کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

همایون باختریانی

    

 
رابعه شاهدخت نامراد بلخ
(۹۱۴ – ۹۴۳ میلادی)
 

 

 

تـوسنی کـــردم ندانستم همــی// کز کشیدن سخت تر گردد رسن
زشت باید دید و انگاریـد خوب //زهر باید خورد و پندارید قنــد


در کتاب اسرار التوحید(۱) آمده است: هنگامیکه شیخ ابوسعید ابوالخیر- آن عارف نامی- از دفن طفل خُرد سال خود فراغت حاصل نمود با چشمان گریان این دو بیت فوق رابعۀ بلخی را بخواند؛ البته شروع غزل چنین است:
عشق او باز اندر آوردم به بنــد //کوشش بسیار نامــد سود منـد
رابعه از پیشکسوتان شعر پارسی است او در سپیده دمان شعر پارسی دری یعنی در نیمۀ اول قرن چهارم هجری (۹۱۴ – ۹۴۳ میلادی) میزیست. به هردو زبان فارسی و عربی شعر میسرود، نقاش و نقش آفرین هم بود. رابعه برعلاوه اشعار مشحون از خود آگاهی انسانی، اشعار وصفی زیبا و دلنشین نیز دارد، چنانکه در وصف طبیعت سروده است:


ز بس گل که در باغ ماوی گــرفت //چمن رنگ ارژنگ مانی گــرفـت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است// که گل رنگ رخسار لیلی گـرفـت
سر نـــرگس تـازه از زر و سیــم //نشــان سر تـاج کسری گرفــت
چو رهبــان شد اندر لباس کبــود //بنفشه مگر دین تــر سا گـــرفـت


از پارچۀ دل انگیز بالا به خوبی میتوانیم دریابیم که ذهن رابعه در قوت تشبیه، آوردن تلمیحات، نزدیکی معانی به طبیعت و وصف کم نظیر بود، لطافت و متانت و نقش انگیزی خاص در سخن او مشهود است.
به روایت تاریخ؛ دربار های کوچک محلی در افغانستان عهد سامانی، همه در علم و هنر پروری نمونۀ دربار سامانی بودند؛ چه در بلخ و جوزجان چه در هرات و سیستان و چه در چغانیان و خوارزم. بخارا پایتخت سامانی با کتاب فروشی خود و کتابخانۀ سلطنتی اش مرکز علمی آنروزه آسیای وسطی به شمار میرفت. ابن سینا در همین جا بود که با آثار ارسطو و فارابی آشنا گردید.
مؤلف کتاب ترکستان نامه، ضمن یادآوری از کتابخانۀ سامانیان مینویسد: « ابن سینای مشهور که از کتابخانۀ سامانیان در زمان نوح بن منصور (متوفی به سال ۳۸۷ﻫ) بهره گرفته بود در سرگذشت خویش آنرا چنین وصف میکند: «من وارد سرای شدم که خانه های بسیار داشت و در هر خانه یی صندوق های کتاب که روی هم انباشته شده بودند؛ در یک خانۀ ازان کتابهای عربی و شعر؛ در دیگری فقه و بدین گونه در هر خانه¬یی کتابهای یک علم...»
دورۀ سامانیان را میتوان نخستین دور ارتقای زبان و ادبیات فارسی دری شمرد، امنیت دورۀ سامانی ممد شکوفایی و تحقق آرزو های سلاطین ادب پرور بود. درین دوره که مردم فارغ از تعصبات مذهبی زندگی میکردند، اهل سنت، شیعه، زردشتی و عیسوی از آزادی عقیده برخوردار بودند. این وضعیت زمینۀ مساعدی را برای کسب علوم مختلفه ایجاد نموده بود. «حیدر ژوبل، ادبیات افغانستان، تاریخ، انتشارات میوند،ص۵۱»
قدیمترین کتابی که از رابعه نام میبرد ترجمۀ سند باد نامۀ ظهیری است (۲) که در اواخر قرن ششم تدوین گردیده و دران رابعه نمونۀ خوش صورتی و زیبایی توصیف شده است.
به منظور دستیابی به یک تابلوی گویا تر از زندگی رابعۀ - این هنرمند چند بعدی - بایست به دیرینه ترین بازتاب ممکن از چهرۀ زندگی او که شیخ عطار (۳)تصویر کرده مراجه نمود. شیخ عطار رحمت الله علیه( ۵۴۰ – ۶۱۸ هجری قمری) در «الهی نامه» ( ۴) طی مقالۀ بیست و یکم، در پاسخ پدر به پسر ششم که جویای کمیا است، داستان شورانگیز بنام « داستان امیر بلخ و چگونه دخترش عاشق شد» چهره ای از رابعه ارائه داده است.
« الهی نامه» در توصیف زیبایی رابعه بیش از پانزده بیت آورده است:
چو سی دندان او مرجان نمودی// نثار او شدی هر جان که بودی
همچنان کتاب مذکور در مورد طبع شعر سرایی او:
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود //که گویی از لبش طعمی در آن بود
رابعه نقاشی و تصویر گری ماهر و چیره دست بود که وصف نقاشی او نیز در الهی نامه آمده است.


او در شعر نو آوری نمود و به غنامندی عروض و اوزان شعر فارسی دری افزود« مفعول فاعلاتن مفعولن» ( از متفرعات بحر هزج ) که در ادوار بعد متروک ماند.
رابعه را مردمش به لقب افتخاری «زین العرب» (آذین تازیان یا قشنگ عربستان) می ستودند؛ اما افسوس که وی سرنوشت به مراتب بد تر از لیلی و مجنون عرب داشت؛ نیشتر فصاد (رگزن) رگانش را که به قلبش پیوندی داشت از هم گسیخت و او هم وضع و حال خود را با خون دل بر دیوار گرمابه ای که قتلگاهش بود به زبان دل؛ یعنی شعر نگاشت و جان به جان آفرین بداد.
رابعه شاهدخت و امیر زادۀ بلخ بود، پدر رابعه کعب نام داشت، کعب در اصل عرب بود که در بلخ و قزدار(قصدار) (۵) حکومت نموده بود؛ ازینرو رابعه را (قزداری) نیز گفته اند.


این دوشیزۀ خوشروی و هنرمند که در فضل و کمال و زیبائی مشهور بود در قزدار از مربوطاط ام البلاد بلخ تولد شده و در بلخ نشو و نما یافته است. او معاصر سامانیان و هم عصر شاعر نا بینا- رودکی( استاد شاعران آغاز قرن چهارم هجری) است.
کعب پسری خوش منظری داشت بنام حارث و دخترش رابعه، یگانه دختر کعب- امیر بلخ- بود. رابعۀ زیبا مادر خود را در خرد سالی از دست داده بود.
رابعه در اثر توجه بیش از حد پدر و در پرتو استعداد فطری خودش به تمام علوم زمان خود؛ چون شعر و ادب، نقاشی و اسپ سواری مهارت حاصل نمود. اکنون از رابعه هفت غزل و چهار دوبیتی و دو بیت مفرد باقی مانده که مجموعاً پنجاه و پنج بیت میشود. پدر رابعه یگانه دختر همدم خود را همیشه مورد نوازش و الطاف پدرانه قرار میداد. روزی کعب مریض میشود و میداند که عازم محیط دیگری است و ازین جهان فانی برای ابد رخت بر خواهد بست؛ حارث را بخود خواند و به وی گفت: « چه شهریاران که این دُر بی همتا را از من خواستند و من هیچکدام رالایق او ندانستم؛ اما تو اگر کسی را شایسته او یافتی خود دانی که چگونه روزگارش را خرم سازی» حارث به گفته های پدر لبیک گفت و رابعه را مانند جان دوست میداشت؛ اما روزگار- این مام سیه پستان- بازی دیگری در پیش گرفت و به عوض انگبین در جام شان شوکران ریخت.


روزی حارث جشن فرمانروائی خود را در باغ قصر تجلیل مینمود، غلامان او به مناسبت این سور فرخ به رقص و پایکوبی مشعول بودند. در میان این ستارگان ماهی بنام بکتاش با اندامی زیبا و دل آرا، موهای مجعد و ابروان کمان و چهرۀ دلکش به ساقیگری و نواختن رباب و آواز خوانی جشن را هوای دیگری بخشیده بود. رابعه جهت نظارۀ این محفل به بام قصر برآمده و به تماشا مشغول شد که ناگه چشمش به بکتاش یگانه خزانه دار و غلام برادرش حارث افتاد و دلش به دام عشق او اسیر گشت. طوفانی در زندگی رابعه بوجود آمد که خواب و خور را از وی گرفت، شب و روز اشک میریخت و از فراق محبوب اشعار پر از سوز و گداز میسرود. رابعه تصمیم گرفت تا نامۀ توسط دایۀ مهربانش به معشوق فرستد؛ نامۀ به زبان شعر نوشت و چهرۀ خود را نیز در نامه نقش کرد و به وی فرستاد که بکتاش ازان نامه و ازان نقش معشوق در عجب ماند و یکبار دل به او سپرد.


نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه// یکی صورت ز نقش خویش آنماه
بدایـــه داد تا دایــــه روان شـد// برِ آن ماهــروی مهـربــان شــد
چو نقش او بدید و شعر برخواند// ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
بیک ساعت دل از دستش برون شد //چو عشق آمد دل او بحر خون شد


رابعه ازان پس با طبع روان غزل های که ترجمان دلش بود میسرود. ازین واقعه ماهی نگذشته بود که دشمن به سرزمین حارث حمله ور میشود و مردم بلخ برای دفاع دور حارث جمع شده از شهر بیرون شدند. خروش طبل جدال، گوش فلک را کر نموده بود، هیاهوی دلاوران از ارکان معرکه بلند بود، ستون از غبار دران پهندشت به آسمان سعود نموده بود، گویا دیوی وارد کارزار شده، تیر و نیزه مانند ژاله و صاعقه بر دلاوران میبارید از یکسو حارث با شجاعت بالای تجاوزگران میتاخت و از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر میزد که با خون دشمنان زمین را لاله گون ساخته بود.


ناگهان از بخت بد ضربتی بر سر بکتاش آمد و زخمی شد، جهان در چشمش خیره شد و از حرکت بازماند، نزدیک بود که در دست دشمن اسیر شود، نه یارای مقابله با دشمن و نه پای فرار برای بدر رفتن، که ناگهان شخصی رو بسته به تندی وارد میدان کارزار شد، دشمنان را با اسلحه از خود راند و سرراست سراغ بکتاش رفت، بکتاش را برداشته به لشکریانش سپرد تا ازو تیمار داری نمایند. این سوار چابک و فرشتۀ نجات رابعه بود.

 
وزان سوی دیگر بکتـاش مهــروی/// دو دستی تیغ میــزد از همــه سـوی
بــآخر زخم چشمی کـارگرگشت// سرش از زخم تیغی سخت درگشت
همی نزدیک شد کان خوب رفتـار// بدست دشمنــان گـــردد گـــرفتار


کار بر لشکریان حارث زار میشد که ناگهان دستۀ از سواران پادشاه بخارا به کمک حارث وارد عرصه شدند و به دشمن او تاختند تا که دشمن جبراً عزیمت اختیار نمود، حارث درین نبرد پیروز بدر آمد. بعد از آن حادثه رابعه نامه های به بکتاش میفرستاد و از سوز و گداز و درد عشق خود باخوناب چشم برایش حکایت مینمود و بکتاش هم که زخم سرش بهبود یافت به رابعه نوشت که تاکی مرا تنها میگذاری، اگر یک زخم بر سرم آمد که تو مرا نجات دادی، حال که هزار زخم دگر در دل دارم کی مرا نجات خواهد داد.


اگر یک زخم دارم بر سر امروز// هزارم هست بر دل ای دل افروز
زشوقت پیرهن بر من کفن شــد //بگفت این و زخود بیخویشتن شد


روزی رابعه در راه با رودکی برخورد، مدتی باهم نشستند و شعر ها برای یکدیگر خواندند. هر شعری که رودکی میگفت، رابعه هم در برابر استاد شعر میگفت، درانروز رودکی بسیار اشعار نغز سرود؛ اما رابعه جواب استاد را با اشعار زیباتر میفرستاد که رودکی از لطف طبع رابعه به تعجب ماند و از رازش باخبر گردید. رودکی به بخارا به نزد شاه آن دیار که به کمک حارث شتافته بود رسید، جشن شاهانه ای برپا گردید و شاه از رودکی شعر خواست؛ او هم برپا خواست و اشعار رابعه را که به خاطر داشت برای شاه سرود، شاه مجذوب اشعار شد و از رودکی نام گویندۀ شعر را بپرسید. رودکی هم بیخبر از وجود حارث زبان گشود و داستانرا چنانکه بود بی پرده نقل کرد و گفت: « شعر از دختر کعب است که عاشق غلامی شده؛ چنانکه نه خوردن میداند و نه خفتن جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد، راز شعر سوزانش همین است.» بلی، رودکی متوجه حارث نشده بود که او هم برای سپاسگزاری وارد دربار شاه شده است. حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد، چنانکه گوئی چیزی نشنیده است؛ اما دلش از خشم به جوش آمد و منتظر فرصت نشست تا خواهر را بالفعل بگیرد و شک خود را به یقین تبدیل نماید. از بخت بد، حادثۀ دیگری رخداد که خشم حارث را بر انگیخت و او را آمادۀ انتقام شدید از خواهر نمود.


بکتاش نامه های را که از رابعه میگرفت بعد از خواندن آنها را در یک جعبه ای کوچک میگذاشت و دروازۀ آن جعبه را قفل میکرد. روزی رفیق بکتاش به فکر اینکه درین جعبه جواهرات است به غرض دزدی دروازۀ آنرا شکستته و میخواست آنها را برباید، متوجه نامه های عاشقانۀ شد که بکتاش از رابعه گرفته بود. بعد از خواندن، آنها را جهت خوش خدمتی به حارث برد.


سرش بگشاد و آن خطها فرو خواند //به پیش حارث آورد و برو خواند
دل حارث پر آتــش گشت ازان راز// هــلاک خواهر خود کرد آغــاز


دل حارث از غیظ و اندوه شعله ور شد و به هلاک خواهر اقدام کرد، در ابتدا بکتاش را در چاهی زندانی نمود بعد ازان امر کرد تا حمامی را آنقدر بتابانند تا مانند آتش داغ شود. سپس رگزن را گفت تا رگهای هر دو دست رابعه را قطع کند و بعد از آن او را در حمام بردند، دروازۀ آن حمام (گرمابه) را با سنگ و گچ ببستند. رابعه بسیار چیغ و فریاد بر آورد؛ فریادی نه برای جلب ترحم برادر و یا ترس و وحشت؛ بل فریاد از بی عدالتی آسمان؛ فریادی اعتراض آمیز از سویدای دل در میکشید، او میخواست تا صدای حزینش اش به آسمان صعود کند و بر یخن افلاک چنگ زند، چرا بدین زاری و بدین درد و بدین سوز باید به گناه دوست داشتن همنوع که فلک حلقۀ غلامی به گوشش آویخته مجازات شود؟ چرا !؟
چون بکتاش ازین واقعه آگاه شد نهانی از چاه فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد، سرش را از تن جدا کرد؛ وهم آنگاه به سر قبر رابعه شتافت و با کارد بر جگرگاه خود زد و بدینگونه خود را با جانان خود وصل نمود. بکتاش معشوقه را در سفر جاویدانگی تنها نگذاشت.
رابعه در گرمابه از خون خود چکامه ای در هنگام جان دادن بر دیوار نوشت و در حقیقت عشق خود را با خون خود در دیوار تاریخ ثبت نمود، که اینک نمونه ای آنرا ملاحظه میکنید.


نگارا بی تو چشمم چشمه سـار// است همه رویم به خــون دل نگــار است
ربودی جان و دروی خوش نشستــی// غلط کـــردم که بـــر آتش نشستـی
منم چون مـــاهی بر تابـه آخـــر// نمــــی آیی بدین گرمابـــه آخـــر
سه ره دارد جهــــان عشق اکنـون// یکی آتش یکی اشک و یکی خــون
به آتش خواستم جانم کــه سـوزد //چه جای تست نتوانــم که ســـوزد
به اشکم پای جانــان می بشویــم //به خونم دست از جان مــی بشویم
بخوردی خون جــــان من تمامـــی// که نوشت باد ای یـــار گــرامــی
کنون در آتش و در اشک و در خون //برفتم زین جهـــان جیفه بیــــرون
مرا بی تو سر آمد زنــــدگانــــــی// منت رفتم تو جاویـــدان بمــــانی


«عطار ، الهی نامه، به تصحیح فواد روحانی، ۱۳۳۹ صص ۲۵۹-۲۷۵»


الحق که داستان این سرو سخنگو پر سوز، پر از هیجان و دردناک است، تاریخ نظیر آنرا کمتر در حافظه سپرده است، عشق بدین پاکی و معشوق بدین مردانگی!
مولانا جامی(۶) نام رابعه را در شمار زنان زاهد و صوفی آورده و از قول ابو سعید ابوالخیر(۷) گفته است:« دختر کعب عاشق بود بر غلامی؛ اما عشق او از قبیل عشقهای مجازی نبود».
رضا قلی خان هدایت در «مجمع الفصحا»(۸) رابعه را «صاحب عشق حقیقی و مجازی و فارس میدان فارسی و تازی ... » دانسته.
محمد عوفی در لباب الاباب آورده( ۹ ): « دختر کعب، اگر چه زن بود، اما بفضل بر مردان بخندیدی، فارس هردو میدان و والی هردو بیان، برنظم تازی قادر و در شعر پارسی به غایت ماهر و با غایت ذکای خاطر و حدت طبع پیوسته عشق باختی و شاهد بازی کردی ...»
«محمد عوفی، لباب الاباب، به کوشش سعید نفیسی. چاپ اتحاد تهران، ۱۳۳۳»
عشق رابعه و بکتاش، چه حقیقی و چه مجازی، واقعیت این بود که رابعه در بین دو کشش متضاد تخته بند شده بود؛ یکی عشق سوزان که خاستگاه آن فطرت ذاتی و گوهری وی بود؛ دوم اخلاق اکتسابی که اجتماع به صفت قانون و قوۀ ممیزه در نهاد او نهاده بود. کوشش رابعه برای اطفای آتش عشقش بجایی نرسید و پروانه وار در لهیب آتشی که افروخته بود خود و معشوقش را سوزاند. اگر استادان ما بنا به بعضی ملحوظات عشق حقیقی اش نام دهند و یا مجازی؛ هر چه بود؛ یک عشق واقعی بود.
عشق او باز اندر آوردم به بند کوشش بسیـــار نامد سودمند
توسنی کردم ندانستم همـــی کزکشیدن تنگ تر گردد رسن
قضا را قصۀ رابعۀ ما از درون قلعه¬ی سنگین و آهنین امیر بلخ به بیرون تراوید و در مُلک سمر شد؛ چه بسا رابعه های که طبعیت آنانرا برای عشق و رزیدن و مادر بودن آفریده بود با داستان های شان یکجا بزیر خاک سیه مدفون گردیدند.

 

 

 

توضیحات


۱- اسرار التوحید: راز های یگانگی (خدا)فی مقامات الشیخ ابی سعید ، تألیف محمد بن منور ابن ابو سعید نوادۀ ابو سعید ابی الخیر در حالات و مقامات شیخ.
۲- سندباد نامۀ ظهیری: کتابی است به فارسی تألیف محمد بن علی بن محمد ظهیری سمرقندی. چون ترجمۀ فارسی خواجه ابوالفوارس به قول ظهیری « به عبارت عظیم نازل بود و از تزین و تحلی عاری و عاطل . . . و نزدیک بود که از صحایف ایام تمام مدروس گردد . . .» وی آنرا به نثر فنی آراسته کرد. این کتاب در ترکیه به طبع رسیده.
۳- عطار: نیشابوری، فرید الدین ابوحامد محمد ابن ابوبکر ابر اهیم بن اسحاق عطار شاعر و عارف معروف در قرن ششم و آغاز قرن هفتم(حدود ۵۴۰- ۶۱۸ هجری قمری) او در خانه¬ی خود سرگرم طبابت بود. آثار او تذکرة الاولیا، به نثر، منطق الطیر، اسرار نامه، مصیبت نامه، الهی نامه، خسرو نامه و غیره است وی بدست مغول کشته شد.
۴- الهی نامه: مثنوی است عرفانی اثر طبع عطار نیشابوری.
۵- قزدار (قصدار): به ضم قاف نام جایی بود بین افغانستان و پنجاب. (بین سیستان و مکران و بُست،) و بقول یاقوت تا بست ۸۰ فرسنگ فاصله داشت.
۶- جامی: نورالدین عبدالرحمن جامی (۸۱۷-۸۹۸ هجری قمری) وی به هرات از جام آمده و زندگی اختیار کرد و در سلک بزرگان نقشبندیه درآمد پادشاه معاصر وی سلطان حسین بایقرا و وزیر عصر امیر علی شیر نوایی بود. آثار او دیوان اشعار، هفت اورنگ و نثر فارسی، نقدالنصوص فی شرح نقش الفصوص، مفحات الانس، لوایح، لوامع، شواهد النبوه، اشعه اللمعا و بهارستان است.
۷- ابو سعید ابوالخیر: (۳۷۵- ۴۴۱ هجری/ ۹۶۷- ۱۰۴۹ میلادی) یکی از تأثیر گذار ترین متصوفان سدۀ پنجم هجری است که سخنان او ورد زبان پیشینان بوده است.
۸- مجمع الفصحا: یکی از مهمترین تذکره های شعرای فارسی تألیف رضاقلی خان متخلص به هدایت و بالغ بر ۷۰۰ تن از شعرای معروف و متوسط و متأخر را نامبرده و منتخبات اشعار آنان را ذکر کرده است. این کتاب را در سال ۱۲۸۸ ه. ق. در زمان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار به پایان رسانید. درین کتاب رضا قلی خان داستان رابعه را بدون مأخذ شرح داده است که بنا بر حدس برتلس مأخذش الهی نامه بوده است.
۹- لباب الاباب: نخستین کتاب تذکرۀ شاعران بفارسی است که در ملتان نگارش یافته است. مؤلفۀ سدید الدین محمد عوفی متوفی در حدود ۶۴۰ هجری کتاب معروف«جوامع الحکایات و لوامع الروایان» و ترجمۀ کتاب «الفرج بعد الشده» نیز ازوست. بسال ۱۳۳۵ در تهران به چاپ رسید.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۲۲                            سال دهم                             اسد/ سنبله           ۱۳۹۳  خورشیدی              ۱۶ اگست  ۲۰۱۴