کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

همایون باختریانی

    

 
  استاد فرخ افندی (1900-1977م / ۱۲۷۹۱۳۵۶ش)

 

استاد فرخ افندی- نقاش صدا و سیما- یکی از چهره های درخشان  هنری قرن بیستم کشور عزیر ماست که مدت پنج دهه به هنر این سرزمین خدمت شایان  نموده است. او در نقاشی، تیاتر و موسیقی کار های برجسته و بزرگی انجام داده. استاد افندی  بیش از چهار صد آهنگ فولکلور کشور را به نوت کشیده، کمپوز های فراوانی ازخود بجا گذاشته و تابلو های زیبای نقاشی ازو به یادگار مانده است؛ آنها گواه آنست که استاد فرخ چهره پرداز و صورتگریست زبردست. 

فرخ افندی متولد شهر استانبول ترکیه، دروس ابتدائیه را تا صنف سوم در رشته­ی کمک های اولیه طب به پایان رسانید و در سن بیست ویک سالگی به فرانسه رفت  و  در اکادمی کولارسی  پاریس به آموختن هنر موسیقی و رسامی پرداخت؛ در همانجا با محمود طرزی سفیر افغانستان در پاریس آشنا شد. طرزی پس از ختم ماموریتش افندی را با خود به کابل آورد. افندی تابعیت افعانستان را اختیار کرد و تا آخر عمرش به صفت استاد موسیقی، رسامی و آهنگسازی به این سرزمین خدمت کرد، جمعاً یکصدو چهل و شش آهنگ ازو به یادگار مانده است که یکی از آهنگهای معروف او « شب تا سحر در بین جنگل» ساربان است. ترانه­ی «پادشاهی سلام» که در دوران حکومت شاهی به مثابه­ی سرود ملی ارزش داشت از آفریده های استاد است. نسخه­ی اصلی و قدیمی کتاب ترانه های کودکان بنام «قوقوقو برگ چنار» نیز توسط استاد فرخ افندی نوتیشن گردیده بود.

از استاد فرخ  سه دختر و چهار پسر بجا مانده: قادر فرخ، طاهر فرخ، نادرفرخ و ظاهر فرخ.  شاگردان نامدارش؛ استاد سلیم سرمست، استاد ننگیالی، استاد ناله و استاد غوث الدین خان رسام معروف است. 

 

 

داستان زندگی استاد فرخ به افسانه  زیاد شباهت دارد تا به سرگذشت یک انسان معمولی، او فراز  و فرود های زیادی را تجربه کرد و گرم و سرد فراوان  چشید؛ اما از هیچ بادی و طوفانی نه جنبید و راهی را که انتخاب نموده بود رفت. او از فرانسه - مهد هنر و مشوق هنرمندان - راهی دل آسیا شد و برای مردمیکه همه دار و ندار شان در معرض  چپاولگران قرن  قرار گرفته بود چراغ هنر را افروخت و نقشی از خود بیافرید تا رهنوردان وادی هنر را مشعل باشد راهنمای؛ در جاییکه اندیشه های تاریک قرون اوسطایی، انجماد و افسر دگی، هنر و زیبایی را به دار می آویخت.  او هنر  را که خداوند در نهادش  بودیعه گذاشته بود چونان ماحضری ناقابل  هبه مردمان این دیار کرد.

 

فرخ افندی یکماهه بود که حادثه ی غم انگیر در زندگی اش اتفاق می افتد و این غم جانکاه تا پایان زندگی همراه او بود و همین سوز و درد  درونی باعث شد که فرخ   به دنیای هنر پناهنده گردد و سوار بر بال رویا ها، خود را به ماورای تخیل برساند تا دنیای پر از درد و محنت واقعی را لمس نکند؛ اما گاهگاهی واقعیت ها چهره­ی کریه خود را به او نمایانیده که فرخ از دیدن آن آرزوی مرگ نموده است. 

پدر فرخ که  در دربار سلطان عبدالحمید شاه ترکیه جنرال توپچی بود، مردی بود عصبانی مزاج و تندخو که با زنش نیز مانند سربازان زیر دست خود رفتار مینمود. او زن زیبایی داشت که از  زیبائی بی نظیری برخوردار بود، پدر فرخ چون مرد متعصب، حسود و خود خواه بود نمیخواست زنش هیچوقت بدون اجازه­ی او از خانه بیرون برود. روابط پدر فرخ با خشویش نیز تیره بود، باوصف اینکه با خشوی خود  در یک محله زندگی میکرد؛ باآن هم اجازه نمیداد که زنش به خانۀ مادر خود برود.  

یکروز حادثه­ی بدی اتفاق افتاد و ماجرا ازینقرار بود که جنرال بعد ازینکه ناشتای صبح را صرف نمود و طبق معمول یونیفورم جنرالی بتن و شمشیریکه جز یونیفورم او بود به کمر بیاویخت و از خانه بیرون شد، خانمش یقین داشت که شوهرش تا عصر دیگر به خانه بر نمیگردد،  از موقع استفاده کرده و چادر به سر نموده خواست خبر مادر خود را بگیرد، در همین اثنا جنرال که چیزی را در خانه فراموش نموده بود دوباره به خانه برگشت و از بخت نامیمون خانم خود را دید که چادر به سر نموده میخواهد از خانه بیرون شود، به زن گفت که کجا میروی؟ مگر من صد بار ترا نگفته ام که به هیچ صورت در غیاب من از خانه بیرون نروی، زنش که از ترس رنگش مانند گچ سفید شده بود گفت که میخواسته به خانه ی مادرش برود - عذر بد تر ازگناه-  این جواب خشم جنرال را چند برابر ساخته با عصبانیت زایدالوصفی با چشمان پر از خشم  دنبال شلاق بدور اتاق گشت زد و هر لحظه به خشمش افزونتر میشد، او شلاق را نیافت و به سرعت شمشیری را که در کمرش بود از غلاف بیرون کرد و به سوی زن روان شد. زن مانند برگ خزانی میلرزید و دهانش خشکی میکرد و از ترس روحش کوچ کرده بود. مرد هر لحظه به زن نزدیک و نزدیکتر میشد تا اینکه مادر فرخ  مرگ را در یک قدمی خود احساس نمود، ناگهان با یک چیغ بلند پا به فرار گذاشت و از یک اتاق به اتاق دیگر میدوید و بلاخره به اتاق خواب داخل شد؛ اتاقی که دیگر نمیشد ازانجا به اتاق دیگری فرار کند، خواست در اتاق را ببندد که جنرال پایش را جلو پله­ی دروازه گرفت، زن که دست از جان شسته بود به زیر تخت خواب خزید و درانتظار مرگ ماند. جنرال دست دراز میکند و از دست زن گرفته و بطرف خود میکشد، میبیند که بدن زن سرد شده و عزائیل حقیقی وی را قبلاً قبض روح نموده است. بلی، زن بیچاره از ترس قالب تهی نموده وجان به جان آفرین سپرده بود؛ اگر چه جنرال نمیخواست چنین حادثه­ی اتفاق بیفتد و یا زن خود را بکشد؛ اما تقدیر چنین رفته بود که فرخ یکماهه مادر مهربان و زیبای خود را از دست بدهد. این بود ماجرای مرگ غم انگیز یک مادر؛ یعنی قلبیکه صرف برای فرخ میتپید و از تپیدن مانده بود، کودک دنیایش را از دست داده بود  ازان به بعد فرخ در زندگی خود خلای بزرگی را احساس میکرد که هیچ قدرتی نمیتوانست آنرا پر کند. استاد فرخ افندی که خود زندگی نامه اش را یادداشت نموده دنباله ی ماجرا را بدینگونه مینویسد: «... در همان وقت مادر مادرم برای دیدن دخترش آمد و دید که پدرم شمشیر برهنه در دست ایستاده حیران حیران می بیند و دخترش به زمین افتاده و مرده است، قضیه را می فهمد و دو دست خود را بالا میبرد و میگوید: « الهی کاظم تو هم غرغره شوی» نام پدرم احمد کاظم بود، در آنوقت در ترکیه کسی را با دار زدن نمیکشتند... در آنوقت پدر مادرم هم می آید و چند نفر دیگر هم جمع میشوند و به خسر پدرم میگویند کاظم را دعوا کن اما او هم میگوید: ( خدا دعوا والایش باشد) من دعوا  نمیکنم، دران وقت من یکماهه بودم...»

پدر فرخ بار دیگر ازدواج میکند و فرخ تا سن شش سالگی با زن دوم پدر زندگی میکند، تا اینکه انور پاشا علیه حکومت استبدادی سلطان عبدالحمید شورش مینماید، شاه امر فیر میدهد، پدر فرخ که جنرال توپچی است شلیک میکند، در ین جنگ انور پاشا غلبه نموده و پدر فرخ را محکوم به اعدام میکند و حکم اعدام توسط دار زدن به منصه­ی اجرا قرار میگیرد؛ یعنی دعای خشویش  قبول میشود. 

با مرگ پدر، «فرخ» کوچک یکباره کانون خانواده را از دست میدهد، او مدتی در خانه­ی مادرکلان خود زندگی میکرد تا اینکه مرگ رشته زندگی پدر کلان و مادر کلانش را از هم میگسلد و از همین جاست که دوره­ی آوارگی او شروع میشود، دورانی که گاهی در خانه­ی ماما و گاهی هم در خانه­ی کاکا روزگار میگذراند. فرخ در سن بیست سالگی عود نیک مینوازد و پیانو نیز خوب نواخته میتواند؛ اما در «پورتریت»یعنی نقاشی صورت، هنر او به کمال رسیده است، چنانکه در کمتر از بیست دقیقه از روی مدل میتواند چهره­ی شخصی را با پنسل رسم کند.

نقاش جوان دیگر نمیخواهد که سربار زندگی دیگران باشد و با یاری  همراه میگردد و بار سفر بسوی پاریس افسانوی میبندد، روزی چند با دوست همسفر درین شهر گرسنه میماند تا قهوه خانه یی را پاتوغش میسازد و از روی چهره­ی مشتریان رسم میکشد، کارش مورد توجه قرار میگیرد.

«افندی» خود در مورد آغاز کارش و برای اولین باریکه یکی از مشتریان کافه ازوی خواست تا پورتریتش را بکشد چنین مینویسد:«... قلم و کاغذ را گرفته پیشش نشستم، از گرسنگی  چشم من علق وبلق میرفت، به رسم او شروع کردم و بعد از پانزده دقیقه عکسش را به دستش دادم گفت(فوق العاده) قیمتش چند است عزیزم! گفتم: قیمتش را نمیدانم هر چقدر که میدهد درست است. به من ده فرانک داد، دران وقت با شصت فرانک گذران یکنفر در ماه میشد، چهار نفر دیگر هم نشستند و عکس خود را کشیدند، در یکساعت و پانزده دقیقه پنجاه فرانک گرفتم...».  سالی نگذشته بود که نقاش جوان هم مشهور شد و هم ثروتمند گردید. او دیگر بجای تابلو های کوچک پنسلی تابلو های بزرگ رسم میکند و هر یک آنرا به قیمت چند هزار فرانک به ثروتمندان به فروش میرساند و ستاره ی بخت او درخشان شده است.

زندگی این نقاش زمانی به مسیر تازه ی سوق داده میشود که با محمود طرزی سفیر کشور ما در پاریس آشنا میشود. فرخ به وسیله­ی دوستی راه به سفارت میبرد و در آنجازمینه های فراهم میشود تا فرخ به سمت استاد موسیقی خانم سفیر استخدام گردد. این نقاش جوان دوسال در عمارت سفارت مقیم میگردد و چون دوره­ی خدمت محمود طرزی در فرانسه به پایان می آید او نیز به خواهش سفیر عازم افغانستان میگردد و به امیر امان الله خان - شاه هنر پرور - معرفی میگردد.

افندی پورتریت شاه را رسم میکندو دوصد سکه­ی طلا انعام دریافت میدارد. از نقاشان معروف این دوره کشور پروفیسر غلام محمد میمنگی است که به صفت مدیر مکتب صنایع واقع در کوتی لندنی ایفای وظیفه میکرد، استاد فرخ نیز در همانجا به صفت استاد مقرر میگردد و شاگردانی چون روانشاد غوث الدین خان، کریم شاه خان و خیر محمد خان را به درجه­ی استادی میرساند.

با سقوط دولت امانی و آغاز امارت حبیب الله کلکانی نقاش جوان از ارگ فرار میکند، مدتی درمنزل«موسیوکه» روسی که مقیم کابل است و در دربار باوی آشنا گشته اقامت میکند و بعد ازان در یکی از سرای های کابل اتاقی به کرایه میگیرد و نقاشی و موسیقی را کنار میگذارد و با استفاده از ماشین بافندگی که باخود از فرانسه آورده است پیراهن میبافد و زندگی اش را میگذراند.

سطری چند از یادداشتهای استاد را درین زمینه خدمت تان مینویسیم: «... از بیچارگی آنقدر به تنگ آمده بودم که به مرگ خود راضی بودم میوه را میخریدم و ناشسته میخوردم که مرابگیرد، کسی که آب جوش میخورد اورا گرفت و مرا نگرفت، هشت ماه انقلاب را به همین قسم گذشتاندم...»

از پی این حوادث بامداد یکی از روز ها به وسیله ی تفنگداران ولایت جلب میگردد، نقاش دل از زندگی برمیکند؛ اما اینبار نیز چانس به او روی می آورد. ملک محسن والی امیر حبیب الله کلکانی در کابل عودی را یافته که متعلق به معین السلطنه بوده است، عود خراب است و کار گذاران فرخ را معرفی کرده اندکه آنرا ترمیم کند. این رخداد بار دیگر پای فرخ را به دربار میکشاند و نقاش به امیر جدید معرفی میشود و  پورتریت امیر را رسم مینماید که بخششی میگیرد، امیر آگاه میگردد که فرخ ماشینکار خوبی است دستور میدهد که تا تمام ماشین آلات دوره ی امانی را جمع آورند، ازان کارگاهی بسازند، فرخ نیز به صفت استاد در کارگاه استخدام گردد تا شاگردانی را زیر تربیه گیرد.

با روی کار آمدن دولت نادری و سقوط حبیب الله کلکانی بار دیگر زندگی فرخ مواجه با خطر میشود همه مال و پول او را چپاول میکنند و قصد قتل خودش را نیز دارند که یکی از کار گزاران مانع میگردد و میگوید او خارجی است و نباید کشته شود و گرسنگی و بی خانگی دوباره سراغ فرخ می آید این بار نیز نقاش به خانه­ی یکی از دوستانش پناهنده میشود.

در اثر یک حادثه ای بار دیگر اقبال به وی رو میاورد و باز به مکتب صنایع کابل که دوباره گشایش یافته است مقرر میگردد، آهنگ سلام شاهی را تنظیم میکند و با تأسیس رادیو در برنامه های که زنده پخش میشود ویلون و پیانو مینوازد، خانه نیز از خود داردکه آنرا بوی بخشیده اند. این خانه را بعداً هاشم خان برادر نادر خان ازوی میستاند.

استاد افندی در جریان همین رخداد ها با خواهر یکی از دوستان خود ازدواج میکند و زندگی خوشی را شروع میکند تا اینکه ماجرای دیگری رخ میدهد که از کار معزول میگردد. جریان را با نقل دستنویس های استاد فرخ  میاوریم: «... یکروز در مکتب رسامی جنگ کردم چرا که غلام محمد خان پروفیسور  از هندوستان دو نفر هندی را که نامشان ماستر دین و عبدالعزیز بود بحیث معلم رسم آورد و صنف های بلند را بدست آنها داد و صنف های پائین را بدست من داد. در اخیر سال صنف من از صنف های آنها بهتر کشید، پروفیسور بمن گفت شما بیشتر خوب کار نکرده بودید که صنف بلند ناکام ماند، من گفتم هر صنف را از صاحبش پرسان کن، یکدفعه گفت بیگرینش، تحویلدار پهلوان بود آمد که مرا بزند، یکمشت زدم چشمش دستی پندید، نفر دیگر هجوم کرد یک مشت زدم  او سون افتاد، یکدفعه پروفیسور تیلفون را گرفت و به داماد خود علی محمد خان وزیر معارف تیلفون کرد و گفت: از برای خدا اینجا چه کشت و خون است شما یکدفعه تشریف بیاورید، علی محمد خان آمدو علی الحساب بمن گفت: « بسیار بیشرف هستی» من به مقابلش گفتم: « چون اینقدر طلاب از زیر دست من میبراید شرف من از شرف تو بیشتر است» گفت: «بیگرنش»  مرا گرفتند و با چوب دست خود چند چوب بر پشت من زد و گفت: (موقوف کردم)...»

استاد مدتی بیکار میماند سپس به سمت رسام در مجله­ی اردوی افغان مقرر میگردد، مدت زمانی در باندوی موزیک سمت معاونیت را میابد و الی اخیر عمر در مکتب موزیک تدریس میکند. این بود داستان زندگی یکتن از نقش آفرینان جهان هنر.  استادان خارجی که جهت تدریس هنر به افغانستان می آمدند وی را به دیده­ی بزرگترین هنر مند کشور میدیدند و شاگردانش هر کدام بر چکاد هنر ره بردند روانش شاد و راهش پر رهرو باد.

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۱۵      سال دهم           ثور             ۱۳۹۳  خورشیدی                اول می  ۲۰۱۴