پهلوی کلکین خانه و روبروی ساعت دیواری نشسته بودم و به صدای تیک تاک ساعت
گوش میدادم. داشتم ثانیه ها را میشمردم. روز آخر امتحان مکتب بود. دری
داشتیم. تخته چوبی با پوش زیبای گلابی با عکسی از سیندرلا شخصیت اول یکی از
کارتونی های دلخواهم و چتری آبی با خط های سفید که یک سال قبل پدرم از چین
برایم تحفه آورده بود، قلم دانی و کتابچه دری ام که در آن اولین شعرم را دو
روز قبل نوشته بودم و میخواستم امروز برای استاد دری مان بخوانم تا
اشتباهات اش را اصلاح کند را پیش کلکین کنارم گذاشته بودم.
ساعت دقیقا ۱۱:۳۰را نشان میداد. منتظر بودم ساعت ۱۲ شود و طرف مکتب
حرکت کنم. گویا عقربه های ساعت نیز مثل من برای یکی شدن بیقراری میکردند.
با شنیدن صدای بلند تک تک دروازه از جایم بلند شدم و رفتم که باز کنم. زینه
دوم رسیده بودم. ثنا دروازه را قبل از من باز کرد. حفیظ (برادرم) بود.
همانجا منتظر ایستادم که بپرسم چرا امروز بر خلاف روز های عادی کتابخانه
نرفته. خودش شروع به قصه کردن کرد.
گفت طالبا داخل ارگ شده و همه شهر دست و پاچه اینسو و آنسو میدود. همه جا
بسته شده. گویا چیزی نشده باشد. نمیفهمم چی حسی داشتم. فقط زبانم واقعا
بند شده بود. از ته دل آرزو کردم کاش این اتفاق نیفتاده باشد. چشمانم بی
اختیار اشک میریخت. اشک چشمانم را با گوشه چادرم پاک کردم تا دیگران
نبینند.
امروز سه سال میگذرد از آن روز. سه سال است هزاران دختر مثل من پنهانی اشک
میریزند. سه سال است لباس کلپم را داخل چادری بسته ام و گه گاهی باز میکنم
تا ببینم هنوزم اندازه ام است یا نه و دوباره همانجا میگذارم. سه سال
میگذرد از آن تمرین هایم برای آمادگی مسابقات بین ولایات که در مزار
برگزار میشد. سه سال است از این سکوت و چه درد آور است. سکوت پردرد که پشت
آن بلند ترین صداهاست. سکوتی که پشت آن گریه های دختری است که بجای لباس
فراغت دانشگاه لباس سفید عروسی میپوشد.
سکوتی که لبخند های زیبای دختر مکتبی را پوشانیده است.سه سال است
مادران تنها دعاهایشان عبور فرزندانشان از مرز یونان است. سه سال است که
شهر غمگین است.
|