مشخصات این کتاب
نام اثر : به یاد می آورم (خود زندگی نامه)
نویسنده : وکیل بهارآبی
ناشر : اداره ی ماهنامهی پگاه - تورنتو
ویرایش : رامین بهارآبی
برگ آرایی و چاپ : کریم پیکار پامیر
شمارگان : پنجصد جلد
جایگاه چاپ : تورنتو - کاناد ا
تاریخ چاپ : ۲۰۲۵ میلاد ی
زندگی آنچه زیسته ایم نیست، بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده
و آن گونه است که به یادش می آوریم. (گابریل گارسیا مارکز)
اهدا به پسرم ( رامین بهارآبی) که د ر راستای نوشتن این خود زندگی نامه مرا
یاری کرده است.
وکیل بهارآبی
پیشگفتار
ازاینکه فرصت میسرشد تا خود زندگینامه ام را زیرنام « به یاد می آورم»
تقدیم خوانندگان گرامی کنم بی نهایت خوشحالم. دراین نوشته، یادواره های
زندگی ام رابااندکی ازتخیل داستان ی آمیخته ام.
شخصیت ها، گفت وگو ها، صحن ه ها، تصویرها وحادثه های این نوشته با واقعیت
های زندگی ام تا آنجا که به یاد می آورم گره خورده اند.
من به این باورم که خود زندگی نامه، ترکیبی از واقعیت های زندگي نویسنده با
داستان است. بنابراین، همه داستان ها زندگینامه وهمه زندگی نامه ها داستانی
است.
بعضی ها فکرمیکنند که «خودزندگی نامه» راباید کسانی بنویسند که کارنامه های
درخورتوجهی در زندگی دارند، که چنین نیست. ما انسانها هرکدام در زنده گی،
داستانی داریم و خاطره ای. خاطره هایی ازمهر، نامهری، عشق، شکست، پیروزی
و... که باید نوشته شود.
زندگی من با همه خوبی ها، بدی ها، زشتی ها وزیبایی هایش داستان زندگی خود
من است. داستان زندگی انسانی که خاطره ها را به یاد می آورد و آنها را
روایت می کند.
اگراز من می پرسید چه انگیزه ای مرا واداشت که این خود زندگینامه را
بنویسم، پاسخم این خواهد بود: ــ بنا به گفته ی لانگ فلو، شاعرونویسنده ی
امریکایی : « می خواهم رد پایی روی ساحل شنی زمان از خود بجا بگذارم»
ــ نواسه هایم این خود زندگینامه ر ا روزی برای فرزندان شان بخوانند.
ــ نوشتن زندگینامه مرا وامیدارد که امروزبه حوادث گذشته ی زنده گی ام ا
ززوایای دیگر ی نگاه کنم.
به گفته ی هوراکی موراکی، داستان نویس معاصرجاپانی: « موضوعات زندگی نامه
چنانکه می پنداریم در خور نگرش نیست. مهم این است دریابیم که چنین لحظه ها،
سوختی برای حفظ شعله های زنده گی اند ".
من نوشتن این خود زنده گی نامه را چندی قبل آغازکرده بودم، مدتی حال وهوای
نوشتن درمن فروکش کرده بود. بایست ازپسرم (رامین بهارآبی) سپاسگزارباشم که
مرا به پیگیری آنچه نوشته بودم، واداشت.
اگریاریهای همسرم صدیقه بهارآبی نبود، این نوشته به ثمر نمی رسید.
وکیل بهارآبی
فبروری ۲۰۲۵ میلادی
در بامداد یک شب چله :
مزار، شهری که درآن زاده شدم، مرکز استان بلخ افغانستان است.
نمیدانم چند سال دارم. با تکیه به اسناد دست داشته، من سه بار به دنیا آمده
ام: یکی به گفته ی مادرم، دیگری به اساس تذکره ی نفوس کشورو سومی، گذرنامه
ی شهروندی کانادا که هر سه با هم تفاوت دارند.
مادرم می گفت وقتی من زاده شدم، چله ی زمستان بود. باد تندی م ی وزید، یک
هفته پیهم برف باریده بود. در بامداد یک شب سرد وتاریک به دستیاری « گل
اندام » دخترجوان همسایه درکفشکن خانه مرا به دنیا آ ورده است.
مزار، شهری که من درآنجا به دنیا آمده ام، دریای آمو(جیحون) ا زشمال آن می
گذرد. خانه ی ما از آرامگاه زرتشت پنج کیلو متر دورتراست.
مادرم، مرا درگهواره ی چوبی می خوابانیده که برادرم « متین» که دوسال از من
بزرگتربود نیزدرهمان گهواره می خوابیده است. تا آنجا که من به یاد می آورم،
دوتن ازخواهران و برادران کوچکم هم در این گهواره خوابیده بودند. این
گهواره ی چوبی نقش و نگار دار تا سال های پسین هم درخانه ی ما بود. ما که
بزرگترشدیم، مادرم این گهواره را به خواهرکوچکش سپرد تا او، کودکانش را روی
آن بخواباند.
مادرم می گفت درآوان کودکی، درمراقبت من «گل اندام» دختر جوا ن همسایه
با او یاری می کرده است. روزی گل اندام که از گریه های پیهم من به ستوه می
آید وگازی را که روی آن نشسته و نمی خوابیده ام، به شدت تمام جنبانیده است که ناگهان یکی ازگلَ میخ های آهنی گاز از دیوارکاهگلی خانه کنََده میشود
و من از دروازه ی خانه ی گنبدی که دربامداد یک شب چله در آنجا به دنیا آمده
بودم، به بیرون پرتاپ می شوم.
با برخورد چهره ام به روی زمین، سخت و نا همواربیرون خانه، بینی ام می شکند
و خو ن ازآن فوران میکند.
من پدر کلان و مادر کلان پدری وهمچنا ن مادر کلان مادری ام را هرگزندیده
ام، اماخاطره ی پررنگی از پدرکلان مادری در ذهن دارم.
پدر کلان مادری ام قدی بلند، شانه های پهن، ریش سیاه و سفید بزغاله ی
درچانه داشت. اوپیراهن تنبان سفید می پوشید و دستارسفید می بست. در تابستان
جیلک غَرَ وی ابریشمی می پوشید و در زمستان چپنی از پشم شتر به تن داشت. من
از پدر کلانم خاطره ای دارم فراموش ناشدنی :
آغاز بهاربود. من و پدرکلانم به سواری خرسفید رنگی ازبازار به سوی خانه
می آمدیم.
وقتی به خانه رسیدیم، پدر کلان، مادرم را صدا زد: زیبا! زیبا! کجاستی؟ زود
بیا دختر! که بچه خرابی کده و کالایم بی نمازشده. درکودکی به پدرم بیشتر
الفت داشتم تا با مادرم. همیشه و در هرجا در کنار پدر بودم.
پدرم هم نسبت به برادر بزرگترم، به من توجه بیشتر نشان می داد.
من بچه ی پدر بودم و او بچه ی مادر.
شب ها با پدرم ی خوابیدم. تا زمانی که روی شکم پدر نمی خوابیدم خواب به چشمم
راه نمی یافت.
پدرم که از این کارم ناراحت بود. بارها مرا از خوابیدن روی شکمش بازمی
داشت، ولی من با گریه های پ یهم او را وامیداشم به خواستم تن در دهد. اما
صبح وقتی که از خواب بیدارمی شدم، می دیدم که در کنارپدر نیستم و مادرم
آنجا خوابیده است.
ما شب های تابستان بیرون از خانه، زیر پشه خانه ای که مادرم گوشه های آن
را با ریسمان به میخ دیوار می کوفت و یا به شاخه ی درخت می بست می
خوابیدیم. پیش از گسترانیدن فرش و افراختن پشه خانه، مادرم روی صفه ی
کاهگلی را آب می زد و جاروب میکرد.
پدرومادرم هردو با سواد بودند. مادرم کتاب های "ورقه گلشاه"، "پنج گنج"،
"امیرارسلان رومی" , "فرخ لقا"، "وامق و عذرا"،" یوسف ذلیخا" و حافظ شیراز
ی را خوانده بود.
شب ها مادرم با گفتن افسانه های سبزپری وزرد پری، ما را با خودش به کوه قاف
می ب رد، بر فراز کوهی ساخته شده از زبرجد که گ ردا گرد زمین را پوشانیده
بود و خورشید، شب ها درچاهی درپس این کوه می خوابید وروزها ازپشت آن طلوع
می کرد.
به یاد می آورم، سال ها بعد وقتی برادربزرگم چهل شبانه روز گم شد وما سراغی
ا ز او نداشتیم، مادرم دیوان حافظ را برداشت و زیر لب گفت:
ای حافظ شیرازی! من ه نتی بازی، توره به شاخ نبات قسم ک ه را س گویی!
مادرم ساعت نداشت. ما، درخانه ساعت نداشتیم.مادرم اوقات رو ز را با نشانه
گذاری روی سایه ی دیواروگردش آفتاب تعیین می کرد ومی گفت وقتی سایه ی دیوار
اینجا رسد، پیشین اس، سای ه ی دیوار اگر آنجا رسد، زمان آمدن میرزا ( پدرم)
از دفتراس.
تنها پدرم یک ساعت جیبی و یک رادیوی کوچک داشت که شبها ب ه ساعت ش نگاه
میکر د وخبرهای فارسی بی بی سی را می شنید.
پدرم تحصیلات دانشگاهی نداشت. پس ازدوران دبیرستان، مشق «نوشتن» کرده بود.
او میرزا بود. خط خوبی هم داشت ازهمینرو، ما همه او را «آغا میرزا» می
گفتیم. پدرم از آوان جوانی در دفترها و شعبه های عدلی و قضایی دولتی کارکرده
و درنوشتن مهارتی به دست آورده بود. او کتاب هم می خواند. کتاب هایی ازسعید
نفیسی، محمد حجازی و ملک الشعرای بهار را در خانه داشت. پسان ها، کتاب هایی
چون مورچگان، زنبو رعسل، موریانه ی موریس میترلینگ، روان شناسی خواب فروید
وغروب بتها را از کتابفروشی قاری لطیف می آورد و میخواند.
ما بچه ها، کتابهای دیگراو را که دایرة المعارف آریانا، غیاث اللغات و
منتخبات اللغات چاپ لاهور و کلیکسیون مجله های انیس و اصلاح بود هر روز ورق
می زدیم.
در سالهای پسین از خواندن این کتاب ها، من سود فراوانی بردم. از قاری لطیف
کتاب فروش گفتم: دکان قاری لطیف درجنوب شرق ی آرامگاه زرتشت پاتوق روزانه ی
کتاب خوانان مزار بود. هربارکه آنجا می رفتی چند تن از آشنایان و شناختگان
کتاب خوانت رامی دیدی. آنان نه تنها کتاب می خریدند که چای هم می نوشیدند
ودرباره ی تاریخ، سیاست، فلسفه، عشق تا مادی گری وعرفان گپ هم می زدند.
مجله های زن روز، ترقی، بانوان، سخن و اطلاعات هفتگی چاپ ایرا ن خوانندگان
بیشتری نسبت به کتاب ها داشت. جالب اینکه پدرم آ یه های قرآن را به حافظه
داشت و معنای قرآن را هم می فهمی د تا آنجا که من به یاد می آورم، پد ر و
مادرم هرگزنماز نخواندند و روزه نگرفتند.
پدرم تا زمان مرگش به مسجد پا نگذاشت و همیشه زاهد و مولوی و شیخ و ملا
ومحتسب را با خواندن شعری ازحافظ، سعدی، بیدل و خیام به باد انتقا د می
گرفت.
پدرم قد ی بلند وباریک وبین ی کشیده ای داشت. ریشش را ازته می تراشید و
سبیل می گذاشت. موهای سرش را مرتب شانه می زد ودر وقت رفتن به دفترکارش
کرتی و پتلون می پوشید و شب ها با لباس خواب به بستر می رفت. من هرگز او را با
پیراهن تنبان معمول هم شهری هایش ندیدم. بوت هایش همیشه تمیز وبراق بود.
او باورداشت که کفش نشانه ای از شخصیت آدمی است.
پدرم تا زمان مرگش دندان های سفید و بی عیبی داشت و هرگز بخاطردرد دندان به
داکتر نرفت. اما مادرم پیوسته از درد دندان شکایت داشت. به یادمی آورم روزی
را ک ه مادرم از شدت درد دندان به دکان حاجی رحیم دلاک رفت. حاجی رحیم،
گذشته از اصلاح سر و ریش مرد ها، در کشیدن دندان و ختنه ی پسران نیز شهره
ی شهر بود. آن روزحاجی با انبوردست داشته اش، بدون بی حس کردن محل درد، با
یک تکان، دندان مادرم را از الاشه کشید ومادرم خوشنود و راضی به خانه
برگشت.
یادم هست که فصل تابستان بود، من وبرادرم (متین) و دوتن از پسرا ن مامایم
را کنارهم روی صفه ی کلان ی خواباندند و حاجی رحیم دلاک آمد و ما را«
ختنه» ( سنت) کرد. پس ازاینکه حاجی عبدالرحیم دلاک رفت، تا یک هفته ی
دیگرهم من از درد «چیزم » می نالیدم. مادرم اشک ریزان به پدرم گفت : به
خیالم حاجی بچه ره درست نبریده.
مادر و پدرم هردو از خانواده های تاجیکان مزار بودند که اصل ونَسَب شان به
باشندگان دره ی «بهارآب» دهکده ی «مارمل» می رسید. دهکده ی مارمل در
جنوب شرق شهرمزار، آنسوی دشت شادیان، در شاخه ای از البرز کوه دامن گسترده
است.
مار مل دره ای است خوش آب و هوا که با داشتن چشم ه های آب صاف و خنک و توت
و انگورشیرین شهرت دارد. پسان ها که دولت خلق و پرچم پیگیرم شد، چندی دردر
ه ی "بهارآب" مار مل درخانه ی "کاکا نعمت مارملی" بسر بردم. باور کنید که
هیچ جای دنیا هوایی به لطافت بها رآب، آبی به صافی و گوارایی چشمه ی بهارآب
و مردمی به سادگی و مهربانی بهارآب ندارد. مارملی ها، جلد سپید، چشمانی
به رنگ آبی، گونه های سرخ و مو های خرمایی رن گ دارند. از نگاه وضع مالی بی
نهایت نادا ر و ک م در آمد، ولی مردمی زحمتکش و با فرهنگ اند. با هر زن و
مرد مار ملی که بنشینی، چنان از تاریخ و حکمت می گوید وشعرهایی ازفردوسی،
حافظ، سعدی و مولانا می خواند که گویی دانشکده دیده است.
زنان سخت کوش و دختران جوان مار ملی با کارگاه ه ای دستي خودساز، دستر
خوان شالی و لنگی کرباسی می بافند. مردان و پسران جوان خانواده با
استفاده از خر، از فراز کوه های دشوارگذار مارمل شباق (هیزم) که گیاه کوهی
مخصوصی است، برای سوخ ت به شهرمزاربرای فروش می برند ودربرگشت، نمک، شک ر و
چای خشک می خرند و دوباره بسوی دهکده ی مارمل رهسپار می شوند.
نام مادرم « زیبا» بود. مادرم که از پدر و مادرمار ملی به دنیا آمده بود، قد
ی بلند،جلد ی سپید، گونه های سرخ و موهای خرمایی داشت و چون نامش زیبا بود.
وقتی با پدرم ازدواج کرد، پیاپی دوازده فرزند پسر و دختر به دنیا آورد.
مادرم به گویش فارسی مزاری که شاخه ا ی از لهجه ی مار ملی ویکی از گویش های
شیرین زبان فارسی است، سخن می گف ت. لهجه ی مار ملی همریشگی با گویش های
سمرقندی، بخارایی و مشترکاتی با لهجه ی بدخشانی دارد.
می گفتند که پدرم در جوانی عاشق مادرم شده و سپس ازدواج کرده اند. پدرم
وقتی برای انجام دادن کاردولتی به مناطق دور دستی می رفته و مدتی آنجا می
مانده به مادرم نامه می فرستاده که مادرم آن نامه ها را به خاطرسپرد ه
بود. پس از مرگ پدر هر زمان ی که میخواستیم او به شکل زیبایی با صدای
لرزانش آن نامه ها را بازخوانی میکرد وقطره های اشک، آرام آرام روی شیارهای فرو رفته ی گونه هایش می ریخت.
کاش می شد آن نامه ها را از زبان مادرم که بیشترین آنها با ترکیبات عاشقانه
ی چون «زیبای من!» و«عزیزمن!» آغازمی شد وبا « توفرشته ی آسمانی من هستی
! » پایان می یافت یاد داشت کنم.
خاله ام « حوا» می گفت : پدرم در جوانی آنگاه که دریکی از شعبه های عدلی
استان «سمنگان » کار می کرد، آخر هفته ها را با سوار ی بایسکل به دیدن
مادرم تا شهر مزارکه راه دور و درازی است، می پیموده است.
پسانها که ما بزرگ و بزرگتر شدیم، به یاد می آورم که پدر و مادرم میانه ی
خوبی با هم نداشتند. وقتی غذا ی دست پخت مادرم طبق آرزوی پدرم نبود، پدرم
چین برپیشانی می انداخت و بیدرنگ از غذا خوردن دست
می کشید. مادرم اشک هایش را با چادرسپید دوَرگلویش پاک می کرد ومی گفت :
«چه کنَم کار آب و آتش اس دگه، یک روز خوب یک روز ناخوب»
در جلگه های بند
امیر و بلخآب :
پنج یا شش ساله بودم که بنابر تغییر وظیفه ی پدر، از مزار به دهکده ی
« آق کپ رک » کوچیدیم.
آق کپرک دهکده ای کوهستانی است که درهفتاد ودوکیلومتری جنوب مزار موقعیت
دارد. دریای آق کپرک که از« بند امیر» سرچشمه می گیرد، از میان این
دهکده می گذرد و بعد از گذشتن از پیچ و خَم کوه ها، جلگه ها و سنگزارها به
شهر مزار می رسد و نام «بل خآب » و سپس «هژده نهر» را به خود م ی گیرد.
پیمودن این هفتاد ودو کیلومتررا ه ازمزارتا آق ک پ رک درآن روزگارکار ساده
ای نبود. « بوینه قره» یا « جمشید شهر» که «محمد گل مهمند» حکمر ان سمت
شمال آن را پشتونیزه کرد و نام «شولگره» را برآن گذاشت، برسرراه مزار و آق
کپرک موقعیت دارد. پدرم نخست کوچ و بارخانه ر ا ازمزار بوسیله ی موترکرایی به شولگره انتقال داد.
از شولگره تا آق کپرک بایست از میان دره ها و نشیب و فراز کوه ها ی دشوا
ر گذار با پای پیاده و یا به سوا ر ی اسپ وخرمی گذشتیم. «عبدالحق کراکش»
مردی میانه سال، تنومند و چهار شانه ای بود که کار رفت و برگشت مسافران
را از شولگره تا آق کپرک به عهده داشت.
عبدالحق کراکش دوتا اسپ داشت. یکی سفید و دیگرش مشکی. اسپ های او همچون
خودش تنومند و چابک بودند. این اسپ ها مسافران وکوچ وبار شان را از این
سو به آن سو وازآنسو به این سو انتقا ل میدادند.عبدالحق در برابراین کاراز
مردم پول می گرفت.
من و مادرم و دو خواهرکوچکم را به دستیا ری عبدالحق به پشت اسپ ها نشاندند
و اسباب خانه را هم دردو بغل اسپ سخت بستند.
مادرم دو بقچه کالا را که یکی لباس های خودش و دیگری لباس ها ی آغا
میرزا بود، روی اسپ در بغل خودش محکم گرفته بود. عبدالحق کراکش پاهای من
وخواهران کوچکم ر ا با ریسمانی به کمراسپ ها شخ بست و به پدرم گفت:
ادامه دارد
|