کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

             نویسنده: پگاه محمدی 

    

 
ستاره‌ی دنباله‌دار

 

 


مدّت‌‌ها بود که دردلِ ستارِه‌ی کوچولو احساس عجیبی پیدا شده بود، این حسّ برای او تازه‌گی نداشت، سال‌‌ها بود که او با این احساس زندگی می‌کرد، امّا هرگز جرأت نمی‌کرد که این احساس را از دل به لب بیاورد. او با این‌که یک ستاره‌یِ کوچکِ کم‌نور بود، بر خلاف قانون آسمان‌‌ها،عاشق ماه شده بود. در آسمانِ شب، قانون این بود که هرگز ستاره‌یی اجازه نداشت عاشق ماه شود. ستاره‌ها تنها می‌توانستند عاشق هم‌نوعِ خود یعنی ستارگانِ دیگر شوند. امّا اگر ستاره‌یی بر خلاف قانون آسمان عاشق ماه می‌شد او را سالیانِ سال در مسیر شهاب‌سنگ قرار ‌می‌دادند تا از بین برود. ستاره‌کوچولو با وجود دانستن همه‌ی این‌ها نمی‌توانست علاقه‌ یی را که به ماه داشت را از دل خود بیرون کند. او آن‌قدر دلباخته و شیفته ‌ی ماه شده بود که دیگر ‌نمی‌توانست با دیگر ستارگان ارتباط برقرار کند. ماه در آسمان حکمِ پادشاهی را داشت که همه‌ی ستارگان به دورِ او حلقه می‌زدند و همه در خدمت او بودند. یکی از آداب‌ورسوم آسمانی این بود که هر ماه، شبِ چهاردهم جشنی در آسمان برگزار می‌کردند، و در آن شب که قرصِ ماه کامل بود همه‌ی ستارگان به خوش‌گذرانی و جشن سر می‌کردند، ستارگان پر نور و مفتون، دلربایی ‌می‌کردند و از بودن در کنار ماه لذّت می‌بردند. در طول سالیانِ سال سهمِ ستاره‌کوچولو از این همه شادی و جشن، فقط تنهایی بود و بس! او در پی فرصتی بود که با ماه صحبت کند. اما در بین آن همه ستاره‌ی بزرگ و نورانی اصلاً به چشم نمی‌آمد! یک شب که ستاره‌کوچولو با لبخند به هلال ماه نگاه می‌کرد، ستاره‌ی سوسوزَن از او پرسید: «ماه زیباست، مگر نه؟» ستاره‌کوچولو پاسخ داد: «بله، هم زیبا هم نورانی.» این بار ستاره‌ی سوسوزن بطعنه گفت: «امّا تو در مقابل او هیچی. این را می‌دانستی؟» ستاره‌کوچولو آهی کشید و گفت: «بلی.......این را می‌دانم.» ستاره‌کوچولو در دلش گفت: امّا من دوستش دارم ، آنقدر دوستش دارم که اگر از بین هم بروم بازهم دست از دوست داشتنِ او بر نخواهم داشت.
ستاره‌کوچولو می‌دانست که اگر با هر ستاره‌یی حرفِ دلش را در میان بگذارد به او خواهند خندید و او را مسخره خواهند کرد. برای همین رازش را به هیچ‌کس ‌نمی‌گفت.
تابستان به آخر رسیده بود و شب‌های دلگیر پاییزی فرا رسیده بودند.
ستاره‌کوچولو که توانسته بود کمی خود را به ماه نزدیک کند حالا باید همیشه منتظر می‌ماند تا ابرهای پاییزی از جلوی ماه ردّ شوند تا او بتواند صورت ماهِ خود را ببیند. یک شب سرد پاییزی، وقتی که ستاره‌کوچولو مانند همیشه منتظر دیدنِ روی ماه دوست‌داشتنی‌اش بود، ناگهان صدایی را شنید. «سلام ستاره‌کوچولو ....». ستاره‌کوچولو چشمان خود را باز کرد و چند بار پلک زد تا ببیند آیا واقعاً درست می‌بیند؟!! آری، این ماه او بود که سر صحبت را با او باز کرده بود. ستاره‌کوچولو با صدایی آرام و لرزان به سلام او پاسخ داد و با تعجب پرسید: «شما چگونه مرا دیده‌اید؟ من آن‌قدر کوچک و بی‌نور هستم که گمان می‌کردم تنها من شما را می‌بینم و شما مرا نمی‌بینید.» ماه لبخندِ محبّت‌آمیزی زد و گفت: «من همه‌ی ستاره‌‌ها را می‌بینم، حتی اگر کم‌نور و کوچک باشند. من حتّی این را می‌دانم که تو همیشه مشتاقانه به من نگاه میکنی. این نگاه معصومت را دوست دارم.» ستاره که از هیجان دست‌وپایش را گم کرده بود برای این‌که ماه از حرف دلش باخبر نشود گفت: «ای کاش من هم قدری نور داشتم تا بیشتر به چشم بقیه ‌می‌آمدم.» ماه از شنیدنِ این حرف خندید و گفت: «محبّت و مهربانی را همه می‌بینند، حتّی اگر رنگی نداشته باشد، چرا که رنگ مهربانی بالاترینِ رنگهاست...» و بعد دستش را دراز کرد. ستاره‌کوچولو را در دست گرفت و آرام بوسید. ستاره‌کوچولو چشمانش را بست و وقتی چشمانش باز کرد او نیز مانند تکّه‌ یی از ماه ‌می‌درخشید. ستاره‌کوچولو خیلی خوشحال شد و گفت: «ممنونم... این زیباترین شب زندگی من است.» ماه ستاره‌کوچولو را سرِ جایش گذاشت و گفت: «من همیشه ستارگان را می‌بوسم تا نورشان زیادتر شود و تو در شرایطی بودی که باید حتماً به تو نور می‌دادم.» لبخند ستاره‌کوچولو بر لبانش خشکید، او دانست بوسه ‌ی ماه از روی محبّت نبوده است، امّا ناراحت نشد چون توانسته بود با ماهِ خود حرف بزند. ستاره‌کوچولو از ماه تشکر کرد و گفت: «ماه عزیز! تو هم نورانی و زیبا هستی هم مهربان، از تو متشکرم.» اما ستاره‌کوچولو نتوانست به ماه بگوید که دوستش دارد! مدّت ‌ها از این جریان می‌گذشت. حالا دیگر گه‌گاهی ستاره‌کوچولو با ماه هم صحبت می‌شد و ماه همیشه حال ستاره‌کوچولو را می‌پرسید. در این میان ستارگان دیگر، که خود را برتر از ستاره‌کوچولو می‌دانستند، به او حسادت می‌کردند، آن‌ها در پی آن بودند که به نوعی ستاره‌کوچولو را از ماه دور کنند. پس هر کدام خود را به ماه نزدیک‌تر می‌کردند و ستاره‌کوچولو را دورتر... این باعث می‌شد که فاصله‌ی ستاره‌کوچولو و ماه زیادتر و زیادتر شود تا آنجا که ستاره‌کوچولو دیگر نمی‌توانست ماه را به‌ خوبی ببیند. اما دلش به این خوش بود که ماه او را می‌بیند. مدّتی گذشت و ستاره‌کوچولو از دوریِ ماه آن‌قدر غصه خورد تا کم‌نورِ کم‌نور، کم‌نور و کم‌نورتر شد... او ‌نمی‌دانست چه کند ... حسّ می‌کرد به‌زودی به زمین سقوط خواهد کرد و از بین خواهد رفت. امّا می‌خواست قبل از سقوط‌اش حرف دلش را به گوشِ ماه برساند. برای همین حرف دلش را که سالیانِ سال در دل پنهان کرده بود را به اوّلین ستاره‌یی که نزدیک‌اش بود در میان گذاشت. خبر عاشق شدن ستاره‌کوچولو به ‌زودی در آسمان ولوله‌یی برپا کرد و باعث شد تا ستارگانِ فرصت‌طلب از این موقعیّت به نفع خودشان استفاده کنند و به این بهانه ستاره‌کوچولو را بر سر راه شهاب‌سنگ قرار دهند تا به زمین سقوط کند و از بین برود. به سراغ ستاره‌کوچولو رفتند و او را با حالتی مُجرمانه کشان‌کشان به سمت ماه بردند تا بعد از تائید ماه او را به سزای عملش برسانند.
از ستاره‌کوچولو نه نوری باقی مانده بود و نه رمقی، امّا همین که به نزدیکیِ ماه رسید صدایش را بلند کرد و گفت: «ماه من! ماه مهربان من... من دوستت دارم ... عاشقت هستم و برای این عشق حاضرم جانم را فدای تو کنم.» ماه نگاه سردی به ستاره انداخت و گفت: «همه‌ی ستارگان عاشق من می‌شوند، برای آنکه به آن‌ها نور بدهم و آن‌ها را منوّرتر از همیشه به زمینیان نشان دهم تا زمینیان بیشتری عاشقشان شوند...»
ستاره‌کوچولو که رمقی برای حرف زدن نداشت با صدایی آزرده گفت: «نه! این‌طور نیست، من تو را دوست دارم حتّی اگر به من نوری ندهی و دوستم نداشته باشی، من تو را بدون هیچ چشم‌ داشتی دوست دارم.»
ستاره ‌ها که از ادامه دادن حرف‌های ستاره‌کوچولو در هراس بودند از ماه اجازه گرفتند تا ستاره‌کوچولو را در مکان مشخصی که برایش تعیین شده بود ببرند . ستاره‌کوچولو باید سال‌ها آنجا تنهایِ تنها می‌ماند و بعد از گذشت چند سال هدفِ شهاب‌سنگ قرار می‌گرفت و با زندگی وداع می‌کرد. اما او لبخند رضایت ‌بخشی بر لب داشت، چرا که توانسته بود حرف دلش را به ماه عزیزش بگوید... یک سال گذشت... از ستاره‌کوچولو، کالبدِ خالی یک ستاره باقی مانده بود که بی‌رمق و بی‌جان در گوشه‌ یی افتاده بود . یک شب ستاره‌کوچولو صدایی را شنید که می‌گفت: «بلند شو ستاره‌کوچولو ...» ستاره‌کوچولو چشمانش را باز کرد اما چیزی نمی‌دید و نمی‌توانست صدا را تشخیص دهد. دوباره همان صدا را شنید: «بلند شو ستاره‌کوچولو ... » آیا این عشق ارزشش را داشت؟ آیا ارزشش را داشت؟! ستاره‌کوچولو سرش را کمی بالا برد نور زیادی به چشمش خورد. آری... این نور ماه بود. ماه لبخند مغمومی زد و گفت: «ببین با خودت چه کردی... آیا این عشق ارزشش را داشت؟؟» ستاره لبخندی زد و گفت: «بلی، ماهِ من... ارزشش را داشت، من از مرگ بیمی ندارم.» ماه، ستاره را در دست گرفت و آرام به رویِ ستاره دست کشید و گفت: «من هم دوستت دارم، ستاره‌ی من.» دوباره ستاره را نوازش کرد و ستاره‌کوچولو کمی از ماه نور گرفت. ستاره‌کوچولو که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود پرسید: «آیا من درست می‌شنوم؟؟؟؟! تو مرا دوست داری؟؟ این محال است... لطفاً به من ترّحم نکن. از دوست‌داشتنی که از روی ترحم باشد بیزارم.» ماه پاسخ داد: «این ترّحم نیست، من دوستت دارم و در آسمان جز تو ستاره‌ی دیگری ندارم. آنقدر دوستت دارم که حتّی می‌ترسم به تو بوسه بزنم...» ستاره باتعجب پرسید: «چرا؟؟؟» ماه پاسخ داد: «می‌ترسم عاشقت شده باشم. عاشق این قلبِ پاک و این محبّت بی ‌مثالت. تو مرا اسیرِ خودت کرده‌ ای...»
ستاره‌کوچولو می‌دانست که اگر ماه عاشقانه به ستاره‌یی بوسه بزند، آن ستاره از بین خواهد رفت. او باور نمی‌کرد که ماه زیبایش عاشق او شده باشد.
ستاره نگاهی به ماه انداخت و گفت: «ماه مهربان من... بوسه‌ات را از من دریغ مکن...»
ماه پاسخ داد: «نه، با این کار تو را از بین خواهم برد. من نمی‌خواهم تو از بین بروی.» ستاره‌کوچولو گفت: «من به تو قول می‌دهم که اگر مرا ببوسی، همیشه ستاره‌ی دنباله‌دار تو خواهم ماند. پس لطفاً مرا از این بوسه بی‌نصیب مکن. این تنها تقاضای من از تو است، لطفاً خواهش مرا ردّ نکن.»
ماه به ستاره نگاهی انداخت و گفت: «امّا من می‌خواهم همیشه این نگاه معصوم تو با من باشد، نمی‌خواهم این نگاه را از دست بدهم... ستاره‌کوچولو پاسخ داد: «بگذار این نگاه و این بوسه جاودانه بماند.» ماه ستاره‌کوچولو را در دست گرفت و گفت: «من تو را می‌بوسم، امّا این را بدان که تو تنها ستاره‌ی دنباله‌دارِ زندگیِ من بودی، هستی و خواهی بود، تو معنی واقعیِ دوست داشتن هستی و بعد ستاره را بوسید و ستاره مانند یک ستاره‌ی دنباله‌دار به حرکت در آمد و بعد از گذشت چند دقیقه مانند یک فشفشه‌بازی، نورش در آسمان پخش شد...
آری، ستاره‌کوچولو تبدیل به ستاره‌ی دنباله‌دار شده و بعد از آن متلاشی شد، و ماه هم چنان مات‌ومبهوت به عشقِ ازدست‌رفته‌اش می‌اندیشید...
پایان
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۲۷    سال نــــــــــــــــــوزدهم           حوت         ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی        هشتم مـــــــارچ 2023