقی و ادیان بودیزیم و جینیزم.

کوله بار بر دوش به شهر دهلی رسیدم. دهلی سبز و خُرم،  شهری عاری از باروت و انفجار، شهر مزدحم و شلوغ، مردان سیاه و سفید پوست، هندو هایی سیاه چرده، دختران مست و عشقی و عشوه باز و شهر معمور.

بعد از چاشت روز به ملاقات مرد فرغانه  به شهر آگره رفتم.  در قلعه آگره بود. به قلعه بزرگ سنگی رسیدم، قلعه کاملاً از سنگ بود، از سنگ سرخ، از سنگ ماسه ای. دیدم مرد فرغانه با شوکت و جلال تاریخی بر دیوان عام ایستاده  و نطق ایراد می کرد. کلامش از عشق مایه می گرفت، کلامش دل شبه قاره را تسکین می کرد، کلام اش از همگرایی و هم زیستی مسالمت آمیز برای تمام مردمان و ادیان نوید می داد. بعد از ختم سخنرانی تاریخی به دیدارش شتافتم، هم دیگر را در آغوش کشیدیم، لحظاتی عاشقانه و پر احساس بود، لحظاتی عجیبی بود، گویی که رستاخیز تاریخ بر پا شده باشد و من رویائی ترین مرد تاریخ را ملاقات می کردم.

در اولین دیدار بعد از چند سال  فراق از کابل پرسید و از کابلیان جویایی احوال شد. برایش وعده دادم تا در یک مجال مناسب احوال کابلیان را خواهم گفت. متعاقباً مرا دعوت کرد به بازدید مساجد و باغ های که در حومه شهر آگره هندوستان به فرمانش اعمار کرده بودند  . هر دو با اشتیاق وافر به دیدن باغ های مملو از گل های معطر و متنوع رفتیم. در نخست به باغ زرافشان رفتیم. باغی آرام و تفکر انگیز، تو پنداری جان مایه ای این باغ را از عشق سررشته کرده باشند. در مدت بازدید مان از باغ زرافشان افکار متلاطم مرد فرغانه در هوای کابل در پرواز بود و با آگره روح او عجین نشده بود.  .

اذان شام با چهچه پرندگان باغ آمیخت، ترکیبی ملکوتی و خیلی متجانس، جسم هر ذیروح را به رعشه می آورد، افکار سرکش و مغرور انسان را به افاق و انفس جلب می کند، غریزه عبادی در وجود انسان بیدار می شود. من و مرد فرغانه به سوی مسجد رفتیم. بعد از ادای نماز واپس به قلعه آگره بازگشتیم.

شب قصه هایی از عیاران کابل و مردان نام آور آریانا و خراسان برایش باز گو کردم. از مسجد جامع هرات، داستان های از مصلا گوهرشاد بیگم، از منار قامت بلند جام، از چهار چته کابل و  قصه هایی ماندگار کابلیان قدیم. شب به نیمه رسید. مرد فرغانه با تاریخ نفس می کشید، به فکر عمیق فرو رفته بود، شاید به خود و دودمانش می اندیشد. نگاه اریب به من کرد و گفت :

فردا به رویائی ترین آرامگاه  بشر می رویم!.

آفتاب صبحگاهی به شهر آگره آمد. شهر بوی عاشقانه می داد، بوی انزجار و نفرت در فضای شهر هرگز نمی آمد، شهر پر جذبه به نظر می رسید، چشمان شهر خماری بودند پنداری که شهر برای عشق و زندگی شب زنده داری کرده باشد. هندو ها و مسلمانان توده  توده به سوی بازار های محلی شهر در آمد و شد بودند و زندگی را برای یک روز دیگر خیر مقدم می گفتند. هر دو فرقه با هم آمیخته بودند با هم یکجا نان می خوردند، با هم یک جا به تفرجگاه ها می رفتند، در مراسم خوشی و غم یک دیگر شرکت می کردند، کسی به معبد می رفت و فردی دیگر به مسجد . میمون های زرنگ و چابک در اطراف باغ ها و محلات عمومی پرسه می زدند و  اهلی شده بودند.

مرد فرغانه با قبایی ابریشمین و عمامه سفید که سخت زیبنده تنش بود برای یک روز کاری و نمایاندن شهر آگره به من مهیا شد. عظمت قلعه آگره مرا متحول کرده بود. صد ها نفر از محافظین قلعه در قطار های طویل صف بسته بودند و به محض ورود مرد فرغانه به حیاط قلعه به تعظیم هر چه بیشتر پرداختند.

من با مرد فرغانه در طول راه مباحثه ادبی داشتم. از ادبیات فارسی  دری سخن به میان آمد. مرد فرغانه شیفته هنر و ادبیات بود. برایش یک بیت از حافظ شیرازی خواندم!

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

برای زمانی مدیدی در تفکر فرو رفت، به یاد آن سمرقند جاویدان، آن مهد علم و عرفان، آن شهر مساجد و گنبد های لاجوردین، آن شهر تاریخی و مانده گار افتاد . دیدم که به یاد گذشته ها می گریست و به یاد زادگاهش فرغانه افتاده بود.

سکوت بر  ما چیره شد . فضا آرام و غمگین بود، جُنبده ای از جنس انسان دیده نمی شد تنها من، مرد فرغانه و سنجاب باریک اندام  با همگام بر می داشتیم.

نیمه های روز بود که وارد محوطه باغی با مصفا و بزرگی شدیم. درخت های بلند، سبزه های مرتب و خوش نما، پرنده گان خوش الحان، و گل های رنگارنگ، سرخ، زرد و جگری.ابواب بلند سنگی با منبت کاری های شگفت انگیز!. با دیدن چنین بنا ها احساس عجیبی به انسان مستولی می شود، افکار متلاطم می شوند، موج می زنند و به قعر اوراق  و دفاتر تاریخ می رود تا  تمدن های تاریخی را بیرون آرد.مردان نام آور در مقابل چشمان انسان سبز می شوند، معماران و مهندسان با متر ها و وسایل مهندسی، عمله و فعله ساختمانی با دستان نحیف و سیاه، مردان و زنان از جنس هندو و مسلمان در حال تهیه مصاله ساختمانی، کسی سنگ مرمر سفید را با مهارت و خبره گی برش می کرد، استادان چیره دستی با دقت و موشگافی روی سنگ مرمر منبت کاری می کردند و نقش گل و آیات کلام الله مجید را روی آن برجسته می کردند. هزاران نفر در پیرامون مصروف کار ساختمانی بودند تا یکی از عجایب تمدن اسلامی  را اعمار نمایند، امپراتور با مو های پریشان و سفید و چهره فرتوت و چین خورده بر سکوی سنگی چمباتمه زده و سر را میان دو زانو فرو برده بود، با کسی سخن نمی گفت، اشتها نداشت، صرف صبح ملا اذان به این جا می آمد و تا غروب آفتاب می ماند،  هر از گاهی مراقب کار آرامگاه می بود و دساتیر لازم را به منشی امور ساختمانی می داد تا هر چه بیشتر به جلال  و شوکت آرامگاه افزوده شود. کوبیدن بال های پرنده گان عظیم الجثه باغ آرامگاه حواسم را پرت کرد و حواسم دوباره همراه مرد فرغانه شد.

در مقابل آرامگاه بزرگ و مجلل  با مرمر های سفید و منبت کاری شده کنار حوض آب زلال  که از در ورودی باغ تا نزدیکی آرامگاه کشیده  شده است در چوکی سنگی نشستیم. مرد فرغانه درب سخن را گشود و از مهر و محبت انکار ناپزیزش به کابل و  کابلیان سخن گفت. و فرمود!

- فتح شبه قاره یکی از آرزو های من بود.  اما این امر زمانی به واقعیت پیوست که شیبانی خان ازبک و فئودال های محلی در سمرقند، بخارا و فرغانه اوضاع سیاسی و نظامی  را برایم ضیق ساختند  که  در نتیجه راهسپار تیول نشینی کابل شدم  و از آوان ورودم به کابل شیفته کابل شدم و  علی رغم فتح سلطنت دهلی و استقرارم در آگره آرامشم را باز نیافته ام. من با تائید سخن شان گفتم که:!

- کابل شهر پر شوری است!.

بحث ها از ورای اوراق تاریخ بالا می آمد. خورشید از وسط آسمان به کناره ها آمده بود و رنگش مایل به سرخی بود. من و مرد فرغانه اصلاً نان چاشت را فراموش کرده بودیم. با هم غرق شده بودیم، غرق در تاریخ، غرق در افکار و غرق در دودمان خودی.

نسیم سرد و آرام بخش عصر آگره به زیر پوست می خزید .من و مرد فرغانه در باغ با مصفا آرامگاه مرمرین از هر باب سخن می گفتیم. تاریکی شام فضا را مکدر کرد اما روشنایی خیره کننده مقبره مرمرین مانند گیس های قدیمی کابل باغ را نور می داد.

خدم ویژه مرد فرغانه مقداری آب و نان آوردند. هر دو با ولع خوردیم . مرد فرغانه فرتوت و خسته به نظر می رسید، هر دو در حالت نشسته بالای چوکی های سنگی مقابل مقبره مرمرین به خواب فرو رفتیم.

نیم های شب بود که آوای دل انگیز موسیقی مرا بیدار ساخت. نور کم رنگ از ورایی درخت ها  بالای گنبد مقبره مرمرین افگنده می شد . با شنیدن شنگ شنگ  چشمانم را گشودم، دیدم که خانمی بلند بالا با لباس  جگری رنگ، اندام  برجسته و سفید، با جلوه های ویژه روی صفه  مقبره و میان چهار منار مقبره با پا های زنگدارمی  رقصد. سکوت شب هنگام باغ شکسته شد. پرنده گان از آشیان خویش در پیرامون رقاصه فرود آمدند و نظاره گر مجلس  بودند. شهنائی، رباب ، ستار و طبله نبرد را آغاز کردند. استاد بسم الله خان با پف های موزون شهنائی را جاویدانه می ساخت. راوی شنگر مغرورانه ستار می نواخت، استاد الله رکا خان با پنجه های طلایی خود همه را به چالش می خواست در عوض رباب استاد محمد عمر روح را دوباره در جسد مرده هزار ساله می دمید. صدای شنگ، شنگ، شنگ ستاره گان آسمان آگره را به رقص می آورد.  رقاصه می رقصید و می رقصید. درخشش رنگ ها و گل های قالین افغانی زیر پای رقاصه تداعی آتش افروخته را در صفه آرامگاه می کرد. مرد فرغانه جام های پیاپی شراب را سر کشیده  و تعادلش را از دست داده بود. شب به نُضج می رسید، ناگهان در آرامگاه  مرمرین باز شد، زنی با لباس سفید، اندام  موزون، چشمان میشی و موهای طلایی به آستانه در ظهور کرد با شتاب از پلگان صفه پایین خزید  و در کنار ما در چوکی سنگی نشست، پاشنه سرش را به دیوار چوکی تکیه داد و به آسمان آگره خیر ماند می خواست راز ناگفته ای را بازگو کند اما خموش ماند. تا سپیده دم رقاصه در صفه آرامگاه می رقصید و زن لباس سفید در کنار ما نشسته در فکر فرو رفته بود .   صبح وقت مرد فرغانه برای یک نبرد خیلی مخوف و سرنوشت ساز با شهزاده راجپوت آماده شد و رفت  و من رهسپار دهلی شدم.

*****پنج *****

سنجاب ها با هم  بازی می کردند، با گاز گرفتن بدن یک دیگر فضایی جالب را ترسیم می کردند. لال قلعه در عصر یک روز زمستانی شانه هایش را به آفتاب گرم و لذت بخش دهلی داده بود. دهلی شهر آرمان های تاریخ به کهولت رسیده  و خیلی ها موقر به نظر می رسید. دیوار های بلند قلعه با سنگ های ماسه ای سرخ مانند یاقوت یمنی در دل شهر دهلی افروخته شده است. حین داخل شدن به قلعه به آرامش عجیبی دست یافتم . درخت های سبز، نوایی آرام بخش پرندگان، سبزه های زمردین  و نو رس صحن قلعه را فرش کرده است. جهانگردان و سیاحان از نژاد های مختلف به رنگ های مختلف با شور و شعف زایدالوصف قدم بر می داشتند و حظ می بردند، زن، مرد، دختر جوان و رعنایی امریکایی با چشمان آبی. عمارت دیوان عام هزاران ناگفته در دل دارد. برای لحظه ای در کنار ستون عمارت نشستم و مشتاقانه چشمانم را به طرف سکوی دیوان عام دوختم. شهکاری در معماری، دقت در منبت کاری، عشق و اخلاص برای سده ها مشعلدار دودمان مفتخر مرد فرغانه  در شبه قاره هند خواهد بود.

 رفته رفته به نهر بهشت در  وسط  لال قلعه رسیدم. هزاران پندار و خیال سراغم را گرفته بود. از خود می پرسیدم که من کیستم؟. چرا این جا آمده ام ؟. چرا این مکان تاریخی برایم آرامش می دهد؟. چرا دنبال گم شده ای هستم؟ و آیا هویت انسان غارت می شود؟.

در مقابل نهر بهشت نماز عصر را بجا کردم، نماز خیلی عاشقانه به پایان رسید. هوا دودی شده می رفت و قلعه سرخ برای یک شب دیگر زمستانی زیر آسمان سخاوتمند دهلی آرام می گرفت و بخواب می رفت.

جاده خلوت بود و موتر حاملم به سرعت از جاده رد می شد. هوا معتدل بود. دهلی پر جنب وجوش کاکه کاکه به جهانیان فخر می فروخت. دختران مقبول و با کرشمه دهلی با لباس های شیک و حرکات ویژه  سر و گردن توجه ام را بعضاً به خود جلب می کردند. حوالی قبل از ظهر به آرامگاه همایون پدر جلال الدین اکبر رسیدم.

 سکوت شاعرانه به باغ آرامگاه همایون سایه افگنده بود. به محض ورود تمام آشفتگی های فکری وکلافگی از سرم فرسنگ ها فاصله گرفتند. چند صد سال به عقب برگشتم با همایون در پرانه قلعه یا قلعه کهنه بالای بام کتاب خانه  نشسته بودم و کتاب می خواندم، بابرنامه می خواندیم، داستان های رستم و سهراب را می شنیدیم. صدای آشنایی حواسم را پرت کرد و رشته واصله قرون را درید . دیدم دوست هندی ام با چهره بشاش و بغل گشاده به پیش می دوید و فریاد می زد که: " زنده باد تمدن های مشترک منطقوی!". " پاینده باد ارزش های مشترک مردمان افغانستان و هندوستان!" . با دوستم احوال پرسی کردم. حال و هوایی خوشی برایم دست داده بود. دوست هندی ام یک فرد خبیر و کار آزموده  است، به تاریخ و مشترکات منطقوی عشق می ورزد، از دل و جان افغانستان و مردمان  اش را دوست می دارد. در مورد منطقه و تاریخ ملل جنوب آسیا و آسیای مرکزی بحث های مفصل کردیم. محور بحث مان این بود که  مشترکات فرهنگی، دینی، و ارزش های مادی و معنوی چند هزار ساله میان مردمان هند، افغانستان و آسیا میانه  در آینده خیلی نزدیک منتج به شکل گیری امپراتوری های دیگر خواهد شد اما نه به شکل امپراتوری های متقدمین. آهسته آهسته عصر نزدیک شد. من و دوست هندی ام آرامگاه همایون را در اوج تفکرات تاریخی ترک کردیم و هر دو با شور وافر برای بحث های شب آماده می شدیم.

شب  در یکی از رستورانت های دهلی مهمان دوست هندی ام بودم، یک ضیافت عالی مشتمل از غذای های مزه دار و تند هندی و غذا های دودمان مغلی هند دست پخت کریم، که خیلی ها خاطره انگیز و به یاد ماندنی بود. بحث های مان در اوج لذت و افتخار به پایان رسید نیمه های شب بود که با دوست هندی ام وداع کردم.

ادامه دارد

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۴                       سال دهم                          دلو/حوت          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی         ۱۶  فبوری      ۲۰۱۵