کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

رضا محمدی

    

 

لب بریده حکایت کند از آن چه گذشت

کاظم کاظمی مثل مولانا جاسوس ایران است!

 

 

 

کاظمی بدون شک مشهور ترین شاعر افغانستان است. آدم که مشهور بشود به اندازه طرفداران و دوستانش ، دشمن هم پیدا می کند. بیشترین محبوبیت کاظمی بر می گردد به مثنوی معروف :

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

 

 

 این مثنوی که به شکلی پر سوز و همذات پندارانه و زبانی لطیف و سهل و ممتنع که مشخصه سبکی شعر های کاظمی است به علاوه طنز گزنده و تلخی که خاص اوست بسیار گل کرد.کمتر کتاب خوانی در ایران می شد یافت که این شعر را نخوانده باشد یا بخش هایی از آن را حفظ نباشد . به همین شکل در بین خود افغان ها هم که به سبب جنگ سرگردان کشورهای دیگر شده بودند بسیار مشهور شد. افغان ها هر کدام در آن حرف های نگفته خود و چهره غم ها و تنهایی ها و رنج های خود را می دیدند و ایرانی ها وباقی فارسی زبانان، از طرفی با قالبی تازه از شعر، که غزل مثنوی بود مواجه بودندو از طرفی شعری روان و پر درد را می خواندند.

البته کاظمی ، قبل ازین شعر هم در ایران ، چهره ای تقریبا شناخته شده بود چرا که از طرفی معلم شعر و داور مسابقات ادبی جوانان بود و خیلی از شاعران جوان ایران، مستقیم یا غیر مستقیم شاگرد او محسوب می شدند. با این که خود او هنوز شاعری بسیار جوان بود. و از طرفی نکته های او در باره بیدل و گزیده منتشر شده او از غزل های بیدل، او را به عنوان یکی از معروف ترین معرفین بیدل در ایران شناختانده بود. به جزین کاظمی اولین شاعر افغانستان بود که شعرش وارد کتاب های درسی مکاتب ایران شده بود و  شعر های او درباره جنگ  مثل شعر های ملی حماسی در ایران مشهور شده بود.

مثلا این شعر که بر روی مزار بسیاری از شهیدان ثبت شده بود

و آتش چنان سوخت بال و پرت را

که حتی ندیدیم خاکسترت را

یا این شعر که :

 ای به امید کسان خفته ز خود یاد آرید

تشنه کامان غنیمت ز احد یاد آرید....

همه این شهرت ها و محبوبیت های او در ایران، بعلاوه تاثیر و اعتبار او در مجامع مختلف مطبوعاتی ، برای بعضی از افغان ها که خاطرات ناخوشایندی از ایران داشتند و بعضی ها که کلا افغان مشهور کورشان می کند، ناخوش می نمود. اما چهره وافعی کاظمی در لابلای حجب و حیا و ادب بیش از حد او معمولا ناشناخته و مبهم مانده است.

خیلی ها، شرکت کاظمی در جلسات شعری خانه رهبر جمهوری اسلامی ایران را مورد انتقادشدید و حتی اهانت قرار داده اند، بی این که از جریان این جلسات و شجاعت های او آگاه باشند. سال ۱۳۷۶ شمسی که اوج آذار و اذیت افغان ها در مشهد بود، کاظمی رفتن به خانه رهبر ایران را بهانه ای ساخت تا این قصه را با قصیده ای تاریخی مطرح کند.مثل این که بار، این تنها روزن مطرح کردن افغان ها در سطح وسیع برای اوست و گفتن قصه های ممنوعی که جز این هیچ وقت از تلویزیون پخش نمی شود متاسفانه من همه این شهر را از یاد ندارم تا جایی که یادم است ازین گونه بود که :

گر بپرسند ز احوال خراسان چه خبر؟

خبری دارم سوزنده چنان چون اخگر

درد دل را به سراپرده مهر آوردم

تا به فریاد رسدمان پسر پیغمبر

مردمی مانده پی آب و گلی سرگردان

آن چنانی که پی آب حیات اسکندر

زیر شمشیر قضا رفتنشان بس مشکل

و به در گاه رضا ماندنشان مشکل تر

آن که آباد شد از همت او صد دیوار

اینکش با صد و ده طعنه برانند از در

آن که صد کوره به سوز نفسش می تابید

اینکش پاره ی خشتی است که کوبند به سر

ای بسا طفل که او را پی گم کرده خویش

روز و شب مانده نگاهی است که خشکیده به در....

و تا آخر این شعر، که به روایت حاضرین ، باعث گریستن شنوندگان شد.رهبر جمهوری اسلامی ، پس از سکوتی سنگین ، از او می خواهد که دیگر این شعر را جایی نخواند.کسانی که با فرهنگ سیاسی ایران اشنایی دارند می دانند این حرف یعنی چه و سر پیچی از آن چه عواقبی دارد.و حرف های دیگری هم بینشان رد و بدل می شود که جای ذکرش درین مقال نیست.ازین ماجرا، دو ماه می گذرد که  در شب شعری که نگارنده درآن حاضر بود در مشهد با حضور مقامات ارشد دولتی و حضور مطبوعات، آقای کاظمی دوباره همین شعر را به خوانش گرفت. جمع چند صد نفری در مجلس همه متاثر شدند و االبته که برای کاظمی عواقبی بسیار تلخ داشت. او که ویراستار روزنامه و مسوول جلسات ادبی و داور مسابقات فرهنگی ایران بود، مورد غضب قرار گرفت، از همه این کار ها سبکدوش شد.تا آستانه اخراج پیش رفت و تنها حضور طرفداران پر شمارش بود که مانع از برخورد سخت تر شد. اما به هر حال زندگی او وارد مشقت شد.

قصه به همین جا تمام نمی شد، سال ۱۳۷۹ که سید محمد خاتمی ، رییس جمهور ایران شد، شاعری نوشته بود که : زمین عوض شده و آسمان عوض شده است..

کاظمی در پاسخ به او قصیده تاریخی دیگری نوشت که در نوع خودش و البته بعلاوه قدرت  ادبی برای شجاعتش  نیزبی مانندست.

دریغ و درد که آسان عوض نخواهد شد

جهان عوض بشود جان عوض نخواهد شد

ظهور یک دو گل آنقدر هم طرب زا نیست

به یک دو گل که گلستان عوض نخواهد شد

مرا چه کار به عزل امیر و نصب وزیر

که خر خر است و به پالان عوض نخواهد شد

...

ولی چه سود به احوال قوم آواره

که رنج دربدریشان عوض نخواهد شد

کریم غول همانی که هست خواهد بود

سفید سنگ فریمان عوض نخواهد شد

و تا آخر این شعر که شرح رنج ها و درد های مردم بود.کریم غول، افسر پولیسی در مشهد بود که به بیرحمی در آزار دادن افغان ها ضرب المثل شده بود و سفید سنگ فریمان، محل اردو گاه معروف افغان ها بود که احتمالا هنوز هم هست.

*

 یک بار ، بنا بر توافقی که بین دو دولت ایران و افغانستان شده بود، قرار بود مهاجرین افغان از ایران بیرون شده و در عوض در کنار مرز، دولت افغانستان به آن ها زمین داده و دولت ایران ، مساله آب و برق و آموزششان را فراهم کند. عده زیادی از مهاجرین که از زندگی در کشوری دیگر به تنگ آمده بودند، با خوشحالی همراه با خانواده ساکن این شهرک فرضی شدند. اما طولی نگذشت که با آمدن طالبان، این گروه مهاجر دربین دوشمشیر قتل عام شدند، از طرفی مورد هجوم طالبان محلی و پاکستانی واقع شدند و از طرفی دیگر، مرز ایران بر آن ها بسته بود و دراین بین تقریبا همه آن ها برای همیشه از صحنه تاریخ محو شدند. این نسل کشی تاریخی که کمتر کسی درباره آن سخن گفته باز در شعر های کاظمی انعکاسی تاریخی یافت.

زمین دوباره درو شد به دشت گرم امسال

 

و فصل فاجعه نو شد به دشت گرم امسال

 

زمین دوباره درو شد، یکی بهار وبه داس

 

یکی خزان و به شمشیرهای بی احساس

 

یکی به حمت مردان رنج، از گندم

 

یکی به جور خدایان گنج، از مردم

 

در آن به سفره محروم، نان تازه رسید

 

در این به مطبخ نامحرمان جنازه رسید

 

P

 

نه آهنم که فسون و فساد حس نکنم

 

نه کوه تا اثر برف و باد حس نکنم

 

اگر چه خواسته اند آنچه قرنها رفته است

 

بر این قبیله آتش نژاد ، حس نکنم

 

و درد رستم تنهای زابلستان را

 

که در فتاده، به چاه شغاد، حس نکنم،

 

ولی چگونه توانم حضور تیغی را

 

که خورد بر جگر اعتماد، حس نکنم؟

 

زمین دوباره درو شد، چگونه دستی را

 

که زخم بر سر زخمم نهاد ، حس نکنم؟

 

نه شاعرم ،نه سخنور ،نه قصه پردازم

 

ندیده دیده ام و در گرفته آوازم

 

ندیده بودم ،بودن گناه کس باشد

 

ز کشت خویش درودن گناه کس باشد

 

ندیده بودم اسارت میان خانه خویش

 

به مرگ خویش نشستن در آشیانه خویش

 

ندیده بودم باید به تشنه کامی مرد

 

ودل به زمزمه رودخانه ای نسپرد

 

به محرمان عطش دیده آب شور دهند

 

به هر که خانه بخواهد، صلای گور دهند

 

به خانه آمدگان بی پی و اثر گردند

 

و پا برهنه به صحرای دشنه برگردند

 

نه روی کوچه غربت ،نه حق دشت وطن

 

و در میان دو کاریز، تشنه لب مردن

 

P

 

زمین دوباره درو شد ندیده را دیدم

 

لب بریده و پای بریده را دیدم

 

زمین دوباره درو شد به جور و کین در باد

 

وسوخت مزرع مردان بی زمین  درباد

 

گروه فخر گذشت و سپاه ننگ آمد

 

چراغ درگذر کوره ها به سنگ آمد

 

وفای عهد گرانمایه را نداشت کسی

 

وچشم دیدن همسایه را نداشت کسی

 

P

 

زمین دوباره درو شد ،کسی زبان نگشود

 

وفصل فاجعه نو شد، کسی زبان نگشود

 

وماند تا به بهاری که گل مند در دشت

 

لب بریده حکایت کند ازآنچه گذشت

 

 

این شعر یکی از کامل ترین تراژیدی های زبان فارسی است. و یکی از تلخ ترین و ماندگارترین سوگنامه ها، که تا تاریخ  است ، چکشی بر فرق سیاستمداران دو کشور خواهد بود. جنایتی که جز در شعر کاظمی تقریبا در هیچ جای دیگری گفته نشد و البته طبیعی است که  موج خشم سیاستمداران دو طرف را موجب شود.

شعر های کاظمی، آیینه کاملی از اتفاقات سیاسی و اندوه ها و رنج های مردم افغانستان در سه دهه اخیرست. جدا ازین که بگوییم، شعر کارش چقدر آیینه گری است. درین آیینه گری هیچ کسی مثل کاظمی موفق نبوده است. خودش می گوید:

گفتند نبی دیدم و نمرود نوشتم

گل یافتم و زخم نمکسود نوشتم

گفتند که شیران شب آتش و خون را

دربان در دوزخ موعود نوشتم

مردم ! چه کنم آیینه گی سیرت من بود

ناچار بر آن صورت موجود نوشتم

چون شاعر توس از پی خیری اگر مروز

بیتی دو سه در مدحت محمود نوشتم

فردا که درختان جفا ریشه دواندند

هر چیز که مستوجب آن بود نوشتم..

منتها کاظمی، تا جایی که من می شناسم و می دانم هیچ وقت برای صله ای چند، بیتی یا حتی مصرعی درباره هیچ محمودی ننوشته است. چرا که اگر چنین می کرد به مراتب در هر دو دولت صاحب دفتر و دستک می شد.هم می توانست و هم حقش بود که سفیر و وزیر شود. محمد کاظم کاظمی، که متعلق به یکی از خانواده های متمول هرات است و هراتی ها حداقل، از مایملک خانوادگی آن ها آگاهند، هیچ وقت نه خودش و نه خانواده اش به روش اشراف و اعیان زندگی نکرده است. برای کاظمی ، مهاجرت به غرب ، آسان تر از هر افغان دیگری بوده و هنوز هم هست. نیم فامیل او که سال ها در غرب زندگی می کنند به اضافه دوستانش ، همیشه می توانسته اند زمینه زندگی اش را در غرب فراهم کنند، اما او در همان کنج قناعتش با کار روزانه بیش از چارده ساعت، تایپ و ویراستاری آثار دیگران ، زندگی می کند و به برکتش صدها شاعر و نویسنده و روزنامه نگار در ایران تربیت شده اند.

وقت هایی که من جوان تر بودم و تازه شاعری را شروع کرده بودم، او را می دیدم که مدام با کفش های پارچه ای(تکه ای) و بایسکل چینی اش با چه عشق و مرارتی ، جلسات ادبی را برگزار می کند و با چه تواضعی همواره با دیگران رفتار می کند.من شانزده سال بیشتر نداشتم وهر وقت مرا می دید ، خطاب می کرد ، استاد چطورید؟

آدم، درباره این تواضع چه می تواند بگوید، با این که او رسما استاد من بود و شعر های مرا، مصرع به مصرع اصلاح کرده و قواعد ادبی را به من و بسیاری ها مثل من در طی سال ها آموزش داده است. با همه این ها ، وقتی من در کابل با استاد جنید ، صفحه نقد ادبی را باز کردیم و برای خود مان هزار تا دشمن بیهوده خریدیم. یکی از تندترین این نقدها ، نقدی بر آثار استاد کاظمی بود.به مراتب تند تر از همه نقدهایی که جوابشان، افشای زندگی خانوادگی و راز های دوستانه بود. منتها، جواب کاظمی، در مقابل نگاه شرم آلود من ، همان بود که معمولا امروز با منتقدینش می کند، تشکر استاد خیلی آموزنده بود.

گاهی آدم ازین همه تواضع کفرش می گیرد.منتها همین است. جهان عوض بشود جان عوض نخواهد شد.

دیگر شعر های او درباره رهبران جهادی و وقایع سیاسی دیگر و بی انصافی های مقامات دولتی را می گذارم برای وقتی دیگر.مثل این شعر که بعد از آشتی و قسم خوردن رهبران جهادی در کعبه گفته شده بود و هنوز به همان داغی است:

نوشته شده در تاریخ جمعه نهم دی ۱۳۹۰ توسط فؤاد

آشتی

 

 شکر خدا که اهل جدل همزبان شدند

 

با هم  به سوی کعبه عزت روان شدند

 

شکر خدا که گردنه گیران محترم

 

بر گله های بی سر و صاحب شبان شدند

 

شکر خدا که  کم کمک  از یاد میرود

 

روزی که پشت نعش برادر نهان شدند

 

شکر خدا که مسجد و محراب شهر نیز

 

یکباره -پوست کنده بگویم- دکان شدند

 

جمعی، چنان قدیم، هر آن را که سر فراشت

 

قربان مادر و پدر و خاندان شدند

 

یعنی دوباره دشمن سوگند خورده را

 

با استخوان سینه خود نردبان شدند

 

مانند یک دوخوان دگر بعد گیر ودار

 

بر خون خویش ونعش پدر میهمان شدند

 

هر کس یه گونه ای به هدر داد آنچه داشت

 

یک عده که سگ نشدند ،استخوان شدند

 

 همچنین تاثیر او بر ادبیات فارسی و کارهای خاص و ماندگار او که کمتر درباره اش بحث شده، مثل شعر کفران ، که یکی از ماندگارترین شعر های تاریخ زبان فارسی است.

کیست بر خیزد ازین دشت معطل در برف

می دود خون کسی آن سوی جنگل در برف

کیست برخیزد و این مویه مدفون از کیست

بوی کم بختی ما می دهد این خون از کیست؟

کیست برخیزد و در جوش چه می بینم آه!

خون معصوم سیاووش چه می بینم آه!

این خدا کیست که داغی به جبینش زده اند

کودکان با فن اول به زمینش زده اند

....

تاجایی که می گوید:

در گرفت آتش عصیان قرون ما را نیز

مرده مان زنده نشد کشت مسیحا را نیز

 

نیمه شب خیل گراز آمد و شب پا را برد

این کرت نیل نه فرعون که موسی را برد

 

عاقبت گاو طلا شیر بلا داد اینجا

خمره ی زر می تسلیم به ما داد اینجا

 

شهد گل کرد و تشهد به فراموشی رفت

نستعین آمد و نعبد به فراموشی رفت

 

زد یقین غوطه به تحقیق و شک آمد بیرون

سوخت ققنوس و از آن تک تک آمد بیرون

 

پهلوان دود شد و حلقه ی نقالی ماند

رود از دره ی دیگر رفت ٬‌ پل خالی ماند

 

اینک از قامت ما دست درازی مانده

و از آن قلعه که دیدی در بازی مانده

 

جگری نیست که داغی بنشیند بر آن

و کلوخی که کلاغی بنشیند بر آن

 

حرف نا گفته و لب دوخته ماییم ای قوم

آش ناخورده دهن سوخته ماییم ای قوم

 

صف به صف قبله ندانسته و حاجت بسته

گاو نا کشته و امید کرامت بسته

 

پدران پاره زمینی پی معبد هشتند

پسران میوه ی ممنوعه در آن می کشتند

 

حق ما بوده است داغی به جبین خوردن ها

با همان ضربه اول به زمین خوردن ها

...این شعر، پر از استعاره های زنده، ارجاعات اسطوره ای و دردهای تاریخی است. اگر به انصاف باشد در حد سرزمین هرز  از تی اس الیوت ، همان قدر شعری جاودانه است. که فقط باید برآن، پنجاه صفحه ارجاع تاریخی و اسطوره ای نوشت.و البته این تنها نیست، ده ها شعر ازین گونه هست که درباره هیچ کدامشان هنوز درست در ادبیات فارسی صحبت نشده است.

من امیدوارم روزی بتوانم حق شاگردی ادبیات را با نوشته ای مفصل درباره شعر های کاظمی ادا کنم. منتها ، این نوشته را با شعر هایی که در حافظه داشتم به خاطر موج جسارت هایی که رواج پیدا کرده درباره او نوشتم.فقط گفتم این نوشته ، بهانه ای باشد برای یادآوری ناقدر شناسی جمعی از ما، که به یکی از خبره ترین و ماندگارترین جهره های فرهنگیمان روا داشته می شود،همچنان که  جمع فرهنگیان افغان مهاجر در ایران، به طور معمول آماج حملات ناجوانمردانه این جمع قرار می گیرد.

راستش ، قصه این است، که  سیاست های داخلی جمهوری اسلامی ایران ، هیچ ربطی به ما ندارد چنان که بر عکسش، مسایل داخلی ما به آن ها و دیگران خیلی مربوط نیست. حال آن که کسانی در بین افغان ها ، از خود ایرانی ها هم در حمایت از جریان های سیاسی داخل آن  کشور ، تند رو ترند.من به جرات می توانم بگویم که این مهاجرین بی گناه و شریف، وطن پرست تر از دیگران اگر نباشندکه به مراتب هستند، کمتر نیستند، جاسوس بیگانه کسی است که امروز در داخل افغانستان، صاحب دفتر و دستک است و از کاه به کوه و بی رنج به گنج رسیده است. نه یک عده مردم شریف، که تن به هیچ ذلتی نداده اند و با غربت و سختی در مهاجرت، زندگی می کنند.به قول دیگری از کاظمی:

اين قوم را جنازه به پيراهن است و بس‌

 

تنها سر بريده به روي تن است و بس‌

 

مثل درختهاي نجيبي كه سهمشان‌

 

از سايه‌سار باغ‌، تبرخوردن است و بس‌

 

هرچند قدر بودن خود ميوه مي‌دهند،

 

گفتند، راه چارةشان كندن است و بس‌

 

اين مردمان كه‌اند كه در شام خانه‌شان‌

 

تنها اجاق دربه‌دري روشن است و بس‌؟

 

ايمانشان فروختة نان كس مباد

 

اينان كه نان سفرةشان آهن است و بس‌

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۲۷                           سال دهم                          عقرب           ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی           اول نوامبر ۲۰۱۴