کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

لبِ دریای کابل

۱/۲



۳-۵

 
 

   

حمزه واعظی

    

 
لبِ دریا کابل

 

 

دانشجو شدن هم عشق است و هم زینت شهر...

کابل شهر دانشجویان انبوه است. دانشجویانی که دلبرانه به دنبال مدرکند تا مایه ی اعتبار اجتماعی شان در "قریه" ی پدری گردد و منبع درآمد و ثروت شان در بازارهای شهری شود. مساحت کابل، بزرگ نیست اما تراکم آدم ها و تنوع رنگها، جغرافیای نیازهارا گسترده تر از حجم زمین می نمایاند و دانشجویان، زیباترین حجم و رنگین ترین نیاز این تراکمند.
دانشجویان کابل، در بهار می آیند و با خود عطر رودها و سرودهای نوروزی می آورند. این گروه ِ سیال و جوانه سال، زینت شهرند اما به جلوه گری شُهره ترند. گونه های گلگونِ بسیارِشان، عصمت روستا را جار می زند اما طنازی گفتار و تلون رفتار شان، چالاکی شهریان را نشانی می دهد!


در هر کوی و برزن کابل، تابلوی دانشگاه آویزان است: دانشگاهی برای آموختن "حقوق " و "علم سیاست". دانشکده ای برای "ژورنالیزم" و "جامعه شناسی" خواندن. موسسه ی عالی ای برای " طبیب" و "انجینر" شدن. کانونی برای پرورش آرزوهای بلند و رویاهای قشنگ. جایی برای فیس دادن و افاده فروختن. مکانی برای پول دادن و پوهاند شدن.
دانشگاههای خصوصی، آیینه ی تمام قامتِ اشتیاق به آموختن اند: مرکز سهل الوصول تمامی عاشقان دانشگاه و پوینده گانِ شاهراه. خانه ی دربازی برای تمامی بازماندگان کنکور و جویندگان نور. حریم راهروهای تنگ و ساختمان های گلرنگ و دربانانی با تفنگ. محلی با امکانات محدود و بلند پروازی های نا محدود.

 
دانشگاه کابل اما، مادر دانشگاههای پدروطن است؛ با سابقه ی دور و شاهدانِ مهجور. با بناهای معمور و کارنامه ی مشهور! با "پوهنزی" های رنگارنگ، پوهاندهای نهنگ و استادانِ سرهنگ، که باد سرخوشی و افاضات عالمی را می پراکنند.
محوطه ی بزرگ دانشگاه، به باغ دلنشین بابر می ماند اما کهنگی دانش و خاک گرفتگی بینش متولیان آن، با عهد متقدمان پهلو می زند.
سرعت و صرافت دانشجو شدن به یک جنبش شبیه است. جنبشی سیال که در دورترین قریه سرایت کرده است. به یک عطش پویا می ماند؛ عطشی که هرساله کام فرزندان این سرزمین را تشنه تر می کند. ازبلخ تا بدخشان، از هرات تا بامیان و از دایکندی تا قندهار، این تشنگی زبانه می کشد. این تشنگی، شیرینی بیداری را عیان می کند. حلاوت تغییر را مزه می دهد و شکوهِ امید را آیینه داری می کند.


دانشجو شدن یک عشق فراگیر شده؛ عشقی که تلخی های انفجار در جنوب و مصیبت های انتحار در شمال را تسکین می بخشد. عشقی که فرجامش رسیدن به معشوقِ تعقل، در آغوش کشیدن شاهدِ دانایی و معاشعه با رخسار روشنایی است.
دانشجو شدن، عشقِ دخترانِ ماه رخسار دایکندی است و پسرانِ شاهدانه ی غوری. دلدادگی دوشیزگان طنازِ هراتی است و پسران گیسو دراز جلال آبادی. عشقِ وزیران کاخ نشین کرزی و مدیرانِ کروزین سوار احمد زی. عشقِ زهرای ۳۰ ساله و زلمی ۶۰ ساله.
دانشجویی، هم عشق است و هم آفت. عشق به آینده ی رشید و یک کهکشان امید. آفت هم هست؛ آفت نمره های کیلویی و مدرک های سودایی. هم شور است و هم شرارت. شورِ وزیر شدن و وکیل شدن و رئیس شدن. شرارت هم هست؛ خطرِ فرو افتادن در چاهِ شرارت شهرنشینی و شبکه های سیاسی و آلودگی های فکری و اخلاقی.


دانشجو شدن برای دختران اما هم شوکت است و هم شهادت. هم امارت است وهم اسارت. شوکتِ مدیر شدن، منشی شدن و فعال مدنی شدن. امارت هم هست؛ امارت ملک و مال و مآل. شهادت هم هست؛ شهید انفجارهای کور و انتحاری های منفور؛ آنگونه که "قدسیه" شد. اسارت هم هست؛ اسیر چشمهای طماع و خیابان گردهای چاق و عیاشانِ الاغ. اسیر تنهایی و فقر و دلتنگی. اسیر انجوها و انجینرها. اسیر دلالان سیاست و دکتران نجاست. اسیرِ استادان شهوت و آمرانِ نکبت. اسیر مدیران حیله گرو ملایان صیغه گر!


و... دانشجو شدن عشق به روشنایی هم هست. عشق به آفتابِ امید و بهارِ نوید. عشق به دانایی و توانایی. عشق به آینده ی شاد و دیار آباد...

 

 

خیابان های زندانی


قلعه های سنگی ساخته اند. حصارهای بتنی چیده اند. پشت سیم های خاردار قایم شده اند. در میان لشکری از تفنگداران، خودرا پنهان کرده اند. تمام ساحت و سیاحت شهر را به گروگان گرفته اند. ابتدا و انتهای یک خیابان را با برج و بارو بسته اند. هنگام بیرون رفتن و برگشتن، هنگامه برپا می کنند. خاک بر سرِ همسایگان می پاشند و توفانِ تفرعن بر چشم جماعتِ ناظران می کوبند.
آوازه شان بلند تر از کوه آسمایی است و کوکبه شان پر شکوه تر از زیارت سخی. مالک مطلق قدرتند و رکن رکین سیاست. هم قادر جبارند و هم عالمِ اسرار. ردِ پای حضور و نفوذ شان را در تاریک ترین و باریک ترین جا می توان نشانی کرد اما سنگینی گام ها و گستردگی سایه شان بیشتر از هر جایی در محله ای حس می گردد که زندگی می کنند. هربار که از کاخ شان بیرون می آیند استخوان های آن محله به صدا درمی آید. خیابان محله، به زنجیر کشیده می شود. رفت و آمد ها تعطیل می گردد و زندگی ها به تعلیق در می آید.
نام شان رهبر است. قوماندان است. وزیر است. رئیس است و والی است و... اصلا همه کاره و همیشه سواره هستند. حق، یکسره با آن هاست. همه ی زیبایی ها و لذت ها و ثروت ها و کامروایی ها زیبنده و گوارای وجود شان هست!!
و چنین است که ... خیابان های کابل نام ندارند. نام شان منزلی است که رهبر و وزیر و قوماندان برآن اجلال نزول کرده اند. این خیابان ها، زندانی شکوهِ توفانی زورآوران است. اسیرِ نامِ خداوندان سیاسی و گروگانِ قصرهای فرعونی است.
خیابان های کابل از خود هویت ندارند؛ این هویت در طنین عراده های قوماندان ها قایم شده است. حیثیت شان، هیبت و وحشت کاروان تعقیبی هایست که چشم ها وصداهارا در نطفه خفه می کنند تا هر صبح و شام، مقامی را به مبدأ و مقصد برسانند. پلاک هم ندارند؛ پلاک شان، غرورِ نام و شکوهِ عنوان رهبران است.
کوچه های کابل آسایش ندارند؛ آسایش شان در هلهله ی تفنگدارانی پیچیده است که نیمه های شب، زمین را در بدرقه ی "صاحبان" شان به لرزه در می آورند.
خیابان های کابل آرامش ندارند؛ آرامش شان در ازدحام قصرها و قلعه ها و قیامتِ نام های درشت و قیافه های زمخت ولیانِ دین و دنیا و دالر و داعیان قدرت و قیامت گم شده است.
خیابان های کابل محصورند درحصار مردان سخت جانِ سر به کف تا رئیس آرام بخوابد، رهبر بیاساید، وزیر در امان بماند، قوماندان خمیازه بکشد و والی استراحت کند.
خیابان های کابل شب ها از شدت دلتنگی، نفس کم می آورند؛ چراکه هوای شان را تنفس زورمندان آلوده کرده است. روزها جان شان به شِکوَه می آید؛ چرا که طول شان را زنجیرهای بازرسی خفه کرده وعرض شان را رینجِرهای بیابانی به ستوه آورده است.
کسی عاشق خیابان های کابل نیست. این عشق، زیر چرخ زِرِه ها له می شود. خاک برجنازه اش می پاشد و سنگِ قبرش را زیر بتون های برج نگهبانی خرد می کنند.
خیابان های کابل بی شمار نیستند. شمارهای شان را می توان به تعداد قصرهای نجبا و نخبگان نشانی کرد. هر زورمندِ نجیبی، گوش تا گوشِ خیابان را ملک طلق خود ساخته است. هر نخبه ی قدرتمندی، طول وعرض یک کوچه را حریم شرافت ومنزلت خود کرده است.
این خیابان ها مالک عمومی ندارند. حریم خصوصی ندارند. باشندگانِ با هویت ندارند. همسایه های با شرافت ندارند؛ مالک شان یک قوماندانِ قاهر است. حریم شان، حرمت یک رهبرِ ماهر است. هویت شان، رعیت بی منزلت و شرافت شان، نام بلند وزیرِ بی زوالی ست که جلالِ حضورش، خیابان را جلا می بخشد.
خیابان های کابل زخم دارند. هر روز درد می کشند. هر شب به ناله می آیند. هر صبح غش می کنند و هر بیگاه تشنج می گیرند. فقرا از هُرمِ خشم، با لگد بر پهلویش می کوبند. بی پناهان از شدت نفرتِ زنده بودن، تف بر صورتش می اندازند. قدرتمندان در اوج تبختر، خاک بر چشمش می پاشند. طالبانِ بهشت، با انتحار مغزش را متلاشی می کنند. بی خانمان ها از رنج بی سرپناهی، بر دهانش می شاشند و شاروالی، در جستجوی گنج شکمش را می درد...
خیابان های کابل بی پناه اند. بی کس اند. غریب اند. بی غمخوارند. مهجورند. مجبورند. بی نظم اند و محصورند. هرکسی، عقده اش را در این خیابان ها خالی می کنند: کسی زباله اش را در خیابان پرتاب می کند. کسی سنگ و خاکستر خانه اش را به خیابان می اندازد. کسی معتادش را به خیابان رها می کند. کسی شهوتش را در خیابان انزال می کند. کسی در خیابان آدم می رباید. کسی در خیابان آدم می کشد. کسی در خیابان دزدی می کند. کسی در خیابان تن می فروشد. کسی دختران را در خیابان می آزارد. کسی بچه ی نامشروعش را به خیابان پرت می کند. کسی اعتراضش را به خیابان می برد. کسی شعار و فریادش را به خیابان سر می دهد و کسانی جنگهای شان را به خیابان می کشاند...
آری عزیز! حدیث خیابان های کابل این چنین است...

 

 


استاد حمزه واعظی و استاد محمد اسماعیل اکبر

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۳۲                          سال دهم                          جدی/دلو          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی          ۱۶ جنوری      ۲۰۱۵