جریحه داشت دلم حرفِ روبرو می زد
حدیثِ غُربتِ شب غُصه را گلو می
به دوردستِ غمینی غروب میکردم
هجومِ خاطره بر پیکرم پَتو می زد
میان حلقهی زنجیرهای بی پیوند
گلوی بستهی من، بغض را رُفُو میزد
نه خنده بود، نه خورشید، نی صدای کسی
فقط سکوت به دیواره ها لُگُو میزد
اگر دماغِ لبم ساغری نمی بُویید
قطار گریه به میخانه ها سَبُو می زد
نسیم وعدهی دیدار اگر نمی آمد
چگونه پنجره در چشمِ ماطلوع میزد؟
طنینِپای تو در کوچههای خالی شهر
صدا ز آمدنِ فصلِ آرزو می زد …
فهیم قویم
|