با بغض صبح زود بیرون زد، در جادههای گرمو خاکآلود
با چشمهای سرخِ بی خوابش، باخستگی با وضع ناخوشنود
میخواست مثل کودکی هایش، لبخند باشد وردِ لبهایش
دور از خودش باشد و غمهایش، دلخوش کند یک لحظهی محدود
دَور خودش بیهوده میچرخید، دَور خودش بیهوده سرگردان
ترسید از لبخند مشکوکاش، از انتهای جادهی مسدود
لبخندِ لبهای تَرش خُشکید، پاشید دودی در نفسهایش
افتاد و در یک گوشهی مبهوت، میسوخت قلباش در میانِ دود
برداشت دست از آرزوهایش، برگشت با دلواپسیهایش
تنها شد و تنهای تنها ماند _ دور از تمام هر چه هست و بود
|