میپرسی امروز چی کردی؟ هیچ. نشستم با کلمات شطرنج بازی کردم. فیل شدم. اسپ
شدم. پیاده شدم. شاه شدم. وزیر شدم. وقتی درد سرم از مغز سرم گذشت، بالشم
را بغل کردم، یاد هندوستان افتادم. از اینجا به آنجا رفتم. پایین و بالا
دویدم. یک جادوگر پیدا کردم که فالم را ببیند. یک پیرمردی که یک دستش خشک
شده بود. در کنار راستش آویزان بود، مثل زنگولهی طلایی معبدی متروکه.
پلهها را بالا رفتم. او نشسته بود و وردی را میخواند که نمیدانستم. نه
اردو بود و نه هندی. گویی به یکی از زبانهای محلی حرف میزد. خدا هم در
مقابلش ایستاده بود و به بیرون معبد چشم دوخته بود. مثل اینکه فقرای
راهپلهی معبد را میدید.
منتظرم ماندم که دعایش تمام شود. اینطرف و آنطرف نگاه کردم. همهجا سرخ و
نارنجی میزد. البته بیشتر نارنجی مینمود تا سرخ! آخرهای تابستان بود.
گرما شکسته شده بود. پیرهنم اذیتم نمیکرد. یک کتاب هم داشتم که مال اوشو
بود؛ از سکس تا فراآگاهی. خواستم در این فرصت کوتاه، کتاب را باز کنم،
چندصفحهای بخوانم. ورق زدم، دو سه سطر خواندم. سرم را که بلند کردم، آقای
جادوگر نبود. محو شده بود. گویی کف معبد، چاکشده و در آن فرو رفته بود.
هیچکس آنجا نبود. تنها ما دو نفر بودیم: من و آن بتی بلندبالا که از گچ و
سمنت ساخته شده بود. زن بود. زیبا بود. موهایش را دم اسبی بسته بود. بینی
بلند داشت و چشمهای میشی. دور پستانهایش گل کاشته بودند؛ گلهای تازه.
انواع بو را استشمام میکردم؛ ولی نمیتوانستم طعماش درک کنم. تیز و زننده
بودند.
معبد را با دل پرخون ترک کردم. کفشهای خستهام را کشاندم به نزدیکترین
میخانهای که آنجا بود. پشت میزی نشستم. میز، قهوهای تیره بود، تلخ بود،
مثل شیرهی تریاک. نمیدانم چرا با رنگ قهوهای، با چای سیاه، الفت دارم.
به مردی که پشت پیشخوان بار ایستاده بود، بادقت محض مشتریها را میکاوید،
صدا زدم که بیاید. او نیامد. مصروف بود. یکی از مشتریها بلند شد و رفت
روبهروی پیشخوان بار نشست. چند جرعه که نوشید، افسار تحمل کنده کرد. به
گریستن شروع کرد. نغمهی گریههایش حاکی از آن بود که رفتهای، از سفر
بازنمیگردد. دیگر تنهاست. باید شاهد پوسیدنش باشد.
گریهی آن مرد، پای یکی از زنان را پشت میز کشاند. زیبا نبود، جذاب بود.
باریک و بالابلند بود. گونهی راستش چالهای داشت کمعمق. پوست قهوهای
تیرهای داشت. موهایش را رها کرده بود پشت سرش. نوک موهایش به خط باسنش
رسیده بود. شلوار جین و بلوز صورتی بیآستین پوشیده بود. یک نخ سیگار
مارلبرو هم وسط انگشت دست چپش بود. مرد، کمکم آرام شد. زن، یک پیک دیگر
نوشید. جام را شکست. هیچکس تکان نخورد. زن رفت سرجای خود نشست و سیگار
دیگری آتش زد. هر پنجدقیقه بعد رنگ چراغهای بار تغییر میکرد. سرخ و
سفید و سبز و بنفش میشد. گاه رنگها باهم میآمیختند، در فضای بار رنگین
کمان پدیدار میگشت. مشتریها در جشن رنگها، رنگ میباختند.
پول سه تا را حساب کردم. یک تا ودکا را برداشتم در کیف بغلیام جابهجا
کردم. از میخانه زدم بیرون. دلم میخواست سوار قطار شوم به آگره بروم.
نمیدانم چی شد که بلیتم را پاره کردم. آمدم به اتاق. همهچیز تیتوپاشان
بود. باید جمع میکردم؛ ولی حوصلهام کفایت نمیکرد. باید میخوابیدم. فردا
صبح، مرتب میکردم. اوشو را روی کوچ انداختم، خودم را در رختخواب...
رازقپور
|