کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

دکتر سمیع حامد

    

 
ستاندآپ کمیدی شیطان

 

 

 

درود!
اگر شبکهء مخابراتِ « بهشت»
کندتر از « پُستخانه» های « اوغایت» ها نباشند
دوست ِ جوان ِ من!
این نامه به دست ِ تو میرسد
زنده گی چنان سنگواره ام ساخته بود
که نکیر و منکر خیال کردند سده ها پیشتر درگذشته ام
اصلن از من « امتحان» نگرفتند
بی آنکه از « صراط المستقیم» بگذرم
آمدم بهشت
اینجا در زیر آسمانخراشی که ملکِ مشترک ِ یک پیامبر و یک سرمایه دارِ نیکوکار است
خیمه یی داده اند برای من
کنار ِ زاغه های تهیدستانی که امکانات بیشتر نداشتند تا ثواب ِ بیشتر کنند

راستی یک چیز ِ جالب
یک شب « هیتلر» و « گاندی» را در یکی از کاباره های مشهور ِ بهشت دیدم
با هم در بارهء سیاست شعر میگفتند
و چند حور ِ برهنه پستان
برای شان شراب و بوسه سرویس میکردند
استغفرالله!
خداوند خود به کارهای خود داناست!

دیروز هم یک طالب انتحاری تازه آمد
دست در دست ِ یک سرباز ِ شهید
آخندها و فرماندهان را تماشا میکردند
که
به پای چند غلمان زنگِ ستاره ها را بسته بودند و در چمن ِ ابریشم میرقصاندند
بعد
ارکستر ِشهدای متخاصم
باهم یک سرود دسته جمعی اجرا کردند
با ترانهء « مرگ بر رهبران!»
شیطان هم شب های جمعه اینجا می آید
برنامهء ستاندآپ کمیدی دارد
دربارهء « آیت الله ها» جوک میگوید
دوست جوان ِ من!
اگر میتوانستی از سوراخ ِ کلید ِ ذهن ِ آخند ها
دزدکی نگاه کنی
اگر میتوانستی پشت ِ پردهء عبای آنها را ببینی
هیچ وقت احساس گناه نمیکنی

به هر صورت
دوست ِ جوان من!
آماج من از نگارش این نامه
این است که مرا بیاگاهانی
بر گیتی و آدم چه گذشته است پس از درگذشت من
چه دگرواره گی دارد سرگذشت تو از سرگذشت من
مبخشی! میخواستم بگویم ، دوست جوان ِ من!
این نامه را به تو نوشتم تا پرسش هایی را با تو در میان گذارم
« اوغایت ها»
ما بچه های مودبی بودیم
یعنی
پدر که فکر میکرد تکت ِ سینما تکت ِ جهنم هم است
و بچهء سینمایی ولگرد
ما با کمال ِ شرم از جیب ِ او پول بالا میرفتیم
از مکتب میگریختیم و میزدیم به سیاهی رنگین ِ سینما
چنان « مودب» بودیم که یاد ِ هنرپیشه های هندی
از قفسهء سینهء ما بیرون نمیپرید
تا شملهء برزگان کج نشود
دوست ِ جوان ِ من!
شما هم همان اندازه « مودب» استید؟

« اوغایت ها»
دخترِ زیبا
کاغذپرانی بود که فقط بچه های تاجر میتوانستند بگیرند
عروسان ِ خوبرو
دل شان هم که نمیخواست
ناگزیرمیشدند
از زینهء دل ِ دیوانه های فقیر بگذرند
چشم های بچه های غریب
با خیال های عاشقانه
پینگ پانگ بازی میکردند
« اوغایت ها»
چراغ ِ جوانی ما که سبز میشد
دنیا را خط ِ قرمز میگرفت
باید شوق های خود را پنهان میکردیم لای کتاب های پُلیسی و پوست کارت های نامحرم
شب ها
شیطان مارا بازی میداد
روزها
ما رحمان و رحیم را
سگ ِ گوچه نباید بو میبرد که یک دختر عاشق شده است
اصلن
عشق چیزی بود مثل ریش و بروت کشیدن
ویژهء مردها
دوستِ جوان ِ من!
حالا که میگویند دموکراسی زنجیرها را آب کرده است
آیا وضع تغییر کرده ؟

« اوغایت ها»
ملاامام که بر کودک تجاوز میکرد
کودک آنقدر حیا داشت که خونش را با گریه بشوید
و آنقدر عاقل بود که بداند چیغش در کوچه ء خاموش گُم میشود
اگر استخوان ِ خانه هم خبر میشد
مردها آنقدر غیرت داشتند که کودک را با دستار ِ شرم خفه کنند
و آنقدر ایمان بود که از خدا بخواهند جزای ملا را بدهد
فقط مادر بود که آب میشد از درد
اما تسبیح اشک هایش را لای جانماز ِ صبر پنهان میکرد
دوست ِ جوان ِ من!
حالا که الحمدالله وضع مثل « اوغایت » ها نیست؟

« اوغایت ها»
رشوه خواران و خرپول ها « حج » میرفتند
تا « میتر ِ برق» گناهِ خود را « صفر» کنند
و بازار
بدون قسم حرف های شان را باور کند
عنوان های « حاجی» و « کربلایی»
چک های سفیدی بودند
که میشد در کوچه « نقد» شان کرد
دوست ِ جوان ِ من!
حج دوباره ات قبول!
شنیدم برای تفریح « حج عمره» هم رفتی
حالا یک « جاجی صاحب» چند دانه کارگرِ ساختمانی میشود؟

« اوغایت ها»
دولت مهربانتر از مادر بود
اصلن هیچ کاری به کار « مردم» نداشت
چنان سرگرم خود بود که فقط فصل ِ گُل
زنبورهای عسل اش را میفرستاد سراغ ِ شیرهء ما
دولت خوب بود ، بسیار خوب!
این کارمندان کلیدی آن بودند که نامش را بدکرده بودند
از قروت
قند رشوت میگرفتند
کرم ِ قلم ِ شان
در جگر ِ جامعه پیچ و تاب میخورد
مار ِ نکتایی شان
در جیب های کهنه غار به غار میگشت
دوست ِ جوان ِ من!
آیا هنوز باید در کاغذِ « عریضه»
ساندویچ ِ رشوه بپیچید؟
آیا هنوز مجبورید به دفترهای رسمی با امبولانس ِ واسطه بروید؟

شاید!
طبیعی هم است
اینجا که بهشت است
از بس هرکه سهم بیشتری از سیب و سیاهسر میخواهد
قادرمطلق مجبور شده است با پیامبران « حکومت ِ فدرالی» بسازد
دوست ِ جوان ِ من!
پوزش میخواهم که این نامه را خطاب به یک پسر مینویسم
از بهشت اجازه نداریم به زن ها نامه بنویسیم
هان!
« اوغایت ها»
انقلاب آتشی بود که در میگرفت
برای گرم کردن دست های توده
برای روشن ساختن کلبه ها
اما این « اول ِ عشق » بود
همان آتش را
رهبران ِ حاکم
میبرند به بخاری دیواری قصر های خود
همان آتش را
در میدادند در میدان ِ تفریحگاه ها
و کهکشان ِ جنرال ها
گرد آن میرقصیدند
بر سنگفرش ِ دندان های چریک ها

« اوغایت ها»
زیستگاه اصلی آزادی
زندان بود
آدم هایی که نمیتوانستند چیغ بکشند
کوه میکشیدند!
دوست ِ جوان ِ من!
حالا که انقلاب های رنگارنگ
وسط ِ وقفه های بازرگانی پخش میشوند
وضع تغییر کرده است؟

اگر « غایت» شما از « غایت » ما فرقی نکرده است
و فقط نرخ ها بالا و پایین رفته اند
دوستِ جوان ِ من!
چه گُه میخوری آن پایین؟
سوار ِ بشقاب ِ پرندهء عزراییل شو
بیا بالا با من
برویم دسکوتیک ِ حضرت ِ آدم
کم از کم حالی کنیم با حوری!

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۳۲                          سال دهم                          جدی/دلو          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی          ۱۶ جنوری      ۲۰۱۵